نگارش دوازدهم نامه نگاری
موضوع: نامه دوستانه به دبیر ادبیات
وقتی برای اولین بار شمارا ملاقات کردم در سطرسطر وجودتان واژه ی دلسوزی را دیدم.هنگامی که شمارا به من هدیه دادند من برای روز های شانزده سالگیم ساعت کوک میکردم.از همان روز اول جلد زیبایتان مرا جذب کرد همان نیروی جوانی همان استعداد شگرف درادبیات، مرا جذب کرد. شمارا بی گمان از درختی ساخته بودند که حرفِ زندگی میزد.
فصل اولتان رابایک شربت سرد در یک هوای گرم پاییزی آغاز کردم با موزیک آرام یک پرستوی مهاجر.فصل، فصلِ طعنه بود.فصل ایهام و مجاز.اصلا درون مایه ی شما همین بود. همین فصاحت شما که پیوست شما بود مرا برای ادامه دادنتان راسخ تر میکرد.
فصل دومتان، بوی رفاقت بوی صمیمیت بوی اعتماد می داد بویِ یک تن و دو نفس.هرچه که بود ورق به ورقتان را با ولع میخواندم.من ادبیات را در کنار شما آموختم.من در کنار شما از یک "چه" به یک "بقچه " تبدیل شدم.
فصل دلچسپتان اما فصل حرص خوردنتان بود که من با قهقهه میخواندم.دلسوزی را در بند بند آن فصل به استعاره کشیده بودید و این شمارا از دیگر کتاب ها متمایز میکرد.
وقتی به اینجارسیدم به همینجا که اندکی طعم پختگی میدهم، ندیدنتان در کلاس ادبیات را با یک علامت تعجب دیدم و آن را بلند خواندم اما نشنیدید؛ به عمد هم نشنیدید.آنجا بود که فهمیدم من شمارا نمی نویسم من فقط و فقط می خوانم.
در این نیمه شب تاریک شمعی که سه سالی بود روشن کرده بودم رو به خاموشی است.من شمارا تار میبینم.شما از آن کتاب هایی بودید که دیر تمام میشوند. تمرکز میخواهند اما دیگر زمانی نمانده. چشمانم برای دیدنتان سویی ندارد. زمزمه ام را فریاد میزنم تا بشنوید: یاد باد آن روزگاران یاد باد!
نویسنده:مریم رنج روزی
دبیر:خانم خردخورد
دبیرستان حاج عبدالهادی هرنگ/هرمزگان،بستک
نگارش یازدهم درس چهارم
گفتگوی عقل و قلب
شده موقع ظرف شستن ،کتاب خواندن یا درس خواندن به چیزی فکر کنید؟!
همه ادما اینطوری شده اند ،مثلا خود من!بار ها موقع درس خواندن به فکر فرو میروم بدون اینکه متوجه گذر زمان بشوم. تا به خود می آیی میبینی که دقیقه ها گذشته و تو درگیر جدال بین قلب و مغزت بوده ایی .قلب و عقل من دشمنی دیرینه دارند .به هیچ وجه باهم کنار نمی آیند .قلبم یک چیز میگوید و عقلم سرسختانه با او مخالفت میکند .و اینگونه میشود که عصبی میشوی.بیشتر اوقات قلب برنده بازی است ،اما اگر کمی منطقی باشیم ،میبینیم که عقل ،حرف حق را میزند.مثلا در انتخاب عشق!
عقل:این برای تو مناسب نیست!
قلب:برایم مهم نیست،من او را دوست دارم و میدانم با او خوشبخت میشوم.
عقل:هنوز خام است و وارد مشکلات زندگی نشده،نمیداند سختی یعنی چه!
قلب:نه،از حرف هایش فهمیدم که میتواند یک زندگی را اداره کند.
عقل:ممکن است موقعیت های بهتری سراغت بیایند و آینده بهتری را میتوانی داشته باشی!
قلب:بهتر از این وجود ندارد.
