نگارش دهم جانشین سازی با موضوع دریا
من دریا هستم. یکی از نعمت های بزرگ خداوندم که شگفتی های آشکار و نهان زیادی را در درون خود جای داده است.
ماهی ها، گیاهان دریایی، مروارید های زیبا و گرانبها و... را فقط میتوانی در آب های پهناور آبی رنگ من بیابی.
هر روز آفتاب گرم، نور سوزانش را برمن می تاباند تا ب وسیله ی قطره آب های بخار شده ی من، آسمانش را زیبا سازد. شب ها با مهتاب سخن میگویم و برایش دوست خوبی همچون آینه میشوم. با ستارگان بازی میکنم و هنگام خواب، برایشان لالایی میگویم. به سخنان انسان های بیقراری که نصفه شب دل به ساحلم می زنند، گوش میسپارم و با صدای موج های آرامم، آنان را دلداری میدهم.
من دریا هستم. دریایی که با صدای موج هایش آرامش را، با آب های آبی رنگش حیات را و با وسعتش، قدرت را ی تمام جهانیان ارمغان میکند.
نگارش دهم جانشین سازی با موضوع معاون مدرسه
با صدایه داد و بیداد بچه ها به خودم آمدم. یکی میگفت:خانم صدا نداریم.دیگری میگفت:تصویر نداریم ،میکروفون باز نمیشه و ....
درحال که سعی داشتم به آرامی مسئله را حل کنم ولی در دلم غوغایی بود. ازطرفی دلم به حالشان میسوخت و از طرفی دیگر به دنبال راه چاره بودم.
هنگامی که کمی سایت را راست و ریس کردم به دبیر کلاسشان یاد دادم تا وقتی دوباره این مشکل به وجود آمد چگونه درستش کند.[enshay.blog.ir]
از کلاس که خارج شدم مستقیم به سمت دفتر مدیر رفتم و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم و بعد از کلی بحث در آخر تصمیم گرفتیم نت مدرسه را قوی تر کنیم تا بچه ها حداقل استرس کلاس آنلاین را نداشته باشند.
از پله ها که بالا میرفتم دبیران را میدیدم که چگونه با سختی تلاش میکنند کلاس را به نحو احسن برگزار کنند. چهره های نگرانشان باعث میشد تا مصمم تر شوم و هرچه زود تر این مشکل بزرگ را برطرف کنم.
نویسنده: زهرا پور حسین
دبیر: خانم میر کریم پور
دبیرستان فرزانگان لنگرود
جانشین سازی با موضوع پراید
سلام به همه دوستان داران من😁
باید خاطر نشان کنم ماشینی جذاب و خوش قیافه ام 😎 ... آره، آفرین ، پراید هستم!
اسمم فریاد میزنه کلاس بالا هستم ، روز به روز داره ارزشم بیشتر میشه ، گرون تر میشم 😏 ۱۰۰ ملیون ، دارم با کیا رقابت می کنم؟ 😉
رازی درونم نهفته است ولی تجربه کنندگانش ، از آن آگاه اند.
« تا دلتان بخواهد ، آدم زیر گرفتم ☺️ چپ کردم ☺️ گمان کنم خصوصیات اخلاقی و روحیام را می دانید!
با تمام این صفتهای خوب و عالی ، بعید نیست که من را همه دوست داشته باشند 🤞🏻
ماشاءالله هزار ماشاءالله ؛ حرف قیمتم را نزنید که غوغا است ، به گونه ای که صاحبم قدرت تعویض روغنم را هم ندارد!
باید این را هم بگویم که دوستانی لاکچری و شیک دارم که با عطر چند میلیونی صاحبشان مست می شوند و ویراژ می روند!
