نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: شادی
شادی و نشاط و خوشحالی چه عجیب ....! شما اینجا چه کار میکنید ؟ چه می خواهید در دنیای وحشی ما ....حتما راهتان را گم کردید؟ مردم سرزمین ما خیلی وقت است که قهر کرده اند از سر بی محلی شما ! چه طور جرئت میکنید حوالی ما بیایید؟لطفا بروید...
نه نه !اشتباه کردم! اگر بگویم غلط کردم می مانید ؟حالا یه چیزی گفتم ..می شود نروید..؟می خواهم خوب این متن را بخوانید . این حال من نیست فقط...بلکه حال بچه هایست که میشناسم.....
شنیدی شادی! من تلخ ترین لبخندهای شیرینی را دارم که بد شیرینی اش به دل میزند...که حتی شما فکر کردید خوبم و رفتید ...میدانید من در اقیانوس دردهایم غرق شده ام ..هر موجی که می آید بیشتر غرق خاطرات میشوم ! بیشتر غرق میشوم! جدیدا غم شده خواهر دو قلوی من ! مثل هم لباس میپوشیم ..راه میرویم .. و میخندیم و گریه میکنیم..خلاصه جایی که من نباشم او هست مجلس را گرم میکند!.....
این را به کسی نمیگویم اما شما چرا ..هر شب در خانه ما مهمانی مهمی برگزار میشود. اول از همه خاطرات می آیند دست مرا میگیرند و به گوشه اتاق می برند ! ناراحتی چراغ را خاموش و در اتاق را میبندد.. بغض با یک لیوان آب می آید و اصرار میکند از آن بخورم ...اما دلتنگی هرشب با کیسه ای نمک کنارم مینشیند و قلبم را از سینه ام بیرون می آورد و آرام آرام نمک را می پاشد روی زخم ها..روی دردها..روی غم ها همه چیز را خوب میشناسد...! [enshay.blog.ir]
از من سوالات بدی می پرسند.همش می گویند چرا این کار را کردی ؟چرا این کار را نکردی؟ اما من در آن هیاهوی ترسناک سکوت می کنم و لبخند میزنم به روی بغض و میخندم به روی دلتنگی ... آنجاست که اوج دیوانگی ام را به رخ آنها میکشم..پس میروند..!
لبخند میزنم تا کسی نداند که نهنگ های درون من خیلی وقت است که خودکشی کرده اند..!لبخند میزنم تا چیزهای پنهان بماند مثل دیوار اتاقم که ترک داشت آن را با کاغذ دیواری پوشاندیم...!
شادی و نشاط عزیزم چرا می آید و سریع میروید؟ حتما خدا گفته نزدیک مینا نشوید ها ....مینا مبتلا به غم است شادی را کم رنگ میکند...!
شاید من شادترین دختر غمگین جهان یا احساسی ترین دختر بی احساس جهانم اما ترجیح میدهم در ظاهر سکوت کنم ! اما مغزم درد میکند بس که با او سخن گفتم ..هر شب دعوایی جنجالی راه می اندازم که کمی به حرف دلم گوش کن ! اما نیست گوش شنوا ...!
هروقت من مردم قلبم و صورتم را کنار هم و مغزم و پاهایم را در جایی دورتر از من خاک کنید ... هیچ گاه به حرفم گوش ندادند ! هیچ گاه دوست های خوبی نبودیم..
در من همه چیز عجیب است...
من به مغز میگویم به حرف قلب گوش کند ...من شب ها به جای پتو غم را روی خودم میکشم , من دلتنگی را جای بالش زیر سر میگذارم ... من خاطرات را بغل میکنم ....من هر شب گوشه ی دنج گلویم را به بغض میدهم .... همه چیز من هستم !!
غم که جا خوش کرده در من ..! لای موهایم ایستاده تا ببیند کی دوباره آنهارا کوتاه میکنم ... روی قلبم نشته با مداد رنگی سیاه , سیاه میکند هرجایی که دلش خواست را ...شب بغلم میکند سردم نشود...راستی غم عزیزم راحتی ...!کفش هایم که پایت را نمیزنند!!!!
شادی بیا .. بیا ببین که دوست نابابت توی این گرانی بگو خرابی به جا نزاره.....! به خدا آدمم..... درست نمیشم...رو دستتون میمونم...
شادی اومد یه چیزی در گوشم گفت خیلی برام عجیب بود میدونید یه کاری خواست که نمیشه انجام داد ...
میدونی در حد توان من نیست .....میگه..من بیار تو زندگی ها!..
آخه شادی چه جوری تو رو ببرم تو دل اون بچه دستفروش سرچهارراه.....
آخه چه طوری تو رو ببرم تو خونه های که مامان زود میخوابه که بچه بهونه نگیره ..چون نونی نیست.....
آخه چه طوری تو رو ببرم تو دل اون پدری که کمرش زیر بار این همه مشکلات راست نمیشه....
