نگارش دهم درس پنجم نوشته ذهنی جانشین سازی
موضوع: تلفن همراه
سلام و عرض ادب خدمت عزیزانی که در حال شنیدن درد و دل های این حقیر هستید.
من جعبه مکعب مستطیل جادویی هستم!نمیدانم چه در وجودم نهفته است که این صاحبم دست از سر کچل من بر نمیدارد.
انگار که دکتر برایش قرص تجویز کرده است ولی خب قرص ۲۴ ساعته!
چرا که شب تا ساعت سه،چهار با هانی و مانی و شالی چت میکند.بعدش هم خوابیدنی دو دقیقه یک بار اینور آنورم میکند تا ببیند هنوز سر جایم هستم و در نرفته ام.!
صبح که تا خورشید خانم تک پایش را در آسمان میگذارد من را میگیرد دستش تا مثلا کلاس دارد و شبیه چی از من کار میکشد وقتی هم شارژم ته میکشد و بوکسر لازم میشوم با چند تا فحش تبدیل شارژر را وصلم میکند و همچنان حکایت باقیست.!
بعد از این همه کاری که از من میکشد هنگ میکنم میگوید جنس گوشی به درد نمیخورد کار کردش خوب نیست.بعد چند ضربه نثارم میکند و بهم شوک وارد میشود و دوباره مجبور به کار میشوم.
حس میکنم اگر آشغال در سطل زباله بودم خوشبخت تر از چیزی که هستم بودم.
در آخر یک خواهش از شما دارم! لطفاً به گوشی هایتان رحم کنید و اینقدر از ما کار نکشید و این را بدانید که بدبخت ترین موجود در دنیا گوشی است.
نویسنده:آیلار جوانی
________________________________
نگارش دهم درس پنجم نوشته ذهنی جانشین سازی
موضوع: تلفن همراه
سلام من یک تلفن همراه هستم، از دست این صاحبم خیلی خسته شدم، دائم از من کار میکشد و میرود در تلگرام و با دوستانش چت میکند.
و وقتی نگاهش ب مقدار شارژ بالای صفحه می افتد خیلی راحت من را به شارژ میزند و به کارش ادامه میدهد بدون اینکه بگذارد چند ساعت استراحت کنم، پس از گذشت [enshay.blog.ir]چند لحظه دوباره مقدار شارژ را نگاه میکند و عصبی میشود و میگوید: ای بابا چرا این گوشی شارژ نمیشود آخه نمیدونم اگر یکی به تو غذا بدهد و دوبرابرش از تو کار بکشد برای تو انرژی میماند که حالا از من همچین چیزی را میخواهی؟؟
و هنگامی که جلوی آیینه میرود و دستی به موهایش میکشد همان لحظه سلفی میگیرد و در گروه میفرستد (من همین الان یهویی) [enshay.blog.ir]
در اینترنت دنبال مدل های لباس میگردد اما یک لباس هم نمیخرد نمیدانم شاید فقط میخواهد خودش را در آن لباس ها تصور کند،در فضای مجازی عکس های بازیگرهارا نگاه میکند و برای آنها ایراد میگیرد آخه یک نفر نیست ب او بگوید تو اول قیافه خودت را درست کن بعد برای بقیه ایراد بگیر.
بعد از این همه کاری ام که از من میکشد وقتی هنگ میکنم میگوید جنس گوشی بدرد نمیخورد کارکردش خوب نیست بعد چند ضربه نثارم میکند و بهم شوک وارد میشود و دوباره مجبور به کار میشوم.
حس میکنم اگر آشغال در سطل زباله بودم خوشبخت تر بودن از این چیزی که هستم و در آخر یک خواهش از شما دارم لطفا به گوشی هایتان رحم کنید و انقدر از ما کار نکشید و این را بدانید که بدبخت ترین موجود در دنیا گوشی است.
نویسنده:یگانه سارانی
دبیر: سرکار خانم حسین پور
دبیرستان فاطمیه جلین(گرگان)
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: سایه
سلام. من سایه هستم مطمئناً مرا دیده ای و شاید هر وقت که مرا دیده باشی ترسیده باشی و با جیغ و داد مادرت را صدا کرده باشی گفته باشی روح و شَبَح در حالی که من یک چیز تو خالی و خیالی ام. تو میتوانی من را در حالت های گوناگون ببینی ولی اکثراً منو یک چیز وهم بر انگیز و وحشتناک میپندارند و گمان میکنند لحظه ای بعد توسط من خورده میشوند در حالی که من چیزی نیستم و هویتم را مدیون خورشید هستم.
من مثل یک عروسک خیمه شب بازی در دستان خورشید اسیرم میخواهم به این طرف و آن طرف بروم ولی نمیشود. خورشید دلش بخواهد لاغرم میکند بخواهد چاقم میکند قدم هم دست خورشید است و صبح بدست خورشید کش می آیم و ظهر ها کوتاه میشوم.
خورشید میآید سایه های زیادی درست میکند و مانند یک کودک هرجور که دلش بخواهد با ما بازی میکند و بعد هم میرود تا به وقت خوابش برسد و وقتی هم که برود یک سایه ی غلیظ و عظیم به اسم شب روی جهان میافتد.
شاید اینطور باشد که شب سایه خورشید است ولی نمیدانم هرچه که هست آنقدر غلیظ است که وقتی میآید همه چیز و همه کس را در خود گم میکند.
نویسنده:سهیلا نارویی
دبیر:خانم حسین پور
استان گلستان شهرستان گرگان
دبیرستان فاطمیه جِلین
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: آیینه
صبح فرا میرسد و انگار روز متفاوتی در راه است. به نظر میآید یک میهمانی بزرگ در پیش است. امروز خانه ای پر از تلاطم مشاهده میشود که ناگهان در همین حوالی پدر وارد خانه میشود و یک کت و شلوار نو در دست دارد و به اهل خانه میگوید : شما که هنوز آماده نیستید، انگار نه انگار که ما فامیل درجه یک هستیم و باید زود برویم و میزبانی کنیم.مادر و بچه ها با شنیدن این سخن پدر از جا پریدند و به سویم حمله ور شدند. چند دقیقه گذشت و من دیگر طاقت دیدن این همه رفت و آمد و قیافه را نداشتم. در همین زمان با آمدن مادر ترسی در چهره بچه ها نمایان شد و پدر هم که در آن لحظه ای میخواست به جلویم بیاید با دیدن اخم مادر صحنه را خالی کردند. با کنار رفتن پدر و بچه ها مادر به سویم آمد و باهر قدم او به سمتم،به غصه هایم اضافه میشد. آه چقدر طولش میدهد، دارم از عصبانیت تَرَک میگیرم، از چهره اش معلوم است حس رقابت دیرینه با جاری اش شعله ور شده آخر کسی نیست به او بگوید چه کسی تورو نگاه میکند. در حال خود خوری بودم که به سلامتی، مادر از جلویم رفت و نوبت پدر رسید. وای چقدر با ریش پروفسوری هایش وَر میرفت و قربون کله ی کچلش می رفت تا پدر میخواست چند بیتی برای کله کچلش شعر بسراید ناگهان مادر به او گفت: باجناقت این همه مو داره این کارها رو نمیکند تو چی؟ پدر که اعتماد به نفسش به صفر رسید از جلویم کنار رفت و حالا نوبت دخترای لوس رسیده است اولی آمد و نیم ساعت جلویم میرقصید و موهایش را از این سو به آن سو تکان میداد. دلم میخواست قیافه اش را کج و کوله نشان میدادم تا حساب کار دستش میآمد که ناگهان دستی بر موهایش حمله ور شد خواهرش بود که گفت بیا برو جوجه اردک زشت.
