موضوع انشا: زنگ انشا
شمس لنگرودی از زنگ انشا میگوید؛
(ماهنامۀ انشا و نویسندگی،شماره پنج،۱۳۹۸)
یکی از درسهایی که من در دورۀ کودکی از آن فراری بودم درس انشا بود. برای اینکه اینها نمیآمدند مسائل زندگیای را که درگیر آن بودیم مطرح کنند، چارچوبی بود انتزاعی. انتظار داشتند چیزهایی که از سعدی یاد گرفتیم (که هنوز هم یاد نگرفتیم) در نوشتههایمان داشته باشیم. در واقع خود معلم هم نمیدانست که برای چی به ما انشا درس میدهد، خودش هم نمیدانست که ما چه چیزی را قرار است یاد بگیریم.
به ما میگفتند علم بهتر است یا ثروت؟ آن وقت قرار نبود که ما فکر کنیم علم بهتر است یا ثروت، این از قبل معلوم بود: علم بهتر است، چون ثروت آتش میگیرد. کلمات، کلمات ما نبود. من یادم است که بچههایی که لغتهای نسبت به سنشان قلمبه سلمبهتری به کار میبردند، معلم بیشتر خوشش میآمد و ما میرفتیم در کتابهای کلیله و دمنه بگردیم که مثلاً آبشخور یعنی چه؟ بعد بگوییم که این آبشخور ما بوده است و معلم کِیف میکرد. به خاطر همین، که کلاس انشا دروغ بود، من از آن فراری بودم. و هیچ چیزی به ما نمیآموخت. ریاضیات معلوم بود که چیست و موضوع آن از چه قرار است، بنابراین من عاشق ریاضیات شده بودم و دیپلم ریاضی هم گرفتم بعد هم رفتم اقتصاد خواندم.
اینقدر که کلاسهای انشا مرا فراری داده بود، از ادبیات هم بدم آمد. من رشتۀ ادبی نرفته بودم چون یادم آمد در کتابها باید بخوانیم ابن یمین کی به دنیا آمد؟ آخه به ما چه ربطی دارد؟ یا ناصر خسرو برای آن سن، به چه درد ما میخورد؟ که در آن چهارده سالگی من بدانم عقایدش چه بود، آخر عقاید ناصر خسرو، به چه درد من میخورد؟ همۀ مجموعۀ این چیزها که بهطوری ادبیات و درس انشا هم در آن بود، مرا از ادبیات و هر چی انشا بود فراری داده بود.
اولین اتفاق ادبیای که مرا به ادبیات و شعر علاقهمند کرد، در دوازده سالگی بهطور اتفاقی پیش آمد، شعری از لامارتین روی من تأثیر گذاشته بود که رفته بودم یک خودنویس خریده بودم با جوهر نیلی رنگ و این را نوشته بودم و هنوز هم آن را دارم برای اینکه آنقدر خوشم آمده بود و مرتب آن را میخواندم. یعنی آن شعر بود که مرا به ادبیات علاقهمند کرد، نه کلاسهای انشا و ادبیات که متأسفانه مثل اینکه هنوز هم همینطور است.
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: ماه و پلنگ
یا لطیف ...