ولی من در خدمت انسان هایی هستم که حوصلهٔ خودشان را هم ندارند 😂 چه برسد به من که برویم و دور دور کنیم ؛ اصلا حس ویراژ را درونم کور می نمایند 🥺😂
البته بدون تعارف باید بگویم ، استعداد ویراژ دادن در من وجود ندارد که بخواهد پنهان باشد ،
استعدادم نفله کردن است که بعد از آن کسی جرئت دادگاهی کردن سازنده من را ندارد.🤞🏻
در تمام این مدت که از خصوصیات و خوبی هایم برایتان گفتم، باید این را اضافه کنم و بروم پِی کار و زندگیام :
در هر صورت همهٔ ما باید آن گونه که هستیم و خلق شده ایم ، خودمان را دوست داشته باشیم ! احساس کمبود و ضعف نکنیم ،
درست مثل من که دوستانم می توانند ویراژ دهند، ولی من نمی توانم اما توانایی هایی دارم که آنها نمی توانند. مثلا نمی توانند مثل من آدمها را به دیار باقی هدایت کنند!
🚙🚗🚙🚗🚙🚗
نویسنده: هانیه کرمی
پایه: دهم
دبیر : معصومه محتشمی
دبیرستان نمونه نجابت برازجان
جانشین سازی با موضوع مهتاب🌜🌜🌜
گوی درخشندهٔ کوچکی هستم در دل تیره و تار آسمان شب ، که از درخششم ، زمینیان محو تماشای من می شوند!
درخششی دارم که از دورترین نقطه در گوی آبی زمین ، آشکارا و قابل دیدن همه است . افتخار می کنم که مهتابم و درون آسمان شب ، جای دارم ، چون:
در دل آسمان تاریک شب بودن هم حال و هوایی دارد،
زیرا که تماشاگر چندین حالت و وضعیت هستم.
یکی شادی ها است که با آنها جان می گیرم ، شادی هایی که بشریت در دل شب ، در دورهمی های صمیمی و گرم ، به هم با عشق منتقل می کنند.
دیگری تنهایی هایی است که همدمشان فقط آسمان و نشانهٔ چشمانشان، من.
و دیگری گریه هایی هستند که گرچه خفه اند ولی صدایشان تا کهکشان ها می آید.
باید اعتراف کنم که نظاره گر و شنوای هزاران هزار راز هستم که تا این هنگام ، زبان برای دیگری ، نگشوده اَم .
باید بگویم همه جا همه گونه آدم وجود دارد ؛ چیزی که من دیده ام ، این بود که همه افراد بشر روی زمین ، حداقل ِ حداقل ، دو نفر حالشان همانند هم بود.
این نشان می دهد ، هیچ انسانی نباید چنین فکری با خود کند که : « تنها من این مشکل را دارم و دیگر راهِ چاره ای وجود ندارد »
هیچ کسی تنها نیست ؛ همیشه در عالم هستی کسی همانند شما هست ؛
و این را به خاطر بسپارید که خداوند همه جا و همیشه هست.
او از من نیز بیناتر و شنواتر و حتی دقیق تر است .
کسی اگر دلش را با خدا همراه سازد ، تنهایی های دلگیر شبش قطعاً کمتر می شود.
و من در آن هنگام ، بیشتر نظاره گر شادی ها هستم ، تا اینکه نظاره گر دلتنگی های شبانه و اشک های خفهٔ داغ.
داغی که از دلتنگی و تنهایی و ... است !
به همهٔ بشر اعلام می کنم که ، زندگی کوتاه تر از چیزی است که شما فکر می کنید.
من هر روز می آیم و می روم ، ولی شما همان روز های تکراری را ادامه می دهید ! روزتان و زندگی ـِتان را متحول کنید و از زندگی به اجبار لذت ببرید :) هر روز زندگی ِ جدیدی است.
من هم بدون نور زیبا نیستم ، نورم و درخششم از خورشید است ، خورشید نیز تاب و توان این را ندارد که هر ۲۴ ساعت در حال کار باشد ، پس ما نیاز های هم را برطرف می کنیم.