وای این یکی آنقدر آرایش کرده انگار به جای صورت شوء لوازم آرایشی میبینی که ناگهان با یک فریاد پدر حساب کار دستشان آمد و به سرعت از روبرویم رفتند و یکی یکی خانه را ترک کردند چه آرامشی دارد خانه حالا باید نذرم را ادا کنم و هزار تا صلواتم را بفرستم.
نویسنده :فاطمه ایزد
دبیر:خانم حسین پور
دبیرستان فاطمیه
استان گلستان شهرستان گرگان
دبیرستان فاطمیه شهر جِلین
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: من دیوار اتاقش هستم ...
عین مرگ است که اینگونه غم آلود است...
جغد شوم تاریکی از پشت پنجره نگاهش میکند.
گریه هایش را دیدم , با خود حرف زدنش را دیدم , شاید تنها تکیه گاهش بودم !
قلبش گفته بود نگرانی لازم نیست طبق رای دادگاه کودتا همین امشب است !.....
شب شد .. در اتاق را باز کرد به من نگاهی انداخت و گفت( من دیوانه ام چون در دنیای خودم زندگی میکنم ) مشتی بر تنم زد .
آخ بشکنت تنم که دستت را به درد آوردم !
های و هوی اقتدار سایه ها از بین رفت و با صدای بلند خندید! حتما خنده بر لب میزند که متوجه غمش نشوم ...
اما به هر حال از روزی که لبخند بر لب دارد و با لبخند نگاهم میکند ..
از خوشحالی ترک برداشته ام!
نویسنده: مینا رستمی
دبیر خانم قربانی
دبیرستان عصمتیه کرمانشاه
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع کتاب
من یک کتاب قدیمی از سری داستان هایی هستم که حدود 50 سال پیش چاپ شده است و شاید بسیاری از شما حتی برای یک بار هم که شده نامم را در کتاب های فارسی شنیده باشید، داستان های قدیمی و کهن فارسی را بازگو می کنم و اگر من را تا انتها بخوانید بسیار یاد می گیرید، مسئله این است که عده ای که همیشه من را می خواندند فراموشم کرده اند و حالا دیگر یادی از من در ذهن ندارند.
آن ها همواره سعی می کنند به سمت و سویی بروند که از نظر اقتصادی موفق تر باشند، در صورتی که هم می توانستند من را بخوانند و هم می توانستند به موفقیت های بزرگی که در ذهن خود دارند برسند.
من در صفحه های خود داستان هایی داریم از زندگی های گوناگون انسان ها در عصر های مختلف و اتفاقاتی که برای هسی کسی ممکن بود رخ دهد.
باید گفت که همه قفسه های این کتاب خانه پر هستند، چون این روز ها کم تر کسی کتاب می خواند و کم تر کسی اهمیت می دهد که در صفحات ما چه نکات مهمی نوشته شده، شاید آخرین کتابی که بسیاری از انسان ها خوانده باشند درسی باشد، البته که این نیز خوب است، اما خواندن کتاب می تواند بهترین تفریح ممکن باشد.
هر چه تعداد کسانی که در یک شهر کتاب می خواند بیشتر باشد، مردمش نیز موفق تر و دانا تر خواهند شد.
می توانند در زندگی تصمیمات منطقی تر و صحیح تری بگیرند و همواره اتفاقات تلخ نیز در زندگی آن ها رخ ندهد. از یاد نبرید که ما کتاب ها هر کدام بسیار گرانبها هستیم، نه از نظر قیمت بلکه از نظر محتوا ما کتاب ها همیشه چیز هایی را به شما انسان ها می آموزیم که بسیار ارزشمند است، اگر کسی چند بار یک کتاب را بخواند قطعا می تواند هر بار بیش از پیش علم فرا بگیرد و نکات جدید تری را آمو خته و حتی آن را به دیگران نیز منتقل کند.
📚📚📚📚📚📚📚📚
نویسنده: رومینا ربی
دبیر: خانم فریبا اصغری
منطقه ۹ تهران
نگارش دهم درس هفتم - انشا به روش تضاد مفاهیم (ناسازی معنایی)
سکوت و فریاد
سکوت وفریادواژه ای هستندکه تفاوت زیادی باهم دارند.
سکوت،ساکن است،آرام وبی حرکت، بی نقص ولرزش، سکوت فریادی است بی صدا،حرف های زیادی دارد سنگین است فریاد طبلی است که صدای بلندی دارد ولی درخودچیزی ندارد،فریاد نتیجه ی جنگ، ناآرامی وترس است، گاهی تنهادرسکوت است که همه ی صداهارامی شنویم، بایدساکت شویم تابشنویم،تادرک کنیم،بایدبدانیم این دنیازمانی ساکت ساکت بوده است وابتداتنها یک آدم روی آن بوده،اماغمگین نبوده چون سکوت رادرک کرده بود.ساکت که باشی همه ی صداهارامی شنوی حتی صدای خدا را و درمی یابی که چه صدایی راکه تابه حال نشنیده بودی ولی وقتی فریاد میزنی تنها صدای خودرامی شنوی ومتوجه نمی شوی که دیگران چه می گویند.
تفاوت فریادوسکوت رامی توان تحمل درد فهمید، شایدفکر کنید که اگردردزیادباشد نتیجه اش فریاداست اما آدم ازدردهای کوچک است که می نالدوفریادمیزند چراکه اگرضربه سهمگین باشدلال می شوی پس قدرت هرکس به اندازه ی سکوت اوست.
سکوت بلندترین صداست حتی از فریادهم بلندتراست، سکوت درخودخشم ندارد،احساس دارد،تنفرنداردعشق دارد برخلاف بعضی حرف ها که تلخ وسردوگزنده هستند، برخلاف بعضی نگاه هاکه ناامید کننده وسرزنشگرهستندسکوت لذت بخش است، عاشق ساکت است واین فارغ است که فریادمیزند،شایدهم به خاطرهمین است که خداساکت است، زیراعاشق است،عاشق بندگانش ولی فریاد های ما اجازه نمی دهند که عشق خدارا بینیم.
نویسنده: زهرا نادری
نام دبیر: خانم اسکندری
دبیرستان امیرکبیر،شهرستان ملارد
موضوع: خشکی و دریا
موضوع: فقیر و ثروتمتد
به یکی نونوایی دادی
به یکی یه لقمه نون
به یکی صدتا نشون
یکی بی نام و نشون
به یکی قصر طلایی
به یکی گوشه پارک
یکی 2 تا چتر داره
یکی مونده زیر بارون
فقر و ثروت! ساخته های دست انسان که خود او نیز در دام آن افتاده.
در روز ها و شب های پیش از فرا رسیدن نوروز که مهم ترین دغدغه من و تو خرید پوشاک سال نو بود او باید تا زمانی که تاریکی شب بر جهان حاکم شود و آهنگ سکوت نواخته شود مشغول فروش آدامس هایش می شد تا شاید بتواند فردا لباسی نو بر تن کند
در روز هایی ک ما با ماشین به دید و بازدید مشغول بودیم او نیز آرزوی دورهمی را داشت اما باید مشغول به پاک کردن شیشه ماشین هایی میشد که آرزوی سوار شدن آن را در چشمانش میشد تماشا کرد
پیک نوروزی برای ما جز ناراحتی چیزی در پی نداشت اما او حسرت داشتن پیک نوروزی در چشمانش موج میزد،واضح بود عشق به درس و مدرسه در وجودش جاریست،اما به دلیل مشکلات قادر به رفتن به دنبال خواسته هایش نبود.
رفتن به سیاحت در روز طبیعت برای او خوشایند بود اما از این روز های خوش خبری نبود.
او هم دوست داشت سال نو را جوری دیگر آغاز کند گویی طاقتش طاق شده بود اما راه گریزی برای فارغ شدن از این روز های سخت نبود.
اما نیک می داند که سرنوشتی خوش در انتظار اوست چه فردا! چه سال بعد! یا شایدم هم دنیای بعد!!
