نگارش دهم درس سوم نوشته های عینی
موضوع: مغز
مغز اندامی است که در سر و در درون جمجمه قرار دارد. جنس جمجمه از استخوان است برای همین از مغز محافظت میکند. و همچنین مغز دارای دو نیمکرهی چپ و راست است.
کار مغز تنظیم فعالیت های بدن، فکر کردن و شکوفا کردن استعداد های نهفتهی درون انسان است. البته در بعضی ها مغز کاملا بسته و بی استفاده است و جز تنظیم فعالیت های بدن نقش دیگری ندارد.
کار دو نیمکرهی مغز باهم فرق میکند ولی به طور شگفتانگیزی به هم مرتبط اند.اگر به نیمکرهی راست ضربه شدیدی وارد شود نیمکره ی چپ و فعالیت هایش از کار می افتد و بالعکس.[enshay.blog.ir]
از مغز برای فکرکردن هم استفاده می شود. بعضی اوقات به طور ناخودآگاه و بعضی وقت ها به خواست خودمان شاید بعضی از مواقع برای شماهم پیش آمده باشد که به طور خیلی ناگهانی به چیزی فکرکنید که حتی باعث تعجب خودتان هم بشود. انسان های عاقل بیشتر از۹۰ درصد تصمیم های زندگیشان را با مغزشان و آن کمی دیگر را هم به طور نامحسوسی باقلبشان میگیرند. البته نه اینکه قلب هم خصوصیات مغز را داشته باشد. نه! قلب فقط به طورخیلی زورگویانه ای بعضی از مواقع می خواهد خودش تصمیم بگیرد. از اینها که بگذریم می رسیم به کسانی که به طور کاملا راحتی به مغزشان را پشیزی هم حساب نمی کنند و هرکاری که در لحظه بخواهند بدون حتی کمی فکرکردن به عواقب آن کار، انجامش می دهند و نه تنها به خودشان بلکه در اکثر مواقع به دیگران هم آسیب می رسانند.
و اینجاست که می گویند عقل که نباشد جان در عذاب است.
نویسنده: هانیه کمیزی
دبیر: خانم سهیلا رجبلو
دبیرستان: صدیقه کبری(س)
گرگان
نگارش دهم درس سوم
موضوع: صبح سرد برفی
باز آغار شد یک روز سرد زمستانی تولد یک دخترِ کوچک با لُپ های گرم و نرم شاد و خندان .
بارید ، باریدنش نوروزی اغاز کرده بود در درون وجود پدر و مادرش .
با این سوزش و سردی و کولاکِ زمستانی ، که بحث از پایانِ یک سال دیگر بود . تولدم شروعی بود سرشار از گرمی با خنده هایم زندگی میبخشیدم . اشک هایم ان بارانی بود که دلیل رشد شکوفه هایی بود از جنسِ امید در دلِ پدر و مادرم .
برای اولین بار برف را دیدم ، سفیدی رویِ آن آدم برفیِ ایستاده درون ان همه یخبندانِ بیرونِ خانه سرمایی به تن تازه جان گرفته ام میداد .
بخار سردِ ان چایی داغ را که در دستانِ مادرم بود میدیدم .
این روزها عجب بهاری بود برای این خانواده طراوتی دوباره روی چهره ی انان دیده میشد . نوری وصف ناپذیر در نگاه انان میدیدم که بامن سخن میگفت .
ای خورشیدهای تابان من ای خورشید های گرما بخش و پر طراوت من دوستتان دارم.
چشمانم را به آرامی میگشایم صدای آرام قطره های باران روی شیشه ی اتاقم روحم را نوازش میکرد بلند شدم و جلوی پنجره رفتم و روی صندلی نشستم.
همان طور که مشغول تماشای یک باران بهاری دلپذیر بودم تصمیم گرفتم به حیاط خانه بروم و این لحظات زیبا را زیر آسمان سپری کنم.
روی پله ها نشستم قطرات باران به آرامی مانند دستی مهربان صورتم را نوازش میکرد.
چند لحظه ای نگاهم را به باغچه ی کوچک گوشه ی حیاط دوختم چقدر زیبا و دلنشین تر از همیشه، باران محکم و با تمام قدرت به روی شکوفه های یاس می بارید انگار خدا میخواست با نشان دادن این عظمت قدرت خود را به رخ هستی بکشد در عمق خیال و اندیشه بودم که با صدای رعد و برق محکم از جا پریدم و به خودم آمدم غرق در آرامش و سکوت با صدای آرام زیر لب زمزمه کردم خدایا بابت تک تک نعمت هایی که به ما بخشیدی و آن نعمت هایی که حتی ما تا به حال به آنها توجه ای نکردیم شکرت.
نویسنده: سوگند قربانی