موضوع: کمک به همسایه
انشای غیرطنز:
همسایه انسان یکی از نزدیک ترین دوست یا خویشاوند و یا همراه اوست. همسایه از خوردن و آشامیدن همسایه خود بهتر از دیگران اطلاع دارد. در مواقع نیاز دست یکدیگر را می گیرند و به کمک و یاری یکدیگر می شتابند. در زمان تنهایی ، غم و شادی ، عزا و عروسی همیشه زودترین کسی است که مطلع می شود و با حضور خود به یاری همسایه می آید. در گوشه گوشه ی ایران ما همیشه دورهمی های همسایه ها در کوچه و خانه همیشگی بوده است و با دورهمی ها و برگزای کلاس های خیاطی و آشپزی و گل دوزی و گفتگوی روزانه سر خود را گرم می کنند و یا غذایی را که در خانه پخته اند برای همسایه ی خود می برند و یا نذری که داشته باشند همگی دور یکدیگر جمع می شوند و با کمک همدیگر همه ی کارها را با شوخی و خنده به اتمام می رسانند. بنابراین همسایه ی خوب داشتن یکی از بهترین شانس هایی است که در خانه ی انسان را می کوبد. همسایه اگر از همسایه خود خبر نداشته باشد گویی انسان در قعر بی کسی و تنهایی غوطه ور شده است.
انشای طنز:
ما در نزدیکی خانه مان یک همسایه ی بسیار کنجکاو و همیشه حاضر در صحنه داریم که ما در خانه او را شبکه خبری آنلاین معروف کرده ایم. او همیشه در همه ی شرایط با کوچکترین اتفاقی در آنجا حاضر می شود. نه تنها کمک نمی کند بلکه همیشه در بین دست و پای دیگران است. کمک به همسایه می تواند تنها با کنار او بودن و به او قوت قلب دادن باشد. بیاییم همسایه ی خوبی برای همسایه ی خود باشیم.
نگارش انشای ذهنی
موضوع: انسان ها متفاوت اند!
عطر آمدن بعضی ها رایحه بهارنارنجی است که در کوچه پس کوچه های دلت نفس میکشی ، انقدر عمیق که عطر وجودشان را تا اخرین ثانیه تنهاییت ذخیره میکنی. عطر امدن برخی دیگر نیز بوی خون میدهد؛ خونی که با پیچ و تابی نفرت انگیز در وجودشان میپیچد و بیرون میپاشد و مخمل سفید دلت را با دوده های سیاه رنگین میکند.
بعضی ها وجودشان ارامش مطلق است ؛ اگر با انان ترکیب شوی ،تلالو برق نگاهشان یک دنیا لبخند تزریق میکند به رگ و ریشه ات. بعضی دیگر نیز نگاه های جنون امیز خود را نثار احوالات پریشان ما میکنند. با هرگوشه چشمشان ، با هر نگاهشان ، ریشه وجودت را می خشکانند.اگر با انان ترکیب شوی ، تباه میشوی.[enshay.blog.ir]
بعضی انقدر بکر و پاکند که دوست نداری حتی بال های مخملین پروانه ای انان را نوازش کند؛ میترسی روحشان پر بکشد و سوار بر وسوسه های دیگری بروند و تو بمانی و یک عالم حسرت دیدار.بعضی دیگر هم صف شلوغی میشکند جلوی چشمانت ، انقدر شلوغ و بلند و طویل که تنها فرارت انان را راضی به رهاییت میکند. بعضی هایی که نفس کشیدنشان ، هرلحظه بیداری و وجودشان ، قطره قطره اب سرد بی تابی و بی پناهی را بر سرت میریزد؛ گویا هرگز در ان صف جایی به خوشی و شادی نخواهند داد.
بعضی های خوب مانند سنجاقک های مهربان قصه ها سه روز ارامشت را تضمین میکنند و بعضی های دیگر واژه های سنگین غم و خشمت را تا ابد تثبیت.