دلش مغرور بود و خیالاتش خام. پلنگ سرکش قلبش میخواست سوی من جهد و مرا از آسمان به روی خاک آورد. پرید اما پنجه هایش خالی ماند. هرچه میپرید چیزی نصیبش نمیشد. نباید مرا میگرفت٬ باید مدتی سردرگم میماند٬ باید معنای عشق را میفهمید. خوب میدانستم عشقش هوس نبود آخر هوس که ماندگار نیست در چشم به هم زدنی از بین میرود. دلم برایش میسوخت. نمیخواستم اینگونه در آتشک محبتم بسوزد. دیگر طاقت نداشتم. سرنوشتمان همانند دو خط موازی شده بود که جز نرسیدن به یکدیگر چاره ای نداشتند.[enshay.blog.ir] شیشه تهی دلش شراب میخواست اما زمانه شرنگ به کامش ریخت و فریاد هایش برای همیشه بیصدا ماند. هرچه بیشتر می کوشید ٬ جادوگر دغل پیشه عمرش ناشنوا تر میشد. نمیخواستم سرنوشتش اینگونه باشد اما انگار خودش هم باور نداشت که به من میرسد. حمایت تلاش هایش قصه کرم ابریشم کوچکی را برایم تداعی میکرد که همه عمرش را به بافتن قفس تلف کرد اما فکر رهایی در سرش داشت. دیگر طاقت نداشتم، امانم بریده بود، به خدا گفتم:چرا مرا ماه آفریدی؟ من طاقت جان دادن خیالات خام پلنگ ها را ندارم. نفسم میگیرد وقتی نفس شان به شماره می افتد و امیدشان را از دست میدهند. بیشتر فریاد زدن اما صدایی نشنیدم. سکوت سنگینش اذیتم میکرد. به گریه افتادم. دلم از همه چیز گرفته بود. از سرنوشت تلخ آن پلنگ ناکام، از غرور خودم، از بی معرفتی زمانه. نمیدانستم چه کار کنم. ای کاش میشد بتوانم از این بالا پایین بیایم و با آن پلنگ هم صحبت شوم. ای کاش میفهمیدم چه چیزی در سرش دارد. ای کاش کیمیای عشقش اینگونه پامال نمیشد. ای کاش...
نویسنده: فائقه سادات سیدعلیپور
دبیرستان سلمان شهر تهران
دبیر سرکار خانم دانشور
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: قلب
سرزمین شیشه ای
قلب! راستش نمیدانم چیست.؟!
کلمه ای گنگ و مجهول
از همان اول که چشم باز کردم دم گوشم نجوا کردند:《تو ،سرزمینی هستی که آسمانت از جنس شیشه،رودهایت آغشته به چاشنی عشق و کوه هایت بر روی صداقت و ایثار استوار است. سرزمینی که فقط خوبی ها حق ورود به آن را دارند.》
مدت زیادی گذشت و من به چشم خود دیدم که عضوی ساده از جسم بودم که با بارش خون بر رگ های آدمی زندگی اورا تمدید میکردم.
گاهی هم با مغز وارد جنگ و جدال میشدیم که او همواره از نفهمی من کلافه میشد و دنبال استدلال جدیدی برا قانع کردن من میگشت اما اغلب منطق های احساسی تهی از منطق عاقلانه من، مغز را مجبور به تسلیم میکرد.
گاهی با خود فکر میکنم واقعا من کیستم؟چیستم؟ چه جایگاهی دارم؟
شاید چیزی مانند ساعت هستم که ضربانم همچو عقربه هایش جلو میرود ؛ برنمیگردد و نمی ایستد. اما نه!
ساعت خواب میرود میتوانی آن را دوباره از نو کوک کنی و فرصتی برای جلو بردن دهی. اما من!
بازهم تکرار خواهم شد؟
حال کمی فکر کن! شما آدم ها تا به حال چندین ضربان مارا صرف برخی هایی کردید که به یغما بردند آرامش مارا!
چه اندازه به خاطر آدم های پوچ، ناراحتی درون ما تلنبار کردید؟ آدم هایی که شاید پنج سال بعد هیچ اهمیتی برایتان نداشته باشند.
فکرش را بکن! اگر روزی، تسلیم سیل ناراحتی ها شوم چه میشود؟
آیا بازهم غصه دیگران را میخوری؟
یا التماس ضربان هایم را میکنی که یکبار دیگر هم بزنند؟
راستی یادت باشد قلب که فقط جای خوبی و خوب ها نیست!
گاهی لازم است کمی باران منفی هم به سرزمین خشکم ببارد.
آخر میدانی؟ احساساتی همچو غرور اگر نباشد حیا مفهوم ندارد یا باید تنفر هم باشد تنفر از بدی ها تنفر از دورویی!
اما با این همه ، قلب چیست بماند!
نویسنده: تینا عیاری
دبیر: خانم سولماز شاپوران
دبیرستان نابغه،ناحیه ۳
تبریز استان آ شرقی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: قلب
من درتنم،دروجود انسان
از طفولیت تا مرگ با آنها هستم
من مرکز زیبایی و عاشق شدنم
گاهی آن را می شکنند و به هزار تکه تبدیل میکنند اما باز هم کنار میایم می گویم آدمیست دیگر خطایی میکند هرچه باشد جایزالخطاست.خلاصه اینکه زود میبخشم!