میشی نون شب ... میشی پول ... میشی سلامتی ..... میشی ....چی میشی.....میشه بهم بگی .... اینهمه کار روی شونهات سنگینی نمیکنه ....
از این مکالمه های منو اون خیلی وقته که میگذره ....
میدونست ...میدونست که نمیتونه کاری کنه ..همیشه دیر میکنه سرموقع نمیاد ...
یه روزی می آورمت درون شهر ..در میدان شهر تو را قربانی میکنم ...! بعد تیکه تیکه از تورا به عنوان نذری بین مردم پخش میکنم . مردم ما نذری را بیشتر دوست دارند.. گاه باید قربانی شوی.. نمانی تا بعد قدرت را بدانند ...پخشت میکنم میان مردم بقیه اش را به تو میسپارم ..
سالهاست منتظرتم ...بیا به شهر غریب ما بیا ...
بیا تا اول در میدان شهر غم را دار بزنیم بعد برای خوشحالی تو را قربانی میکنیم....!
نویسنده : مینا رستمی
دبیر : خانم قربانی
دبیرستان عصمتیه کرمانشاه
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: ایران من
در نهایت تمام حرف ها و سخن ها تنها نور راه همه مان یک صلح همه جانبه در افکار وحشتناکمان است.
راستش را بخواهید برخلاف تمام حرف های به قولی اجنبی ها من یک ایرانی هستم الان بی ریا ترین خودم و مخالف همه درگیری ها .
همه مان چه در اینجا و چه آنجا یک مثبت و منفی در پستو های خانه مان داریم ، اینجا انگار در پی اشک ها و ناله های مادرانه بهترین عطر دنیا بوی خون آدم هاست ، اگر بخواهیم در این میان به قانون هم نگاهی بیندازیم باید بپذیریم که نهایت، نهایت حرفش این است که باید همه مان نفرت، مرگ،ناحقی،ونهایت بی رحمی را مرسوم دانسته و قاعدتاً پاک و معصوم بمانیم ببینیم اما نفهمیم بشنویم اما گوش ندهیم و این یک حرف حق است اما من میگویم یک طنز تلخ که قطعا نام آشناتر و برازنده تری است برای امروزهایمان. [enshay.blog.ir]
اما باید قضیه را روشن تر و کوچک ترکنیم ، نه بدبخت ها نه مغزهای فراری نه قشر غمگین جامعه تنها یک گارگر ساده ، فقط یک سوال دارم که چرا آرزویش یا بهتر است بگویم آرزویت را درسینه کشتی و تمامیت فکرت فقط حول یک جمله می گردد که یک روز همه چی درست میشود ، همه هیچ بدبخت ها هیچ مغز های فراری هیچ قشرغمگین جامعه هیچ فقط مشکل این یک نفر را چه کسی حل میکند یک سردار یک کشور .
میدانید واقعیت این است که وقتی در عمق امواج بی معرفت شهرت، وطنت، زادگاهت وقتی طناب نجاتت را با عقده هایشان پاره می کنند و فقط و فقط میخندند و تخمه میخورند و تماشایت میکنند که اگر خیلی سرگرم کننده هم باشی میخندند و تخمه هم میخورند .
شرایط اقتصادیمان خوب نیست بی ملاحضه خوب نیست و در این شرایط پست و نامرد اقتصادی که در اوج مهربانی اش اجتماع را به یک دشنه ساخته چه میشود کرد لزوماً باید دوچشم دیگر پشت سرمان بگذاریم ، راهکار این است؟ اصلا من همان کارگر باور کنید، باور کنید اصلاً برایم مهم نیست که چه کسی مُرده و کی باخته و کی برده و چه کسی در آن سوی سرزمین سیمرغ گرفته است مهم نیست کی روی بیلبرد محله مان آمد و بی خودی به لنز دوربین خیره شده ، چه اهمیتی دارد که کی بالا و کی پایین آمده است .
امشب شکم بچه ام را چگونه سیر کنم با ، بابا درست میشود غصه نخور با حالا برای عروسک هایت قصه بگو تا بعد یا با نان خشک که آن هم نیست.[enshay.blog.ir]
قطعاً اگر بخواهیم ادامه دهیم تا آخر دنیا طول خواهد کشید و کیست که نداند که این حرف ها جای بحث ها دارد ، بحث ازچه از این که برای حفاظت در برابر نگاه نامحرم عوضی باید دور زن و بچه ات حصار بکشی و قُل و زنجیرشان کنی .
یا این که کشورمان مثل یک کویر نفس میکشد ، کشوری که پر است از هنرمند و هنوز هم هنر فقیر است از وضع وخیمی که فقط در آن وول میخوریم .
هنر حمایت میخواهد و دولت زمین را خالی گذاشته و نیمکت های ذخیره را پر کرده است .
اینجا فقط میتوانی هدفت را خیال کنی و در حقیقت فقط باید زجه بزنی تنها برای نزدیک شدن به آن ، اینجا جنگ قبیله ها ، فرهنگ ها ، مذهب ها ، و سبک سلیقه هاست .
