نگارش یازدهم
درس دوم
موضوع: کربلا در پاییز
باران صحن امام را خیس کرده بود و هر یک از حاجت داران گوشه ایی از حرم نشسته بودند و با بغض زیارت عاشورا میخواندند؛باران با اشک هایشان آمیخته میشد،نمیدانم آسمان به حال دلهای شکسته می بارید یا به یاد لبهای تشنه آن بزرگمردان تاریخ,شایدم افسوس میخورد که چرا بی موقع می بارد چرا آن زمان که سیدالشهداء به دنبال قطره آبی بود نبارید؟
آری !صحن خاندان بنی هاشم غرق در آب بود همان مکانی که هزاران سال پیش دریایی از خون را تشکیل داده بود جایی که زنان و مردان در خون می غلتیدند,حال باران پاییزی چشم زایران را از اشک و قلبشان را از گناه می شوید و منه نالایق از همه چی جا ماندم از قافله عشق , همان کاروانی که با عشق امام حسین (ع) و قمر بنی هاشم و با عنایت شاه نجف و لطف پروردگار راهی کربلا شدند و کاش روزی من هم سجده زنم بر تربت پاکش و با اشک شوق بگویم رسیم کربلا ا
الحمدلله
نویسنده: کوثر ملایی زاده
موضوع انشا: سفر به اعماق دل
مدتی بود که درگیرش شده بودم و مدام ازخودم میپرسیدم«اینکه تاچه حد آماده شده ام،برای رفتن،رفتن از اینجا...»پس آهنگ سفرکردم و کوله بارم رابستم،
تاسفری کوتاه به دلم داشته باشم بلکه بفهمم آنجا چه میگذرد.
چیز زیادی برای این سفرلازم نبود،فقط کافی بود چشمانم راببندم.بستم... چند لحظه بعد بازکردم.تاریک بود .خیلی تاریک،آنقدر که حتی جلوی پاهایم راهم نمیتوانستم ببینم. سکوت همه جارافراگرفته بود و فقط این صدای تپش قلبم بود که طنین انداز میشد..بدون هیچ دیدی شروع به حرکت کردم.
کمی جلوتر ،میان آن همه تاریکی، روزنه هایی از نور جلوی چشمانم پدیدار شد.جلوتر رفتم.آنقدر دلم از بدی و کینه پرشده بود،آنقدر از ناراحتی و تهمت و ...پرشده بودکه تماما تیره و تار شده بود و چهره قلبم را زشت کرده بود .
بازهم جلوتر رفتم یاد آن روزهایی افتادم که دل های زیادی راشکسته بودم بازبانم،باحرف هایم،بارفتارم،با...آنقدر تعدادشان زیاد بود که اگر قرار برفهرست کردنشان میشد تا آسمان هم میرفت.ازاین همه سیاهی دلم به حال خودم سوخت .نمیدانم، شاید هم از فرط ناراحتی انقدر تیره بود ،آن زمانهایی که دلم میشکست اما همه شان را دفن میکردم ...
دنیاآنقدر ارزش نداشت که بخاطرش به این روز افتاده بود.ازبعضی جاها که رد میشدم زیرپاهایم ترک خورده بود و بعضی ازآنها بازشده بود. ازروی آنهاهم پریدم و رد شدم .دوست نداشتم یادآوری شود آن زمان ها...
بازهم جلورفتم. این روزنه ها دردلم چه میکردند ؟نمیدانم .شاید، گاهی اوقات کارهای کوچکی انجام داده بودم که این طور ب قلبم نور میدادند ،اما تعدادشان انگشت شمار بود. نه مثل اینکه تاآماده شدن خیلی راه مانده بود ...هنوز آماده آن سفر طولانی که همه کم و بیش از آن باخبرند نبودم.همان که درآن برگشتی درکار نیست.باید دلم را از همه آنها پاک میکردم .باید تعداد روزنه هارابیشتر میکردم .باید برمیگشتم ،باید...وهزار باید دیگر که همه راانجام بدهم.تاگرفتار سردرگمی نشوم وگرفتار ای کاش هانشوم. یاد آن جمله افتادم که میگفت« کاش در راس همین ساعت سرگردانی، ورق واقعه را یکسره برگردانی.»