عقل:به این فکر کرده ایی که اگر بخاطر خودت دوستت نداشته باشد ،چه میشود؟!
قلب:او میگوید دوستم دارد و من حرفش را باور میکنم.
عقل:ارزش خراب کردن زندگی و اینده ات را ندارد.
قلب:دارد...
و این بحث ها آنقدر ادامه دارد که سرت درد میگیرد و بدون اینکه متوجه گذر زمان باشی ،میبینی ک دقیقه ها بعضی اوقات ساعت ها درگیر این جدال بوده ای.
ولی این را خوب میدانم که هیچ چیز ارزش این را ندارد که قلب و مغزتان را وارد جنگ و جدل کند. باید با هرکس اندازه لیاقتش رفتار کنیم.درست مانند خودش. بعضی اوقات خوب است بیخیال شویم ،اینطوری زندگی راحت تر و آرام تری داریم.برای هر چیزی غصه نخوریم ،به فکر هرچیزی نباشیم .بیایید بخشیدن را یاد بگیریم. بیایید در بعضی مسائل ،بیخیال بودن را یاد بگیریم . دنیایی که ما از ساعت بعد زندگیمان خبر نداریم ،ارزش تنش و جنگ و اعصاب خردی را ندارد.
بیایید منطقی باشیم.
نویسنده:کوثر امیرخانی
دبیر: خانم حسین پور
دبیرستان فاطمیه جلین ،گرگان
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: سنگ قبر
اینجا مثل من زیاد است یعنی همه مانند من هستند ، من سفیدم وبقیه تیره رنگ هستند .
سه روزی می شود که مرا در اینجا قرار داده اند ، در این مدت زنی هر روز به دیدنم می اید ، زنی که گوی مادر است و با هر بار امدنش برایم گل می آورد و دستی بر سرم می کشد ، و برایم لالایی می خواند و در پایان نیز مرا می بوسد و می رود . دختری امد با یک گل رز آبی رنگ ، در کنارم نشست .چند دقیقه خیره به من زل زد وسپس شروع کرد به تعریف خاطرات گذشته ، از غمها وشادی ها ، اشکها همراهی اش کردند در تعریف ناب ترین لحظه های زندگی ومن متحیر وبهت زده تنها نگاه گردم .بعد از مدتی ارام و قرار رزهای آبی را بر سرم پرپر کرد و رفت . بعد از مدتی پسری امد گویی از رفقای بامرام وبامعرفتش بود. به قیافه اش مغرور بود متکبر . وقتی در کنارم نشست غرورش شکست و مغموم وناراحت به من زل زد و لبهای لرزانش شروع به جنیدن کردند اونیز به مرور خاطرات تلخ و شیرین زندگی پرداخت
چه زود می گذرد و تمام میشود خاطرات زیبای زندگی که هرگوشه آن پر شده از غم وشادی . او نیز آرام ارام با دوستی های گذشته خداحافظی کرد و رفت .
تنها شدم .اینجا پایان راه زندگی است ، جایی است که دیگر برگشتنی نیست .دیگر از آغوش گرم و امنش خبری نیست اینجا؛ تمام دنیا در یک متر جا خلاصه میشود ، اینجا خوابگاه ابدی پسری است که به امید توبه در پیری زندگی کرد ورفت.
نویسنده: فاطمه بابایی
دبیر: خانم خلیلی
آموزشگاه: راهیان نور، ساری
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: ستاره
از شب های ابری بدممی آید ، آخر تو را نمی توانم ببینم . امشب ، برای من آن چنان کش آمده که انگار سالهاست در انتظار دیدن چشمانت هستم . ولی سوالم این است ، آیا تو هم همین حس را داری ؟
یک شب که داشتی از میان آسمان شب، ستاره ای برای خیره شدن انتخاب می کردی ، من از شدت هیجان ، ضربان قلبم بالا رفت و آن چنان درخشیدم که دیده شوم ، لحظه ای که چشمت به من افتاد . تازه فهمیدم این همه مدت دنبال چه چیزی بودم . نگاهت به من خیره ماند . من همچنان بدنم داع بود و صدای قلبم را می شنیدم و تو ... و تو نور قلبم را می دیدی . آن شب در چشمامت تنها یک کلمه موج می زد و می رقصید ، دلم نمی خواهد ان را بیان کنم ، بگذار در دلم مانند رازی باقی بماند تا هر وقت که دلتنگش شدم بخوانمش .
