نگارش دهم درس هفتم تضاد مفاهیم
موضوع: پرواز و سقوط
گاهی می شود آنقدر بدوی که زانوهایت زوق زوق کند و درد ازسر پنجه هایت مانند سوزن تیز بالا بیاید و تا مغزو استخوان، تیربکشد .مانند کشیدن ناخن هایم بردیواری که زمانی تو در خیال بااو بودنی ودلت پرواز با او را می خواهد،صدای ناخون هابند افکارت را پاره و دستانت را جدا میکنند ، وتو مجبوری به سقوط
پاهایش را دراز کرده بودو درخیالش کودکی را بر پا تاب میداد وزمزمه بار برایش لالایی میخواند.و هراز گاهی چشمان خود را می بست که کودک ببیند خواب است و بخوابد!چون بعد از خواب به او قول پرواز داده بود!قول داده بود بر فراز ابرها بنشینند و از آن بالا به خدا گله کنند، یا شاید کودکانه برایش بغض کنندتا دل خدابرایشان به رحم آید!
من بودم،آن دختری که در 6 سالگیش با موهای موج دارش ریسمانی بافته بود برای پروازی سمت خدا! من بودم، منی که حال زانوهایم از فرط دویدن دیگر تا نمی شود!و چرخ فلک جوری دانه دانه به نابودی پرواز هایم کمر بست که دیگر کمری برای ایستادن نماند.
یاد دارم زمانی چیزی یا بهتر است بگویم کسی رادلم طلب می کرد که برای داشتنش چشمانم کاسه ای خون بود و دستانم انقدر برای رسیدنش به ریسمانی چنگ انداخت،غافل از آن که ریسمانش همچون شاخه گلی، فریبنده خنجرهای زهر آلودش را بر بند بند انگشتانه پینه بسته ام فرو می آورد
اما زهی خیال باطل..
چشمان من از این دردها لبریز بود،لبریز تر از افکار دختری شش ساله برای پرواز!
لیلیی بودم مشهور به مجنونگی،مجنون چشمان زاغ سیاهی که مرا به مرز دیوانگی می برد،مجنون آن نگاهی که مرا به عرش و گاهی به فرش می نشاندو دستانی که برایم بال پرواز بودند و گرمای حمایت مردانه اش رهایم نمی کرد،و من مستانه از ته دل برایش ضعف می کردم زمانی که نامش را می خواندمو او با(جانه دلم) جوابم رامی داد!![enshay.blog.ir]
اماپاره شد،درست مانند افکار که با صدای کشیدن ناخن ها بردیوارپاره می شود.ریسمان آرزوی پروازم وطلب بودن یار پاره شد!! و من ماندمو یک دنیا دیونگی و محتاج شنیدن صدای دوباره اش.
دستانم از دوره ریسمان جدا شدومن مجبور بودم به سقوط.به سقوطی که می دانستم بعد از زمین خوردنش هیچگاه تکه های قلبم پیدا نمی شوند.
آری
وقتی سالها با موج های موهایت ریسمانی ببافی برای پروازو نشود بپری،و مجبور شوی به سقوط!
تو می مانی و یک دنیادیوانگی:)
نویسنده:زینب وحدانی
دبیر: خانم نوروزی