انگار کل کشور روی زندگیمان فاز بدگرفته و ما عمقاً به فکر میرویم و در پایان با جمله دندم نرم و چشمم کور خودمان را رها میکنیم در امواج سختی های زندگی .
اینجا حرفی را نه از زبان و نه حتی دل تنها از روی پوست ها میشود خواند حالا اگر خیلی هم خوشبخت باشیم باید منتظر ارث باشیم .
بزرگی در فکر انسان ها میرقصد نه در هیکل گنده که به آن مینازند و اگر اینطور باشد خرس هم هیکل گنده دارد و باید بزرگی در هیکلش لملمه بزند.
هرچه کنیم باز ذات لعنتی نفرت عقده ها و عقیده هایمان از درز دلهایمان بیرون می زند .
ایران که نه اما ایرانی هایمان هنوز هم با زجه هایشان محکم پای حرف هایشان می ایستند.
نویسنده : عسل بابایی
دبیرستان عصمتیه
دبیر : خانم قربانی
نگارش یازدهم درس دوم
پرورش موضوع (زمان و مکان)
عصر است و حوالی ساعت پنج
پاییز ، پاییز کذایی !
۱۸ آبان سال یک هزار و نمیدانم
خیابان شهید چشمانش ، پلاک مفقود الاثر وجودم
روی تخت سنگی در حیاط نشسته و به لالایی های مرگ آور غروب گوش می دهم .
لباسم زرد است هم رنگ نفرت زبانه کشیده از برگ های تک درخت کنج حیاط .
اینجا دیوانه خانه است ...
پر از منی که به دیده ، دیده ام آن گرگ و میش غروب ، رقص نسیم سپیده میان گیسوان طلایی خورشید،شبنم چلانده شده روی انار سرخ و ترک خورده ی لب هایت ، چشمان همیشه خمار و وحشی آن گربه ی ماده که معشوقه ی تک تک دیوانه های این دیوانه خانه است.
و هنوزهم همه ی تلاشم روی این تخته سنگ کشیدن شاید یک خط صاف باشد .
از بچگی نقاشی ام خوب نبود ، جغرافی و ادبیات و تاریخ و حسابم هم خوب نبود.
و اما تو شدی همان استادی که بعد از پنج سال شمردن ۱۸ آبان ها هنوز هم میتوانم چشم بسته تک به تک خطوط چهره ات را بدون کم و کاست بر طرح زنم...
نه حتی می توانم خوب نقاشی کنم بلکه سال هاست دوره میکنم قرار داد میان دستانت و دست هایم را
که به ازای یک بار لمس دستانت تمام هوش و حواسم را به تو بخشیدم
تکلیف ادبیات و حسابم هم که مشخص است ...
آدم هر چه دیوانه تر باشد شاعر تر میشود و هرچه شاعر تر باشد بیشتر حساب میکند لحظه های نبودنت را
خلاصه برایت از دیوانه خانه گفتم
دیوانه خانه ای که خانه ی ابدی ام شد
در تک تک لحظات نبودن وجودت...
نویسنده :مائده محمودی
دبیر : خانم ابازری
کارودانش امام سجاد (ع)
نگارش یازدهم درس دوم
پرورش موضوع (زمان و مکان)
سه هفته مانده بود که تابستان تمام شود اولین پنجشنبهٔ شهریور ماه، به عبارتی آخرین تفریح تابستانه به حساب می آمد؛ من همراه با خانواده ام با ذوق و شوق راهی دریا می شدیم.
رنگ آبی دریا نوید بخش زندگانی بود؛
در قعر دریای جوشان رازها نهفته بود.
صدای پدر و مادرم می آمد که میگفتند:«آرام بازی کنید و زیاد دور نشوید.»
اما ما از اینکه سنگ های ریز و قلوه ای پاهایمان را قلقلک می داد کلی لذت میبردیم.
نسیم ملایمی در حال وزیدن بود که موهایم را نوازش می داد.لباس هایی که به تن داشتیم همه خیس شده بودند. با تندتر شدن وزش نسیم بدنمان یکباره به لرزه در آمد به همین سبب مجبور شدیم به داخل خانه برویم و لباس هایمان را عوض کنیم .
آن روز با همهٔ تضادها و ترادف هایش کلی برایمان خاطره ساخت. خاطراتی فراموش نشدنی،خاطره ای که دریا در آن شخصیت اول داستان بود.گرمی آب دریا و سردی نسیم،شن های نرم و صاف که تناسب زیبایی را با خورشید ایجاد کرده بود والبته صدای موج های دریا هم که با صدای پرندگان طنین دلنوازی را ساخته بود.