نویسنده: مبین دنیایی مبرز
موضوع: طلوع و غروب
هر پگاه، آفتاب عالم تاب از مشرق زمین طلوع می کند و بی هیچ گونه چشم داشتی، از گوهر وجودی خود می کاهد و پرتو های پرمهرش را، بر سر مردمان این کره خاکی فرو می ریزد.
می گویند انسان تا چیزی را از دست ندهد، ارزشش و احساسات درونی خود را درباره آن نمی فهمد؛ مگر اندکی از افراد آگاه. این گونه است که آفتاب طلوع می کند، ولی ما حتی سری بالا نمی بریم تا پاسخ صبح بخیر او را دهیم؛ اما او می تابد و می تابد و می تابد تا آنجا که پیمانه روزانه اش پر می شود و درمی یابد که به هنگامه غروب، قریب گشته است، می رود تا پشت کوهی، از دیدگانمان محو گردد.
آن هنگام که آفتاب قصد رفتن می کند؛ آدمی تازه از خواب غفلت بیدار می شود و در می یابد که عشقی نهان؛ به آن گوی آتشین در وجود خود داشته، بی آن که خود بداند. آن وقت است که انسان لحظات پایانی را غنیمت می شمارد و خود را در آغوش بانویی مهربان و زیبا، به نام ساحل می اندازد تا بتواند از پشت پرده اشک، نظاره گر رفتن معشوقه خود باشد. دریغا که زود دیر می شود.
اما همان طور که گفتم، برخی افراد از اسرار دل خود آگاه اند و حتی می دانند درد دل خورشید را که این است « من که امروز مهمان توام فردا چرا؟» وکار امروز را به فردا نمی افکنند، دل را به دریا می زنند و پیش از رخ نمایی معشوقه، در بالای کوهی بلند، بر سر راه او می نشینند، به مشرق چشم می دوزند و بعد از طلوع، پرتو های صبحگاهی آن شهاب ثاقب را،با هر نفس می بلعند. این گونه انسان ها در پایان روز و هنگام غروب بسیار شاد و مسرور اند؛ چرا که قدر آن روز را دانسته اند و احساسات خویش را پیش از پایان روزی که دیگر باز نخواهد گشت ابراز کرده اند.
داستان طلوع و غروب استعاره ای از زندگی ما انسان ها ست. تمام عمر خود را پی خوشبختی می دویم، بی آن که نیم نگاهی به آدم های اطراف خود داشته باشیم، بی آن که تشکری زبانی از برای حضورشان کنیم. این گونه است که ما هرگز عشق خود را به خورشید های زندگی مان ابراز نمی کنیم، تا آن هنگام که عزیزانمان در حال غروب از آسمان زندگی اند، آن گاه از خواب غفلت بیدار می شویم و با اشک و آه پایان عمر عزیزانمان را نظاره می کنیم. اما هستند افرادی که تا هنگامی که در پرده سیاه تنهایی محصور نشوند، قدر آفتاب های زندگیشان را در نمی یابند.
حواسمان باشد که زود دیر می شود؛ طلوع و غروب از آن چه که فکر می کنید به یک دیگر نزدیک تر اند.
نویسنده: زهرا نقوی
موضوع: فرشته و شیطان
در عالم جوانی و چموشی عزم سفر کردم،به کجا؟صراط مستقیم.
سرمست گویان در راه بودم میگفتم،میخندیدم و سروصدامیکردم که ناگهان ظلمت شب برمن چیره انداخت و سکوت همه جا را فرا گرفت.
از راه رفتن باز ماندم ودر گوشه ای کنج گرفتم،غرش باد دیواره دلم را چنگ میزد و تخم ترس را در دلم میکاشت.
سکوت قاضی آن معرکه بود که ناگهان فریادی ازپای برخاست و آن ماتم کده را به هرج و مرج انداخت
فریادی مردی ب گوش میرسید که آه از نهان برمیداشت گویی ک جان از جانش ستانیده باشند.به طرف صدا یورش بردم و فرتوتی را دیدم که کنده درختی بر جسم شکننده اش افتاده بود و او را ازحرکت منع کرده بود.
به سوی او رفتم و با زحمت بسیار و با کمک آن پیر و جوانی خودم کنده را از روی او برداشتیم.
آن پیر بی حرکت افتاده بود که در لحظه ای ازجای برخاست و به سمت من آمداز من تشکر کرد و طلب بوسه ای بر روی من کرد از روی ادب رد نکردم هنگامی که این کار را کرد گویی ک جوهر وجودم را بیرون کشیدند و بدون جانی دربدن افتادم.
مردک ب خنده افتاد و شیهه میکشید هنگامی که سکوت اختیار کرد اتفاق وحشتناکی افتاد،او جامه از تن درید و پوست از بر کشید صیرت خود را باصورت یکی کرد و به دیوی هولناک تبدیل شد.
پوست سپید من اندک اندک درحال تیره شدن بود گویی که طاعون بدی را در وجودم ریخته باشند.عرق شرم بر دستانم نشسته بود که توانایی پیکار نداشتند و عاجزانه درخواست کمک میکردند حال از پشت بر زین به زین بر پشت تبدیل شده بودم.
در آن ظلمت یارای کمک بودم که ستاره ای در آسمان درخشید و پرده دلش را درید و با نوری بسیار فرود آمد،ستاره زنی بود نورانی با دوبال و سیمایی آسمانی.
دیو با زبانش شروع ب فحاشی کرد ولی فرشته با سپر ادب مقاومت کرد ولی ناگهان دیو حمله ور شد و جنگی سخت میان آن دو در گرفت.
زمین از شدّت ترس به خود می لرزید و دریا درخود غوطه میخورد،کوه سرتعظیم فرود آورده بود و آسمان نظاره گر این پیکار بود.
فرشته کوچک درمقابل دیو بزرگ جثه کم نمی آورد گویی که شجاعت او ده برابر حیدری تر بود.ساعتها گذشت و بالأخره چرخ فلک دیو را چرخانید و آن را از عرش پاسداری به فرش خاکساری انداخت.
فرشته باجسم و جان زخمی به سمت من آمد و پهلوی من جای گرفت،من با ناله هایم درد او را بیشتر میکردم تحمل نکرد از درد و رنج من خنجری ساخت و بالهای خود را برید و از آنها جامی ساخت،به حال من می گریست و اشکهای الماس گونه خود را درون جام می ریخت.
زبان دیو را برید و به سوزنی تبدیل کرد و تارموی ابریشمی خود را به آن وصله کرد.با خنجر سینه مرا شکافت و حاصل مهربانی خود را درون جسم من خالی کرد گویی که شفاعت ایزدی را به من عطا کرده اند و سلامتی خود را باز یافتم،سپس با سوزن جسم مرا دوخت و وصله به جان خود کرد و به راه افتادیم.
آری فرشته دیگر آن جلال و شکوه سابق را نداشت اما هنوز اسمی به عظمت خدا به نام مادر داشت.
نویسنده: علی شیخی
موضوع: ماه و سایه
ستاره ای از مرز قلمرو بی رحم سایه ها می گذرد.
از پشت پرده توری ابرها سرک می کشد برای دیدن خورشید.
ورود غیرقانونی برای موجودات شب به دنیا روز.
گرد طلایی خورشید که سراسر گیتی را مزین کرده،تحسین می کند.
با نگاه کنجکاوانه اش پرکشیدن کبوتران بی بند از قید و شرط را دنبال می کند.
بوی نداشته گرما را نفس می کشد و این اخرین دیداری بود که هرگز کسی نفهمید بار دیگر نخواهد بود.
با بغضی سنگین خورشید را ترک می کند و در دل امید دیدار دوباره را زنده نگه می دارد.
دور از چشم همه به سایه ها برمیگردد....
شب که شد و لالی صدا آسمان گوش همه را کر کرد،ماه آرزویی می شود برای دل هایی هراسیده از بوی مسموم سایه ها.
