موضوع انشا: تلخ ترین خاطره من
همیشه که نباید از خوشی ها ی خود گفت، بگذار یک بارم از تلخ ترین روز هایمان بگویم .
آن روزهایی که کل شهر را با هم قدم می زدیم ، و با قول های قشنگمان همدیگر را امیدوار می کردیم به زندگی کردن ...
آن روزها که هیچ وقت تصور نمی کردم روزی غریبه ترین آشنا یی باشیم که دراین شهر هستیم...
تلخ ترین خاطره من آن روزی بود که دوتایی به عشق برف بازی رفتیم و دستکش گرفتیم . اما کی می دانست که تو دیگر در کنار من نیستی و من تنها چگونه مبارزه کنم با هجوم زیادی از خاطره ، خاطره های دو نفر میان و این انصاف نیست که خاطراتمان دونفره باشد و من تنها با آن ها مبارزه کنم...[enshay.blog.ir]
تو حتی روحت هم خبر ندارد از این دلتنگی تمام نشدنی من ، حال اگر برگردی می گویم عزیز تر از جانم ، تو تلخ ترین خاطره من هستی امامن تو را دوست دارم با تعجب نگاهم کن ، چشمانم به چشمانت برخورد کند و بگویم مگر قهوه تلخ نیست ؟ اما خیلی ها معتادش هستند تو برایم همچون قهوه تلخی اما تلخی ات هم شیرین است...
بیا حداقل با برف بیا بگذار زمستانم کنارت بوی دیگر بگیرد، بگذار گرما را احساس کنم ...
یکبار دیگر گفته بودم بهت و این بار دوم است ، زمستان برای کسی که خاطره گرمی نداشته باشد حتما سرد است نگذار سرما بخورم ...
پیشینه ضرب المثل خالی بستن
مفهوم ضرب المثل:
«بلوف زدن ، دروغ خودستایانه گفتن ، سخنی غیرواقع یا ادعایی غیرواقع کردن» آمده است.
و زمانی بکار می رود که کسی ادعایی کند که حقیقت ندارد. به لحاظ رتبه از دورغ پایینتر است. یعنی دروغگویی در جامعه زشتتر از خالیبندی است. فرد خالی بند عملش تا اندازهای قابل چشمپوشی است و حتی با ترحم با او برخورد میشود. زیرا خالی بندی خیلی زود لو رفته و عموماً ضرری برای کسی ندارد. بیشتر، فرد خالیبند خواسته با خالی بندی خودستایی کرده، نداشته یا کار نکردهای را داشته و کرده جلوه دهد.
داستان ضرب المثل:
ریشه این اصطلاح فراگیر به دوره پهلوی و شهریور 1320 باز میگردد که کشور عزیزمان به جفا مورد اشغال و تاخت و تاز روس و انگلیس قرار گرفت. مصادف با ورود ارتش متفقین به ایران، به ارتش ایران التیماتوم دادند که هیچگونه مقاومتی نباید در برابر ایشان صورت گرفته، پادگانها بایستی تخلیه، اسلحهها تحویل و مهمات جمع شوند. دولت وقت نیز به چشم برهم زدنی تسلیم شده و پادگانها تخلیه شد. رضا شاه، مستوفی و تبعید شده و به مدت 5 سال فضای مخدوش سیاسی و اجتماعی بر ایران سایه افکند. در این بین امنیت اجتماعی به علت نبود نیروهای انتظامی جداً مورد تهدید قرار گرفت. از این رو به درخواست دولت انتقالی ایران «آژان ها» اجازه یافتند تا با رخت و لباس نظامی و سلاح سرد و گرم، برای ایجاد امنیت اجتماعی وارد شهرها و راههای کشور شوند. آژانها یا به عبارت دیگر پلیس آن روزگار، دو به دو در کوی و برزن گشت زده و مثلاً امنیت را تأمین میکردند که خود داستانی شنیدنی است. اما آنچه مقصود ماست، سلاح این
« اَمنیه »چیها است.