آن شب فهمیدم که مرا دوست داری . شبهای دیگر من منتظر تو ماندم و تو باز به ملاقاتم امدی ، تو مرا انتخاب کرده بودی . از تو ممنونم که ماندی و ستاره ای کوچک را در دلت نشاندی . یک شب که داشتی درباره ی باران شعر می نوشتی ، من نگاهت می کردم وآرزو کردم کاش باران ببارد ! تا تو شادمان گردی نمی دانستم در آسمان جای ستاره هاست یا باران ؟ ناگهان ابرهای سیاه آمدند و لشکرشان را گستردند و تو قطره های باران را با نگاه مخملی ات نوازش کردی و حدس زدم مرا فراموش کردی و این غیر ممکن است مرا از یاد برده باشی ؟!
به هر حال بی صبرانه منتظرم تا باران بند بیاید ، ابرها کنار بروند و دوباره با صدای قلب تو همصدا شوم .پس امشب را با لالایی باران در رویاها یت سیر کن .من نیز امشب را در انتظار دیدنت سپری می کنم.
نویسنده: زهرا کاظمی
دهم فتو گرافیک
هنرستان راهیاننور، ساری
دبیر : خانم خلیلی
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: طلا
ظرافت و زیبایی ام در بین زنان زبان زد است. همه شان برای رسیدن به من مغز شوهرانشان را می خورند، آخر من وسیله ای هستم برای دک و پوزشان، جاری کش، دهن پر کن و کوری چشم بدخواه ها. اما مرد ها تصور خشن و بهت آوری را از من در ذهنشان هک کرده اند. مانده ام چرا و برای چه؟مگر قیمتم چقدر است که جیبشان توان خریدنم را ندارند؟ گرانم؟ خب باشم.
جای من پشت ویترین طلا فروشی محل نیست. آهای آقایان جای من یا در قلب بانوان شماست یا در گاوصندوق خانه تان.
من، طلا بانو،کاری به کار تحریم های ترامپ و گرانی جهانی ندارم. یا من را می خرید ...یا من را می خرید چون آن طور که طلافروش محل میگفت قیمتم ارزان نمیشود که هیچ، گران تر هم میشوم .پس تا پشت ویترین شیشه ای طلافروشی به علف یا جلبک تبدیل نشدم، ذهن خود را باز کنید، اصلا هم به شرایط اقتصادی تان فکر نکنید. کمتر بخورید،کم خرج کنید و کم مصرف کنید اما....طلا بخرید.
الان میگویید چه طلای مغرور و بی انصافی ! اما باور کنید ما هم تحت فشار هستیم خب! ما با این هدف ساخته شده ایم تا فروخته شویم و به زنان زینت ببخشیم. اما الان همگی در حسرت یک نگاه😟
آیا میدانستید چند میلیون طلا در افسردگی کامل به سر می برند؟چند نفرشان در تیمارستان امین آباد بستری شده اند؟اصلا میدانید چند ست حلقه ازدواج به یکدیگر نرسیده اند و در فراغ یکدیگر به سر میبرند؟
پس قضاوت نکنید تا می توانید طلا بخرید.
دبیر:سرکار خانم تیموری
نویسنده: نرگس زمانی
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: برج میلاد
چشم هایم را از هم گشودم. فضای همیشگی که هر روز مهمان چشمانم بود را نمی دیدم. چندبار پلک زدم...
اما باز هم تغییری به چشم نیامد.