حال در این روزگار ، ما مانده ایم و ترکیبی غلیظ از این خوب ها و بد ها ؛ حواسمان باشد با بدها ترکیب نشویم.شین که صحبت بد گرچه پاکی تو را پلید کند.
آفتابی بدین بزرگی را لکه ای ابر ناپدید کند
موضوع انشا: توپ
به توپ فوتبال برادرم که از فرط خستگی چهره اش گل انداخته بود و آن را در گوشه ی حیات پرت کرده بود می نگریستم آیا ما انسان ها با هم مثل توپ فوتبال رفتار میکنیم؟ هروقت از هم دلزده می شویم و یکدیگر را در بحبوحه خرت و پرت های زندگیمان پرت میکنیم و تازه اش را می آوریم؟بله انسان ها هم از هم دلزده میشوند وبه هم نارو میزنند و بی خبر میروند ..شاید رویاهای مان مانند توپ فوتبال باشد ،گاهی در زمین والیبال !!مسیر هارا اشتباه طی می کنیم و خواهان رسیدن به بهترین ها هستیم حقا که کمال گرا هستیم !همیشه سعی داریم سرویس های مان را با توپ فوتبال از فراز تور شامخ(بلند،کشیده) عبور دهیم یا آبشار های رقیبان خشن روز گار را دفاع کنیم ؛مبادا رویاهای مان را اشتباه در خانه ی همسایه بندازیم آن وقت است که مرد بی رحم روزگار آن را شرحه شرحه تقدیم مان می کند و ما میمانیم و رویای متلاشی شده،گاهی هم رو یا های مان راه درست را میروند و آنقدر تند و تیز و بدون آنکه سر پر بزنیم میدویم و از همه جلومیزنیم تا اینکه رویا های مان در آفساید قرار میگیرد وهمه چیز به فنا میرود،گاهی این رویا به حقیقت می پیوندد و توپ مان قشنگ وسط دروازه ی فوتبال جا خوش میکند حالا وقت آن است که بی مهابا دفاع کنیم و اجازه ندهیم روزگار گل باران مان کند ،توپ میتواند خاطره، راز یا عشق باشد که دوست داریم آن را با بهترین ها که سزاوار این اعتماد هستند سهیم باشیم و خیال مان راحت است که امانت دار خوبی هستند و یقینا آن ها را گم یا کم باد نمی کنند، حالا که بیشتر می اندیشم میبینم توپ میتواند مانند فرصت های کمیاب زندگی باشد، فرصتی که می توانیم با دقت و تلاش به موفقیت برسانیم یا آن را چیپ بزنیم و همه چیز را به فنا بدهیم و دیگر همه چیز تمام شده است خدا سوت پایان زندگی را می دمد.
شخصیت پردازی
موضوع: پسر شلوغ
پسری شر و شیطان بود. هیچ وقت در یک جا بند نمی شد.همیشه درحال جنب و جوش بود،مانند ماهی که از آب بیرون افتاده باشد همیشه به این طرف وآن طرف می پرید.
آن چشم های درشت قهوه ای با مژه های بلند وموهای قهوه ای صافش با رنگ پوست زرد و لب های کوچک قرمزش در کنار بینی کوچولو و خوش فرمش این شیطنت را بیشتر نمایان می کرد اما در عین شیطنت ته چهره اش معصوم نشان می داد گویا تاحالا خطایی مرتکب نشده است.
ناخن شصت جدا شده اش نمایانگر بازی گوشی زیادیش بود .مانند پرنده ای که درون قفس است و تلاش میکند از قفس بیرون بیاید و آسیب می بیند.
دندان های افتاده اش کلاس اولی بودنش را نشان می داد،وقتی که لبخند می زد جای دندان های خالی اش خیلی تو چشم بود و توجه هر کس را به خودش جلب میکرد.[enshay.blog.ir]
وقتی کاری داشت طوری با مظلویت آن را بیان میکرد که ناخودآگاه آدم آن همه شیطنتش را فراموش میکرد و مجذوب آن همه مظلومیت و شیفته برق آن چشمان گیرایش می شد،گویا در چشم هایش کلی حرف نهفته بود.