ستاره های رقصان پشت ماه را خالی نمی گذارند
ستاره ی ما،ماهی را استعاره ای از خورشید می داند همراهی می کند.
باد آواره تر از هر زمانی به هر سو سرک می کشد.
زوزه بچه گرگ تنها،داستان تراژدیک شب را کامل می کند.
ماه به سایه ای که شب نامیده می شود،زل می زند؛
سرد،ترسناک و با بوی مرگ و از تنهایی رنگ باخته است.
پرده های غلیظ مه نگهبان شب هستند و حقیقت تلخ تاریکی را می پوشانند.
تضاد لکه ای سفید بر سیاهی بی پایان مَثَل ماه در شب است.
تضادی منحصر به فرد که جمعی را می سازند،غیر قابل انکار.
برای یک عاشق شب،فرصتی ست برای به هم بافتن خیالاتش به سوی سرزمین رویاها.
برای شب بو های کوچه باغ پشتی نمایشی است برای برتری.
به رخ کشیدن قدرت آلفای گله گرگینه هاو دلیلی است برای قدردان بودن از خورشید.
برای یک شاعر شب،دیدن چشمانی ست که به یادشان دیوان ها شعر سروده است.
ماه کورسوی امیدی در میان خرابه های تاریکی
هر چند ناچیز،ابهت و هیبت شب را می شکاند.
قاصدک ارزویی میشود و به جور باد برآورده.
سایه همیشه دوام نمی آورد اما وقتی پرنیان روح ستاره ی ما را درید و به ژرفای تاریکی کشید،او در حسرت دیدار مام روشنایی و شمیم گرما ماند و قلب عاشقش از درخشیدن دست کشید و به خواب ابدی فرو رفت.
دل کسی که ستاره را از آن خود می دانست،نا امید کرد.
موضوع: زندگی
کلاس شلوغ بود.امروز قرار بود وصیت استاد بزرگ در کلاس خوانده شود. مرد بزرگ قبل از مرگش برای دانشجو هایش نامه ای نوشته بود.مرد جوانی به نیابت از استاد مرحوم شروع به قرائت نامه کرد:
«به نام آنکه جان می بخشد و جان می گیرد.زندگی جاده ای پر پیچ و خم است و مقصد آن سعادت و خوشبختی.جاده ی موفقیت سرراه نیست موانعی دارد؛ برای رد کردن این موانع سه اصل مهم زندگی را بدان:
اول:به تعظیم انسانهای دورو اعتماد نکن.تعظیم آنان همانند خم شدن دو سر کمان است که هرچه به هم نزدیکتر شود تیرش کشنده تر است.به هر کس اعتماد نکن اما خوبان را دوست بدار؛زندگی کوتاه تر از آن است که به خصومت بگذرد و قلبها گرامی تر از آنند که بشکند فردا طلوع خواهد کرد حتی اگر ما نباشیم ، پس به حرمت خاطرات فردا زیبا زندگی کن.
دوم:تمام باورهایت را به پای معبودت بریز. خداوند تنها کسی را به لبه پرتگاه زندگی اش می برد که میداند قدرت پرواز دارد و بس.به او ایمان داشته باش تنها کافیست که به جایگاهت در جهان هستی بنگری آنگاه خدا را خواهی دید که به تو می نگرد.گاهی خداوند در هارا می بندد و پنجره ها را قفل می کند زیباست اگر فکر کنی شاید بیرون طوفانی سخت به راه است و او میخواهد از تو محافظت کند.
سوم:حساب زندگی ات را داشته باش. مراقب زبانت باش،بعضی از زخم زبان ها تحت هیچ شرایطی قابل جبران نیستند. حساب نعمت یت را داشته باش نه مصیبت ها یت را،حساب داشته هایت را داشته باش نه باخته هایت را،حساب دوستانت را داشته باش نه دشمنان ات را،حساب سلامتی ات راداشته باش نه سکه هایت را.اگر روزی محبت کردی بی منت،لذت بردی بی گناه وبخشیدی بدون شرط،بدان آنروز واقعا زندگی کردی. زندگی قانون باور ها و لیاقت ها است، باید باور داشته باشی که لایق بهترین هایی.ودر آخر،فرزندم!آنگونه پاک و صادقانه زندگی کن که اگر روزی رازهایت فاش شد،بغض دنیا بشکند.»
کلاس در خاموشی فرورفته بود.استاد بزرگ در واپسین لحظات زندگی اش بهای تمام زندگی خود را برای دانشجو هایش وصیت کرده بود.
نویسنده: زیبا فلاح رضایی
موضوع: مرگ و زندگی
تصویر ماه کامل بر پیکر اراسته ی اسمان شب تاریکی را سرکوب میکند و با تکبر خاصی در اسمان میدرخشد و دسته دسته ستاره همچون الماس های کوچک به دورش می رقصند باد سرکش به هر جایی سرک میکشد و پرده را عاری از هرگونه تظاهری می رقصاند .
صدای گریه ای سکوت نیمه شب را میشکند نوایی که تازگی دارد؛نوایی که صدای لال شب را در حنجره ی اسمان حبس میکند؛تنها اشک هایی که تبسم را بروی لبان لرزان و خشکیده ی مادر ضعیف می آورد همان اشک هایی که طلایه دار لبخند است.
چشمان به رنگ شبش را باز میکند و نور ماه در ان مردمک ها همچو ستاره ای گمشده در عمق اقیانوس تاریک میدرخشید با ان چشمان سیاه برای نخستین بار نظاره گر اسمان مهتابی شد
در همان لحضه ستاره ای فرخنده با دنباله ی خود پیکر بی پایان اسمان را درید و پس از لحضه ای محو شد .
چشم از اسمان برداشت و خیره ی رخ مادر شد عطر او را نفس کشید و حفظش کرد و به او خو گرفت انگار پرده ی حریری پاک روحش را به نفس های مادر دوخت.
مادر لحضه ای خیره شد در او و با شعف و سرور بوسه ای بر پیشانی لطیفش کاشت.تکه ای از گلیم منفوری به دور نوزاد زیبا کشید و کنار خود خواباند.درد به روحش چنگ میزد و سعی در تسلیم شدنش داشت اما مادر تقلا میکرد که چند لحضه ی دیگر کنار فرزندش باشد و او را در اغوش گیرد .
نگاهی به اطراف کرد به ان اتاقک نگریست که تنهایی همچون عکس های یادگاری قاب دیوار شده بودند؛صدای زوزه ی گرگی زخمی زینت ان هیاهوی لال شد؛گرگ اهنگ درد را میخواند و قطره قطره اشک از چشمان مادر سقوط میکرد.
ارام ارام انگار میخواست نوای سفر دائمی را بخواند جگر گوشه ی زیبای خود را به خدا سپارد شمعدانی های لب پنجره را به باران و خود را به دست فراموشی.
پلک های خسته را برهم گذاشت و قلبش از حرکت ایستاد.
این چنین دفتر نانوشته ی سرنوشت کسی باز شد و کتاب کامل زندگی کس دیگری بسته و این تضاد در مرگ و زندگی تلخ ترین پارادوکس این گیتی بی رحم شد .
موضوع: جنگ و صلح
جنگ و صلح دو برادرند؛ از یک پدر و از یک مادر، با یک خون وبایک فرهنگ؛ اما به قدری دنیاهای متفاوتی دارند که راهشان از یکدیگر جداست.این دو برادر ، همواره در تقابل با یکدیگرند؛ یکی برای حقانیت تلاش می کند ودیگری برای نفرت ودورویی. وقتی صلح بیرق خود رابر فراز آسمان رها می کند، این مژده را به همه می دهد که موسم دوستی و شادی فرارسیده، موسم باهم بودن درکنار هم قدم برداشتن.کار صلح این است که از پله های گلدسته ی مسجد خیالم بالا رود و بر فراز گنبد این مسجد ، آرامش را علم کند .