از آنجا که مهمات تحت کنترل متفقین (عموماً انگلیسها و آمریکاییها) بود و بسیار محدود در اختیار امنیهها قرار میگرفت، در پستها و گشتهای دو نفره، آنکه جَلدتر و زبر و زرنگتر بود سلاحش پُر و آنکه کمی بی دست و پا تر بود سلاح خالی به کمر میبست. به تدریج مردم محل به فراست میفهمیدند که از بین آژانهای محلشان کدامها اسلحه پُر بسته و کدامیک خالی و طبعاً در برخوردهای خیابانی وقتی آژانها آنها را تهدید میکردند که متفرق شوند وگرنه شلیک خواهند کرد، مردم به تمسخر به آژانی که اسلحه خالی بدست داشت میگفتند:«... برو بینیم بابا! تو که خالی بستی. اُولدُورَم بُلدُورَمَت ترسی نداره...» همچنین در نقل و حدیث های خاله زنکی در و همسایه شنیده میشد:« آژان فلانی، شوهر کبری خانم هم خالی بنده ها...!» و از این دست! حتی وقتی همسر آژانی در منازعات زنانه به همسر خود مینازید که شوهرم آژان است و خواهد آمد پدر شما را در خواهد آورد، زن همسایه برای استخفاف او با تمسخر و در حالیکه دستی به کمر زده بود میگفت:« هِه! به کسی بناز که کس باشه! شوهر تو که خالی بنده بدبخت. چه بخت و اقبالی داشتی خواهر...» و قهقه سر میداد... یکی از این آژانها که نامش به بدنامی خالی بندی گرهخورده بود آژانِ چاق و مهربانی بود به نام «اصغر جوکار» که بواسطه دلرحم بودند همیشه اسلحه خالی به کمر داشت.
به تدریج اصطلاح خالیبندی به سایر بلوفهای بی پایه و حرفهای غیرواقع دیگر راه یافته و مردم به هرکه خودستایانه دروغهایی را به هم ببافد «خالیبند» میگویند.
پیشینه ضرب المثل نعل وارونه زدن
مفهوم ضرب المثل:
فریب دادن رقیب
پیشینه ی ضرب المثل:
ضرب المثل قدیمی "وارونه زدن" یا "نعل وارونه زدن"، ریشه در نوعی حیله ی جنگی دارد .
در زمانهای قدیم که نیروی سواره نظام نقش مهمی را در جنگها و ارتش دارا بود، هر وقت گروهی سواره به مقصدی رهسپار می شد، سواران نعل اسبان خود را وارونه میکوبیدند.
دلیل آن این بود که دشمنان آنان گمراه شوند. یعنی برای مثال اگر سوارهها از شمال به جنوب رفته بودند، دشمنان آنان که میخواستند از روی رد نعل اسب ها مسیر را شناسایی کنند، اشتباه می کردند و فکر میکردند اسبسوارها از جنوب به شمال رفتهاند.
این تعبیر از میدان جنگ به فرهنگ عامه سرایت کرد و حالا هم هرگاه کسی رقیبش را با حیله فریب میدهد، میگویند نعل وارونه زده است.
پیشینه ی ضرب المثل "شهر هرت"
مفهوم ضرب المثل:
معمولا زمانی از این ضرب المثل استفاده
می شود که بخواهند نهایت هرج و مرج و بی قانونی را بیان کنند.
