موضوع: خاطره ی من از دوران اول ابتدایی
سال اول ابتدایی بودم.
از همه عوامل مدرسه می ترسیدم .همه برایم بیگانه بودند.اولین روز کلاس فقط
می دانستم که روی یک نیمکت باید بنشینم .سرجا ی نشستن، یکی ازبچه ها بامن درگیر شد.ازخود دفاع کردم .گریه کردم.امروزه خیلی برایم جالب است ولی درآن موقع حکم زندگی را داشت.
به قول ویل دورانت:"زندگی کشمکش دا ئمی با طبیعت"
لذت بخش ترین دوران سال اولم نوشتن
مقدمه کتاب فارسی بود همان خطوط بی معنی.درنقاشی ام همیشه سه عنصر حضور داشتندخورشید،گل وپرنده.
امروزخودم را وراندازمی کنم می بینم
این سه موجود را خیلی دوست دارم.
درآن زمان تغذیه می دادندمن سه سال
تغذیه خورده ام .شیر پاکتی را با ترکه خوردم .من خود به شخصه بالای صف کتک خورده ام تا شیر پاکت تمام شد.
ما شیر گاو داشتیم شیر پاکتی یه مزه ی دیگر داشت. استفراغم می داد .
ناظم اگه نمی دید آن را روی زمین گلی می ریختم. از یادآوری زدن دانش آ موزان در ابتدایی حس غریبی به من دست می داد.
و امروز آن را جنایت می دانم.چون کودک برای کتک خوردن نرفته است و حس دوگانه پیدا می کند .توباید چیزی یاد بدهی نه آنکه بزنی. تو که می دانی او نمی داند.
آن موقع ردی ها زیاد بود. اکثرا سه ساله بودند و هم کلاسی ها باهم هم سال نبودند .
من هر سال قبول می شدم وحس خوبی داشتم واز اینکه سه ساله نبودم خوشحال .
باخواهرم هم مدرسه ای بودم . می خواستم با معلم کلاس اولم عکس بندازم
خودم روم نشد بگم .با اصرار خواهرم معلم آماده بود مرا کشید نزد خود و عکس گرفتیم .خیلی خوشحال بودم .سال هاآن عکس را با خمیر نان یا برنج پخته به دیوارگلی خانه یمان می چسباندم دوباره در هنگام بهار می کندم
خلاصه آنقدر آن را به دیوار چسبانده بودم کوچک کوچک شده بود.هرسال گوشه ای از آن کم می شد.
معلمان من تاسال سوم ابتدایی سپاه دانش بودند.باکت ودامن یک رنگ .اکثرا کاموا می بافتند بازرس می آمد قایم می کردند. ترسناک ترین ا
کش به وسط ده انگشت من زد ماه ها کبودی روی انگشتانم ماند دستم ورم کرد.
ما نا خن گیر نداشتیم .با چاقو ویا تیغ
ناخن ها را کوتاه می کردیم .زیر ناخن ما گل بود.خلاصه بهداشت مناسب نداشتیم.
بایاد آوری دوران ابتدائی باتمام تلخی وشیرینی هایش یک امر مسلم است که معلمان روشنگران راه تاریکی و جهلند.
اگر همراه با مهربانی باشد تاثیرش بسیار
زیاد خواهد بود....
موضوع انشا: لحظه انتظار
کودکی هایم ، چه بی دغدغه بود. خاطره مرور میشود ، نوشته را خط خطی میکند و برگه ی سیاهپوش دیگری مچاله ، گوشه ی اتاق خفه میشود .
دفتر بدون دست ، ورق میخورد تا برگه ی دیگری ارتعاشات مغز و قلب را در خود جای دهد.لعنتی من حتی کودکی هایم هم بی دغدغه نبود!
کلاس پنجم دبستان همان روز که برای دیدن پدر قلبم لُکنت گرفته بود تا نمره ی بیست ریاضی ام را نشانش دهم آن روز را حفظ هستم .