اما هنگامی که نوبت به پرچمداری جنگ می رسد ، آشوب و واهمه رادر دل همه می نشاند.جایگاه پرچم جنگ کجاست؟ نمی دانم؛ شاید بر روی ویرانه های خانه ی پیرزنی، شاید هم برروی مدرسه ای آوار شده روی بچه های بی گناه، شاید هم برروی خرابه های یک بیمارستان؛ ولی هر کجا که باشد، بذردشمنی ونفاق را می کارد.جنگ همیشه خشمگین است؛ به همین خاطر اگر به او بگویی که بالای چشمت ، ابروست، بی درنگ قصد کشتنت را می کند. اما برعکس صلح، همیشه مهربان است و همین مهربانی اوست که همه را مجذوب او می کند و محبوب همه می شود .
جنگ و صلح، این دو تافته ی جدا بافته، همواره در سفرندوهمیشه برای دوستدارانشان سوغاتی می آورند. سوغاتی هایی از جنس خودشان.مثلا ًجنگ برای دوستانش ، ترس و اضطراب و آشفتگی به یادگار می آورد. اما صلح کوله بارش را پر از صمیمیت و همدلی ونشاط می کند .هردو برادر به این معتقدند که درست نیست دست خالی پیش دوستانت باز گردی.اما ای کاش، جنگ چنین باوری نداشت. این باور او همواره بدی و بدی و بدی به همراه دارد و این یعنی...
در آخر می گویم: امیدوارم همواره پرچم صلح پابرجا باشد و پرچم جنگ به زیر کشیده شود .امیدوارم روزی برسد که جنگ سرش به سنگ خورده وراه برادر درستکارش، صلح رادر پیش گیرد و درنهایت امیدوارم که همیشه در همسایگی صلح باشیم وصلح نیز مارا به عنوان دوست خود برگزیند.
نوشته: سیده فاطمه موسوی
موضوع: صلح و جنگ
صداهای بسیاری در اطراف ما در روزهای مختلف به گوش میرسند .صدای آواز پرندگان ،قهقهه کودکان ،لالایی مادران،سرود دسته جمعی قطرات باران و نجوای باد زیر گوش درختان بید و نارون و آواز زیر شقایق در دشت .یا شاید جیغ کودکان ،بمبها ،تانک ها،تکبیر مبارزان و گلوله و گلوله و صدای زمخت جنگ در قلب یک شهر ...
صلح کلمهایست دوست داشتنی .دختری کوچک موهای عروسکش را نوازش میکند و برایش قصه میگوید ، پسری با شوق برای مادرش از گنجشکی در لانه صحبت میکند .پسر های بزرگتر با لباس بازیکنان مورد علاقه خود محکم توپ پلاستیکی دو لایه را شوت میکنند . آن طرف تر دختر ها کنار هم نشستهاند ؛یک نفر با صدای بلند کتاب شعر میخواند ،دیگری با مدادش چهره دوست عزیزش را میکشد ،یکی دیگر با سوزنی ظریف دامنی میدوزد و آن یکی خاک گلدان را زیر و رو میکند تا گل نفسی تازه بکشد. پروانه ها دور گل ها میچرخند ،رودهای پر آب ترنم شادی سر میدهند و سپیدار پیر با سرفههایش سعی دارد آرامشان کند.بید مجنون گیسوان سبزش را تاب میدهد و لبخند میزند .مادری آنسوتر کوزهاش را از آب پر میکند و پدری با دست پر و قلبی سرشار از عشق به خانه برمیگردد و فضا پر میشود از قهقهه و زیبایی و خورشید با غرور به کنج آسمان تکیه میکند و نورش را زیباتر از همیشه به سمت زمین میفرستد .
جنگ با چهره زشتش پدیدار میشود .صدایی نیست تا اینکه ،تا اینکه نارنجکی بر زمین فرود میآید .صدای جیغ بر فضا غلبه میکند. سپیدار پیر جان میدهد ،بید مجنون از غصه دق میکند ،قلب رودخانه میایستد ،گل ها پژمرده میشوند و پروانه ها در وصال یارشان میمیرند .در نهرها خون جاری میشود .کتاب های شعر پاره میشوند ، عروسک ها بی مادر ...و مادرها در غم از دست دادن عروسک هایشان ضجه میزنند .توپ پلاستیکی گوشهای میافتد ،پسرکان حالا باید با لباس رزمندگان گلوله ها را شوت کنند .پدرها دست هایشان پر میشود از تفنگ و نارنجک و قلبشان سرشار از نفرت ...خورشید چشمانش را میبندد ،گوش هایش را میگیرد ،نمیخواهد نظارهگر جان دادن و جان گرفتن باشد .دامنش را جمع میکند و سیاهی شب همراه میشود با سیاهی جنگ ...
تمام تاریخ عبارت است از جنگ دو سرباز که همدیگر را نمیشناسند و میجنگند برای دو نفر که همدیگر را میشناسند .همان سربازی که روزی به خانه که برمیگشت دستانی کوچک محکم دور گردنش حلقه میشد و با عشق صدایش میکرد بابا !و یا شاید آن سرباز همان پسرکی بود که بوسهاش درمان تمام درد های یک مادر یا شاید همدم غصههای یک زن و تمام امید او بود .
و آن سرباز دیگر شاید کسی بود که آن کودک دوستداشتنی را به پرواز در آورد بیآنکه بداند با قلب پدرش چه میکند ؛یا پیرزنی فرتوت را کشت بیآنکه بفهمد چه گوهری به دست او جان داده است .یا زنی زیبا را که فرشتهای در راه به همراه داشت.یا جان پسرکی کوچک را گرفت که میخواست در آینده یک انسان باشد، یک انسان ... آن سرباز همه این افراد را کشت بیآنکه بداند یا دقیقتر بی آنکه بخواهد !او فقط یک سرباز بود و شاید حتی دشمنش را نمیشناخت و فقط میدانست که لباسش رنگ متفاوتی با لباس او دارد و لهجهاش و یا چهرهاش اما هیچ وقت نتوانست بفهمد که او هم مانند خودش لبخند میزند و عشق میورزد و او هم فقط یک سرباز است درست مثل خودش که جنگی احمقانه انسانیت را از آنها ربوده است .
زندگی زیباست در صلح و زشت میشود با جنگ،با ریختن خون انسان ها و چقدر خوب است انسان ها باور کنند با جنگ نمیتوان چیزهایی را که با صلح میتوان پیدا کرد بدست آورد چیزهایی مانند عشق و انسانیت ...
جنگ آن پیچک وحشی است ؛
که بر قامت یک ملت ،
تنگ میپیچد و
میپیچد و
میخشکاند ...
نویسنده : نغمه رضائیپور لاسکی
موضوع: مهربانی
حیف نیست که با وجودمهربانی خشم به کار رود؟!با وجود مهربانی اعصبانیت الگو شود؟! مهربانی،مهربانی می آورد،عشق می آورد،دوستی می آورد اما خشم چی؟ وقتی خشم درجمعی حضور داشته باشد،دیگر مهربانی وجود نداردومهربانی وارد آن جمع نمی شود؛اما خشم هیچ احترامی برای مهربانی قاعل نیست، گاه جایی که مهربانی هست و عشق است وارد می شود و فضای حاکم بر آن جمع را پراز کینه و نفرت می کند.
مهربانی ،مهربان است؛با وجودش دنیا گلستان است،باوجودش کسی باکسی دشمنی ندارد،کسی از دیگری کینه ای بردل ندارد،از دیگری متنفر نیست اما خشم.....
خشم فقط میخواهد انسان را از خودبی خود کند،میخواهد آرامش انسان را از اوبگیرد و کوله باری از حرص و اعصبانیت به او بدهد.
