نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: وقتی هنوز نباریده بودی
توهمان ابر سفید پنبه ای بودی که وقتی هنوز نباریده بودی آرزو میکردم هرگز نباری که من هرروز بیشتر تماشایت کنم و میدانم تو عاشق فداکاری بودی،تومیخواستی بباری به خاطر خشکسالی،به خاطر گیاهان خشکیده که برای باریدن تو له له میزدند ،به خاطر غم و اندوه مردمان خشکی زده ی این سرزمین که هر روز نماز باران می خوانند وبه خاطر تمام کسانی که هرلحظه تماشای تورا ازمن دریغ کردند.
اما من، یک بار برای همیشه ازتو خواستم که نباری که خودخواه نباشی
تو اما نفهمیدی یاخود را به نفهمیدن زدی یا گول این آدم های فرصت طلب که تو را فقط برای آبیاری زمین های زراعی خود میخواستند خوردی.
تو از آن ابر جداشدی و باریدی
تو در ساحل آرام من طغیان کردی
تو غرور این دریای مغرور و پروسعت را شکستی و از آن یک کودک گریه رو ساختی و امروز من این سخن را که(دلت مانند دریاست)را نقض خواهم کرد .مگر بزرگی به وسعت ظاهریست؟!
تا چشم گشودم تو را درآغوش خود دیدم، آری چه اقبال خوبی!
خدا تورا از پیش چشمانم درآغوشم افکند تو خوش حال بودی و می خندیدی من اما متعجب بودم درآن چهره ی پرشور و شعف تو ...
من پس از تو وسعت یافتم، آرام شدم، دیگر شور نبودم و شیرین شدم
تا خواستم باتو کمی سخن بگویم ،خورشید وجود زلالت را ازمن دزدید ، تو دوباره بخار شدی و به آسمان رفتی و امروز سیصد و شصت وپنجمین روزیست که آرزو میکنم دیگر هرگز نباری...
نویسنده: فرشته جعفری
دبیر: خانم اسکندری
دبیرستان امیرکبیر ملارد
نگارش دهم درس پنجم جانشبن سازی
موضوع: ماه
من، جواهری ازتبار خلقت بی همتا هستم؛اماهزاران حیف؛که سیاهی چنگال ظالمانه اش راروی سینه ام ماندگار کرده است.
آه!دلتنگم برای آن روزهایی که درکنار الماس ،دوست قدیمی ام،درخشندگی ام را به رخ می کشاندم.اماحالا دیواری که خدا میان من ودوستانم،بنا کرده ،سیاهی آسمان است.
توافق ما ازهمان ابتدا این گونه بود:شب هنگام،چهره ی سفیدساده ام راکه از اجدادم به ارث برده ام،نمایان کنم.اهالی زمین سنگینی محنت وناامیدی واشک هایشان را روانه ی آسمان می کنند؛وچشم هایشان پرازمن می شود.باغروب خورشیدورخت برداشتن روشنایی ،خداوندقلم سفیدبی ریای بوم نقاشی اش را روی سیاهی،هنرمندانه به نمایش می گذارد.سیمای یگانه ام ،سیاهی وپلیدی شب رابه انحصار می کشاند؛گویی تاریکی تبدیل به روشنایی می شود.
هنگامی که دلتنگی قلبم را می فشاردودرتنگنا قرار می دهد؛غم درمیان چشمانم لانه ای می سازد،به گونه ای که ازاشک هایم ستارگان متولدمی شوند.سالها گذشت...حال دیگر،اهالی زمین اززیستن درسیاره یشان خسته شده اندوبی تابانه دیدارمرا به انتظار می کشند.
من،این میزان ازمحبوبیتم رامدیون پروردگارجهانیان هستم.اوبود که درمیان خوش هایم مرا ازدوستانم جداکرد،تاطعم شیرین عشقش رابرقلبم بچشاند؛حلاوتی این چنین نچشیده بودم!
به بلندای آسمان ،احساس بالندگی می کنم،چراکه به حضرت دوست نزدیکم...