گمان میکنم چشمانم ضعیف شده اما چقدر سخت است ندیدن زیبایی ها.
در دلم از حرف های خودم خنده ام می گیرد.
تهرانِ ایران ، زیبایی چشمگیری داشت که در دل این غول های بزرگ گم گشته بود و ضعیف به چشم می آمد.
چند ساعتی صبر کردم بلکه آن زیبایی خفته مثل هرروز روبه روی چشمانم ظاهر شود. اما این چند ساعت ، به چند روز موکول شد،هرچه پیش می رفت ؛ تاریِ دیدم بیشتر میشد.
نمیدانستم ماجرا از چه قرار است، چشمانم مقصر است یا مردم و این غول ها.
میدانستم مقصر چشمانم نیست آخَر نَشِنیده بودم تاریِ دید بر ریه ها هم تاثیر بگذارد و نفس کشیدن را برایم دشوار کند.
حال قدر این دوست وفادار را میدانم، او همیشه همراه زندگی من بود و کاش قدر این نفس هارا پیش تر میدانستم.
روزها میگذشت، آرزوی دیدن و نفس کشیدن بر دلم مانده بود.
دلم مانند هوایش گرفته شده بود و تیره و تار.
این تهران من بود. تهرانی که من پادشاهش بودم. تهرانی که سالها قلمرو قدرت من بود و ویرانی اش خواب را از چشمانم دزدیده بود، حال محو شده...
تیره شده...
درست مانند هوای دل من که روز ها با او زندگی کردم...!!
نویسنده: مژده_غلامی
هنرستان طوبی، دهم حسابداری.
شهرستان ملارد.
دبیر: خانم کوچکی
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: نهال
سبزکی بودم بی جان و نهال، باتو اما چه شدم نمی دانم
آه گر من بودم خاک، تو بودی نهال،
آنگاه در وصف مادرانه،مادرت می بودم
زیر این صحرای سرد شنیده ام
جان فدای وی کردی ای عزیز
پیچ و خم پاره کردی ای بصیر
حال بگذار تاج بوستان برگشایم برت
لانه ی مرغان گذارم سرت، آن همه غوغا کنان آمدم ، حال بگزار این گونه روم
تشنه ی سیراب عشقت ، عاشق دلخسته
گویا رفتنیست، اما یادش باتو ماندنیست
نویسنده: غزل آتشکده
دبیرستان نرجس، تهران،
دبیر: سرکار خانم ابراهیمی
موضوع انشا: زنگ انشا
شمس لنگرودی از زنگ انشا میگوید؛
(ماهنامۀ انشا و نویسندگی،شماره پنج،۱۳۹۸)
یکی از درسهایی که من در دورۀ کودکی از آن فراری بودم درس انشا بود. برای اینکه اینها نمیآمدند مسائل زندگیای را که درگیر آن بودیم مطرح کنند، چارچوبی بود انتزاعی. انتظار داشتند چیزهایی که از سعدی یاد گرفتیم (که هنوز هم یاد نگرفتیم) در نوشتههایمان داشته باشیم. در واقع خود معلم هم نمیدانست که برای چی به ما انشا درس میدهد، خودش هم نمیدانست که ما چه چیزی را قرار است یاد بگیریم.
به ما میگفتند علم بهتر است یا ثروت؟ آن وقت قرار نبود که ما فکر کنیم علم بهتر است یا ثروت، این از قبل معلوم بود: علم بهتر است، چون ثروت آتش میگیرد. کلمات، کلمات ما نبود. من یادم است که بچههایی که لغتهای نسبت به سنشان قلمبه سلمبهتری به کار میبردند، معلم بیشتر خوشش میآمد و ما میرفتیم در کتابهای کلیله و دمنه بگردیم که مثلاً آبشخور یعنی چه؟ بعد بگوییم که این آبشخور ما بوده است و معلم کِیف میکرد. به خاطر همین، که کلاس انشا دروغ بود، من از آن فراری بودم. و هیچ چیزی به ما نمیآموخت. ریاضیات معلوم بود که چیست و موضوع آن از چه قرار است، بنابراین من عاشق ریاضیات شده بودم و دیپلم ریاضی هم گرفتم بعد هم رفتم اقتصاد خواندم.