برای یک کودک مهربانی یعنی مادرش برای او آبنبات چوبی بخرد و خشم را در این می بیند که مادرش اجازه ندهد برای بازی به کوچه برود؛اما چندین سال بعد که عاقل تر و بالغ تر می شود مهربانی را دراین می بیند که دست فقیری را بگیرد،انسانی را از منجلاب نجات دهد و کارنیک انجام دهد،خشم را دراین می بیند که افراد بدون توجه به انسان های نیازمند از کنار آن ها بی اهمیت می گذرند.
مهربانی بی انتهاست و زمان مکان ندارد؛خشم هم بی انتهاست ولی مهربانی کجاو خشم کجا؟! مهربانی بذرمحبت در دل می کارد و خشم بذر بذر اهمیتی.
مهربانی وخشم با ما حرف میزنند،مهربانی آرامش میدهد و خشم آن را میگیرد، مهربانی میخنداندوخشم میگریاند،مهربانی دلی راشاد میکند و خشم آن رامیگیرد،مهربانی بی سروصدا انجام می شود اما خشم پرازهیاهوست، مهربانی تفسیرصدای خداست خشم خدارابه سکوت وا میدارد، مهربانی بوسه صادقانه ای است که بر پیشانی مادر و دستان پینه بسته پدر میزنی، خشم صدای توست که وقتی برسرپدر و مادرت بلند میکنی،مهربانی تقدیم لبخند به خسته ای است که امید را می جوید،خشم همان است که امید را میگیرد.
من وقتی فهمیدم مهربانی چیست که زحمات مادرم رادیدم، زحماتی که بدون توقع و چشم داشتی از کسی انجام می دهد. او همیشه به من میگفت مهربان باش اما هیچوقت نگفت این مهربانی چه حدی دارد. از او پرسیدم:«حد مهربانی کجاست؟» اوخندید و گفت:«دخترم، مهربانی حد ندارد،مهربانی یک اقیانوس است که نباید دنبال ساحل برایش بگردی باید فقط در آن شنا کنی».فهمیدم که برای مهربانی نمی شود حد گذاشت، مهربانی بی نهایت است.
اما خشم مانند باتلاق است.هنگامی که خشمگین هستیم و دردشواری خود به دام می افتیم و هرچه بیشتر خشمگین شویم و دست وپا بزنیم بیشتر در این باتلاق فرو خواهیم رفت.
با مهربانی لحظه ها ماندگار می شود،
دل ها زنده و روزگاران بهار مهربان
باشید تا روزگارتان بهاری باشد
زندگی آنقدر ابدی نیست
که هرروز بتوان مهربان
بودن را به تاخیر
انداخت.
نویسنده: خاطْــره غفاری نژاد
خوشه ها
گرما [ نور ، درخشانی ، آتش و...]
سرما [زمستان ، سوز ، فقر و...]
موضوع: سوزِ گـرما
در آتش بازی های سال پیش ، کودکی را دیدم که از سرما می لرزید و به نور درخشان فشفشه ها خیره مانده بود.
اجـداد ما یا همان انسـان های نخـسـتین ، از هـمان زمانی که دیـنی نبود و زمین قـلمرو داینـاسور ها به شـمار میرفت، می دانستند که نور یعنی گـرما ؛ و وجود گرما نجات دهنده ی نـسل بشر اسـت. به همین عـلت بسیاری از آنها به پرسـتش خورشید روی آوردند. چـرا که در هنگام شب ، سرما آنان را در بر می گرفت و در روز ، گـرچه نمی توانستند به خورشید خـیره شوند، اما وجودش برای دلگرمی شان کافی بود.
من می دیدم که وقـتی فشفـشه ها خاموش می شوند و سر کودک از آن هیاهو ها به سوی دیگری می چرخد ، از لرزش بدنش کاسته می شود. اما تا دوباره نگـاه حیرانش به سمت هیاهویی دیگر می چرخید ، سرما بدنش را فرا می گرفت.
میدانید علـت این تغییر ناگهانی بدنش چه بود؟
وقتی او نوری نمی دید گمان میکرد که سرما یک چیز طبیعیست ، و بقیهً مردم نـیز ، اگر چه لباسی گرم تر پوشیده اند ، اما آنها هم حس او را دارند. امـا به محض روشن شدن یک فشـفشه ، خنده را بر لب مردم می دید ، و می فهمید که کسی حس او را درک نمی کند؛ پس سـرما به جسم کوچکش چیره می شد و سـوزِ گـرما ، اندامش را می لرزاند.
خدا کند سرما ، حـواسش به دل هایی که می لرزاند باشـد.
نویسنده : علی ادریس پور - دهم انسانی - دبیرستان شاهد خاتم الانبیا
نگارش دهم درس پنجم
جانشین سازی
این روز ها شده ام اسطوره قوی بودن! برای هر مثال که ثابت کنند طرف شخصی قوی است مرا نام میبرند.
پدر من مانند کوه استوار است.شما فقط شکل ظاهری من را میبینید اما اگر ب درون من بیاین میبینین چقدر سختی کشیدم تا ب این عظمت برپا شوم.
درون من تیکه تیکه سنگ هایی است ک سال ها برای جمع کردن انها تلاش کردم.
خودم را از صفر به صد رساندم و باعث افتخارم است.
البته سختی هایی هم دارد.
من در سرما میمانم در صورتی که درخت پاییز و بهار یه حال و هوای خاصی دارد.
تابستان ها گردشگران از من بالا میروند
قلقلکم میگیرم .تصور کنین هزاران مورچه از بدن شما بالا برود.
اما با این حال من خیلی از موجودات را در خودم پرورش میدهم!
خانه امن برای حیوانات کوچیک و بزرگ.مثل یک مادر .
من گاهی دلسرد میشوم از تکرار و تکرار اما هیچ گاه اجازه ندادم که موجودات دیگر بفهمند در من چ میگذرد.
اما من میدانم روزی بلند میشوم و از اینجا میروم.ان روز دیر نیست!
انسان ها برای مثال میگویند قلبش سنگی است.و عاطفه ندارد.
اما قلب سنگی بسیار زیبا تر است جاودان میماند.
و میتواند سال های زیادی ب موجودات کره زمین سود برساند!
چه صحنع دردناکی ک من از این بالا سوختن جنگل هارا تماشا میکنم.
دردناک است ک من هزاران سال میمانم و شاهد از دست دادن تک تک دوستانم میشوم!
خیلی دلم میخاست با کسی حرف بزنم مثلا وقتی ادما اومدن و لا به لای سنگ های من فریاد میزنند و درد دل میکنند بجای تکرار حرف خودشان من هم درددل کنم که شاید باری از رو دوشم برداشته شود و احساس راحتی کنم.
به هرحال هرچه که هست با وجود تمام سختی هایی ک میکشم من به خودم افتخار میکنم!
نویسنده: مبینا طهماسبی
دبیر: خانم زهرا ایرانى،
انشای نگارش پایه دهم
صفحه 20:
موضوع: باران
بوی نم خاک اغشته شده از قطرات ریز و درشت باران را با ولع نفس میکشیدم و ریه هایم را از طراوتش پر میکردم و حس خوب حاصل از ان را به تکاتک سلول های بدنم تزریق میکردم،گوش هایم از صدای چیکه چیکه ضرابت قطرات بر روی شیشه های ویترین مغازه ها پر شده بود به راستی که بهترین نغمه موسیقی همین است.
اما این باران، باران همیشگی نبود، دلسوز نبود، عاشق نبود،دلگیر بود، با غیظ میبارید،این را هرکس دیگری میتوانست بفهمد و درک کند. شاید باران نیز همانند من کینه پاشت، بغض بزرگ گلویش مانع از نفس کشیدن میشد، شاید هم کلافه شده بود...
پوزخندی به تمام تفکرات بچه گانه و غم انگیز ذهن بیمار شده ام زدم، باران میبارید، دیگر دلگیر بودن چه معنایی داشت؟!