نویسنده:خوشبخت
دبیرستان شریعت،قرچک
دبیر: خانم مریم کلانتری
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: من فانوسم!
و آنگاه که چشم گشودم سوختن را آموختم, سوختنی که وجودم را آتش می زد اما چه کنم که من همانم ! همانی که در دل شب در دستان پسرک ماهی گیر کنار دریا می نشیند ; گوش می دهم تمام دردهایی که به دریا می سپارد، روشن می کنم اتاقک چوبی دخترکی را که کنج پنجره می نگرد ستاره های شب را.
همان فانوسی که در دستان پیله بسته پیرمردی که در سرخی غروب به خانه می رسد, همان فانوسی که در کنج آشپزخانه به عاشقانه های یک مادر می نگرد . اما که دانست که من چه ها کشیدم , از دردهایی که کشیدم سرخ شدم , از آرامش آنها آرام شدم و نیلگون اما عادلانه نیست که من دل نوشته بسازم اما ندانم برای که وبرای چه؟!
گویا باید به همان سوختن ادامه دهم , نمی دانم شاید هم این یک تقدیر است , تقدیری به بلندای یک قله , به کوتاهی یک زندگی، آنقدر کوتاه که طولانی بودنش را حس نکردیم باشد تا قدرمان را بدانند.
نویسنده: فاطمه استادی
دبیر: خدیجه همتی
دبیرستان: حضرت زینب (س) منطقه نازلو، ارومیه،
استان آذربایجان غربی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: من برفم!
در داخل حیاط سرد نشسته ام.
به دانه های زیبای برف خیره شده ام.
آن ها دست به دست هم داده اند و پیراهنی سفید بر تن حیاط پوشانده اند .
همگی ب یک شکل هستند.❄️❄️ نگاهی به خود میکنم ،
عجبا من شبیه آن ها هستم !
آرام آرام خورشید خانم خودش را نشان می دهد و اهل خانه به حیاط می آیند.
آنان نیز مثل من مهمان چندساعت یا چند روزی خواهند بود،
به این پیراهن سفید رنگ نرم ب آرامی و با محبت نگاه میکنم .
چه احساس خوب و لذت بخشی دارد دیدن این زیبایان سفید نرم !
ای کاش میتوانستم سخن بگویم و این حس و حال را برای شما بازگو نمایم.
ساعت ها میگذرد، متاسفانه دیگر وقت خداحافظی کردن است. اهل خانه با پا گذاشتن بر روی من کم کم وجودنرم و نازک مرا له می کنند و رفته رفته نور خورشید با گرمایش مرا ذوب میکند.
حال از پیشتان می روم اما روزی باز هم خواهم آمدو با دوستانم حیاط خانه تان را چون عروسی زیبا سفید پوش خواهیم نمود.
به امید دیدار
نویسنده: رویا قهرمان پور
دبیر: خانم سولماز شاپوران
دبیرستان غیر انتفاعی نابغه
استان آ شرقی، تبریز ناحیه ۳
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: برف
من همان برفی ام که می نشینم بر لب هر انسانی،شادش میکنم ،بازی اش میدهم و میروم،من همان برفی ام که با خانواده ام تمام شهر را به سرما میکشیم ،من همان برفی ام که خیلی ها روزی صدبار آرزویم میکنند.
آنقدر نازک نارنجی ام که با کمی گرما نابود میشوم،آنقدر خوبم که همه را خوشحال میکنم،آنقدر کوچکم که به تنهایی دیده نمیشوم،من برف هستم!
روزی نشستم بر دستان کودکی،دستانش نرم بود آن گونه که لپم را نوازش میکرد،دستان کوچکی داشت،بوسه ای بر دستش زدم نگاهی به صورت معصومش کردم بسیار زیبا و تو دل برو بود،چشمان رنگی اش از دور هم نمایان بود.
با او مسیر خانه را طی کردم به خانه آنها که وارد شدم گرما خانه مرا آب کرد،قطره ای شدم،رفتم،و به رودی ملحق شدم.