من صدا های مختلفی دارم گاهی صدایی تند گاهی کند گاهم هم،بی صدا....
من یک عضو عجیبم بعضی اوقات خودخواهم بعضی اوقات هم آنقدر مهربان میشوم که خودم عاشق خودم میشوم!!
من اراده کنم میتوانم در یک نگاه دو نفر را عاشق هم کنم یا حتی میتوانم آنقدر بی تفاوت عمل کنم که هیچ حسی برقرار نکنم![enshay.blog.ir]
[قدر مرا بدانید کاری نکیند که هردویمان زود برویم]
نویسنده: حنانه سلمانپور
دبیر:خانم جعفری
مازندارن،شهرستان سوادکوه شمالی (شیرگاه)
دبیرستان:آیت الله صالحی مازندارنی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: کاپشن قدیمی
و باز کنج سرد و خلوت کمدت! بازهم مرا مچاله کردی و انداختی زیر لباس های قدیمی ات، در کمد سرد و نمور چوبی گوشه اتاقت! اصلا از وقتی عمه سوگل ات برایت این کت چرمی را از ترکیه آورد، همه چی خراب شد! اصلا من نمیفهمم این دیگر چجور لباسی است، با آن طرح های عجیب غریب و ترسنکاش!!
ترک است؟
-باشد!
مد است؟
-باشد!
مارک است؟
-باشد!
دلیل نمیشود. اگر آن کادوی عمه سوگل ات است، من هم کادوی تولدت از دست مهرانم! رفیق فابت!
آخ مهران...آخ کجایی داداش که ببینی این جناب منو انداخته گوشه کمد و عین ندید پدید ها داره دوره این کت چرمش میگرده:/
همیشه این من بودم که محکم با تمام تار و پودم بغلت میکردم، این من بودم که هیچوقت پشتتو خالی نکردم. یادته همیشه منو جدا از بقیه ی لباسات میزاشتی رو اون چوب لباسی قهوه ای که بالاش طلایی بود؟! یادته اصلا؟ یادت رفته از بس نبودیم...[enshay.blog.ir]
الان اون کت چرمیت رو اونجا آویزون میکنی! جای از ما بهترون شده!
خب خدا رو شکر هنوز عطرت تو تار و پودم باقی مونده، وگرنه حتما بخاطر دوری از آغوشت میپوسیدم.
" و من با عطرت طاقت میاورم سردی کنج کمد را "
"یک تکه پارچه"
نویسنده: زینب شکاری
دبیر: خانم جعفری
استان مازندران شهرستان سوادکوه شمالی
دبیرستان آیتالله صالحی
نگارش دهم درس پنجم نوشته ذهنی جانشین سازی
موضوع: تلفن همراه
سلام و عرض ادب خدمت عزیزانی که در حال شنیدن درد و دل های این حقیر هستید.
من جعبه مکعب مستطیل جادویی هستم!نمیدانم چه در وجودم نهفته است که این صاحبم دست از سر کچل من بر نمیدارد.
انگار که دکتر برایش قرص تجویز کرده است ولی خب قرص ۲۴ ساعته!
چرا که شب تا ساعت سه،چهار با هانی و مانی و شالی چت میکند.بعدش هم خوابیدنی دو دقیقه یک بار اینور آنورم میکند تا ببیند هنوز سر جایم هستم و در نرفته ام.!
صبح که تا خورشید خانم تک پایش را در آسمان میگذارد من را میگیرد دستش تا مثلا کلاس دارد و شبیه چی از من کار میکشد وقتی هم شارژم ته میکشد و بوکسر لازم میشوم با چند تا فحش تبدیل شارژر را وصلم میکند و همچنان حکایت باقیست.!
بعد از این همه کاری که از من میکشد هنگ میکنم میگوید جنس گوشی به درد نمیخورد کار کردش خوب نیست.بعد چند ضربه نثارم میکند و بهم شوک وارد میشود و دوباره مجبور به کار میشوم.