ساعت١٢:٣٠زنگِ قاتل من خورد.دوان دوان پله هارا رد کردم آنقدر لبخند خوشحالیش را با قلبم کشیدم که اَبر اطراف سرم صدای مغز خراش هم شاگردی ها را بی دلیل پس می زد.[enshay.blog.ir]
چشمانم به خیابان قفل شده بود گوشه ی دیوار،همان جای همیشگی ایستاده بودم پس چرا نمی آید؟ قلبم آرام آرام تند شد و مغزم تند تند آرام . به هیچ چیزی قد نمی داد سوال هایم روی افکارم پاشیده شده بود و مغزی که جوابشان را نمی دانست!پاهایم سست شده بود سنگینی قلبم را تحمل نمی کرد ساعت مچی ام را به گوشم نزدیک کردم که صدای تیک تاکش زمان را برایم شمرده تر بشمارد ،تیک تاک تیک تاک !!!
ساعت۲شد ،٣شد،۴شد خیابان ها را بی پدر می دیدم ، برایم سخت نبود فقط کمی به گلویم فشار می آمد کمی بیشتر پلک میزدم و سرم را بالا می گرفتم که اشکم سرازیر نشود و فقط کمی تندتر نفس می کشیدم.
هرچه بود گذشت . آن روز پدرم ساعت٥ آمد لبخندکی زد ، مجبوری پاسخ دادم . اما آن روز ،صد بار در خود شکستم . تنها حرفم باخودم این بود که :«خب شاید یادش رفته.»بچه بودم ولی می فهمیدم آدم چیزهای مهم را فراموش نمی کند .
من هیچ وقت از پدر نپرسیدم چرا دیر آمدی چون بی جوابی اش قلب دختری که در روحم بود را بی حس میکرد .از آن روز حدوداً پنج سال میگذرد ولی هیچ وقت این خاطره آدم کش از قلبم پاک نمی شود .
بزرگتر که شدم تازه فهمیدم که آدم حتی مهم ترین چیز زندگی اش را هم فراموش میکند مثل منتظر گذاشتن مادری برای پاسخ به دلیل گریه هایت.
نگارش دوازدهم نامه نگاری
موضوع: نامه به پدر
وقتی به کلمه پدر می اندیشم ناخود آگاه سختی های یک پدر به ذهنم خطور میڪند،پدری ڪه سال ها سال با سختی های روزگار دست و پنجه نرم ڪرده تا مبادا کمی برای تو وجود داشته باشد.
ڪلمه پدر که میگویی فقط یک کلمه نیست ،میتوانی مزه ی عشق و مهربانی را روی زبانت احساس کنی ، انگار خدا تمام زیبایی ها، فداکاری ها، عشق و محبت ها را فقط در یک ڪلمه نهاده آن پدر است . پدر مانند یک قهرمان برای دختر، پدر یعنی شعر بلند عاشقانه ، پدر یعنی بهترین تکیه گاه تنهایی.[enshay.blog.ir]
ای پدرم، موهای سپیدت یک دنیا خرابم میکند و آن زانوهایت ڪه هرشب از درد برایشان آواز سر میدهی برایم دردمند است . آخر ای پدر تورا به چه مانند کنم که زیبا ترین تعریف برای تو باشد. اما میدانم آنقدر از روزگار فلک زده ، زخم خورده ای که جبران کردن آنها کار دشواری است.
پدرم آنگاه که معلم ، درس بابا نان داد را برایم خواند فهمیدم که نان دادن همان زندگی دادن است و نان دادن تو همان عشق اوست.
چه خوب است هر روز تو را دیدن، هر روز تو را شنیدن ، درعشق تو ، در قلب تو جاری بودن .
قهرمان من ، میدانی دست هایم را خیلی دوست دارم زیرا یادآور دست های پینه بسته ی توست ، زخم هایی که شاید هرکدامشان برای آرامشم بریده شده اند ، پدرم میگویی خسته نیستی اما خسته ای ، خسته ! خسته ! کوه دردی اما دم نمیزنی ، پدرم مبادا ریزش کنی ڪه اگر ریزش کنی اولین کسی ڪه به زیر آوار خواهد رفت منم .
ای رستم شاهنامه ی زندگی من ، تورا در اوج خلوت و تنهایی ام صدا میکنم چون تورا اینگونه معنا کردم : پدر یعنی نفس ، یعنی صداقت / پدر یعنی ستون صبر و طاقت / پدر یعنی شکوهی جاودانه ، پدر یعنی نخستین عاشقانه ...
میدانی سالهاست به دوست داشتن تو آرامم ، ای همه هستی من...
نگارش دهم درس هفتم ناسازی معنایی (تضاد مفاهیم)
موضوع: سوز گرما
خوشه ها
گرما [ نور ، درخشانی ، آتش و...]