داستان ضرب المثل:
منظور از شهر هرت همان شهر هرات است که با آنچه که در کتاب(تاریخ نامه هرات) آمده مطابقت دارد؛ بعد از صدمات و لطماتی که به این شهر رسیده، عاقبت بهدست چهلتن از عیّاران رسید و بقولی ۱۵ یا ۱۸ سال در هرات سکونت داشتند که در تاریخ "عیّاران هرات" نامیده شدند و سلطنت کوچکی تشکیل دادند و قوانین مضحک و خنده داری داشتند. از جمله:
گویند یک نفر برای دادن شهادت نزد قاضی هرات رفت. وقتی اسم او را پرسید، جواب داد حاجی فلان. مدعی او گفت: این شخص دروغ میگوید، حاجی نیست و اگر میگوید به مکه رفته است، از او بپرسید: چاه زمزم در کدام طرف مکه واقع است؟ چون از او پرسیدند در جواب گفت: آن سالی که من به مکه مشرف شدم، هنوز چاه زمزم را نکنده بودند. تا مدعی آمد حرف بزند، قاضی گفت: حاجی راست میگوید. شاید چاه زمزم بعد از تشرف جناب حاجی به مکه واقع شده و قول حاجی دروغی را صحیح شمرد !
نعلبند شهر هرات شخصی را کشته و لذا حکم قتلش صادر شدهبود. اهالی، نزد قاضی شهر رفتند و گفتند:" اگر این نعلبند کشته شود، آنوقت کارهای ما لنگ شده و برای نعل کردن قاطر و الاغ معطل میمانیم. خوبست بجای او بقال را که چندان احتیاجی به او نداریم، حکم قتلش را بدهید." قاضی فکری نموده گفت:"در این صورت چرا بقال را، که او نیز منحصر بفرد است بکشیم؟ از دو نفر،
تون تاب (کسی آتش در آتشدان
می گذاشت) حمام، یکی را که زیادی است دستور می دهم؛ به جای نعلبند بکشند!
موضوع: مادر (نوشته ذهنی)
عطرش خوشبو ، صدایش دلنواز و آرامش بخش است .
وقتی از راه می رسد انگار دنیا مال من است . با آمدنش حالم دگرگون می شود ، دیگر آن آدم کسل و ناامید نیستم . دستش را که بر سرم می کشد ،چنان انرژی می گیرم که می توانم ، حتی پیاده تا ''چین '' بروم وسپس از '' دیوار معروفش '' بالا بروم .
مهر ومحبتش مانند دریای بیکران حد واندازه ندارد . آن قدر دوست داشتنی است که ،حتی غر زدن هایش هم به دل می نشیند .
از عطرش که برایتان نگویم ، مرا سخت دیوانه می کند ، مخصوصا وقتی پروبالش را باز می کند و مرا به آغوش می کشد ، آن موقع است که حس نوزاد تازه متولد شده به من دست می دهد.[enshay.blog.ir]
حس می کنم حتی آب هم پاکی وشفافیتش را از او گرفته است . ولی مگر می شود آب به پاکی قلب او باشد ؟ قلب او پاکتر از هر چیزی است و آب هم این جا کم می آورد .
صدایش را بیش از هر چیز دیگری دوست دارم .با هر کلمه که بر زبان می آورد ، گویی بهترین پیانیست دنیا درحال نواختن است که هر نت زیباتر از نت پیشین به صدا در می آید .
به راستی که نبودنش حتی برای لحظه ای '' کلبه ی مارا احزان می کند '' وسرمای کلبه را همانند شبهای قطب جنوب می کند . وقتی می رود سرای دلم دیگر آن سرای پیشین خود نمی شود وتا زمانی که برنگردد همانند اسپند روی آتش آرام وقرار ندارم .
مادران فرشتگان زمینی اند که به زندگی رنگ وروح می بخشند . امید است که همه ی ما قدرشان را بدانیم و دلشان را نشکنیم.
موضوع انشا: معجزه
دستانم میلرزید ٬قلم با لرزش دستانم روی کاغذ خطوط مبهمی را به وجود آورده بود ،هیچ حواسم نبود به کاغذ خط خطی که قرار بود نامه ای برای دلبر باشد.