حس میکنم اگر آشغال در سطل زباله بودم خوشبخت تر از چیزی که هستم بودم.
در آخر یک خواهش از شما دارم! لطفاً به گوشی هایتان رحم کنید و اینقدر از ما کار نکشید و این را بدانید که بدبخت ترین موجود در دنیا گوشی است.
نویسنده:آیلار جوانی
________________________________
نگارش دهم درس پنجم نوشته ذهنی جانشین سازی
موضوع: تلفن همراه
سلام من یک تلفن همراه هستم، از دست این صاحبم خیلی خسته شدم، دائم از من کار میکشد و میرود در تلگرام و با دوستانش چت میکند.
و وقتی نگاهش ب مقدار شارژ بالای صفحه می افتد خیلی راحت من را به شارژ میزند و به کارش ادامه میدهد بدون اینکه بگذارد چند ساعت استراحت کنم، پس از گذشت [enshay.blog.ir]چند لحظه دوباره مقدار شارژ را نگاه میکند و عصبی میشود و میگوید: ای بابا چرا این گوشی شارژ نمیشود آخه نمیدونم اگر یکی به تو غذا بدهد و دوبرابرش از تو کار بکشد برای تو انرژی میماند که حالا از من همچین چیزی را میخواهی؟؟
و هنگامی که جلوی آیینه میرود و دستی به موهایش میکشد همان لحظه سلفی میگیرد و در گروه میفرستد (من همین الان یهویی) [enshay.blog.ir]
در اینترنت دنبال مدل های لباس میگردد اما یک لباس هم نمیخرد نمیدانم شاید فقط میخواهد خودش را در آن لباس ها تصور کند،در فضای مجازی عکس های بازیگرهارا نگاه میکند و برای آنها ایراد میگیرد آخه یک نفر نیست ب او بگوید تو اول قیافه خودت را درست کن بعد برای بقیه ایراد بگیر.
بعد از این همه کاری ام که از من میکشد وقتی هنگ میکنم میگوید جنس گوشی بدرد نمیخورد کارکردش خوب نیست بعد چند ضربه نثارم میکند و بهم شوک وارد میشود و دوباره مجبور به کار میشوم.
حس میکنم اگر آشغال در سطل زباله بودم خوشبخت تر بودن از این چیزی که هستم و در آخر یک خواهش از شما دارم لطفا به گوشی هایتان رحم کنید و انقدر از ما کار نکشید و این را بدانید که بدبخت ترین موجود در دنیا گوشی است.
نویسنده:یگانه سارانی
دبیر: سرکار خانم حسین پور
دبیرستان فاطمیه جلین(گرگان)
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: سایه
سلام. من سایه هستم مطمئناً مرا دیده ای و شاید هر وقت که مرا دیده باشی ترسیده باشی و با جیغ و داد مادرت را صدا کرده باشی گفته باشی روح و شَبَح در حالی که من یک چیز تو خالی و خیالی ام. تو میتوانی من را در حالت های گوناگون ببینی ولی اکثراً منو یک چیز وهم بر انگیز و وحشتناک میپندارند و گمان میکنند لحظه ای بعد توسط من خورده میشوند در حالی که من چیزی نیستم و هویتم را مدیون خورشید هستم.
من مثل یک عروسک خیمه شب بازی در دستان خورشید اسیرم میخواهم به این طرف و آن طرف بروم ولی نمیشود. خورشید دلش بخواهد لاغرم میکند بخواهد چاقم میکند قدم هم دست خورشید است و صبح بدست خورشید کش می آیم و ظهر ها کوتاه میشوم.
خورشید میآید سایه های زیادی درست میکند و مانند یک کودک هرجور که دلش بخواهد با ما بازی میکند و بعد هم میرود تا به وقت خوابش برسد و وقتی هم که برود یک سایه ی غلیظ و عظیم به اسم شب روی جهان میافتد.
شاید اینطور باشد که شب سایه خورشید است ولی نمیدانم هرچه که هست آنقدر غلیظ است که وقتی میآید همه چیز و همه کس را در خود گم میکند.