تقریبا نصف راه راآمده بودم. اگر میخواستم تماش راطی کنم، سالها طول میکشید اما به همین سفر کوتاه و چند دقیقه ای بسنده کردم .بازهم چشمانم رابستم و وقتی بازشان کردم...برگشته بودم.
نویسنده: زهرا زارعی
موضوع انشا: گفت و گوی کرم و زمین
نگاهش همچنان پر از غرور بود.زمین در دلش به سادگی کرم خندید.
کرم که اکنون مشغول خوردن چشم لذیذ قورباغه ی گندیده ای که دو روزی از مرگش میگذشت بود،به زمین نگاهی انداخت و گفت:
میبینی؟یه روز همین قورباغه امثال منو نوش جون میکرد؛ آلان چی!
ببین به چه ذلتی افتاده!هر موجودی که بمیره، من اونو میخورم.حالا اون میتونه ی قورباغه باشه یا...یاحتی یه فیل.
اماتو چی! فقط میتونی به این و اون نگاه کنی و هر کی هرچی بهت گفت، هی یه شعر یا پند و اندرز تحویل بدی.
زمین سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.آمد جواب کرم را بدهد که کرم پیش دستی کرد:خیلی بی ارزشی.همه روی تو پا میزارن.به من نگاه کن!ببین چقدر کوچیکم.اما میتونم حیوونای بزرگ رو از آن خودم کنم.[enshay.blog.ir]
یه نگاه به خودت بنداز! فقط قد دراز کردی و هیکل رو درشت؛ ولی هیچکاری نمیتونی بکنی.
زمین که بسیار دانا و متین بود، با خونسردی لبخندی زد و درحالی که چشمانش را بسته بود گفت:
-به گمانم فراموش کرده ای که اشرف مخلوقات، انسان، از من ساخته شده و در آخر، باهزینه ای بسیار، درون من جای میگیرد.
وقتی زمین چشمانش را باز کرد، قورباغه ی بزرگ سبز رنگی را دید که کرم از دهانش آویزان بود.
زمین لبخند تلخی زد و به حال تمام موجودات زنده ی دنیا گریست.
موضوع انشا: خاطرات یک دفتر مشق
کاش هیچوقت خط نداشتم. آخه همه فکر می کنن من هفت خط روزگارم . خوش به حال دفتر نقاشی، حداقل تو طول زندگیش یه آب و رنگی میبینه. لااقل بچه ها با علاقه روش خط میکشن. اما من چی ، علاوه بر این که بچه ها یه نفرت کاذب از من دارن ، جوری روی من خط میکشن که انگار می خوان روی ماشین معلمشون خط بندازن ، آخه یکی نیست به اینا بگه ای نا دانش آموز دانش آموز نما ، مال دشمن که نیست مال خودته. جوری با حرص کلمه پدر و مادر رو روی من حکاکی می کرد که فکر کردم یه کرگدن آفریقایی داره از روم رد میشه. گفتم لعنت بر پدر و مادر مردم آزار.
دارم از سرما یخ میزنم. آخه یخچال هم جای دفتره؟ من الان باید پیش دفتر ریاضی و پاک کن باشم. شدم همدم پنیر و ماست و کره. نخود مغز اومد مشقاشو بنویسه ، یدفه گشنش شد اومد سر یخچال. پیتزا رو که دید منو اینجا جا گذاشت. این پرتقال هم هی منو دست میندازه و میگه از دفتر مشق ممد قلی زاده چه خبر؟ بالاخره پیدا شد ؟
چرا کسی به این بچه نگفته که منو باید با پاک کن پاک کنه نه با کیسه.احتمالا بعد از کیسه هم نوبت لیف و صابون یه مشت و مال حسابیه . بچه اون لنگو بده . زشته منو اینجوری از حموم بیرون می بری . ما جلو خونواده آبرو داریم.[enshay.blog.ir]
فقط شانس آوردم که منو داخل سطل آشغال انداخت . و گر نه معلوم نبود چه بلایی سرممی اومد . دیگه کم کم داشت به فین و آب بینی و ... می رسید.
اینارو گفتم که شاید دل دفترمشق بعدیش بسوزه و از دستش فرار کنه.