از رؤیا و خیال بیرون آمدم کاغذ را دیدم چشمانم از اشک پر شده بود لبخندی لبانم را در خود غرق کرد ،اشکی که دیگر جایش در ابر کوچک چشمانم تنگ شده بود خودش را رها کرد و به سمت کاغذ سقوط کرد ،کاغذ را مچاله کردم و در سطل پایین میز انداختم، سطل پر شده بود از کاغذهایی که نمیدانستم چگونه برایش قلم را به رقص درآورم...از کجا شروع کنم و کجا پایانش بدهم این احساسی که پایانش سه نقطه است و تمامی ندارد.
کاغذ سفید دیگری برداشتم عینکم را درآوردم و اشک هایم را پاک کردم و شیشه های گرد عینک را که از قطره های باران ابر کوچکم پر شده بود پاک کردم و قلم را از زیر کاغذهای مچاله شده همچون قلبم برداشتم و شروع کردم به نوشتن :
به نام او...
سلام معجزه جاان.
نمیدانم از کجا شروع کنم،
از اولین نگاهت یا آخرین باری که صدای خنده هایت باعث شد نفسم را حبس کنم تا جز صدایت صدای دیگری در گوشم نپیچد حتی صدای نفس های خودم !
از کجا شروع کنم ؟!
از لرزش چهارستون بدنم موقع دیدنت یا از پیچیدن صدای ضربان قلبم در گوش هایم موقع حرف زدنت ؟
از یخ زدن دستانم برایت بگویم یا از لرزش صدایم در جواب حرف هایت ؟
نمیدانم،نمیدانم،از کجا شروع کنم...
اصلا از حالت بگو !
حال دلت خوب است ؟
خنده هایت واقعی است؟
غمی که در دلت چیره نشده؟
از دنیای کوچکی که داری بگو!
آغوشت را میگویم...[enshay.blog.ir]
کسی را که جز من در خودش آرام نکرده ؟
دستانت چطور !
اشک های دلتنگی صورت کسی جز من را که پاک نکرده ؟
انگشتان ظریف و کشیده ات چطور !
انگشتان دست های کسی جز من را که لا به لای خودش قفل نکرده ؟
فاصله ی بین انگشتانت که جز من با انگشتان کس دیگری پر نشده ؟
سوال پشت سوال...
سوال ها در یک نامه ی چند خطی که جا نمی شوند...
توصیف تو در یک نامه ی چند خطی که به پایان نمیرسد...
تو از خودت بگو
من از دلتنگی ام . دلتنگی که به استخوانم رسیده ...
دلتنگی که تنها درمانش دیدن روی توست...
راستش من شب ها نمیخوابم تا از دوست داشتنت عقب نیفتم :)
تصدقت!
دلم تنگ چشمانت شده
پاییز دارد کوله بارش را جمع میکند ، فصل نارنج ها در راه است اگر نیایی باغ دلم دق میکند..دلم برای «میم» مالکیت آخر اسمم هم حتی تنگ شده...
سرت را درد نمی آورم
میدانی که من بیشتر از آنکه دوستت داشته باشم ، باورت دارم ...
باور داشتن یک نفر یک پله از دوست داشتنش بالاتر است...
عزیز نوشته های من !
حرف برای گفتن زیاد است
و وقت کم
حرف برای گفتن زیاد است
و خطوط این کاغذ اما به پایان رسید
حرف دارم برایت خیلی حرف ها اما مثل همیشه سکوت میکنم و باز هم با سه نقطه تمامش میکنم...
امیدوارم وقتی صدای باز و بسته شدن در صندوق پست حیاط را میشنوم و بدون توجه به هیچ چیز با پای برهنه روی سنگ های روی زمین با تمام سرعتم با این حجم از دلتنگی ام به طرفش میدوم از دلبرجان باشد ...
به قول شاعر :
سر اگر عاشق شود،دیوار میخواهد فقط ...
خوب باش . معجزه جان ...
موضوع انشا: پرسش های کوانتومی
اگر انسان ها کمی به فعالیت های روزانه شان بیاندیشند ؛ در می یابند که چقدر مرتکب اشتباه می شوند.
