نگارش یازدهم درس اول

موضوع: دلتنگی

انشا دلتنگی

دلتنگی

دلتنگی درد عجیبی است که گاه گاهی در لابه لای صفحات زندگی رقم می خورد.

قدم زنان می‌روم .
در فکر فرو رفته ام، سر در گریبان و چشمانم فقط پاهایم را می بیند. پا هایی که در لا به لای برگ های زرد وخشکیده با صدای خش خش یکی از صداهای پاییزی آشنا را به تولید می کند.
هم آوا شدن جیک جیک گنجشکان و صدای رعدوبرق حالم را از آنچه که بود گرفته تر کرد؛سرم را بلند کردم صورتم را مماس کردم با آسمان بالای سرم،
دلتنگ شدم!
دلتنگ چیزی که خودمم از وجودش هنوز مطمئن نبودم، مثل مداد مشکی، مداد رنگی که هیچوقت نمی‌شد از آن به عنوان مداد برای نوشتن استفاده کنی؛ با هر صدای رعدوبرقی چشمانم تار تر وتار تر می شود، دریاچه وجودم بخار می شود و مینشیند روی پنجره چشمانم ومن با انگشت آرام بخار و اشک های صورت یخ زده ام را کنار می زنم.
شاید دلیل این همه دلتنگی هوای پاییز، این تور دلتنگی است که می کشد بر سر آسمان، احساس می کنم پاییز سرگردی است که ابر های سرباز آسمان پادگان را آنقدر ظالمانه تمرین و خدمت های شبانه می‌دهد که همگیشان از درد دلتنگی آغوش مادر به گریه می افتند.
آنقدر صدای رعدوبرق آسمان زجه میزند بر قلبم وشکار لحظه ای وجودم را ثانیه ای وهمیشگی میکند که دوستدارم لحظه ای آسمان خدا سکوت کند به حال دل تنگم.
ومن هر گاه یاد می کنم از جمله دلتنگی تنها پاییزی به ذهنم تصویر میکشد که صدای زجه ابر هایش در قلبم فریادی میکشد وتنها سکوتی است که نمایان چهره ام می شود.

نویسنده: مبینا چراغ سحر
دبیرستان عصمتیه
دبیر: خانم قربانی

نگارش یازدهم - نگارش یازدهم درس اول - نگارش - انشا - انشا چه بنویسم - انشای آماده - انشاء - انشا نویسی

نگارش یازدهم درس اول

موضوع: دلتنگی

نگارش دهم - نگارش دهم درس اول - نگارش - انشا - انشا چه بنویسم - انشا نویسی - انشاء - نوشتن انشا - نمونه انشاء

دل‌تنگی شبیه بادکنک است. حجمی از خالی و تهی‌وارگی که هیچ چیز دیگری درون آن قرار نمی‌گیرد. نه خشم، نه غم، نه شادی و نه هیچ چیز دیگر. گاهی کم‌باد است و کوچک و گاهی بزرگ، اما همیشه پر از خالی.

دل‌تنگی رودی‌ست، جاری و سیال و بی‌سروشکل. یا خشک شده و نیست و از بالادست مجرایش را بسته‌اند، یا اگر هست هرچه در مسیر است با خود می‌برد. به هر حاشیه‌ای نفوذ می‌کند. یاخته یاخته‌ی وجودت را می‌گیرد و هر سدّی که بزنی سوراخ می‌کند.

دل‌تنگی هواست. برای من مثل هواست. همیشه هست. نبودنش بی‌معناست. قلبم و وجودم هیچ‌گاه از بودنش تهی نبوده است.

دل‌تنگی جزیره است. کیش، قشم شاید، تنب بزرگ یا کوچک. من که ندیده‌ام هیچ‌کدام را. کیش را دیده‌ام فقط. آن حجم خشکی محصور در آب. دل، خشکی‌ست در حصار دل‌تنگی، که آب است؟ یا که دل‌تنگی آن تکه‌ی خشک‌شده‌ی برآمده از دریای دل است؟ کدام در حصار دیگری‌ست؟ نمی‌دانم. من که هیچ‌گاه قلبم از دل‌تنگی تهی نبوده است...
دل‌تنگی اما نه کیش است پر از خوشی. نه قشم است پر از صمیمیت. نه تنب بزرگ و کوچک است پر از مناقشه. دل‌تنگی اگر جزیره است باید هندورابی باشد. هندورابی کجاست؟ زیباست؟ بزرگ است؟ بکر است؟ من چرا هیچ از هندورابی نمی‌دانم؟ ایران که هیچ‌گاه از هندورابی تهی نبوده است. هرچه هست هندورابی خود خود دل‌تنگی‌ست. حرف به حرفش، آوایش، از من مهجوری‌اش خود دل‌تنگی‌ست.

دل‌تنگی قفسی‌ست. درش باز است. آب و دان برایت ریخته‌اند. تمیزش کرده‌اند. چه کسانی؟ نمی‌دانم. اما نمی‌روی... نمی‌رود. پرنده نمی‌رود. پرنده، دل است یا دل‌تنگی؟ قفس کدامشان است؟ نمی‌دانم. من هیچ نمی‌دانم. چرا که قلبم هیچ‌گاه از دل‌تنگی تهی نبوده است که بدانم کدام ظرف است و کدام مظروف.

دل‌تنگی خاکستری‌ست. دیواری خاکستری که رویش پرندگانی سفید کشیده‌ای در حال پرواز از یک سوی دیوار به سوی دیگر. چرا بنفش نیست؟ یا سفید حتی... یا زرد کهربایی؟ نمی‌دانم. تنها چشم باز کرده‌ام و دیده‌ام که دل‌تنگی هست و زیاد می‌شود که کم نمی‌شود و پایانی ندارد و انگار که آغازی هم نداشته است. همیشه هست و همیشه خاکستری‌ست. یک حجم خاکستری خالی، درون قلبت که با هیچ چیز دیگری پر نمی‌شود.

نویسنده: لیلا حقیقت