سرما[زمستان ، سوز ، فقر و...]
موضوع: سوزِ گـرما
در آتش بازی های سال پیش ، کودکی را دیدم که از سرما می لرزید و به نور درخشان فشفشه ها خیره مانده بود.
اجـداد ما یا همان انسـان های نخـسـتین ، از هـمان زمانی که دیـنی نبود و زمین قـلمرو داینـاسور ها به شـمار میرفت، می دانستند که نور یعنی گـرما ؛ و وجود گرما نجات دهنده ی نـسل بشر اسـت. به همین عـلت بسیاری از آنها به پرسـتش خورشید روی آوردند. چـرا که در هنگام شب ، سرما آنان را در بر می گرفت و در روز ، گـرچه نمی توانستند به خورشید خـیره شوند، اما وجودش برای دلگرمی شان کافی بود.
من می دیدم که وقـتی فشفـشه ها خاموش می شوند و سر کودک از آن هیاهو ها به سوی دیگری می چرخد ، از لرزش بدنش کاسته می شود. اما تا دوباره نگـاه حیرانش به سمت هیاهویی دیگر می چرخید ، سرما بدنش را فرا می گرفت.
میدانید علـت این تغییر ناگهانی بدنش چه بود؟[enshay.blog.ir]
وقتی او نوری نمی دید گمان میکرد که سرما یک چیز طبیعیست ، و بقیهً مردم نـیز ، اگر چه لباسی گرم تر پوشیده اند ، اما آنها هم حس او را دارند. امـا به محض روشن شدن یک فشـفشه ، خنده را بر لب مردم می دید ، و می فهمید که کسی حس او را درک نمی کند؛ پس سـرما به جسم کوچکش چیره می شد و سـوزِ گـرما ، اندامش را می لرزاند.
خدا کند سرما ، حـواسش به دل هایی که می لرزاند باشـد.
نویسنده : علی ادریس پور
دبیرستان : شاهد خاتم الانبیا
دهم انسانی ، آبادان
دبیر : آقای فاضل قالبی
موضوع انشا: عید نوروز
صبح میشود وقت آن است که خورشید دست از دامن طبیعت بردارد و به گیسوی سحر آویزد. شب کم کم دامن خود را از کوچهها جمع میکند. زمستان مدتها پیش از این صحرا رفت اما انگار رد پایش بر آسمان باقی مانده است که اکنون آسمان اینگونه زنگار گرفته است...
وقت آن است که کم کم بهار از راه برسد، درختان در خود فرو رفتهاند ، وقت آن است که سر را بالا آورند و به بهار سلام گویند و از طراوت آن بهره گیرند.[enshay.blog.ir]
وقت آن است که پروانهی چمن از پیله درآید و در نفس باد صبا سینه بگشاید، وقت آن است که شادی در رگهای دشت سوسو زند...وقت آن است که روزی از نو آغاز شود، امروز بهار وارد صحرا میشود و بر درختان شکوفهی سپیدی و پاکی میکارد و از درختان لخت دشت عروسی زیبا میسازد.
لکهی سرخ غروب از گوشهی آسمان پاک میشود که خورشید از پشت کوه سر بالا میآورد و به بهار زیبا خوش آمد میگوید ... در جنگل غوغایی برپاست نمیدانم چرا درختان از خواب زمستانی بیدار شده و با هم زمزمه کنان حرف میزنند گویا خندانتر و شادتر از همیشهاند آسمان از سر شوق میگرید انگار درختان دستهایشان را برای گرفتن دانههای بازیگوش باران که از گونهی آسمان میچکد در هوا نگه داشتهاند چه هوایی است بوی عجیب و مست کنندهای مشامم را قلقلک میدهد و مرا به بازی میگیرد، نمیدانم از کجاست ولی انگار با من قایم باشک بازی میکند و خودش را به من نشان نمیدهد، نگاهم به خطی مشکی در آسمان میافتد نزدیکتر میشود فکر کنم دستهای پرستو در آسمان پرواز میکنند، دستم را در هوا برایشان تکان میدهم و به راهی که چون خطی خمیده و پرپیچ و خم در قلب جنگل کشیده شده به کنار رودخانه میرسم که بچههای شیطون در آن بازی میکنند ، صدای شادیشان در جنگل پیچیده و خروشان فریاد میزنند، صدای چهچجه بلبلان گوشم را نوازش میدهد، کم کم شب از راه میرسد و آسمان گیسوی سیاه زیبایش را با پنسهایی از جنس ستاره و چلچراغی از جنس ماه به من نشان میدهد ، امشب آسمان مهتابی است چهرهی ماه را به تمامی مینگرم ولی نمیتوانم سخنانش را بشنوم فقط شادی و سرور را در نگاهش میخوانم اینک صدای پای عابری خسته را میشنوم صدایی آشنا با لبخندی بر روی لبانش و سرخی صورتش ، رهگذری که با آمدنش فقط میخواهد خندهی زیبا را به همه هدیه دهد، بله بهار زیبایم تو آمدی با تمام سرسبزی با تمام شکوه و با تمام جذابیت هایت، بهار من خوش آمدی
مقدمه: با نام خداوند هستی بخش انشای خود را از زبان یک کودک سیل زده آغاز میکنم.