نویسنده الهام رضوانی
دبیر سرکار خانم حسین پور
دبیرستان فاطمیه جلین
استان گلستان (گرگان)
نگارش دهم درس چهارم نوشته های عینى
موضوع: درخت
به نام خالق آسمان ها و زمین
درختان بزرگترین عامل زندگی انسان ها هستند، زیرا کربن دی اکسید را از جو زمین گرفته و اکسیژن تولید می کنند و به ما انسان ها هدیه می دهند.درختان انواع متفاوتی دارند و هر کدام در فصلی مختص به خود، جلوه زیبایی خود را به رخ دیگر گیاهان می کشند.البته همه گیاهان و درختان در بهار ادعای سبزی دارند ولی تنها درختی که همیشه رنگ سبز خود را با صلابت نگه می دارد، درخت کاج است.با اینکه درخت کاج به اندازه درخت سرو و نارون مشهور نیست؛اما جلال و شکوه خاص خود را دارد.[enshay.blog.ir]
من به درخت کاج علاقه ای بسیار دارم و با نگاه کردن به درخت کاج، به یاد کسانی می افتم که در زندگی پا پس نمی کشند و همیشه درحال مبارزه کردن هستند.این جور آدم ها الگوی من هستند، زیرا من اعتقاد دارم که انسان ها در سختی ها خود را می سازند.
مانند الماس که با سختی و مشقت الماس شده است، وگرنه همه سنگ ها ادعای قیمتی بودن دارند.
نویسنده: معصومه نجفی جهانی
دبیر سرکار خانم صفائی
مدرسه شاهد مهدی
موضوع انشا: گرانی
اینجا صدای مرا از شهر فقیران می شنوید ؛ شهر گرانی ها . شما گرانی را در چه چیز هایی می بینید؟ خوراک؟ پوشاک؟ مسکن؟ پول؟ اینجا هما چیز گران است. حتی چندین برابر گران تر است. می گویم چندین برابر چون در شهر های دیگر هر چقدر هم که گرانی باشد ، هستند عده ای که بخرند و سیر کنند شکم زن و فرزندشان را ؛ اما اینجا شهر فقیران است . خشت خانه ها از "فقر" است . نام کوچه ها حک شده بر لوح "نداری" است . دروازه ی شهر را با ستون های حسرت بنا کرده اند.
اینجا "گرانی" حکومت میکند، وزیرش "بدبختی" است ، داروغه اش "بیچارگی" و مردمش... . مردم اینجا فقیر اند چون حیایی ندارند که تن عریان چشم هایشان بپوشانند ؛ فقیر اند چون محبتی ندارند که بر سر کودکانشان نوازش کنند؛ فقیر اند چون ملایمتی ندارند که کلامشان را به آن آغشته کنند . فکر کرده اید گرانی فقط به پول است؟ فقر تنها نداشتن مادیات است ؟ یا فقیر کسی است که نانی برای خوردن ندارد؟
نه! فرق دارد جنس فقر این شهر . فقرای اینجا شکم هایشان سیر و دل هایشان به قاروقور افتاده است ؛ چشمانشان فراخ و عقل هایشان را در بغچه ای بسته اند ؛ تن هایشان گرم و قلب هایشان لنگ سرخ بر رخ کوهستان های یخی می کوبد.
فقیر اند مردمی که نمی توانند عشق را بخرند . فقیر اند تن هایی که به آغوشی خوانده نشوند . فقیر اند دل هایی که با زلزله ی نگاهی بی خانمان نشوند .
حال مسئله این است که چه باید کرد ؟ شاید داروئی از عشق ، شاید نسخه ای نوشته شده با جوهر محبت ، یا شاید هم یک نوشیدنی سحرآمیز ! مقداری چای احساس با چند دانه هل مهربانی در قوری ای از جنس دوستی را بر سر سماور زندگی گذاشت و با شعله ی صبر به تماشای دم کشیدنش نشست . شاید این چای نابود کند طلسم دل های مردم این شهر را ...
نوشته: فاطمه محمودی
دبیر: سرکار خانم اعتمادی
شهر ری، کهریزک،
موضوع انشا: فضای مجازی
«حبس ابد»
بارها و بارها نام اینستاگرام به گوشتان خورده است. اینستا پرحاشیه ایی که روز های زیادی خوشی های حبابی آن را دیدیم،شاهد مد و فشن و تیپ های رنگارنگ آن بودیم.
غصه زیبایی واندام شاخ و داف هایی را خوردیم که در واقعیت نه شاخ بودند و نه داف.حسرت زندگی هایی را خوردیم که واقعی نبودند،در حسرت غذاهای متنوع و لذیذ اینستا سوختیم و شکممان، زجرش را متحمل شد.
لحظه به لحظه دایرکت هایمان را چک کردیم تا ببینیم واکنش دیگران نسبت به روزمرگی های بی سر و ته مان چیست؟چه بسیار پست گذاشتیم و قیافه پشت افکت های بی شمارمان را به رخ بقیه کشیدیم.تگ کردیم منفور ترین آدم های زندگیمان را روی عکسمان تا ببینند و بسوزند،دلمان می خواست همه غبطه شادی تو خالیمان را بخورند.