نوشته: خشایار طاهری ، کلاس نهم ، استان چهارمحال و بختیاری
نگارش دوازدهم - قطعه ادبی
موضوع: همسایه خدا بودیم
شاید مرا به یاد نیاورى
اما من تو را خوب می شناسم ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما
و همه مان همسایه خدا
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی ومن همه آسمان را دنبالت می گشتم.
تو می خندیدی و من از پشت خنده پیدایت می کردم.
خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی!
توی دستت همیشه قاچى از خور شید بود.
نور از لای انگشت های نازکت می چکید.
راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.
یادت می آید؟
گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم و میرفتیم سراغ شیطان
تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی و او کفرش در می آمد اما زورش نمی رسید.
فقط می گفت:
همین که پایتان به زمین برسد
می دانم چطور از راه به درتان کنم
تو شلوغ بودی آرام و قرار نداشتی
آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی!
اما همیشه خواب زمین را می دیدی آرزویى رویاهای تورا قلقلک می داد.
دلت می خواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی
و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیا آورد.
من هم همین کار را کردم
بچه های دیگر هم
ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را!
ما دیگر نه همسایه هم بودیم نه همسایه خدا
ما گم شدیم و خدا را گم کردیم
دوست من
همبازى بهشتی ام
نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده
هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ می زند
از قلب کوچک تو تا قلب من یک راه مستقیم است اگر گم شدی از این راه بیا
بلند شو
از دلت شروع کن
شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.
نوشته: عرفان نظر آهاری
مثل نویسی ضرب المثل: کار نیکو کردن از پر کردن است
روزی روزگاری در پشت کوه های بلند اذربایجان علی بن مجدالدین از پدری به نام عبدالله و مادری به نام امنه متولد شد.
علی پسری بازیگوش و نافرمان بود و تمام روز خود را به آزار و اذیت دیگران,سپری میکرد و نصیحت های خانواده اش در او اثری نداشت.
در یکی از روزهای بسیار گرم تابستان علی چوپانی را دید که به تنهایی گله ای که از ده ها میش بزرگ تشکیل شده بود را ,به تنهایی به سمت آغل هدایت میکرد و در نزدیکی آغل آنها را روی دست میگرفت و به داخل میبرد.این صحنه که هم علی را به خنده انداخته بود ,و هم باعث شده بود کنجکاوی او تحریک شود,باعث شد به سمت جوان رفته و از او سوالی را بپرسد. علی به نزدیکی در آغل رفت و با طعنه به چوپان گفت:موجود ضعیف و لاغری چون تو چگونه میتواند کار مردان جنگی ورزیده را انجام دهد,نکند گوشت میش های تو از پنبه است و یا آنها پر در می آورندو همچون فرشته ها پرواز کنان به آغل میروند.چوپان با آرامش سری تکان داد و گفت:تو چگونه تمام روز را میتوانی به تمسخر دیگران بپردازی ,نکند در دهان تو هم به جای زبان ماری با نیش زهراگین وول میخورد.علی که اینبار فکر کرد چوپان اورا فردی حاضر جواب میداند با غرور گفت:من سالهاست که بارها و بارها این کار را انجام میدهم و برای من بسیار آسان شده است.تمسخر دیگران زحمتی برای من ندارد.[enshay.blog.ir]
جوان با لبخند گفت:پس برای من هم که از کودکی شبانی کرده و هرروز این کار را انجام میدهم,بلند کردن و هدایت چند میش بسیار آسان است .اماچه خوب است نتیجه کارنیک راباپرکردن بیابی.
نویسنده: عارفه کیهانی یزدی
نگارش دوازدهم نثر ادبی
موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان
به نام خدا
صبح برفی زمستانی
در یک صبح سرد زمستانی، وقتی که دیگر پیرمردِ پاییز، فرسنگها دور شده بود و درختان عریان، جامهی سفید زمستانی خود را به تن کرده بودند، قدم زنان در میان هزارتوی سفیدپوشِ شهرستان و در حالی که آسمان نُقلهای شادی خود را بر سر زمینیان میریخت، کوچهها را یکی پس از دیگری، پشت سر میگذاشتم.
هر قدم من بر سرِ دانههای لطیف ابرهای آسمان، حکم مشتی آهنین را داشت که بر روی بالشی پنبهای میخورد. من میرفتم و پشت سرم را هم نگاه نمیکردم؛ امّا با هر قدم، ردّی از احساسات و تفکّراتم در جای پایم باقی میماند.