شاید هم دریابند ،
چرا در هیچ کار یا رابطه ای موفق نمی شوند ؟
کارشان ثمره ای ندارد یا هیچ لذتی در زندگی نمی چشند .
بعضی افراد منفی نگر هستند و همیشه
ناامید به اتفاقات پیرامون خود می نگرند .
به تازگی متوجه شده ام ؛ انسان هر چه بیشتر به موضوع مورد نظرش
فکر کند ، همان اتفاق برایش پیش خواهد آمد .
این زمانی است که ذهن بر روی آن تمرکز کند . به این روش اصل تمرکز نیرو می گویند .
وقتی کاری نتیجه نمی دهد ؛ نا امیدانه می گوییم ؛ دفعه بعد هم همین میشود .
اما این جمله درست نیست.[enshay.blog.ir]
گویا به خود تلقین می کنیم که من نمی توانم ...! ولی اگر کمی به بهبودی این موضوع بیاندیشیم ، قطعا نتیجه خواهد داد .
تا اینجا متوجه شده اید ؟
اگر بلی که نوشته ام را دنبال کنید ؛ اگر نه بگذارید ؛ این مطلب را برایتان باز کنم ،تا شما را در اقیانوس افکارم غرق کنم . بیایید به جای این که ساعتها بر سر مسایل پیش پا افتاده وساده خود را سرزنش کنید ، بهتر است نور امیدی برای خود روشن کنید . با یک سری سوالات ساده .
چگونه میتوان با یک سری پرسشهای ساده خود را امیدوار نشان داد ؟
این گونه مسایل ساده به سوی بحران وناگواری کشیده نمی شوند بلکه پیشرفت چشم گیری در کارها یا روابط خواهید داشت . برای مثال
1-چه روشی می توانم ارایه دهم که به نتیجه مثبت برسم ؟
2- چگونه می توانم در روابط مختلف موفق ظاهر شوم ؟
انقدر به پرسش ها ادامه می دهیم تا به پاسخ دلخواه برسیم . هر چه بیشتر از خودتان سوال بپرسید ، مسلما به پاسخ های بهتر وکاربردی تر دست خواهی یافت.
نگارش دوازدهم درس جهارم کارگاه نوشتن
تمرین (۱)
ساختار نامه اداری زیر را در گروه بررسی کنید.
پاسخ:
یک نامه اداری از ۵ بخش تشکیل می شود: ۱_ سربرگ ۲_ عنوان ۳_ متن ۴_ امضا ۵_ گیرندگان رو نوشت.
این نامه اداری به جز بخش ۵ ( گیرندگان رو نوشت) که در این نامه احتیاجی به آن نیست. بقیه بخش ها رعایت شده است.
دانش آموزان در ادامه باید در گروه هر کدام از این ۴ بخش را بر روی نامه صفحه ۷۲ مشخص کنند.
موضوع انشا: کودک بمان
گرچه کودک بمانی باز هم دنیا بزرگت میکند بره باشی یا نباشی گرگ گرگت میکند .سخت بخند که دنیا بادی رهگذر و مسافر است . میدانی زندگی کشتی در حال حرکت بر روی دریا است که گاهی امواجی سخت دارد و گاهی آرام است که به سوی ساحل حرکت میکند. ای عشق کودک بمان دنیا مانند مداد رنگی است گرچه بهترین نقاش باشی باز هم رنگت میکند کودک بمان که بزرگ بودن دلت را میزند میدانم سخت و بی رحم است اما سنگت میکند . فاصله و زمان با من چه کردبا کودکی هایمان کاش میشد کودک شویم تا شعر قهر قهر را با هم زمزمه کنیم کاش میشد به آسودگی اشک ریخت مانند کودکام و آغوشی گرمی که مرا نواز میکند و با یکی بود یکی نبود هایشان ما را راهی قصه ها میکردند. میدانم لبخند هایم را در آلبوم کودکی هایم جای گذاشته ام و حال غم را