با پایین و بالا کردن ابرو های قهوه ای اش ناخودآگاه خنده را روی لبان همه می آورد، در عین بچگی، باهوش و با ادب بود و به فرد مقابلش احترام میگذاشت.
انشا با موضوع: آرامش
به نام خالق یکتا
انسان به دنبال یافتن آرامش بوددرنظرش آرامش چیزی بود که می بایستی آن را در دوردستها ومیان بوته های گل ودر بالهای رنگارنگ پروانه ای زیبا پیدا می کرد.
دل به طبیعت سپردو آسمان را چراغ روشنی برای طی مسیری که انتخاب کرده بود قرار داد.
در میان سنگهای سخت وتیره ابهای زلال جاری شده بود ودر اثراختلاف حرکت ابشاری زیبا در مسیر بوجود آمده بود.صدای آب،پرندگان وتکان های چمن های سرسبز در نظرش معنی واقعی آرامش بودواین حس درونی مختص موجوداتی بود که در صحنه ی هستی بدور از دغدغه ها وآزارهای دنیایی زندگی زیبایی داشتند در همان لحظه نگاهش با گنجشک کوچکی گره خورد که لانه اش خراب شده بود وبال بال میزد واین سو وآن سو می رفت به نظرش آمد در چنین اوصاف خیال انگیزی چرا باید این موجود کوچک از آرامش برخوردار نباشد؟
آن روز به جاهای زیادی سر زد و هر بار پدیده ای تلخ آرامشش را برهم زد تا اینکه نیمه شب درخشش ستارگان زیبا که در بیکران آسمان خود نمایی میکردند وهزاران شگفتی هزاران ساله را در دل کهکشان فریاد میزدند،او به فکر واداشت که آرامش هر کس به درون او وابسته است.[enshay.blog.ir]
منشا عشق،نیکی،درخشش آرامش و... در روح انسان است،خدایی که حضورش ووجودش را هر لحظه در درون خود حس می کنیم وگرمای وجودش را در بذل محبت بر کسی که دستش بسویمان دراز شده ودرغنچه ی لبخند شکوفه های بهاری با سلامی دوباره بر زندگی می بینیم.آری آرامش دست یافتنی است هرچند چون درخشانترین الماسها در عمیق ترین جای زمین!
نگارش یازدهم درس سوم توصیف شخصیت
موضوع: خدای دلم
نوشتن از معشوق، دل و دیده ی عاشق می خواهد، اما من که عاشق نیستم.من در توصیف خدایی که او را می پرستم قلمم زیباتر می نویسد.
کفر اگر نباشد از چشمانش می گویم؛چشمانی که دل و ایمان و هوش و ذکر و عقل را از تنِ این منِ بیچاره برد و دیگر پس نیاورد.
سیاهی چشمانش،همان چشمانی که دو سال قبل دقیق نمی دانم چه روزی اما همین موقع از سال،ساعت حدود ۷ برای اولین بار چنان در تاریکی شب درخشید که ماهِ خدا در برابر ماهِ دلم به سجده درآمد.
مژه های سیاه و بلندش؛آن چشمان دلربا را بزرگتر می کرد.مژه های بالای چشم راستش ۶۸ تا بود اما راستش تا آمدم همه را بشمارم خندید.
غرق او بودم و نمی دانم او غرقِ چه بود که خندید،خندید و با باز شدن لب هایش،با به نمایش گذاشتن دندان هایش،لبخندی بر صورتش طرح بست که خود شیطان در آن دم به این فکر می کرد که شاید سجده نکردن دربرابر او اشتباه بود.[enshay.blog.ir]
کمی در او دقیق تر شدم.خدای قدبلند من،آن پوست سفید و آن پیراهن سیاه چه پارادوکسی باهم ساخته بودند.