چشمانمان کم سو شد از بس که به دنبال لایک های تقلبی برنامه را زیر و روکردیم، از بس به دنبال پسندیده شدن از طرف دیگران بودیم،کامنت های کوتاه و بلند بسیاری برای هم گذاشتیم که از ته دل راضی به آن نبودیم.استوری هایی به نمایش گذاشتیم که داستان اصلی زندگیمان نبود،از واقعیت هراس داشتیم، از زندگی ساده مان خجالت می کشیدیم و آن را مایه ننگمان می دانستیم. درصورتی که همه، در این دنیای بی سروته، همینگونه بودند،یک دنیای مجازی که دنیای واقعی را بی معنا کرده است .بارها خوشحال شدیم که در جمع دوستان صمیمی فلان کس هستیم و بارها در خفا تعدادی را هاید کردیم و پنهان کردیم همان داستان دروغین را،ریپورت شدن هم بخشی از زندگیمان شده بود و «کامنت انگلیسی لطفا»جمله اشنا برای همه ما.
در عطش فالوور های بسیار و فالووینگ های اندک سوختیم،پروفایلمان را هزاران بار چک کردیم و حاصلش شد ادیت های خوش رنگ و لعابی که بر صورتمان نشست.افسردگی را همگی در مواقعی با تار و پود وجودمان تجربه کردیم و دم نزدیم،نقاب های جورواجور را مهمان صورتمان کردیم و پشتشان نفس کم آوردیم ،خفگی را حس کردیم و نقاب را محکم تر به صورتمان فشار دادیم،نقاب را چسباندیم و خودمان را در چهار دیواری حبس کردیم،در قفسی که پر پروازمان را شکسته، نفس کشیدیم ،حبس ابد را خودمان برای خودمان صدور کردیم.نگذارید آن ها که طول عمر خوشبختی شان تا فلش دوربین هاست بذر غبطه و حسرت به دلتان بکارند. نگذارید آن ها که از واقعیت گریزانند هر روز به بهانه انتشار انرژی مثبت صبح بخیر ها و بکن نکن های آبکی تحویلتان دهند..
نگذارید...
اینجا تقلبی است بزرگ که به چشم نمی آید.
آواز دهل شنیدن از دور خوش است»
نویسنده: سحر نادری
دبیر: خانم صادقی
دبیرستان فردوس خولنجان مبارکه
نگارش دهم درس دوم عینک نوشتن
موضوع: کلاه
ترکیبی از نگاه «عینى» و «ذهنى»
این موضوع را در بین چند موضوع پیشنهاد شده انتخاب کردم. درابتدا بسیار ساده و غیرواقعی به نظر می رسید اما به نظر من یکی از جالب ترین موضوعاتی می باشد که می توان در مورد آن کلی بحث و گفت و گو کرد. شاید بگویید چگونه؟ اما ممکن است.کلاه انواع مختلف و کاربرد های گوناگونی دارد. کلاه زمستانی،تابستانی، نظامی، کلاهی که یک پلیس بر سر می گذارد یا کلاهی که یک شعبده باز برای تردستی از آن استفاده می کند و غیره. اما من می خواهم درمورد کلاهی بنویسم که بسیار محبوب ومشهور است و کاربرد فراوانی دارد و همه ی مردم برای یک بار هم که شده برسرشان گذاشته اند. آیا کسی می داند آن چه کلاهی است؟! بله کلاه فریبکاری. همان کلاهی که می تواند یک انسان ساده را فریب دهد،سرمایه هایش را از چنگش در بیاورد و زندگی آن فرد را نابود کند اما چه کسانی این کلاه ها را بر سر دیگران می گذارند؟
درست حدس زدید. همان کسانی که یکبار این کلاه بر سرشان رفته است و اکنون برای جبران، همان کلاه را بر سر دیگری می گذارند و این داستان
به همین گونه ادامه می یابد و نیز به شکرانه ی نابودی زندگی دیگران به احترام، کلاه از سر بر می دارند و دیگران به او احترام می گذارند. به همین دلیل همه به راحتی و با نادیده گرفتن ارزش های انسانی بر سر یکدیگر کلاه میگذارند. افرادی هم که کلاه بر سرشان رفته به این باور می رسند که برای بدست آوردن چیزی باید به این شیوه عمل کنند و چه کاری بهتر از این کار که بر سر یک انسان ساده شیره بمالند و این به همین دلیل است که در کشور ما، همه به راحتی بر سر یکدیگر کلاه می گذارند اما نکتهی جالب تر اینجاست که، افرادی که در این کار حرفه ای تر هستند به مقامی در کشور دست می یابند و از طریق آن مقام راحت تر می توانند به کارشان که کلاه گذاشتن بر سر دیگران است رسیدگی کنند.