انشا درباره سیل
بعضی وقتی ها تنها چند دقیقه زندگی تو را زیر و رو میکند. این چند دقیقه در زندگی من زمان آمدن سیل بود.
خانه ام ، وسایل زندگی ام . کوچه هایی که در آن بازی میکردم .
محله که از آن خاطره داشتم.
درخت روبری خانه ، گل فروشی سر خیابان ، ساندویچی ته کوچه … مسجد محل ، سالن ورزشی شهر …
سیل همه کودکی و خاطراتم را در چند دقیقه شست و رفت.
هرگز فکر نمیکردم روز از باران بترسم .
اما حالا قطره های بی شمار بارانی که عاشقش بودم جمع شدند و زندگی ام را نابود کرده اند.
حالا من مانده ام و شهری شناور در آب .
حالا من مانده ام و خاطرات شبی که سیل جاری شد و بسیاری از نزدیکان مرا با خودش برد.
حالا که سیل تمام شده است و ما ماندیم و زندگی گل آلودی درد آور که باید با امید و تلاش دوباره بسازیم .
از خداوند بزرگ و مهربان میخواهم که با دستان قوی و مهربانش کمک کند تا کودکان ضعیف و بی پناهی مثل من دوباره خانه و تکیه گاه و پناه داشته باشند . آمین.
نتیجه گیری: سیل ، زلزله ، طوفان ، آتش سوزی ، خشکسالی ، بیماری ها و … همه روی دیگر زندگی هستند و ممکن است در همه جای جهان رخ دهند. بد نیست به خود تلنگر بزنیم که شاید روزی ما مبتلا به این بلاهای سخت و دردناک باشیم . پس نباید هموطنان و هم نوعان خود را در روزهای سخت فراموش کنیم و حتی کمترین کمک های ساده را از آنها دریغ نکنیم.
لرستان زیبایم برخیز بهاراست بلبلان بی قرار میخوانند
لاله های واژگونت از شرم سر برنمی یارند
درختان کهنسال بلوط غمباری وچهره به گل نشسته تو را دربهار به یاد نمی آورند
برخیزهنگام خواندن کبکان در قله کوه هاست
مگر کدام چشم زخم به چهره زیبایت رسید که اشک آبشارانت خونین شد
سرزمینم هربهارمناظردل انگیزت دل ازعاشقان می ربود تو را چه شد که چون زنان داغدار باران صورتت را خراشید
خروش کشکان آرام را باور نداشتیم سیمره برایمان سرود زندگی بود وسرزندگی
پل هایت برایمان افسانه دلدادگان را میگفتند
درلابلای هیچ ورقی ازتاریخ خم شدن کمرت را نخوانده ام
زخم خورده ایستاده ای میدانم
سفره هایت را آب برد اما سخاوتت برجاست
برخیزوگیسوان آشفته دخترکانت رابباف وبردوسوی شانه هایشان انداز
بهاراست پسربچه هایت هوای رفتن به کوه وصحرا دارند دیدن انبوهی ازگل بجای گل های دشت وصحرا را تاب نمی آورند
برخیزتا دوباره زنان سیه چشمت آواز(سیت بیارم )بخوانندوجوانانت درحلقه(چوپی)دوباره باشادی بارون بارون را بخوانندبیاد ندارند که باران برایشان غم باریده باشد
برخیز شنیدن سوز چمری از سرنا قلبمان را میشکند ساز کمانچه ات راساز کن همه ایران آمده اند تا باز رقص دوپا را از سر بگیری
نویسنده: خانم اکرم ابراهیمی
دبیر ادبیات شهرستان کوهدشت
مهمان ناخوانده ی سال ۹۸ هم از راه رسید،
باران...