دوستانش سر به سرش می گذاشتند.نمی دانم چه گفتند که اخم کرد و ابروهایش چنان درهم رفت که نمی دانم شاید دیوانگی باشد اما دلم چنان برای آن اخم و خط های وسط پیشانی اش ضعف رفت که دلم میخواست جلو بروم و آنقدر داد و هوار کنم و ناسزا بگویم تا دوباره اخم کند و دلِ منِ دیوانه را دیوانه تر کند.
اما پاهایم یاری ام نمی کردند.قهر کرده بودند.آخر می دانید هیچوقت آنقدر به آنها توجه نکرده بودم،تا حدی که هرگز خال زیرِ زانوی راستم را ندیده بودم.
هی نزدیکتر می آمد...
اما حواسش نبود.بالاخره که به من رسید اخم هایش را باز کرد و دوباره خندید و من،من،نه،دلِ منِ دیوانه را به بندگی اش درآورد.
سلام کرد...
آن همه از چشمان و اخم و لبخند او گفتم،همه را کنار بگذارید؛صدایش دو عالم هستی را خاموش و شنونده خود کرد.
کنارم که نشست،بوی عطرش که به مشامم رسید,حواسم از همه چیز پرت شد.ففط با تمام وجود بویش را به دل و جانم کشاندم،طوری که هنوز هم در یادم هست.
حرف زد.خندید.اخم کرد.هزاران بار چشمانش را باز و بسته کرد و آن حجم از سیاهی را به رخم کشاند اما برایم تکراری نمی شد.
همچنان در او غرق بودم...
قهقه زد و من تمام وجودم لرزید.خیال کرد لرزشم از سرد بودن هواست.کتش را درآورد و به زور تنم کرد.در تنم زار می زد اما بهانه ی خوبی برای حس کردنش بود.
دستانم در دستانش فشرده شد.چقدر گرم بود.
نوک انگشتش که به دستم خورد,یخبندان درونم به آتشی از جنس جهنم تبدیل شد،آتشی که هرگز خاموش نشد.آتشی که دلم،عقلم،جسمم و زندگی ام را قرار بود گرم نگه دارد؛اما یادش رفت و آن آتش مرا دیگر گرم نکرد،حال دیگر مرا گداخته است.
آن روز فکر نمی کردم آنقدر در یک نفر دقیق شوم تا حتی چند سال بعد هم یادم بماند حتی تعداد دفعه های پلک زدنش را...[enshay.blog.ir]
خدای من،این رسم خدایی نیست.بیا،که دلم تنگ بندگی کردن برای توست.
نویسنده: شراره مولانی
دبیر: خانم صنوبر فتاحی
دبیرستان گلستان دانش، مهاباد
موضوع انشا: آخر پاییز
آذر ماه است. تنها یک روز به آخرِ پاییز مانده است. در خانه نشستهام و از پنجرهٔ اتاقم بیرون را مینگرم. بارانِ دو شب پیش خاکها را رُفته و گردها را زدوده است. نارنجها و نارنگیهای سرخ و زرد، در میان برگهای سبز و خرّم، شعله میکشند.
هوا آنچنان زلال و شفاف است که میتوانم سنگریزههای کوهِ روبهرویم را بشمارم.
مدهوش هوای حیاتبخشِ این شهرم. شهر نیست: یکپارچه بهشت است. بدونشک برای سجع و قافیه نبوده است که «شیراز» را «جنّتطراز» گفتهاند.
شیراز زنان و دختران زیبا دارد؛ ولی خودش از زنان و دخترانش زیباتر است. نه فقط اردیبهشت شیراز آبروی بهشت را میبرد، بلکه همهٔ ماههایش چنین سودایی در سر دارند. شیراز فصلبندیهای متداول سالها را بر هم زده است. تقویمش با تقویمهای دیگر فرق دارد. زمستان و تابستان نمیشناسد. عمر بهارش پایدار است. پاییزش نیز جز بهاری نجیب و رنگپریده نیست.