حال به نظر شما کدام کلاه برای ادامه ی زندگی ضروری تر است و یا به آن نیاز شدیدی پیدا میکنیم؟ از نظر من کلاه شعبده بازان تا با آن بتوان تمامی دروغ ها، دورویی ها، کلک ها، حیله ها و زشتی های برخی انسان ها را با آن محو کرد و به جای آن بتوان مهر، دوستی و صداقت را از آن پدید آورد. به امید روز های بهتر
نویسنده: مهدی صادقی
دبیر: حسین طریقت
نگارش دهم درس دوم عینک نوشتن
موضوع: کتاب
مثل همیشه کتابم را بر می دارم و از خانه بیرون می زنم، این راه طولانی را بدون توجه به نگاه موجودات اطرافم طی می کنم. می روم و در جای همیشگی می نشینم. کافه چی قهوه ام را آماده می کند تا من برسم. کتابم را ورق میزنم بویش را دوست دارم، هدفونم موزیک زیبایی در گوشم می نوازد و دود قهوه ام که گویی با موزیکم می رقصد ،چقدر زیباست. در این فضای دلنشین تکرار نشدنی کتابم را باز می کنم و به درخت بریده شده زل می زنم ، درختی که در ان جملاتی نوشته شده که هر کدام مرا به گونه ای جادو می کنند. من با کتابم به همه جای دنیا سفر می کنم ، با همه ی پرندگان پرواز می کنم و هم سفر قطرات باران می شوم.من و کتابم باهم حرف می زنیم ولی چون او خجالتی است من باید حرف هایش را در دلش بخوانم .
وقت تنهایی ام کتاب می خوانم اما نمی دانم تنهایی مرا کتابخوان کرده یا کتاب مرا تنها...
نویسنده: نازنین مرادی
دبیرستان شاهد یاسوج
دبیر خانم ثریا آقایی
موضوع انشا: دلتنگی
موضوع:دلتنگی
خداوندابه یادم بیاورروزهایی راکه عاشقانه دردیارملکوتی توثانیه شمارلحظه هایم میشدم به ملائکت بگوبرایم ازآن لحظه هابگویندازرویایی ترین لحظات زندگیم ازلحظات ملکوتی ام باتوکه مدتهاست ازآن غافلم.
خدایاچگونه بادل ابری ام برزمین وزمان ببارم وقتی این بغض گلویم راخانه خودکرده است وتادورانی که بی کسم بیرون نمیروداکنون درپهنای بی کسی به خورشیدوماه وستارگان وآسمان مینگرم بلکه آنهاسنگ صبوری بردل غریبم شوندخورشیدباطلوعش سرمای وجودم راگرمابخشدماه بامهتابش شب تارودلگیرم رارویایی کندوستارگان باچشمک زدنشان به من علامت دهندکه درآن اعماق آسمان هوایم رادارندوآسمان بابارانش به حال من بگریدومحبتش رابه من ابرازکندواینگونه اجرام آسمانی درغم من شریک شونداماباران چیزدیگریست باران می آیدوباترانه هایش داستان جدایی از معشوقش،آسمان رامیسرایدوقتی به ترانه های دلگیرباران گوش میدادم بغض داخل گلویم تکان خوردوهمچون ابرهایی که درآسمان به هم میخورندتاباران شوند،حال وهوای گریستن میگرفت وقتی به ترانه های باران گوش میدادم تمام لحظاتی که ازخداخواسته بودم به یادم بیاوردازذهنم عبورمیکردنددلم میخواست باباران درفروریختنش همراه شومبرزمینی که ازجنس خاک است واحساسی نداردباقطراتی ازشبنم به آن دلی پاک ببخشیم بلکه دل گرفته من وبغض آسمان رااحساس کندبلکه دلش به حالم بسوزدوپیراهن سفیدبرفی اش رابرتن کندوضیافت باشکوه زمستان رابه آغوش خودبازگرداندباران آمدوچکیده داستانم رادرترانه های خودخلاصه کردآن شب من وباران باهم گریه میکردیم اوازدل اندوهگینش نسبت به آسمان میگفت که اورابابی وفایی برزمین انداخته وغرورش راله کرده بودومن ازروزگارابری ام میگفتم ازحرفهایی که هیچگاه گفته نشدندوسالهادرسینه ام خفه ماندند...