همین طور میرفتم و میرفتم، در مسیری بیانتها و به سوی مقصدی نامعلوم. گویی دنبال چیزی میگشتم که هرگز قرار نبود آن را پیدا کنم. به هر طرف مینگریستم انعکاس نور سکّه ی زرّینِ آسمان، درون آینههای برفی خودنمایی میکرد و چشمانم را به خود خیره میساخت.
کمی جلوتر، کودکانی را دیدم که گویی مهیّای رزم شده بودند، جلیقههایی از جنس چرم و پشم به تن و کلاهخودهایی از جنس بافتنیهای مادرانه بر سر؛ امّا آنها با شادی به سمت میدان نبرد برفی میرفتند تا با یکدیگر محیطی گرم و دوستانه و سرشار از زیبایی را در میان سردی استخوان سوز زمستان ایجاد کنند، امّا من هنوز هم آنچه را که میخواستم، نیافته بودم.
من در آن صبح سرد زمستانی، که بنات نبات زمین، به عقد آسمان درآمده بودند، همچو مسافری گمگشته در میان شهری غریب، به دنبال عاقد آن مراسم دیدنی میگشتم. در میان آن سرما و زیباییها که هر کسی را به شادی وا میداشت، من امّا با حالتی متعجّب در پیِ چیزی برتر بودم.
نگاهم را ساعتها به قطرات اشکواری که از قندیلهای یخ فرو میچکید، دوخته بودم و فکر میکردم که یک دفعه آتشی از جنس آگاهی، درونم شعلهور شد. حالِ آن دقایقم مثالزدنی بود.
گویی از قفسی آزاد شده بودم.
آری! من در میانهی آن صبح سردِ زمستانی به دنبال آفریننده میگشتم. به دنبال وجود برتری بودم که زمین و درختان را به بهترین نحو آراسته و جامهی نو بر تنشان کرده بود. او همیشه و دقیقاً جلوی چشمانم بود، امّا او را نمیدیدم؛ در دانههای کوچک برف که روی هم انباشته شده بودند، در میان قندیلهای یخ، درختان سفید پوش و حتّی درونِ خودم، که از آن هم غافل بودم.
هرگز آن صبح برفی را فراموش نمیکنم. آن روز از دانههای کوچکِ برف که بر سرم میریختند و همچون معلّمی درس زندگی به من میآموختند، یاد گرفتم که هرچه در اطرافم هست دلیل برتری دارد. یاد گرفتم که همیشه شکر خدا را به جای آورم و در میان همهی نقوشی که با فضل و رحمت خود بر بوم گستردهی گیتی رسم کرده است، او را بجویم. او را که مهربانترین مهربانان و برترین آفریننده است.
ارسال کننده: سید مهدی قریشی
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: شهر
درونم شهری آشوب است. حاصل از آشوب شهرم.
شهر، او از پایه دروغ است. از ارسطو تا استالین آرمانِ شهر ندای ناقصی از نوای دروغین کمال است. از صعود طبقات شرم من بر تاریخ در اهرام مصر تا خوراندن رویایی پوچ به درک داس دهقانان بی نان. از تیغ زدن خلفای اسلامی با ریش تا آزادی پوسیده ی لیبرالیستی.
آتشی به عمر تاریخ برپاست، آتشی از ایده های تهی و فریبنده که با هیزم فریب خورده ها می سوزد و دودش به چشم بی طرف های بی امان می رود.
لکه های ننگ تاریخ بر چهره ی درد مند مردمان این زمانه به رنگ جبر ظهور کرده. حال که آیا این خود جبر است یا جبر صرفاً صورتکی بدشکل است که ما بر چهره ی ناتوانی های خود می گذاریم.
سردرگمم.گویی که بشریت محور دایره ای که ایده های سخیف و سست در سرتاسر تاریخ از پی هم گردش می کنند. در این میان، عده ای ساکن بر درنگ تأمل می کنند، عده ای گردش و جهات آن را رقم می زنند و عده ای به گردش های در جریان می پیوندند.
با نظر کردن بر آنان شهری بر سرم خراب می شود. در من شهری مخروبه است.
شهری که "سارتر" به وجودش اصالت داد.