نویسنده:سهیلا نارویی
دبیر:خانم حسین پور
استان گلستان شهرستان گرگان
دبیرستان فاطمیه جِلین
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: آیینه
صبح فرا میرسد و انگار روز متفاوتی در راه است. به نظر میآید یک میهمانی بزرگ در پیش است. امروز خانه ای پر از تلاطم مشاهده میشود که ناگهان در همین حوالی پدر وارد خانه میشود و یک کت و شلوار نو در دست دارد و به اهل خانه میگوید : شما که هنوز آماده نیستید، انگار نه انگار که ما فامیل درجه یک هستیم و باید زود برویم و میزبانی کنیم.مادر و بچه ها با شنیدن این سخن پدر از جا پریدند و به سویم حمله ور شدند. چند دقیقه گذشت و من دیگر طاقت دیدن این همه رفت و آمد و قیافه را نداشتم. در همین زمان با آمدن مادر ترسی در چهره بچه ها نمایان شد و پدر هم که در آن لحظه ای میخواست به جلویم بیاید با دیدن اخم مادر صحنه را خالی کردند. با کنار رفتن پدر و بچه ها مادر به سویم آمد و باهر قدم او به سمتم،به غصه هایم اضافه میشد. آه چقدر طولش میدهد، دارم از عصبانیت تَرَک میگیرم، از چهره اش معلوم است حس رقابت دیرینه با جاری اش شعله ور شده آخر کسی نیست به او بگوید چه کسی تورو نگاه میکند. در حال خود خوری بودم که به سلامتی، مادر از جلویم رفت و نوبت پدر رسید. وای چقدر با ریش پروفسوری هایش وَر میرفت و قربون کله ی کچلش می رفت تا پدر میخواست چند بیتی برای کله کچلش شعر بسراید ناگهان مادر به او گفت: باجناقت این همه مو داره این کارها رو نمیکند تو چی؟ پدر که اعتماد به نفسش به صفر رسید از جلویم کنار رفت و حالا نوبت دخترای لوس رسیده است اولی آمد و نیم ساعت جلویم میرقصید و موهایش را از این سو به آن سو تکان میداد. دلم میخواست قیافه اش را کج و کوله نشان میدادم تا حساب کار دستش میآمد که ناگهان دستی بر موهایش حمله ور شد خواهرش بود که گفت بیا برو جوجه اردک زشت.
وای این یکی آنقدر آرایش کرده انگار به جای صورت شوء لوازم آرایشی میبینی که ناگهان با یک فریاد پدر حساب کار دستشان آمد و به سرعت از روبرویم رفتند و یکی یکی خانه را ترک کردند چه آرامشی دارد خانه حالا باید نذرم را ادا کنم و هزار تا صلواتم را بفرستم.
نویسنده :فاطمه ایزد
دبیر:خانم حسین پور
دبیرستان فاطمیه
استان گلستان شهرستان گرگان
دبیرستان فاطمیه شهر جِلین
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: من دیوار اتاقش هستم ...
عین مرگ است که اینگونه غم آلود است...
جغد شوم تاریکی از پشت پنجره نگاهش میکند.
گریه هایش را دیدم , با خود حرف زدنش را دیدم , شاید تنها تکیه گاهش بودم !
قلبش گفته بود نگرانی لازم نیست طبق رای دادگاه کودتا همین امشب است !.....
شب شد .. در اتاق را باز کرد به من نگاهی انداخت و گفت( من دیوانه ام چون در دنیای خودم زندگی میکنم ) مشتی بر تنم زد .
آخ بشکنت تنم که دستت را به درد آوردم !
های و هوی اقتدار سایه ها از بین رفت و با صدای بلند خندید! حتما خنده بر لب میزند که متوجه غمش نشوم ...
اما به هر حال از روزی که لبخند بر لب دارد و با لبخند نگاهم میکند ..
از خوشحالی ترک برداشته ام!
نویسنده: مینا رستمی
دبیر خانم قربانی
دبیرستان عصمتیه کرمانشاه
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع کتاب
من یک کتاب قدیمی از سری داستان هایی هستم که حدود 50 سال پیش چاپ شده است و شاید بسیاری از شما حتی برای یک بار هم که شده نامم را در کتاب های فارسی شنیده باشید، داستان های قدیمی و کهن فارسی را بازگو می کنم و اگر من را تا انتها بخوانید بسیار یاد می گیرید، مسئله این است که عده ای که همیشه من را می خواندند فراموشم کرده اند و حالا دیگر یادی از من در ذهن ندارند.