نوشته: زهرا
_____________________________________
موضوع: دلتنگی
آیا شماهم دلتنگ می شوید؟ چنان که عاشقی از دلتنگی معشوقهٔ خود زندگی خود را تار و تباه ببیند. دلتنگی به حرارت عشق مجنون و عزم فرهاد، به وسعت دل لیلی و قلب شیرین. آری؟؟
با شما هستم که انگار صد سال است تارعنکبوت فقدان عشق ومحبّت در گوشهٔ دلتان جا خوش کرده است!! آیا شما هم دلتنگ میشوید؟آیا شما احساس وعاطفه دارید؟من که فکر نمیکنم.اگر احساس وعاطفه داشتید،این زندان را خودتان برای خودتان غم انگیز تر نمی ساختید.اشک های بی محل چشم هایتان نه از روی محبّت وعاطفه یا حتی عشق است،بلکه بخاطر مؤفق نشدنتان در نقشهٔ غم انگیز ساختن این دنیاست.آیا تا به حال دیده ایدکه زندانیان یک زندان به خود رنج ومشقت وارد کرده واز امکانات حداقلی آنجا استفاده نکرده ویکدیگر را نیز آزارواذیت کنند؟حتماً می گویید این دیوانه ها دیگر کیستند؟این دیوانه ها خود مریض پندار هایی به نام انسانند!!آری!شماها!!شماها که خودتان را برتر از هر مخلوق دیگری می پندارید امّا از همه دیوانه تر وکم عقل ترید.هیچ میدانید دلتنگی چیست!!؟؟نه!!!معلوم است که نمیدانید؟؟
اصلاً چرا از شماها میپرسم؟خُب،من هم از شمایَم وباید قاعدهٔ بازی را رعایت کنم.باید دلتنگی ام را با صحبت با شما دوچندان کنم.امان از دست انسان.....
کسی بی آنکه در را باز کند،بی آنکه نظر مرا بپرسد،درب قلبم را شکسته ووحشیانه از قلبم بیرون زده.انگار که بخواهد اثری از او نماند، غافل از اینکه این کارش تماماً و تماماً اثری ست از یاد نرفتنی. چند روزی ست که قلب بی دروپیکرم هجوم های بی امان سرما را میپذیرد.دیگر کاملاً سرد وبی روح شده. هیچ نور وگرمایی نمی تواند در کالبد مرده ی قلبم اکسیرِ عشق بدمد.کسی بیاید،کسی بیاید وبنایی نو در قلبم بنشاند.با شمایَم ای مردم سنگی!!هرچند،حق دارید امتنا کنید. کسی را چه اشتیاق به ساختن بنایی نو در سرزمینی مرده!! آن هم شما که روزنه ای امید به کمکتان ندارم. در دنیای شما باید آن نازنین دستی که یاری رسان است،مایهٔ پایداری حیات دانست.سرزمین مردهٔ دلم را کسی جز او که ثباتش را وآرامش وروح وجان وعشقش را از دلم گرفت،نمی تواند زنده کند.این احساسِ احمقانه و ناخوشایند،مهمترین و بهترین و عاشقانه ترین احساس زندگی ام است. گویی باید از معشوقه جدا بود تا قدرِ عشق ایشان دانست. در دور بودن از اوست که بیشتر در او غرق میشوی و غرق می شوی و تمامِ وجودت را فرا میگیرد. تمامِ راه های دهلیز قلبم بسته شده و مرا در چارچوبی تنگ و ترش حبس کرده است. گمانم نبود که دهلیزی گیج کننده و متنوع اینچنان خسته کننده باشد. دلتنگی این است که بسیاری از درد های آن را نمیتوان وصف کرد بخصوص برای شما!
نویسنده:امیر حسین جعفری
دبیر:آقای حسینی
دبیرستان امام حسین همدان
نگارش دوازدهم درس دوم نثر ادبی
موضوع: کنکور
به ساعت نگاه میکنم ۲ساعت تا زمان شروع آزمون مونده
کل ۹ماه سال تحصیلی را با تمام وجود تلاش کردم
خب درصد ها و نتایج خوبی هم بدست آورده بودم
همه می گفتن مطمئنا دانشگاه تهران رو شاخشه .
کارت ورود به جلسه دستم بود.
وارد حیاط که شدم
سرتاسر وجودم یخ زد .
بادی وزید و درختان را تکان داد...
جوانان را میدیدم که با هزاران امید آمده اند که تلاش اینهمه مدتشان فقط در ۴ ساعت رقم بخورد !
تلاشی که قیمتی برایش نمیتوان در نظر گرفت...
اصلا کدام تلاش؟
کدام ساعت ؟
کدام آزمون؟
آخرش که چی؟
مگه جامعه کارمند نمیخواد؟
مگه جامعه فروشنده کتاب نمیخواد؟
فروشنده سوپرمارکت و لباس فروشی نمیخواد؟
قرار نیست که همه وکیل و مهندس و جراح و متخصص بشن.
جوانان از جوانی خودشون میزنن از تفریحاتشون و از علایق و استعدادهاشون که آینده ای درخشان رو در ۴ ساعت درست کنن!
کدوم آینده؟
آینده ای که حتی نمیدونی بعد اینکه از جلسه کنکور بیایی بیرون زنده هستی یا نه؟
همون موقع بود که یادم افتاد میتونستم در فصل زیبای پاییز با دوستانم در جنگل های مه گرفته با رنگ های چشم نواز درختان حس و حال جوانی ام را درک کنم
همان لحظات که برف می بارید و میتوانستم کاپشن خود را بردارم و در آغوش دانه های برف خودم را رها کنم ،
ولی نه...
خودم را از همه چیز محروم کردم،
میتوانستم بوم نقاشی ام را بگیرم و ساعت ها روی آن نقش هایی از جنس زندگی پیاده کنم ولی...