"حافظ" به او روح رندانه بخشید. "مارکز" در پیج و خم احساسش از روح هنرمندانه خود در او دمید. "کوبریک" آشفتگی اش را به تصویر کشید.
" فاینمن" پی سستش را با چارچوبی علمی استحکام داد.
"منزوی" به ظرافت احساس آموخت.
و دمی چند پس از تمام اینها "حکیم خیام "با شعله ی عشق هیچ انگار وجودش همه را به آتش کشید و سپس با لحنی تمسخر آمیز که سخافت تاریخ را به قالب جنبش و لرزش های صدا در می آورد گفت:
«گر کار فلک به عدل سنجیده بدی/ احوال فلک جمله پسندیده بدی/ ور عدل بدی به کارها در گردون/ کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی»
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
نویسنده: پارسا آخوندی
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: پاییز
پاییز رسیده است. دیگر همه جا رو به زردی پررنگ رفته است. قرار امسال من و پاییز بر این است فقط بخندیم... اما من در همین نخستین روزهایش کم آوردهام.
پاییز فصل خنده نیست، برای انتظار است.
همۀ شکوفه ها رنگ گرفتهاند و من خیره به آنها نشسته ام در انتظار تو!
برگها زرد شده اند و گردن کج کرده اند یکی پس از دیگری در برکۀ زیر پاهای خستهشان می افتند و تصویر خود را در آیینه آب میبینند.
اما خود را نمیشناسند...
کلاغ سیاه نشسته روی درخت روبه رویی لبخندی کج روی لب دارد و با چشمانی که نفرت از آن سرازیر شده است، خیره است به برگهای بی رمق. گویا با نگاهش به آنها فخر میفروشد...
قاصدکی نرم نرمک می آید و می نشیند روی صخره کنار دست من. با سر انگشت اشاره لمسش میکنم. حس لذتبخشی دلم را میگیرد اما آن موجود ظریف هیچ واکنشی نشان نمیدهد! شاید او هم دارد دیوانگیام را به رخم میکشد...
صدای زوزه باد گوشم را میخراشد، قاصدک پرید و رفت...
کلاغ هنوز با دل برگها بازی میکند، دیگر برق اشکِ برگها را میبینم. سیب سرخ پای درخت دلش به حال من سوخته است و آمدن تو را با خدای بالای ابرها زمزمه میکند...
انگار گیلاس های کوچک هم از زندگی بریده اند مثل تگرگهایی سرخ تند و ریز پایین میریزند و چون قطره های خون در آب برکه گم میشوند...
من صدای گام های مصممی را میشنوم اما هر چه به اطراف نگاه میکنم جز سیاهی چیزی نیست،کلاغ هم در سیاهی آمیخته شده است.
دلم شور همۀ اتفاق های افتاده و نیفتادۀ دنیا را میزند،
صدای نفس های پرشمارۀ شقایق ها دلم را میلرزاند حتم دارم آنها هم از دلواپسی میمیرند.
حالا دیگر همه چیز غمانگیزتر شده. سقف بالای سر همۀ ما گریهاش گرفته. با اشکهای او بغض ما هم کنار میرود. من آرام و بیصدا اما بقیه با صدای بلند گریه میکنند. کلاغ لعنتی صدای قهقهه اش را میان آشفتهبازار آه و گریه رها کرده است. اینجا غم موج میزند و همگی غرق آن شده ایم!
از این دور نزدیک هرچه صدایت میکنم جوابی نمیشنوم. گویی در آسمان عودی بزرگ روشن کرده اند؛ بویی به مشامم نمیرسد اما غبارهایی از لابهلای ابرها دارند به پایین سرک میکشند.
ببخش پاییز...!
من زیر قولم زده ام. دوباره حرف من بی بندوبار شد.
اما پاییزم!...
این خاصیت توست برای من، گلایه نکن فقط ببخش.
درخت روبه رویی دیگر کچل شده است! ریسه های ریز و نقره ای آسمان به چشمانم کمک کرد تا کمی اطراف را ببینم،
زیر نور ملایم یک تکه فانوس تصویر تو پیداست که متین و آرام در جاده ای که گلهای ارغوانیرنگ آن را پوشانده به من نزدیک میشوی
اما دیگر من دارم دور میشوم... از تو، از سیب، از برگهای صبور....