آمدنت شروعی بود که هنوز پایانش را نمی دانم تا کی و کجا ادامه دارد،
از غرق شدن زیبایی های گلستان،تا ویران شدن دروازه ی قرآن در استان فارس و یا فرو ریختن پل دختر در خرم آباد...
سیستان بلوچستان وجودش سالهاست تشنه ی قطره ای آب است،ولی حال از این سیرابی زیاد فریادش حتی گوش فَلک را هم کَر کرده است...
نمیدانم آسمان دلش از چه پُر است که این چنین می بارد...
نَبار باران،
بُگذار رخت نو فصل بهار به تن داشته باشیم،این چنین انصاف نیست که لباس داغ از دست دادن هموطنانمان را به تن کنیم...
آسمان،حال و هوای ما بیشتر از تو بارانیست...
ما همه با چشم خود داریم میبینم که باران همچون سایه ای سیاه بر کشورمان ماندگار می شود،
سایه از جنس داغ هم وطنانمان...
از آمدنت دلگیرم،
آمدنت خراشی بر سَختی سَد های خوزستان، شکست کَمر دروازه ی قرآن و حتی چنگ زدن را بر قلب همه ی مردم ایران هدیه کرده...
همیشه دستانمان را به طرف آسمان بلند میکردیم برای بارش باران،
ولی حال دستانمان محتاج دستی ست برای نجات در زیر ویرانی و سیل ها...
باران دیگر تمامش کن، تا بدتر از این را در ذهنمان ثبت نکرده ای،
سال۹۸را برایمان تلخ کرده ای...
میدانم که همه ی ایرانی ها به مهمان نوازی معروفند ولی این بار همه دَرها به رویت بسته شده است، ای مهمان ناخوانده ی سال ۹۸...ایرانم تسلیت...
نویسنده: آسیه قاسمی
دبیر: خانم نظری
سال یازدهم دبیرستان ۱۲ بهمن
موضوع انشا: سیل
سیل هیولای ویرانگر خشمگینیاست که هر آنچه و هرآنکه پیشِ رویش باشد را از بیخ و بُن بر میکَنَد و با خود میبرد...
تصورش در مُخیله، هم نمیگنجد،
تا با چشمهای خودت این غول گردابِ خروشان را نبینی، درک درد و وحشت حاصل از دیدن این صحنهها بسیار سخت و حتّی غیر ممکن است!
این غولِ گرداب خروشان، محاصرهمان کرد، به دورمان پیچید ،
دهان باز کرد و آدمها و خانههایمان را بلعید...
ساختمانهای بزرگ در مقابل قدرت خیرهکنندهاش چون مشتی خاک فرو ریخت و در کامش ناپدید گشت...
با چشمهای بهت زدهی خودمان دیدیم که چگونه خانه خانه، پلدخترِ زیبایمان را بلعید....
ما را در بهت و حیرت و وحشت
با کوهانی از گِل و لای و ویرانی برجای گذاشت و با سرعتی دیوانهوار ، رفت...
من ماندم و شهری ویران شده...
و مردمانی در گِل مانده...
من و ماندم و ماتم
من ماندم و رنج و سوگ و عزا...
این دردها و رنجها قابل توصیف نیست،
میدانم الآن زمان عزاداری نیست
باید پلدخترم را از گل و لای و ویرانی و بوی چندشآور سیلِ وحشی و بیرحم پاک کنم و دوباره آبادش کنم!
حس تنهایی و انبوه ویرانی آزارم میدهد
اما
همدردیها و همدلیهای تو هموطن
وفادار و غیرتمندم ،تسلّایم میدهد،
تویی که علارغم اینهمه مشکل اقتصادی که با آن دست به گریبانی،
همیشه در چنین شرایطی ، در زلزله و آتشسوزی و سیل،
همیشه با تمام وجود و توانت برای دستگیری از هموطنت ، حضور داری...
محبّتها و کمکهای بیدریغت را بر دیدهی منّت مینهم و دستهای یاری و همدلیات را صمیمانه میفشارم و قدر میدانم.