شما نیز همین کار را کنید ، با هم به جلو بروید ، چرا از هم فاصله گرفته اید ؟
من ناظر همه چیز از قبل تاریخ بوده ام ، از هنگامی که انسان ها ، مقام خود را فراموش کردند و فاصله های قلبی از هم گرفتند ؛ گریه های شبانه و تنهایی های دلگیر بیشتر شد.
و اینکه درست است که درخششی از خود ندارم ولی از دورترین فاصله ها دارم می درخشم.
نباید به این فکر کنم که از خود نوری ندارم ،
باید حال را در نظر گیرم که می درخشم ، به فکر های بیهوده تن نمی دهم چون خسته کننده و آزار دهنده است ؛ شما هم تن ندهید و باید بگویم که:
زندگی از این بالا چقدر زیبا است!🌜🌜🌜🌜
نویسنده: فاطمه یوسفی
پایه: دهم
دبیر: معصومه محتشمی
دبیرستان نمونه نجابت برازجان
جانشین سازی با موضوع من آستامینوفن هستم
به نام او که وجودم ز وجودش به وجود اومده است....(:
انشای ذهنی با جانشین سازی (من استامینوفن هستم)
با عرض سلام وادب فراوان خدمت شما سروران...؛ از همان اول بگویم! بنده را مجبور کرده اند خاطره ای برایتان تعریف کنم! نمیدانید که چقدر خواهش کردند.... اگر شما هم جای من بودید نمیتوانستید مخالفت کنید، خلاصه... اگر با شنیدن / خواندن این خاطره شاد شدید و خندیدید، برایم دعا کنید؛ اما اگر ناراحت شدید و گریه کردید همه اش تقصیر کتاب نگارش بانو و جناب آقای خودکار است! بسیار خوب، دیگر خوب گوش کنید:
یادش به خیر! در داروخانه شفا کنار یکی از دوستانم به نام آسپرین نشسته بودم و از وضعیتم در کارخانه میگفتم که ناگهان خانم عبداللهی مسئول داروخانه من را با چند ورق قرص سرما خوردگی و جناب آقای دیفن هیدرامین در یک پلاستیک گذاشت و به دست شخص بیمار داد. پلاستیک رنگی بود و دیگر نفهمیدم چه شد!!
در راه به این طرف و آن طرف پرت می شدم و به دارو های دیگر برخورد می کردم. حسابی خسته و کوفته شده بودم. وارد خانه که شدیم، مستقیم مارا به داخل یخچال پرت کردند و من قولنجم شکست!
دارو های زیادی آنجا بودند، به طوری که نخست گمان کردم به داروخانه دیگری منتقل شده ام! احساس غریبی می کردم و اگر راستش را بخواهید کمی هم خجالت می کشیدم.
مترونیدازول جلو آمد و گفت :« خودت را معرفی کن جوان! بگو ببینم از کدام دیار آمده ای و چه کاره ای؟!» مِن مِن کنان جواب دادم:«از دارو خانه شفا امده ام و مسکنی برای درد های خفیف و متوسط هستم. نام من استامینوفن است. در دارو خانه که بودم (اِسی) صدایم می کردند»
کوآموکسی کلاو شکمش را جلو داد و دستی به سر طاسش کشید و گفت:« از خانواده ات بگو داداش اسی!» از صمیمیتش خوشم امد و بدون خجالت ادامه دادم:« پدرم فارماپین بود که عمرش را داد به شما! خدا رحمتش کند؛ قرص شجاعی بود! همیشه می گفت:« هر درد که با من در افتاد بر افتاد....خودم تنهایی حریف ده تا مرض می شوم!»و سر همین قضیه جوگیر شد و خواست با کرونای پدر صلواتی درگیر شود که رفت و دیگر بر نگشت...! کرونا که ضعیف شده است، کروناز دست از سر و کله کچل ما بر نمی دارد و تسلیم نمی شود.