آسمان شیراز به رنگهای گوناگون درمیآید: از نیلیِ سیر تا لاجوردی روشن، کبودِ شفاف و آبی کمرنگ. ستارههای این آسمان همان ستارههای آسمانِ دیگرند؛ ولی در این دیار، فروغ و دلبریِ دیگری دارند.
آبوهوای شیراز گل میپرورد، سرو آزاد میرویاند، گردو را در کنار لیمو مینشاند، یاس و نسترن را بر اندام نار و ناروَن میپیچد، بادامِ بن را در بهمنماه به شکوفه میکشد و از همهٔ اینها بالاتر آتشِ زبانهکشِ ذوق را دامن میزند و در خاطرها شعرِ تر میانگیزد.
بیهوده نیست که اینهمه شاعر نغمهپرداز از خاک دلاویز این خطه برمیخیزد و در میان آنان، دو تن تا اوج قلههای افسانهای صعود میکنند؛ دو تن که فقط با یکدیگر رقابتی دارند و رقیبِ دیگری را به جهان شعر و ادب راه نمیدهند. دو پهلوان نامدار که یکی زمین را با همهٔ پهناوری و دیگری آسمان را با همهٔ بلندی فتح میکنند.
یکی از این دو تن با غزلهای شورانگیز خود بر سَریرِ سلطنتِ مُلک سخن جای میگیرد. زبانی به نرمیِ حریر و نازکی خیال دارد. با چشمی پُراشک به سراغ برگهای پژمرده میرود. با لبی مشتاق، چهرهٔ درماندگان را میبوسد. با لحنی به مهربانی بوسهٔ مادر، احوال یتیمان را میپرسد، برای آزادیِ دربندان میکوشد. به زمین و دردمندانِ روی زمین وفادار میماند و در طریق تسکینِ آلام ستمدیدگان آنچنان سرگرم میشود که کمتر میتواند گریزی بزند و از مردم دنیا جدا شود... .
لیکن آن دیگر، بیپروا به این گرفتاریها، بالوپر میگیرد، با شَهپَر نیرومندش قلههای مهگرفته و ستارههای دوردست را پشت سر میگذارد، به اوج فلک میرسد و تازیانهٔ طعن و طنز را بر سرِ هرچه که پست و کوچک و تنگ و حقیر است، فرود میآورد. با مدعیان ظاهرپرست میستیزد، پردههای ریبوریا را میدرد، پشمینههای آلوده را به آتش میکشد و آنگاه با آهنگی دلنشین و فاخر نوای فرحبخشِ عشق را سر میدهد و درهای آسمان را میگشاید.
نویسنده: محمد بهمنبیگی
کتاب: «اگر قرهقاج نبود»،
نشر باغ آینه، چاپ دوم، ۱۳۷۷
موضوع انشا: سمفونی خزان
پادشاه فصل ها پاییز جاودان با اسب یال افشان زردش می چمد در باغ،
پاییز که می آید برگ هایش را کریمانه به خاک می بخشد تا تن سردش را بپوشاند.
پاییز که می آید درخت برگ برگ گریه میکند،آنقدر که اشک های زردش فرش زمین و خانه های روستایی میشود.
پاییز که می آید رگ به رگ درختان را با رنگ های پاییزی رنگ می کند.
روستاییان زودتر رنگ و بوی پاییزی به مشامشان می خورد.
پاییز همانند دامن گل گلی نارنجی مادر بزرگ ها در روستاهاست دامنی که پر از رنگ های نارنجی برگرفته از پرتقال.
زرد برگرفته از خورشیدی که در این فصل بیشتر در خانهی خودش است.
قهوه ای همانند درخت تنومندی که در پاییز بر سر خانه ها گریه میکند.