هرگز فراموش نمیکنم که مرا در این رنج تنها نگذاشتی و نمیگذاری،
فراموش نمیکنم که
تو با اطلاعرسانیهای به موقع و پیگیریهای مداومت ،
با فرستادن کمکهای ارزشمندت،
و با حضورِ صبورانهات در شهرِ به گِل نشستهام و زحماتِ بی دریغِ بدونِ چشمداشتت در کنارم بودی!
در این مسیر اگر نامردمانی بیانصاف،
که به دنبال گرفتن ماهیهای حقیر از این سیلِ گِلآلود هستند، به پای خستهات سنگ زدند و تو را دلسرد و مأیوس کردند
آنها را عفو کن،
تـــو بزرگوارتر از آنی که با فرو رفتنِ خاری در پایت از قدم گذاشتن در مسیرهایِ انساندوستانهات پشیمان شوی و همه را مثل هم قضاوت کنی.
قطره قطرههای محبّت و لطفت را ، دریا دریا عوضِ نیک از خداوند ِقهّار بخشایشگرِ بخشنده ،برایت آرزومندم!
نویسند : سهیلازارع
شهروند پلدختر
موضوع انشا: چگونه عید تبریک بگوئیم؟
با اینکه خودم اهل شعر و ادبیاتم، ولی تو این سال ها هیچ وقت برای تبریک تولد و عید و سال نو دنبال نوشتههای قلمبه سلنبهی ادبی نگشتم.
هول و ولایی که همه برای پیدا کردن یه «متن یا شعر قشنگ» دارند که «سِند تو آل» کنند و این جوری مناسبت ها را تبریک بگویند به دوستان و آشناهاشون یه کم غریبه؛ و همیشه میپرسم «خب چرا؟»
خودمون از زبان، اندیشه و با قلم خودمان تبریک بگوییم.
هر چه که از ته دلمان بر میاد را بنویسیم. [enshay.blog.ir]
این گونه متن تبریک ساده و صمیمی که خیلی بهتره؛ حتی اگه خیلی هم شعرگونه و پر از تشبیه و استعاره نباشه.
جداً دریافت یک پیام «عیدت مبارک، سال خیلی خوبی داشته باشی» قشنگتره از گرفتن این پیامایی که معلومه واسه همه ست و گاهی هیچ روح و اشتیاقی هم پشتش نیست، صرفا یه عادته.
نویسنده: آنا جمشیدی
موضوع انشا: دریغ یاد عیدهای قدیم
نزدیک عید پدرم و مادرم ما را به کفش ملّی میبردند.
خودشان از پشت ویترین انتخاب میکردند و به فروشنده میگفتند سایز پای ما بیاورد و اصلا سوال نمیکردند که این کفش را دوست دارید یا نه؛
فقط همیشه می گفتند این ﻛﻔﺸﻬﺎ "ﻣﺮﮒ" ﻧﺪاﺭﻧﺪ...
عاشق عید بودم.
بوی عید را دوست داشتم.
بوی شیرینیها، بوی عود و بوی سبزی پلو ماهی مادر و مادر بزرگهایم و سفرهای که اولین روز عید پهن میشد و همه فامیل دور آن مینشستند ...[enshay.blog.ir]
چرا فکر نمیکردیم شاید این روزها تمام شوند؟
چرا آنقدر خاطرمان جمع بود؟
چرا مواظب لحظهها نبودیم؟
چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم؟
که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشتهها و خیره شویم به آن و با خاطراتش زندگی کنیم...
از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست؛ اما همراهانت همیشگی نیستند.
در فراز و فرود راه، خیلیها را از دست می دهیم.
ما در همین از دست دادنها بزرگ شدیم، پخته شدیم و ساخته شدیم!
خیلیها ﺭﻓﺘﻨﺪ و من امروز بعد از گذشت این چند سال، میخواهم بنویسم فقط کفش ملّی نیست که مرگ ندارد، "عشق" هم مرگ ندارد،
بعضی خاطرات هم مرگ ندارد،
بعضی قلبها،
بعضی آدمها،
و ...
نویسنده: ...
نگارش دهم درس ششم سنجش مقایسه
موضوع: دیوار و تنهایی
انسان های تنها مثل دیوار سرد و بی روح هستند.
دیوار و تنهایی رابطه تنگاتنگی با یکدیگر دارندفردی از تنهایی تکیه به دیوار سرد می زند ،دیوار تنها تکیه گاه تنهایی هاست.