دیگر طاقتم تمام شد برگشتم و دوان دوان از حیاط مدرسه بیرون آمدم و فقط در شهر دویدم در شهری که همه پر از تلاطم بودند؛ به گوشه ای از یک کتابخانه پناه بردم.
کتابی را باز کردم و شروع به خواندن کردم:
دخترکی که در رویاهایش غرق شد...
نویسنده:فاطمه سادات پرتوی
دبیر :خانم ناظریان
دبیرستان:قلمچی کرج
____________________________________
نگارش دوازدهم درس دوم نثر ادبی
موضوع: کنکور
دوست داشتم مثل همیشه انشایم را با جملات ادبی آغاز کنم ، اما بگذارید این بار به سراغ اصل مطلب بروم .
کنکور! واژه ای که دوازده سال است در دلم دلهره انداخته و تنها هفت ماه دیگر با آن رو به رو خواهم شد.
شاید فکر کنید که در این روزها با اضطراب و استرسی بیش از پیش اوقاتم را سپری میکنم ؛ اما اینطور نیست.
حال و هوای فعلی ام تا حدودی غیر قابل توصیف است .
زیرا تا به حال در چنین شرایطی قرار نگرفته بودم و برایم تازگی دارد.
اما میدانید! این واژه ی کوچک و دلهره آور امسال درس نوینی به من داد.
هر آنچه که ما برای خودمان دست نیافتنی و بزرگ تصور کنیم ، به همان اندازه برایمان غیر قابل تصرف خواهد بود. زیرا ما از ابتدا خودمان را بازنده دانسته ایم و تلاشی برایش نکرده ایم.
مفهوم زندگی برای من همواره محلی برای آزمودن، آموزش و خطا بوده است و این بار خودم را در دل این جنگ،آزمون و یا هر آنچه که نامش را میگذارند میبینم و هراسی از آن ندارم.
زیرا میدانم کوچکترین چیزی که کنکور برایم خواهد داشت تجربه ای است که هفت ماه دیگر به دست خواهم آورد.
نویسنده: کیانا آبیار
دبیر: خانم ناظریان
____________________________________
نگارش دوازدهم درس دوم نثر ادبی
موضوع: کنکور
چشم رو هم بزاری چند ماه دیگه وقت کنکوره..
نتیجه دوسال سه سال شایدم یک سالت رو میبینی. نتیجه ی کم خوابی و بیخوابی هات، تا صبح بیدار موندن و تست زدنات... چشم وا کنی میبینی صبحِ کنکوره و باید بری دقیقا حس ی زندانی اعدامی به آدم دست میده. انگار میخوای بری بالا چوبه ی دار..
خیلی دلم میخواد بدونم طراح سوالای کنکور کیه؟! ی دانشمنده؟ پرفسور یا ... نمیدونم ولی هر کی هست دمش گرم.. سوال طرح کردناش بیسته بیسته..خوب استرس میندازه به جون دانش آموزا و خوب ردشون میکنه و میندازتشون..
ولی فک نکنم به پای دبیر فلسمون برسه که چنان سوال طرح میکردن از کنکور هم سخت تر جوابش رو تو کتاب هم نمیتونستیم پیدا کنیم.. و از کلاس سی نفره فقط دو سه نفری نمره کامل میگرفتن..
خب.. حالا که کنکور رو دادی و طناب پاره شد افتادی زمین چشمت کور دندت نرم دوباره واسه سال بعد میخونی ،سال بعدم نشد سال بعدش بالاخره که ی روزی می رسه و تو ام قبول میشی، خفه میشی تو دستای اون طنابه و میری دانشگاه..
میدونی کنکور در اون حد ترسناکه که از سال دهم تو گوشمون خوندن که شما دبیرستانی هستید و نکته به نکته کتاب رو باید بخونید دو سال دیگه کنکور دارید !!
یازدهم که رفتیم درسا یکی از یکی سخت تر. با فراز و فرود و پستی بلندی های زیادی گذروندیم .. حتی اون سال هم معلما میگفتن سال دیگه کنکور دارید ، تو سوز سرما سر صف نگه میداشتنمون تا مشاور کنکور برامون راجع به موفقیت در آزمون برامون سخنرانی کنه..
حالا که رسیدیم پایه دوازدهم هیچکسی نمیگه امسال کنکوره و بشینید بخونید.. امسال درسا سنگین تر و حجیم تر نشده که هیچ چند تا کتاب به درد نخور هم اضافه کردن به درسامون.. که وقت تست زدنات و خواب و خوراکتو که میگیره و باید براشون وقت بذاری و بخونیشون..
در کل ی روزی چشم که وا کردی یا حسرت همین امروز رو میخوری که کاش بیشتر میخوندی دانشگاه خوب قبول میشدی یا اینکه در کمال آرامش و خوشی به سر می بری..
نویسنده : زهرا زارع
دبیرستان قلم چی، کرج
دبیر: سرکار خانم ناظریان