نویسنده: مائده رضاییمنش
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: آخر پاییز
قسمت عاشقانه های دونفره به قسمت های پایانی اش نزدیک میشود، باران های دونفره و خاطره انگیز در کنج دفترچه خاطرات جا خشک میکنند و همه به دنبال آنچه گذشت از پاییز هستند.
به هرحال ما سازنده تک تک لحظات و قسمت های زندگیمان هستیم اما ساختن در پاییز حال و هوای دیگری دارد اخه
..پاییز ...
هر قدر هم که دلبر باشد و گیسو طلا
هر قدر هم که طناز باشد و رعنا
گلوی تمام غروب هایش را بغض گرفته و...
ته چشم های عسلی اش را غم ...
انگار دست هایش
پنج انگشت دوست داشتنی میخواهد و ..
قدم هایش هم پایی دیوانه...
پاییز را بگذارید برای حرف های قشنگ ،
برای چشم در چشم شدن،
برای عاشق شدن ...
شما را به خدا
یک وقت هوس رفتن به سرتان نزند
آنوقت نبودنتان می شود درد بی درمان،
می شود بغض،...
می شود اشک...
اشک هایش هم شبیه روزهای دلتنگی ابرِ
که ابر سرش را به شانه پاییز تکیه داده است و درد دل میکند از روزی میگوید که با معشوقه اش سفید برفی آسمان به تنگنای رابطه رسیده بود و از بارش غم انگیز بهاری اش میگفت! از اشک های شوقش میگفت و از خشمش که با بغض همراه بود گفت آنقدر گفت و گفت و گفت که تا به خود آمد دید پاییز هم برای مردم دردسر ساز شد و سر سهل انگاری ابر باز هم یک ملت باید عادت کنند به بدبختی!!
در همه آنچه گذشت های پاییز و قبل پاییز بدبختی های که عادت شده اند مشترک است و چنان هم نمیگذرد درد میشود و سطح کیفیه دردش فقط ارتقا مییابد بنابراین پاییز هم میآید میرود عاشقانه هایی نو میاد و می رود، غم، شادی، دوستی، خاطره و بدبختی هست اما سازنده تک ب تک این سکانس ها ما هستیم!
ای پاییز عاشق زرد با رژ قرمز و کفش های نارنجی خداحافظ.
نویسنده: آریان نجارزاده
دبیرستان دانشمند شهرستان حاجی آباد، بندرعباس
دبیر: آقای محسن انصاری
موضوع انشا: مازندران همیشه بهشت
این دیار همیشه بهشت تیکه ای از وجود من است که خونم با این سر زمین عجین شده و همیشه سبز و زیبایی خاصی دارد و من در این خاک پر رونق ریشه دارم۰یک طرف جنگل و طرف دیگردریا و کوه و رودخانه هایی که در جریان است وامید زندگی می دهدبخصوص بهارش باعطر پیچکهای وحشی و بهار نارنج های را عاشق و مست می کند۰
گاه گاه صبحهای مه آلودش گلهای وحشی بنفشه کنار جویهای آبش در جنگل
۰شالیزارهای پر وسعتش درخت مرکباتش و نارنجهای معطرش به روح و جان ادمی جلایی جانانه می بخشد .
در تابستان عطرشالیزارانسان را مست میکندومن کسی هستم که با عطر شالی بزرگ شدم دوران کودکی ام را تو شالیزاروتو سایه نشستن و چای آتیشی کنار خانواده گذرانده ام تمام دوران کودکی ام در این سر زمین خوش آب و هواگذراندم و بزرگ شدم سر زمین من بوی شب بوهایش وخاک نم خورده ی حیاط های پر گلش غوغا می کند. [enshay.blog.ir]
بهار که میشود صبحها باصدای پر ند ه ها از خواب بیدار میشوم و صبح مه آلود زیبای جنگل و نور طلایی خورشید که از لا به لای درختان سر به فلک کشیده نمایان است صدای جریان آب رودخانه و آن نم نم باران و صدای شر شر آب از ناودان گوشم را نوازش میدهدومن در این حوالی سر زمین مادری زندگی میکنم و به خودم می بالم که یک شمالی هستم و پر از حسهای خوب زندگی که در جریان است سر زمین من جانم فدای همه داشتهایت و بوی خاک نم خورد ه ات (شهسوارمن)
نوشته: فرشته ای از شهسوار