مادرم هم مورفین بانو است که دوای هر درد است. سراغ هر مرضی که برود، طوری فلجش می کند که گویی نسل آن درد را منقرض کرده است. به قول ننه نوافن مادرم شیر زنی است برای خودش!».........
همینطور داشتم از شجره نامه ام برای دارو های دیگر میگفتم که شخص بیمار مرا برداشت و در دهان مبارک گذاشت و فرو برد. انتظار این لحظه را میکشیدم تا به ننه نوافن ثابت کنم من هم به خوبی پسر خاله ام کدئین هستم.
از حلق بیمار که پایین آمدم، مقدار زیادی عفونت دیدم اما حیف که کار من مبارزه با آنها نیست.... از اپی گلوت رد شدم و از کاردیا پایین خزیدم؛ مشغول مبارزه بودم و کم کم در حال تجزیه شدن.....
به یاخته های عصبی چسبیدم و آنها را آرام کردم . لحظات آخر عمر من فرا رسیده و اثرم در حال از بین رفتن بود، برای همین یاخته ای را مخاطب قرار دادم و وصیت کردم: «دو دانگ پیراهنم را، دو پاره از کفنم را، به این دو چشم بدوزید....سپس ملال تنم را ، دو بال پر زدنم را، در این کفن بگذارید...» شعری از جناب آقای محسن چاووشی خواننده محبوبم... وصیتم که تمام شد به دیار باقی شتافتم. شنیده ام بعد از مرگ من شخص بیمار، سالم و تندرست شده است خوشحالم که توانسته ام به کسی کمک کنم. نمیدانید ننه نوافن چقدر به داشتن نوه ای مثل من افتخار میکند.
اوه مرا ببخشید! کاملا فراموش کرده بودم بگویم که بنده از آن سرا این خاطره را نوشته و برایتان فرستاده ام... آهان! پدر عزیزم جناب فاماپین از این دنیا سلام می رساند خدمتتان!
می دانید؟! گمان میکنم اکنون فضای کلاس مناسب نصیحت کردن باشد؛ خوب گوش کنید و به یاد بسپارید: عزیزان من! لطفاً از خودتان مراقبت کنید و سالم و تندرست بمانید.آخر من از جان خود گذشتم برای جان شما، فدای یک تار مویتان؛ اما نمیتوانم شاهد مرگ و فداکاری خانواده و دوستانم باشم! پس ال می توانید مریض نشوید و سلامت بمانید.... با تشکر از شما، زنده باشید!
کوچک شما: استامینوفن
رقیه هادی نژاد، پایه دهم، دبیرستان حضرت معصومه قائمشهر
دبیر مربوطه: سرکار خانم مظفری
نگارش دهم جانشین سازی با موضوع من یک پرستو هستم
«وقتی یه پرستوی مهاجری»
هوا رو به سردی می رود، با فرا رسیدن فصل پاییز و آغاز سوز و سرما، من و همراهانم برنامه یک سفر هیجان انگیز به سرزمین های گرم را در پیش می گیریم .
پس از مشورت با هم، زمان مشخصی را برای کوچ در نظر می گیریم . در زمان حرکت با همراهانم برای آخرین بار در آن منطقه که زندگی می کنیم به پرواز در می آییم ، تا آن منطقه را به خوبی به خاطر بسپاریم .
سفرمان را آغاز می کنیم . در زمان کوچ پرواز بر فراز رودها، جنگل ها، دشت ها و کوه ها لذت بخش است. سفر ما درکنار شور و هیجانش خطرناک نیز است . شکار شدن توسط دیگر موجودات بزرگترین تهدید ما در این سفر است . گاهی در این میان عده ای نیز گم می شوند یا از بین می روند .