حال و هوای گرگ و میشی و رنگ خاص پاییزی انگار که یک نارنگی در هوا ترکیده است.
بوی ناب خاک مرطوب،خانه های گِلی و کاهگِلی به مشام می رسد.
بوی درختی که می خواهد به فصلی برسد که بچه هایش متولد می شوند
اما،اول باید گریه کند تا زمین لباسی داشته باشد.
این سمفونی پاییز است که انگار خدا نوازندگی میکند.
در این سمفونی خانه های کاهگِلی هم گویا ساز خدا هستند و تمام زیبایی های دنیا در همین چند خانه روستایی خلاصه شده است.
نویسنده: صبرا عیسی پور
دبیرستان: دبیرستان یکان
دبیر: سرکار خانم فکری
نگارش یازدهم درس سوم شخصیت پردازی
موضوع: شخصی در همین نزدیکی
اولین باری که با او ملاقات کردم هوا سرد بود،متفاوت و البته دوست داشتنی بودنش در نگاه اول حس سردی هوا را در وجودم به فراموشی سپرد. راه رفتن و نگاه های عمیق ونافذش کمی متفاوت تر از سایرین بود.
اگر بخواهم بعد از یک سال وچند ماه وصفش کنم باید سنگ تمام بگذارم. راه رفتنی پر تکبر البته غرور وتکبری زنانه و جایز.چشمانی روشن به روشنایی ستارەای که درآسمان بیرحمانه توجه را از دیگر حضار می گیرد و همەی آن توجه را برای خود می خواهد. صدای پاشنەی کفشهایش برای من جذابترین صدایی است که در محیط مدرسه وکلاس به گوش می رسد و همان تق تق های پی در پِیش هنگام راه رفتن هر شنونده ای را درگیر خود می کند و بسوی خود فرامی خواند گویی که زمین فقط و فقط متعلق به اوست.
زیباترین صفت در درونش مهر بی پایان و وصف ناپذیرش است که با هر عمل آن را به همراه دارد و خیلی بی ریا و صادقانه آن را تقدیم می کند به تمام کسانی که تشنه محبت او هستند.[enshay.blog.ir]
دارای غرور و نگاه های انسان دوستانە،نگاه هایی که با آن چشمان بزرگ دریا مانند و آهویش برازندگی آسمانیش را به رخ زمینیان می کشد به گونه ای، مرا برای نگاه کردن چند ساعته به چشمانش دعوت می کند تا عمق انسانیت و درونیات عاشقانه اش را بهتر درک کنم و بازنده تر از قبل شوم.
زیبایی و جذبه ای فوق العاده زیادی دارد پوستی روشن، با آنکه هیچ گاه لمسش نکردم اما می دانم که بسیار نرم و لطیف است. موهای که در نهایت سادگی ریشه های نورافشان طلای رنگ و قهوه ای که همخوانی خاصی با آن چشمان رنگ عسلی و سبزِ زیبایش دارد و رخ ماه مانندش را نورانی تر جلوه می دهد،حس می کنم جوانتر از آن است که نشان می دهد، البته در رفتارهایش بەوضوح دیده می شود که ترکیب سنی متفاوتی در هستی اش پنهان شده، گاهی خنده های شیرینی را با آن دندانهای ظریف و لبان صورتی رنگش به نمایش می گذارد که آن خنده ها همان خنده های از عمق وجود هستند که آکنده به بوی محبت و مهربانی وعشق است و گاهی هم مانند اشخاص با تجربه و کاردان نقش دریای پر تلاطم با امواج دانش را بازی می کند. وجودی دارد پر از هیجانات مثبت و خلق و خویی که می تواند زندگی هر سرگشته ای را به شیرینی گرفتن دستانش تبدیل کند.