آهی ناخواسته از سینه ام بلند شد، پرده ای اشک بر روی چشمان قهوه ای رنگ و درشتم پدیدار شد، تا به خود جنبیدم دانه های بزرگ همچون مروارید بر روی گونه های غوطه ور شدند، ناخوداگاه بیتی را زمزمه کردم (باران ببار بوی نمت آرام میکند/یار نبود،یار ندید،ز دوری او جان باختم).
کم کم صدای گریه ام در صدای غرش اسمان یکی شد، قدرت ایستادن بر روی پاهایم را از دست دادم و بر روی کف خیابان سرد و خیس رها شدم، زار میزدم، شیون میکردم، به درک که هزاران چشم پرسشگر به سمت من بود، به درک که زیر لب مجنون و دیوانه زمزمه میکردند، به درک که بعد از چند سال غرورم شکست، اینبار دیگر مهم من بودم نه دیگران، خود در اولویت حضور داشتم نه دیگران...
همچنان باریدم و باران نامردی نکرد و بارید...
صفحه 36:
موضوع: دریا
صبح زود بود،کناردریا ایستاده بودم وبه دریا فکرمیکردم.ابی بیکرانش،زیبایی اش را به رخم میکشید،موج های آرامش زنده بودن دریارا گوش زد میکرد.صدای دل انگیز دریاکه نشان ازآرامش دریابود،آرامشی رابه روحم منتقل میکردونسیم خنکی که می وزیدموهایم را به بازی گرفته بود.
نمی دانم چه رازی دراین پهنه بزرگ آبی پنهان است،هرگاه کنارش می آیم،آرامشی وصف نشدنی دروجودم تزریق می کند.
کفش هایم را درمی آورم،قدمی به جلومی گذارم،پاهایم سردی اب را حس میکند؛انگارحسی دروجودم مرابه بیشتررفتن به سمت آب سوق می دهد.چشم هایم را می بندم وقدم به قدم در آب فرو می روم.خنکی آب وجودم راسراسرغرق نشاط می کند؛کمی درآب می مانم.بعداز گذشت چنددقیقه،لرزی دربدنم می افتد گویی تازه سردی آب در وجودم رسوخ کرده است.زوداز آب بیرون می آیم.
کناردریا می نشینم ودوباره به این دریای بی کران خیره می شوم.
صفحه 51:
موضوع: خورشید (انشا باموضوع شیوه پاسخ یک متن عینی)
خورشید یکی از میلیاردها ستاره ی موجود در جهان است. این ستاره در مرکز منظومه ی شمسی قرار دارد. نه سیاره ی منظومه ی شمسی تقریباً بر روی یک صفحه به دور خورشید می چرخند. خورشید به دلیل نزدیکیش به ما درخشانتر وبزرگتر از سایر ستارگان به نظر می رسد. فاصله ی آن تا زمین 150 میلیون کیلومتر است. قطر خورشید حدود 1.390.000 کیلومتر است که در مقایسه با قطر زمین (12756 کیلومتر) بسیار زیاد است. با اینکه خورشید از گاز تشکیل شده است، وزن آن بیش از 300 هزار برابر وزن زمین است. حجم خورشید حدود 3/1 میلیون برابر حجم زمین است. هشت دقیقه و 20 ثانیه طول می کشد تا پرتوهای خورشید به زمین برسند . خورشید نیز مانند سایر اجرام آسمانی همواره در حال حرکت است. این ستاره به همراه سایر اجرام منظومه ی شمسی هر 225 میلیون سال یک بار به دور کهکشان راه شیری می چرخد. علاوه بر این خورشید به دور محور خود نیز در حال گردش است. دمای مرکز آن حدود 15 میلیون درجه ی سانتی گراد است.
سطح خورشید از سه لایه ی گاز تشکیل شده است. داخلی ترین لایه «شید سپهر» نام دارد. دمای این لایه حدود شش هزار درجه ی سانتی گراد است. لکه های خورشیدی در سطح شید سپهر ظاهر می شوند. لایه ی بالاتر، «رنگین سپهر» نامیده می شود. ضخامت این لایه 14 هزار کیلومتر است. رنگین سپهر از هیدورژن، هلیم و سایر گازها به وجود آمده است. دمای این لایه حدود پنج هزار درجه ی سانتی گراد است. به خارجی ترین لایه ی خورشید که اطراف رنگین سپهر را احاطه کرده است، «تاج» می گویند.
خورشید منبع نور و حرارت در منظومه ی شمسی است. بدون وجود آن امکان ادامه ی حیات بر روی کره ی زمین غیرممکن است.
صفحه 52:
موضوع: نوشته عینی در باره خودرو
پرسش های نهایی :
_ خودرو چیست ؟
_ خودرو چگونه کار میکند ؟
_ خودرو ها چه کاربرد هایی دارند ؟
_ ماشین های هیبریدی چه نوع خودروهایی هستند ؟
متن انشا :
• خودرو یا ماشین یا اتومبیل به وسیله نقلیه چرخداری گفته میشود که موتور خود را حمل میکند یعنی خودرو بدون ارتباط با وسیله دیگر و به کمک نیروی ماشینی خود، قادر به حرکت است
• خودروهای امروزی جهت تولید قدرت از سوختهای فسیلی استفاده میکنند. این خودروها همگی دارای موتورهای درونسوز هستند که با سوزاندن بنزین، گازوئیل یا گاز طبیعی انرژی ذخیره شده در این سوختها را به شکل انرژی جنبشی قابل استفاده درمیآورند.
توان تولید شده در موتور خودرو به واسطه سیستم انتقال نیرو از موتور خودرو به چرخهای آن منتقل میشود و حرکت تولید شده به وسیله انسان، برای جابجایی یا برای کشیدن وسیله دیگری مورد استفاده قرار میگیرد.
• از کاربرد های خودرو میتوان ترابری و تولید توان کششی را نام برد ؛ تولید توان کششی در بخشهایی مثل کشاورزی یا صنعت یا خدمات مورد استفاده قرار میگیرد.
• خودروی دونیرو یا خودرو هیبریدی خودروی است که برای حرکت کردن از ترکیب دو یا چند منبع مجزای قدرت استفاده میکند. در بیشتر موارد سیستم پیشرانه آنها یک موتور احتراق داخلی در کنار یک یا چند موتور الکتریکی قرار دارد و خودرو این قابلیت را دارد که فقط از یکی از این منابع انرژی یا هر دو آنها در کنار یکدیگر استفاده کند. انواع دیگری از خودروهای هیبریدی هم وجود دارند که از سوختهای دیگری مانند پروپان، هیدروژن یا انرژی خورشیدی بهره میبرند. این خودروها به خودروهای سبز نیز معروفند.
بازنویسی حکایت صفحه 71 دهم
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود هیچکس نبود جز خدا و مصلح
مصلح با اینکه 10 سال بیشتر سن نداشت از علم و دانش فراوانی بهره برده بود و ازسایر همسالان خود چند قدمی جلوتر بود، او به شعر و ادبیات علاقه زیادی داشت و هر روز که به مکتب میرفت شعرهایی مینوشت تا توسط میرزا قاسم مورد بررسی قرار بگیرند.
یکی ازروزهامیرزاازمصلح خواست تاشعرجدیدش رابرای همه وباصدای بلندبخواند
مصلح هم بی هیچ تردیدی کتاب رادردست گرفت وشروع به خواندن کرد.......
قسمت کمی ازشعرخوانده شده بودکه بچه هاطبق معمول ازفرصت پیش آمده استفاده کردندوبابغل دستی هایشان شروع به پچ پچ کردندوکم کم کلاس شلوغ شدو
هرچقدمصلح صدایش رابلندترمیکردصدای آنهاهم بلندترازقبل میشد
همین موضوع مصلح راناراحت کرد،اودفترشعرش راکناروگذاشت وگفت:
سخن راسراست ای خداوندوبن
ای صاحب سخن آگاه باش سخن دارای شروع واتمام است
میاورسخن درمیان سخن
پس تابه اتمام نرسیده درسخن کسی واردنشو......