تصویر آن کودک در ذهنم مرور میشد ،تا به حال چنین حسی به من دست نداده بود.
بعد از سال ها چرخش و گشت و گزار بالاخره آن روز رسید ،وقت برف شدن است!!
آرزو داشتم دوباره آن کودک را ببینم.
بادها وزیدند و مرا بردند به همان جایی که آن کودک را دیدم،بر روی شانه یک مردی نشستم و تا مسیری با او رفتم،و پس از طی مسیری از روی شانه اش پایین آمدم و بقیه مسیر را خودم طی کردم.
همان خانه را دیدم روی شیشه پنجره آن چسبیدم و داخل خانه را برانداز کردم ولی او را ندیدم ،تمام شب را چشم انتظار در آنجا ماندم ولی خبری از او نبود.
روز بعد آفتاب دوباره مرا آب کرد و بازهم انتظار و باز هم فکر آن کودک که مرا بی قرار میکند.
سال ها گذشت و من هم درگیر چرخه حیات!!
فکر کنم بیست سال از آن ماجرا میگذشت،که در یکی از کافی شاپ های ایتالیا او را دیدم،نمی دانم چرا بغض کردم شاید اشک شوق باشد!!
ولی او دیگر آن کودک کوچک نیست،او دیگر بزرگ شده بود.
ولی چشمانش همان رنگ را داشت و همان جذابیت!!
منتطرش ماندم پس از کمی انتظار از آن مکان خارج شد،به سرعت دویدم و بر دستش نشستم،همان حس را داشتم حسی مانند عشق بود! من عاشق دستان لطیفش،لبخند زیبایش و چشمان جذابش شدم و برای همیشه از پیش او رفتم ،ومن ماندم و عشق جا مانده!!!
نویسنده: کوثر محفوظیان
مدرسه پروین اعتصامی
شهرستان: ماهشهر
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: قفس از نگاه یک پرنده
قفس برای من، همانند یک دیوار است، دیواری بین آزادی و اسارت، و همچون فاصله ای است، که فرصت پرواز را تباه میکند.
هربار که خورشید با طلوع خود، روزی تازه را به ارمغان می آورد، اتفاق تازه ای در زندگی من رخ نمی دهد و هر روز خسته کننده تراز دیروز است؛ هر صبح، آوازی می خوانم و در این قفس کوچک پرپر می زنم و با حسرت و اندوه از پنجره ی کوچک اتاق به آسمان نیلی می نگرم، آیا ممکن است روزی رنگین کمان را از نزدیک تماشا کنم و در آسمان زیبا پر بکشم؟[enshay.blog.ir]
از زمانی که چشم به این دنیا گشودم،در قفس بودم و رویای رهایی داشتم، هنوز هم به رهایی از این قفس امید دارم. انسان هایی که مرا در بند کردند برایم قفس بزرگ و زیبایی آوردند، تا به خیال خودشان در آن احساس راحتی کنم، اما آنها نمی دانند که قفس، به رنگ و اندازه اش نیست، بلکه به ذات و ماهیتش است، هرچه که باشد باز هم آزار دهنده است و آزادی را در بند می کند.
هرشب و روز به رهایی از این قفس می اندیشم، هرصبح برای خورشید درخشان، و هر شب برای ماه تابان رویایم را بازگو می کنم، می دانم که آنها صدایم را می شنوند و به من امید می دهند و برای همین سخن گفتن با آنها برایم آرامش بخش است. درست است که در این قفس حبس شده ام و گاهی رنگ و بویش را به خود می گیرم، اما باز هم به حقیقت پیوستن رویایم را ناممکن نمی دانم چراکه هر قفسی راه خروجی دارد.[enshay.blog.ir]
آنقدر برای رهایی تلاش می کنم، تا بتوانم روزی در آسمان آبی پر بکشم و زندگی را تجربه کنم و از این قفس کوچک و تاریک رها شوم. این قفس تقدیر من نیست، راه ها منتظرند تا من به هر جا که بخواهم برسم، پس روزی پرواز میکنم و تقدیرم را آنگونه که می خواهم، می سازم...