پاهایی کشیده و توپُرش و آن شانه های ظریف و کم فاصله با بالا تنه ای نسبتا پهن که آن را با مقنعه می پوشاند نشان از حس زنانگی و تازگی اوست که هر ناظری را برای طی کردن این زیبایی ها و برجستگی ها راهنمایی می کند بە راستی که ظاهری ستودنی دارد.
او علاقه زیادی به دانش آموزان دارد هوش اجتماعی دارد که باعث می شود عاشق رابطه برقرار کردن با شخصیت های جدید زندگی اش شود و این علاقه در ابتدای سال تحصیلی در قلب تک تک دانش آموزان موثر واقع شده.
دلت را به صافی آسمانی می بینم کە ابرهای سفید رنگ میان آن پدیدار می شود، ابرهای کە نمادی از شادی و هنجارهای زندگیت هستند. قدم هایت را مانند گامهای بهاری می دانم که منتظر وداع با زمستان است تا با آمدن عاشقانهایش به زمین جان ببخشد و لباس سبزش را به تمام طبیعت تقدیم کند. توهمان بهار تازه از راه رسیده و شاد هستی.
ای بانوی زیبایی ها تو خورشید منی، خورشید روشنای من صنوبر زیبای باغ عشق یا بهتر است بگویم درخت صنوبر زیبا با برگ های پهن و قدی چنارمانند و تنومند، زیبایی خاصی به این باغ و طبیعت می بخشی و انسانها با شخصیتهای متفاوتی که در اطرافت با تو در تعامل هستند را امیدوار و بلند پرواز میکنی. تو، تنها نقش و نگار من و دانش آموزان کلاس هستی که در بوم زندگیمان پاک نشدنی و ماندگار است.
نویسنده: هاوژین تینا
دبیر: خانم صنوبر فتاحی
غیر انتفاعی گلستان دانش
آذربایجان غربی، مهاباد
نگارش دهم درس سوم نوشته های عینی
موضوع: مغز
مغز اندامی است که در سر و در درون جمجمه قرار دارد. جنس جمجمه از استخوان است برای همین از مغز محافظت میکند. و همچنین مغز دارای دو نیمکرهی چپ و راست است.
کار مغز تنظیم فعالیت های بدن، فکر کردن و شکوفا کردن استعداد های نهفتهی درون انسان است. البته در بعضی ها مغز کاملا بسته و بی استفاده است و جز تنظیم فعالیت های بدن نقش دیگری ندارد.
کار دو نیمکرهی مغز باهم فرق میکند ولی به طور شگفتانگیزی به هم مرتبط اند.اگر به نیمکرهی راست ضربه شدیدی وارد شود نیمکره ی چپ و فعالیت هایش از کار می افتد و بالعکس.[enshay.blog.ir]
از مغز برای فکرکردن هم استفاده می شود. بعضی اوقات به طور ناخودآگاه و بعضی وقت ها به خواست خودمان شاید بعضی از مواقع برای شماهم پیش آمده باشد که به طور خیلی ناگهانی به چیزی فکرکنید که حتی باعث تعجب خودتان هم بشود. انسان های عاقل بیشتر از۹۰ درصد تصمیم های زندگیشان را با مغزشان و آن کمی دیگر را هم به طور نامحسوسی باقلبشان میگیرند. البته نه اینکه قلب هم خصوصیات مغز را داشته باشد. نه! قلب فقط به طورخیلی زورگویانه ای بعضی از مواقع می خواهد خودش تصمیم بگیرد. از اینها که بگذریم می رسیم به کسانی که به طور کاملا راحتی به مغزشان را پشیزی هم حساب نمی کنند و هرکاری که در لحظه بخواهند بدون حتی کمی فکرکردن به عواقب آن کار، انجامش می دهند و نه تنها به خودشان بلکه در اکثر مواقع به دیگران هم آسیب می رسانند.
و اینجاست که می گویند عقل که نباشد جان در عذاب است.
نویسنده: هانیه کمیزی
دبیر: خانم سهیلا رجبلو
دبیرستان: صدیقه کبری(س)
گرگان