فصل بهار که از راه می رسد، زمانی که درختان از شکوفه های سفید و صورتی پوشیده شده و زمین جامهی سبز بر تن سردش کرده و خورشید زمین را گرم تر می کند ، ما نیز از سفر خود باز می گردیم و در هیاهوی زمین سهیم می شویم .
پس از بازگشت به سراغ لانه های مان می رویم ، اگر آسیب دیده باشند آن ها را تعمیر می کنیم یا از نو می سازیم و زندگی را تا پاییز و سرمایی دیگر که باید کوچ کنیم در آنجا از سر می گیریم.
🦅🦅🦅🦅🦅🦅
نویسنده: الهه امیدی،
دبیرستان نمونه دولتی فرشتگان شهرستان مرودشت،
دبیر: خانم آرمیتا حسینی
نگارش دهم جانشین سازی با موضوع من مداد هستم
سلام!
من امروز می خواهم داستان زندگی خودم را برای شما تعریف کنم زندگی من در طبیعت آغاز شد در کنار درختان دیگر که بعضی ها میوه میدادند و بعضی ها نه یک روز که صبح بیدار شدیم تعدادی انسان به محل زندگی ما آمدند و ما را از ریشه قطع کردند و با یک دستگاه های بزرگی ما را تکه تکه کردند و محل زندگی ما را نابود کردند بعد ما را به جای خیلی بزرگی بردند که به آنجا کارخانه میگفتند واقعاً الان که دارم برای شما تعریف می کنم برای من مثل یک خواب بد بود من که زندگی خوبی داشتم و هیچ خطری من و دوستانم را تهدید نمی کرد تا ...
حالا بریم ادامه ماجرا رو بگم.
من در واقع زندگی دیگری را آغاز کردم البته این بار به عنوان چیزی مثل مداد و به آن جای خیلی بزرگ رفتم دیدم که ما درختان را با تکه تکه کردن بریدن به ما شکل میدهند بعضی از ما به چیزی به نام کاغذ تبدیل شدیم بعضی به سازه های چوبی و تعداد زیادی از ما هم مداد شدیم[enshay.blog.ir]
واقعاً خیلی برایم عجیب بود چون اول فکر میکردم که من درخت وقتی بزرگ شوم بعد از چندین سال زندگی با آرامش پیر و خراب میشود و از بین می روم تا حالا به این فکر نکرده بودم که کسای دیگری آینده و سرنوشت من را تغییر دهند ما در جعبه های قرار گرفتیم و به چندین قسمت تقسیم شدیم و هر کدام به یک جایی به اسم لوازم التحریر فروشی رفتیم من چند روز در آنجا ماندم تا یک روز پسرکی آمد و به صاحب مغازه گفت یک مداد می خواهم که صاحب مغازه من را به او داد و او شد صاحب من بعد از چند روز که پیش آن پسر بودم پسر خوبی بود و از من درست استفاده میکرد و بعد هر روز من را با خودش به جایی که به آن مدرسه می گفتند و با هم سن و سال های خودش در آنجا درس می خواندند برد.
انشا جانشین سازی با موضوع گلدان مادربزرگ
ما گل ها و گیاهان از جمله بهترین دوست و همنشین انسانها مخصوصاً افراد سالمند هستیم درست است همیشه ساکتیم و حرف نمیزنیم ولی تمام حرف ها و سخن های این آدمیزاد را با دل و جان گوش میدهیم.
بیست سالی میشود که آقاجان ، حُسن یوسف یعنی من را به این پیرزن هدیه داده است ولی متاسفانه وقتی که ده سال داشتم آقاجان من و پیرزن را ترک کرد و از او تنها یک قاب دور سفید با نوار مشکی در کنار من جامانده است.
من اورا پیرزن میشناسم ولی هر از گاهی یک سری بچه های تُخس می آیند و به او مادربزرگ میگویند. پس منم اورا با همین اسم صدا میکنم ، البته اگر سمعک گوشش کار کند و صدای مرا بشنود. مادر بزرگ در گوشه و کنار خانه و حتی در حیاط هم گلدان دارد ولی من را ببشتر از همه دوست دارد.