دیوار مانند حصاری برای انسان است که وقتی در بیابانی بی آب و علف نشسته ایی به دور خود بکشی فقط برای ترس از تنهایی؛تنهایی واژه بسیار غریبی است.
بعضی اقات تنهایی ها را دیوار پر می کند با واژه هایی که روی آن نوشته می شوند یا اینکه روی دیوار خط های روز های تنهایی را بکشی...
چه دردی میکشد دیوار از این همه واژه های غریب[enshay.blog.ir]
دیوار ها انواع مختلفی دارند:
دیوار خانه...دیوار مدرسه...دیوار بغض و دیوار تنهایی...
وقتی تنهایی،وقتی از همه آدم های دور ورت خسته ایی و آنها مدام جلو چشمانت رژه می روند که به گفته ی خودشان ادای آدم های خوب را در می آورند
آنگاه باید با همان خشت های تنهایی دیواری دور تا دور خودت بکشی که تنها تو بمانی و هوایی برای نفس کشیدن.
نویسنده:یاسمن عالی نژاد
دبیر: سرکار خانم مجیدی
دهم معارف اسلامی شهید مطهری
استان لرستان(خرم اباد)
نگارش دهم ناسازی معنایی
موضوع: فریاد و سکوت
<سکوتم فریاد فردایم است>
کلمات به هم برخورد کردند؛ وازگره خوردن آن ها صدا متولد شد.
صدا نغمه ها وموسیقی را به زندگی آموخت، زندگی خواستار ریتم های نویی شد ؛تا اینکه خانوده ی صدا گسترش ورونق یافتند.فرزندان با روزهایی که توسعه یافتند تفاوت های آن ها آشکار شد؛ جهت های فرعی که مسبب خیره شدن برخی صدا ها شدند، واین امر نیز آغاز گر تولد سکوت شد .سکوت امد. وپا به دنیا نهاد ؛ او نیز شروع به گسترش یافتن کرد؛ تا اینکه سالیان پر زاد وولد چنین گذشت. خیلی ها آمدند ورفتند؛ وفرزندان ظلم ،قدرت طلبی، جنگ ،نارامی بی ارزشی وتورم شدت یافته بودند.سکوت هامنزوی تر شدند؛وگاهی جنبشهایی از ان ها دیده می شد.گویی :انها آرامش قبل از طوفان هستند وهر لحظه ممکن است که بسوزند . قرن ها گذشتند ولی خبری نیست. چرااا !!!؟ هست. آن طرف تر. خوب بنگر .قلب ها وعقل ها جبه ی جنگ بسته اند ،سکوت ها از ان صبر ،واز بغض های گرفته شده ،از تنهایی، زندان، از محدودیت ها بدجوری در هم امیخته شده بودند. آ ن ها فوران کرده بودند ؛واز نقطه جوش خود گذشته بودند آتشفشان درون آنها منفجر شد سکوت ها می غریدند وفریا دها می زدند گویی در این نبرد قلب ها بر عقل ها منتصر(پیروز) شده اند سکوت ها آزادی از جنس پرواز می خواهند آنها خواستار عشق، وحدت وسازش اند..... سکوت چون اسبی نا فرمان می دویدو خودرا از این همه غوغا دور میکرد تا آنکه به لبه ی پرتگاهی رسید واز آن آسمان ها نظاره گر تمام عشق های رها شده، بی وفایی ها ،رویاهای پرکشیده، ظلم و تاریکی بود بغضش ترکید .او چون شیری با صدای مهیم (ویران کننده )فریادی از جنس امید، آزادی ،بی صبری وشعله های سوز دار را به زمین نشاند او به آهنگ زندگی رسیده بود چه بسا درد هایی راکه برای تولد فریاد کشید ؛ولی مرگش بی ثمره نبود او فریا دابدی را حکم فرما کرد؛ فریادی که پس از <مرگ >سکوت صدای تازه ای را آفرید وتمام نقطه نقطه ی قلب ها را پرکرد .
پس همه ی صدا ها ممنون از سکوتن سکوتی که به آن ها از ناتوانی هایشان قدرت بی مانند ی را عطا کردقدرتی که در <روزی> چنان تخلیه می شود که کسی قادر به توقف وخفه کردن صدایش نخواهد بود.👊 (ما همیشه دانش آموز روزگاریم)
خوزستان رامشیر
مدرسه حضرت زهرا(س)
آموزگار مریم آبشاری
نویسنده رضوان راشدی