اینقدر که کلاسهای انشا مرا فراری داده بود، از ادبیات هم بدم آمد. من رشتۀ ادبی نرفته بودم چون یادم آمد در کتابها باید بخوانیم ابن یمین کی به دنیا آمد؟ آخه به ما چه ربطی دارد؟ یا ناصر خسرو برای آن سن، به چه درد ما میخورد؟ که در آن چهارده سالگی من بدانم عقایدش چه بود، آخر عقاید ناصر خسرو، به چه درد من میخورد؟ همۀ مجموعۀ این چیزها که بهطوری ادبیات و درس انشا هم در آن بود، مرا از ادبیات و هر چی انشا بود فراری داده بود.
اولین اتفاق ادبیای که مرا به ادبیات و شعر علاقهمند کرد، در دوازده سالگی بهطور اتفاقی پیش آمد، شعری از لامارتین روی من تأثیر گذاشته بود که رفته بودم یک خودنویس خریده بودم با جوهر نیلی رنگ و این را نوشته بودم و هنوز هم آن را دارم برای اینکه آنقدر خوشم آمده بود و مرتب آن را میخواندم. یعنی آن شعر بود که مرا به ادبیات علاقهمند کرد، نه کلاسهای انشا و ادبیات که متأسفانه مثل اینکه هنوز هم همینطور است.
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: ماه و پلنگ
یا لطیف ...
دلش مغرور بود و خیالاتش خام. پلنگ سرکش قلبش میخواست سوی من جهد و مرا از آسمان به روی خاک آورد. پرید اما پنجه هایش خالی ماند. هرچه میپرید چیزی نصیبش نمیشد. نباید مرا میگرفت٬ باید مدتی سردرگم میماند٬ باید معنای عشق را میفهمید. خوب میدانستم عشقش هوس نبود آخر هوس که ماندگار نیست در چشم به هم زدنی از بین میرود. دلم برایش میسوخت. نمیخواستم اینگونه در آتشک محبتم بسوزد. دیگر طاقت نداشتم. سرنوشتمان همانند دو خط موازی شده بود که جز نرسیدن به یکدیگر چاره ای نداشتند.[enshay.blog.ir] شیشه تهی دلش شراب میخواست اما زمانه شرنگ به کامش ریخت و فریاد هایش برای همیشه بیصدا ماند. هرچه بیشتر می کوشید ٬ جادوگر دغل پیشه عمرش ناشنوا تر میشد. نمیخواستم سرنوشتش اینگونه باشد اما انگار خودش هم باور نداشت که به من میرسد. حمایت تلاش هایش قصه کرم ابریشم کوچکی را برایم تداعی میکرد که همه عمرش را به بافتن قفس تلف کرد اما فکر رهایی در سرش داشت. دیگر طاقت نداشتم، امانم بریده بود، به خدا گفتم:چرا مرا ماه آفریدی؟ من طاقت جان دادن خیالات خام پلنگ ها را ندارم. نفسم میگیرد وقتی نفس شان به شماره می افتد و امیدشان را از دست میدهند. بیشتر فریاد زدن اما صدایی نشنیدم. سکوت سنگینش اذیتم میکرد. به گریه افتادم. دلم از همه چیز گرفته بود. از سرنوشت تلخ آن پلنگ ناکام، از غرور خودم، از بی معرفتی زمانه. نمیدانستم چه کار کنم. ای کاش میشد بتوانم از این بالا پایین بیایم و با آن پلنگ هم صحبت شوم. ای کاش میفهمیدم چه چیزی در سرش دارد. ای کاش کیمیای عشقش اینگونه پامال نمیشد. ای کاش...