هر روز صبح تَر و خشکم میکند ، یه دستی به قاب آقاجان میکشد و زیر لبی دعا و صلواتی ختم میکند و میرود سراغ بقیه ولی خب اول حُسن یوسف دلبندش بعد گیاهان زشت دیگر گلدان ها. وقتی به سراغم میاید ، بوی گلاب دوست عزیزم گل محمدی را میدهد ، وقتی با دستان چروک و پینه بسته اش نوازشم میکند ، به خودم میبالم که گیاه مورد علاقه اش هستم هرچه باشد من هدیه آقاجانم.
روزی از روزی ها با نوازش دست خورشید از خواب بیدار شدم. آفتاب بعد از طوفان باران دیشب فضای اتاق را درگیر عشق میکرد. منتظر مادربزرگ بودم ولی امروز دیر کرده بود ، نگران بودم ، نگران خودم که نکند این هم مانند بقیه دچار آلزایمر شود و فراموش کند که به من آب بدهد ولی خداروشکر بعد از مدت کوتاهی سر و کله اش پیدا شد. بر خلاف تمام روزها ، روسری به سر داشت ، روسری سفید و توری. نزدیکم شد و
پارچ آب در دستش بود ولی مسیرش را عوض و رفت سمت گلدانهای زشت دیگرش.
جگرم هزار تکه شد و قلب کوچکم ترک برداشت انتظارش را نداشتم که من را فراموش کند.
اخم کرده بودم و زل زده بودم به آفتاب ولی اون نیز چیزی نمیگفت ، پیرزن با همان پارچ در دستش به سراغم آمد ، چهره اش نورانی تر از قبل بود و بوی گلابش بیشتر به مشامم میخورد. لبخندی زد و حسابی سیرابم کرد. قاب عکس را برداشت و پارچ خالی آب را به جایش جایگزین کرد. دستی روی عکس آقاجان کشید و درست نشست مقابل من. قاب عکس را بوئید و بوسید و لبخند میزد. برای بار آخر قاب را محکم به آغوش گرفت.
پیرزن لبخند زنان خیره شد به من آرام آرام چشمانش را بست و نقش زمین شد.
دقیق نمیدانم چه اتفاقی افتاد ولی دیگر نفس های گرم مادربزرگ را حس نکردم.
مثل اینکه آقاجان آمده بود اورا با خودش برده بود.
نویسنده: negar
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: من کرونا هستم
من خیلی خاصم
سلام دوستان من متولد سال ۲۰۲۰ در شهر ووهان چین هستم و نام من کرونا ویروس جدید می باشد و با آنفولانزا و سرماخوردگی نسبت فامیلی نزدیکی دارم؛ اما من خیلی خاصم، شاید بگویید چرا؟ حالا می گویم چرا. من مانند آنها سرزده به میهمانی می روم و میزبان را دچار تب و سردرد و سرفه می کنم اما نفس آن فرد را هم به شماره می اندازم.
از آنجایی که من خیلی خاصم، به هر کجا که پا بگذارم مثل فامیل هایم زود رفع زحمت نمی کنم و همان جا لنگر می اندازم و کنگر می خورم و آنقدر این کار را ادامه می دهم تا یا صاحبخانه از دست من به کنج- بیمارستان پناه ببرد و یا در صفحهی شطرنج زندگی مات شود.
از خودم خیلی تعریف کردم دیگر کافی است. در این مدت کوتاهی که چشم به جهان گشودم از شما انسان ها چیز های عجیب و غریب زیادی دیدم که شاید خودتان هم تا وقتی من نیامده بودم از آنها بی خبر بودید. به طور مثال:دوستانی را دیدم که به چشم زامبی به یکدیگر نگاه می کردند. انسان هایی را دیدم که در طول عمر خود تا به حال انگشت شستشان را نشسته بودند و حالا این شست هم مورد توجه بسیار قرار گرفته و دیگر احساس کمبود محبت نمی کند.