راهی آلبوم نوجوانیم کرده میدانی هوس کودک بودن را کردهام قهرهای الکی و دوست های واقعی مشکلات کوچک و قلبی مهربان و بزرگ و پاک قاه قاه خندیدنهایم مرا راهی آهنگ های دلنواز می کند ،و ابری بودن دلم که بهترین نوازش ها را میخرید . هیچ از کودکی هایم دلخور نیستم از این دلخورم که انسان ها را مهربان و دوسجاجرتنی میدانستم انسان هایی که دنیای مرا خراب کردند و قلبم را رنجاندن . وقتی می اندیشم میفهمم که یک شبه گذشت ای کاش دلی نبود تا بشکنند ،♡ خسته شود♡وبرنجد😔 و در کودکی آرزوی بزرگ شدن را کند . بزرگ که میشوی آرزو و غم هایت از خود بیشتر قد میکشند .بزرگ بودن یعنی لبخند های مصنوعی ما هیچ وقت بزرگ نشده ایم بلکه کودکی هایمان را از دست دادهایم کودکی هایی که دلبسته به قلک های کوچک بودیم دنبال بهانه های مختلف و بی معنا آرزوی بزرگ شدن خوب نبود ای کاش همیشه کودک بودیم 👈 یادش بخیر👉 روز های کودکی که همه مرا دوست داشتند اما حال آن دوست داشتن ها کجاست؟ در این دنیا هرچه تنهاتر باشی پیروز تری
نوشته: هانیه حمزوی ... روستای چشمه خان استان خراسان شمالی - دبیر:خانم مقصودی - مدرسه نمونه دولتی حضرت زینب جاجرم
نگارش دهم گزارش نویس با موضوع گزارش بازدید از کتابخانه شهر
پرسش ها:
1_گزارش مربوط به چه زمانی است؟ 2_مکان گزارش کجاست ؟ 3_کتابخانه در کدام مکان شهر قرار دارد؟ 4_کتابخانه بزرگ است یا کوچک؟ 5_آیا مردم یا دانش آموزان از آن استقبال می کنند ؟ 6_آیا سکوت کامل در جو آن وجود دارد؟ 7_آیا کتابخانه حیاط دارد؟ 8_آیا حیاط آن برای اوقات استراحت آرامش بخش است؟ 9_آیا کتابهای متنوع در آن وجود دارد؟
متن تولیدی:
زمان:فصل بهار،سال1396 مکان:شهرستان رودبار جنوب در حیاط خانه نشسته بودم وسر،صدای اهل خانه بسیار زیاد بود که ناگهان به ذهنم رسید به کتابخانه روبروی بانک ملی بروم.کتابخانه ای کوچک و باصفا که حیاط بسیار زیبا،سرسبزی دارد، قطرات شبنم مانند اشکی از روی گونه های سبزه ها شروع به دویدن می کردند و بر خاک زیر پای سبزه ها بوسه می زدند و این مایه آرامش خوانندگان بود.روح،جسم خسته شان با مشاهده این صحنه آرامش می یافت.در کتابخانه سکوت قابل توجهی حکمفرما بود گویی که در آن هیچ کس نیست،سکوتی که قلبها،فکرها،ذهنها را به خود واداشته و مدهوششان می کرد،حدس میزنم علت استقبال دانش آموزان،دانشجویان هم همین باشد،فضای بسیار زیبا،جذاب،آدم های زیاد،رفت و آمد های زیاد با آن کتابهای بسیار که دیگر جایی برای قرار گرفتن در قفس ندارند،هر کدام یکدیگر را هل می دهند.کتابهای متنوع تاریخی،فلسفی،ادبی و کتابهای بسیار آموزنده دیگر که فقط مشتاق و منتظر خواننده اند.من که بسیار برای خواندنشان اشتیاق دارم و می خواهم با تک تکشان درد و دل کنم، حرف بزنم و دل به دنیای کتابها بسپارم..
نویسنده: پروانه امیری دندسکی دبیر:مریم آیین شهرستان رودبار جنوب، هنرستان رضوان.