خداوندتدبیروفرهنگ وهوش
انسانی ک دارای هوش وخرداست
نگویدسخن تانبیندخموش
درسخن کسی واردنمیشودتازمانی که افرادسکوت پیشه کنند
آن روزابومحمدمشرف الدین مصلح بن عبدالله بن مشرف یابه عبارتی همان شاعرپارسی گوی سعدی شیرازی درس بزرگی به دانش آموزان و دیگر افراد قرن های آینده داد به طوری که هنوز با گذشت این همه سال یاد و معنی سخن ستودنی او باقیست ... .
دهم - صفحه ۸۰
هر بار که چشمانمان را می بندیم می توانیم خود را در قالب شی یا کسی دیگر تصور کنیم . گاهی یک سنگ ریزه و یا گاهی یک پروانه.
بال می زنم و پرواز می کنم از لابه لای برگ های سبز رنگ و درختان بزرگ و بلند تا برسم به قرار عاشقانه با گل ها همان گل هایی که عطرش مست می کند و رنگش نوازش می کند روحم را. گل هایی که رنگا رنگ اند و همچون سفره ایی خوش رنگ و لعاب بر زمین پهن شده تا من را به نشستن بر روی گلبرگ هایش دعوت کند تا از شیره ی خوشمزه اش گلویی تازه کنم و دوباره بال بزنم و بروم به سمت و سویی دیگر. می روم به سمت دریاچه ی زیبای جنگل تا هم آبی بنوشم و هم در آب ذلالش که هم چون آیینه ایی شفاف است تصویرم را ببینم و دوباره و دوباره از پرهای رنگارنگم با خال های ریز و درشت رویش دیدن کنم و باز دوباره حض کنم و از پروردگارم برای این همه زیبایی و دقت که بر روی بال هایم نقاشی کرده است سپاس گزارم.
شکر بگویم برای روزهایی که کرم بودم و در پیله ی خود پروانه ایی شدم تا پرواز کنم و دنیایی را که از زمین دیده بودم این بار از آسمان ببینم. دو دنیای مختلف با دو تصویر متفاوت. من پروانه ام، همانند خیلی های دیگر می خندم، گریه می کنم، عاشق می شوم و با دوستان خود بازی می کنم و در نهایت می میرم. ما پروانه ها دنیا را زیباتر می بینیم. زیرا که دو بار متولد شده ایم. یک بار به عنوان کرم و بار دیگر به عنوان پروانه. پروانه بودن بال می خواهد تنها دو چشم بینا می خواهد تا دنیا را زیباتر ببینیم. پروانه بودن کار هر کسی نیست. پروانه بودن دل پاک و مهربان می خواهد....
پاسخ شعرگردانی صفحه 97 نگارش دهم
شعر گردانی:
مگر دیده باشی که در باغ و راغ / بتابد به شب کرمکی چون چراغ
یکی گفتش ای کرمک شب فروز / چه بودت که بیرون نیایی به روز؟
ببین کآتشی کرمک خاک زاد / جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرانیم / ولی پیش خورشید پیدا نیم
بازگردانی و بازپروری:
شاید تا به حال در میان باغ کرم شب تابی را دیده باشی که همچون چراغ در شب می در خشد .
یک نفر از کرم شب تاب پرسید که چرا هنگام روز بیرون نمی آیی و نمی تابی .
بنگر که کرم شب تاب از روی بینش و آگاهی چه جوابی به او داد : من تمام طول شبانه روز را در صحرا به سر می برم ولی در برابر تابش خورشید درخشان دیده نمی شوم و به چشم نمی آیم.
صفحه ی ۹۷: شعر را بخوانید و درک و دریافت خود را بنویسید
بازپروری شعر مگر دیده باشی که در باغ و راغ بتابد به شب، کرمکی چون چراغ
مگر دیده باشی که در باغ و راغ بتابد به شب، کرمکی چون چراغ
یکی گفتش، ای کرمک شب فروز چه بودت که بیرون نیایی به روز
ببین کاتشی کرمک خاکزاد جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرا نیم ولی پیش خورشید پیدا نیم
بوستان. باب سوم
مقدمه: گول ظاهر را نخورید. بلکه به عمق آن باید توجه کنید. چیزهایی در دنیا وجود دارد که در ظاهر بسیار حیرت انگیز هستند اما در باطن بسیار ساده و بر عکس چیزهای به ظاهر ساده ایی در دنیا وجود دارد که در باطن بسیار پر رمز و راز هستند.
معنی:تا به حال دیده ایی که در باغ و بیشه در هنگام شب کرمی مانند چراغی بتابد؟ یکی دیگر گفت: ای کرم کوچکی که شب ها نورافشانی می کنی به چه علت در روز و روشنایی بیرون نمی آیی؟
کرم که مانند آتشی کوچک روشنایی داشت و از خاک زاده شده بود از سر عقل و درایت این چنین پاسخ داد: که من روز و شب(تمام مدت) در صحرا هستم اما در شب دیده می شوم. زیرا که من در مقابل عظمت خورشید جلوه ایی ندارم.
مفهوم شعر: تصورات ما با آنچه که در واقعیت وجود دارد فرق می کند. ما انسان های حکیم و دانشمند زیادی را می بینیم که از نظر عقلی و هوش و درایت بسیار بالا هستند و زمانی که از میزان عقل و هوش آن ها مطلع می شویم غبطه می خوریم و می گوییم این فرد همه چیز را می داند اما در واقعیت دانسته ها و آگاهی آن ها محدود است به یک مقطع و درجه ایی دارد در حالی که درایت و آگاهی خداوند بسیار زیادتر از آن دانشمند است. دقیقا مانند نور همان کرم شب تاب در مقایسه با نور خورشید که نور کرم شب تاب در مقایسه با خورشید بسیار ناچیز است یا مانند پزشک معالجی که با مداوای بیماری یک شخص بسیار شکرگزار و قدردان او می شویم اما در حقیقت این پزشک در مقایسه با خلقت و معجزه ی خداوند بسیار ناچیز است.
در حالی که خداوند همه ی خلقت خود را، سلول به سلول و اتم به اتم با چنان نظم و درایتی در کنار یکدیگر چیده است، تا این چیزی که ما می بینیم شده است.
نتیجه گیری: در ظاهر که به کرم نگاه می کنیم متوجه می شویم که این آفرینش بسیار حیرت انگیز است ولی با کمی دقت متوجه می شویم که این ها همه آفریده ی پروردگار است. ظاهر ماجرا ساده است اما کمی که تفکر کنیم متوجه می شویم انقدر سخت و پیچیده است که حتی فکر و ذهن ما گنجایش آن را ندارد.
پاسخ کارگاه صفحه ۱۱۸
شخصیت: مرد روستایی ،کوزه ی شکسته و کوزه ی سالم
ماجرای داستان: (از بند دوم تا بند پنجم)غرور کوزه ی سالم و شرمندگی کوزه ی شکسته ،گفتگوی مرد روستایی وکوزه شکسته-اوج داستان دید مرد روستایی متفاوت است و با نشان دادن گلها به کوزه به او اطمینان داد که با وجود شکسته بودنش باز مفید بوده و....
فضا:
حال و هوا شرمنده بودن یک کوزه ومغرور بودن کوزه ی دیگر -چوب روی شانه ی مرد.
مکان: مسیر جاده به خانه
زمان: هرروز
روایت: شیوه ی بیان روایی-غیر رسمی -عاطفی-صمیمی
زاویه دید: دانای کل (سوم شخص)
نوشته: فرحناز حسینی ،استان البرز