سودجویانی را دیدم که خون مردم را در شیشه می کردند و سعی می کردند با احتکار ماسک و مواد ضدعفونی کننده به سود بیشتری برسند، غافل از آنکه ممکن است من به سراغ خود و خانواده شان هم بیایم. اما در مقابل تمام اینها سپید پوشانی را هم می بینم که برای نجات جان هم نوع خود و بیرون راندن من شبانه روز تا پای جان می ایستند و گاه جان خود را در این راه فدا می کنند.
به تازگی پس از آنکه شما انسان ها مرا شناختید، بهداشت فردی و اجتماعی را بیشتر رعایت میکنید و به شست دستتان بیشتر توجه میکنید و کسانی هم که حتی یکبار در روز دستشان را نمی شستند، حال مرتب در حال ژل زدن هستند و دستشان را با آب و صابون می شویند.
همه از حکومت من ترسیده اند و در خانه هایشان مخفی شده اند تا دست من به آنها نرسد و سرزمین آنها را ترک کنم، به جز اندکی که گویا می خواهند از نزدیک با من آشنا شوند. حالا باید ببینیم کدام موفق تریم؟ من یا شما انسانها؟ قضاوت با شما...
نویسنده: هلیا شاکری
دهم ریاضی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: ماه و پلنگ
یا لطیف ...
دلش مغرور بود و خیالاتش خام. پلنگ سرکش قلبش میخواست سوی من جهد و مرا از آسمان به روی خاک آورد. پرید اما پنجه هایش خالی ماند. هرچه میپرید چیزی نصیبش نمیشد. نباید مرا میگرفت٬ باید مدتی سردرگم میماند٬ باید معنای عشق را میفهمید. خوب میدانستم عشقش هوس نبود آخر هوس که ماندگار نیست در چشم به هم زدنی از بین میرود. دلم برایش میسوخت. نمیخواستم اینگونه در آتشک محبتم بسوزد. دیگر طاقت نداشتم. سرنوشتمان همانند دو خط موازی شده بود که جز نرسیدن به یکدیگر چاره ای نداشتند.[enshay.blog.ir] شیشه تهی دلش شراب میخواست اما زمانه شرنگ به کامش ریخت و فریاد هایش برای همیشه بیصدا ماند. هرچه بیشتر می کوشید ٬ جادوگر دغل پیشه عمرش ناشنوا تر میشد. نمیخواستم سرنوشتش اینگونه باشد اما انگار خودش هم باور نداشت که به من میرسد. حمایت تلاش هایش قصه کرم ابریشم کوچکی را برایم تداعی میکرد که همه عمرش را به بافتن قفس تلف کرد اما فکر رهایی در سرش داشت. دیگر طاقت نداشتم، امانم بریده بود، به خدا گفتم:چرا مرا ماه آفریدی؟ من طاقت جان دادن خیالات خام پلنگ ها را ندارم. نفسم میگیرد وقتی نفس شان به شماره می افتد و امیدشان را از دست میدهند. بیشتر فریاد زدن اما صدایی نشنیدم. سکوت سنگینش اذیتم میکرد. به گریه افتادم. دلم از همه چیز گرفته بود. از سرنوشت تلخ آن پلنگ ناکام، از غرور خودم، از بی معرفتی زمانه. نمیدانستم چه کار کنم. ای کاش میشد بتوانم از این بالا پایین بیایم و با آن پلنگ هم صحبت شوم. ای کاش میفهمیدم چه چیزی در سرش دارد. ای کاش کیمیای عشقش اینگونه پامال نمیشد. ای کاش...
نویسنده: فائقه سادات سیدعلیپور
دبیرستان سلمان شهر تهران
دبیر سرکار خانم دانشور