آن ها همواره سعی می کنند به سمت و سویی بروند که از نظر اقتصادی موفق تر باشند، در صورتی که هم می توانستند من را بخوانند و هم می توانستند به موفقیت های بزرگی که در ذهن خود دارند برسند.
من در صفحه های خود داستان هایی داریم از زندگی های گوناگون انسان ها در عصر های مختلف و اتفاقاتی که برای هسی کسی ممکن بود رخ دهد.
باید گفت که همه قفسه های این کتاب خانه پر هستند، چون این روز ها کم تر کسی کتاب می خواند و کم تر کسی اهمیت می دهد که در صفحات ما چه نکات مهمی نوشته شده، شاید آخرین کتابی که بسیاری از انسان ها خوانده باشند درسی باشد، البته که این نیز خوب است، اما خواندن کتاب می تواند بهترین تفریح ممکن باشد.
هر چه تعداد کسانی که در یک شهر کتاب می خواند بیشتر باشد، مردمش نیز موفق تر و دانا تر خواهند شد.
می توانند در زندگی تصمیمات منطقی تر و صحیح تری بگیرند و همواره اتفاقات تلخ نیز در زندگی آن ها رخ ندهد. از یاد نبرید که ما کتاب ها هر کدام بسیار گرانبها هستیم، نه از نظر قیمت بلکه از نظر محتوا ما کتاب ها همیشه چیز هایی را به شما انسان ها می آموزیم که بسیار ارزشمند است، اگر کسی چند بار یک کتاب را بخواند قطعا می تواند هر بار بیش از پیش علم فرا بگیرد و نکات جدید تری را آمو خته و حتی آن را به دیگران نیز منتقل کند.
📚📚📚📚📚📚📚📚
نویسنده: رومینا ربی
دبیر: خانم فریبا اصغری
منطقه ۹ تهران
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گوی دریا و صدا
دریا قبل از آنکه دیده شود نوشته شد و واژه های دریا را با مخلوط واژه مانند،از دریا به سختی و تلخی به دریا تبدیل می کنند.
یار و دیار و دریا،پژواک واژه ها در مفهوم متن ها هستند.
دریا ،تنش بزرگتر از دلش و دلش بزرگتر از روحش است.
آهسته ،آهسته وبا مشقت زیاد نوشتن دریا را یادگرفتیم ولی راحت تر از آنچه که فکرش را بکنیم فراموشش کردیم.
غروب که خورشید با آفتاب سرخش همچون کشتی غرق شده در آب ،غرق می شود اشعه ها همچون ملوانان،از شدت ترس به خود می لرزند.
دریا تَنِش های امواج را نادیده می گیرد و کورکورانه بر دست انداز های زندگی اش میغلتد.
صدای ضعیفی ،آهسته و تن لرزان به دریا می گوید:تا کجا پیش خواهی رفت؟
دریا می گوید:تا جایی که کسی باقی
نماند که بگوید دریا چیست؟
صدا گفت:یعنی تا ابد؟!
دریا متعجب وار پاسخ داد :چه طور؟
صدا گفت:در هر ثانیه که قسمتی از تنت خانه ای را خراب می کند یا برقی بر چشمانی ویا زخمی بر پاهای خسته ای به وجود می آورد همه تو و رنگ عجیبت را فراموش می کنند.
دریا گفت:امکان ندارد ،من خانه ای خراب نمی کنم و یا پاهایی را زخم نمی کنم !می کنم؟
صدا گفت : تو آنقدر غرق در خودت هستی که ثانیه هایی را که بر ساعت شنی ساحل می گذرد ،نابود می کنی.
دریا گفت: غرق شدن!چرا باید بد باشد در حالی که غرق من می شوند؟!
صدایی بلند نشد وسکوت صدا باقی ماند و دریا فراموش شد.
نویسنده: نازنین حسن خانی
دبیر: خانم مصطفایی
دبیرستان: پروین اعتصامی،
کرمان، ناحیه دو