نویسنده: فائقه سادات سیدعلیپور
دبیرستان سلمان شهر تهران
دبیر سرکار خانم دانشور
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: قلب
سرزمین شیشه ای
قلب! راستش نمیدانم چیست.؟!
کلمه ای گنگ و مجهول
از همان اول که چشم باز کردم دم گوشم نجوا کردند:《تو ،سرزمینی هستی که آسمانت از جنس شیشه،رودهایت آغشته به چاشنی عشق و کوه هایت بر روی صداقت و ایثار استوار است. سرزمینی که فقط خوبی ها حق ورود به آن را دارند.》
مدت زیادی گذشت و من به چشم خود دیدم که عضوی ساده از جسم بودم که با بارش خون بر رگ های آدمی زندگی اورا تمدید میکردم.
گاهی هم با مغز وارد جنگ و جدال میشدیم که او همواره از نفهمی من کلافه میشد و دنبال استدلال جدیدی برا قانع کردن من میگشت اما اغلب منطق های احساسی تهی از منطق عاقلانه من، مغز را مجبور به تسلیم میکرد.
گاهی با خود فکر میکنم واقعا من کیستم؟چیستم؟ چه جایگاهی دارم؟
شاید چیزی مانند ساعت هستم که ضربانم همچو عقربه هایش جلو میرود ؛ برنمیگردد و نمی ایستد. اما نه!
ساعت خواب میرود میتوانی آن را دوباره از نو کوک کنی و فرصتی برای جلو بردن دهی. اما من!
بازهم تکرار خواهم شد؟
حال کمی فکر کن! شما آدم ها تا به حال چندین ضربان مارا صرف برخی هایی کردید که به یغما بردند آرامش مارا!
چه اندازه به خاطر آدم های پوچ، ناراحتی درون ما تلنبار کردید؟ آدم هایی که شاید پنج سال بعد هیچ اهمیتی برایتان نداشته باشند.
فکرش را بکن! اگر روزی، تسلیم سیل ناراحتی ها شوم چه میشود؟
آیا بازهم غصه دیگران را میخوری؟
یا التماس ضربان هایم را میکنی که یکبار دیگر هم بزنند؟
راستی یادت باشد قلب که فقط جای خوبی و خوب ها نیست!
گاهی لازم است کمی باران منفی هم به سرزمین خشکم ببارد.
آخر میدانی؟ احساساتی همچو غرور اگر نباشد حیا مفهوم ندارد یا باید تنفر هم باشد تنفر از بدی ها تنفر از دورویی!
اما با این همه ، قلب چیست بماند!
نویسنده: تینا عیاری
دبیر: خانم سولماز شاپوران
دبیرستان نابغه،ناحیه ۳
تبریز استان آ شرقی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: قلب
من درتنم،دروجود انسان
از طفولیت تا مرگ با آنها هستم
من مرکز زیبایی و عاشق شدنم
گاهی آن را می شکنند و به هزار تکه تبدیل میکنند اما باز هم کنار میایم می گویم آدمیست دیگر خطایی میکند هرچه باشد جایزالخطاست.خلاصه اینکه زود میبخشم!
من صدا های مختلفی دارم گاهی صدایی تند گاهی کند گاهم هم،بی صدا....
من یک عضو عجیبم بعضی اوقات خودخواهم بعضی اوقات هم آنقدر مهربان میشوم که خودم عاشق خودم میشوم!!
من اراده کنم میتوانم در یک نگاه دو نفر را عاشق هم کنم یا حتی میتوانم آنقدر بی تفاوت عمل کنم که هیچ حسی برقرار نکنم![enshay.blog.ir]
[قدر مرا بدانید کاری نکیند که هردویمان زود برویم]
نویسنده: حنانه سلمانپور
دبیر:خانم جعفری
مازندارن،شهرستان سوادکوه شمالی (شیرگاه)
دبیرستان:آیت الله صالحی مازندارنی