نویسنده: آرمیتا رحمتی
دبیر: خانم اسکندری
دبیرستان شاهد شهدای اقتدار
ملارد
نگارش تصویر سازی ذهنی
موضوع: ماه
چه شب ساکتی انگار کسی در دنیا نیست
فقط منم و صدای جیرجیرک ها ک سکوت این شب مهتابی را میشکنند.
تن خود را به چمن های سرد پاییزی سپردم و انها مرا با مهربانی در اغوش گرفتند، نسیم خنکی در حال وزیدن است ک موهایم را به بازی میگیرد و صورتم را غرق بوسه میکند.
به آسمان تیره رنگ مقابل چشمانم است نگاه میکنم واز وسعت این اسمان ب وجد می ایم. شوقی وصف ناپذیر به وجودم هجوم می اورد و با ذوق بیشتری به اسمان نگاه میکنم؛ ماه و ستاره ها در دل اسمان خودنمایی میکنند. غرق لذت از وجود ماه میشوم میدانم اوهم به من نگاه میکند گرمای نگاهش را حس میکنم. اهی عمیق میکشم و به ماه خیره میشوم. دیگر چیزی به جز او را نمیبینم.[enshay.blog.ir]
اه ک چه لذتی دارد خیره شدن به تو!
خیلی وقت است ک دیگر با تو درددل نکردا ام و از وجودت به ارامش نرسیده ام. میدانم! هر شب می آیی و از پنجره اتاقم به من سر میزنی اما دریغ از یک هم صحبتی، انگار ک به اندازه هزاران سال بینمان فاصله افتاده است.
ماه من! بدان، جهان کوچک من از وجود تو زیبا میشود!!
قشنگیه آسمان شب! یادت هست قول هایمان را؟ یادت هست اشک هایم را؟ یادت هست خلوت نیمه شب هایمان را وقتی ک از پنجره میتابیدی به من؟ یادت هست دعوت هایت از خدا برای هم صحبتی با ما؟
همیشه ماه من بمان یگانه ماه اسمان قلب من ک با وجود تو امید من زنده است. با روشنی حضورت شب تاریک وجود مرا مهتابی کن تا تنهاییم بیش از این خود را به رخ نکشد!!
تو ماه هر شب منی! بتاب و بمان...!!
موضوع انشا: سنگ قبر پدرم
هر وقت می آیم کنارت و سلام میکنم جوابی نمی شنوم
وقتی دستانم را به رویت می کشم لطافت آن موقع را ندارد ولی آرامشم میدهد
وقتی اشک میریزم دیگر دستانت گونه هایم را لمس نمی کند
وقتی نگاهت میکنم چشمانت به من خیره نمی شود[enshay.blog.ir]
وقتی به دو زانو کنارت مینشینم وحرف میزنم جوابی نمیشنوم
وقتی به آغوشت میکشم گرمای تنت را حس نمی کنم
وقتی زیاد حرف میزنم ودرد دلم را میگویم دستانت گیسوانم را نوازش نمی دهد
وقتی هنگام رفتن به نیمرخ عکس بالای سرت نگاه میکنم صدایی نمی شنوم که نرو
آخر چرا رفتی پدر
که سنگ قبرت
اینگونه حسرتت را در دلم بگذارد...
دلم برات خیلی تنگ شده پدر
موضوع: کمک به همسایه
انشای غیرطنز:
همسایه انسان یکی از نزدیک ترین دوست یا خویشاوند و یا همراه اوست. همسایه از خوردن و آشامیدن همسایه خود بهتر از دیگران اطلاع دارد. در مواقع نیاز دست یکدیگر را می گیرند و به کمک و یاری یکدیگر می شتابند. در زمان تنهایی ، غم و شادی ، عزا و عروسی همیشه زودترین کسی است که مطلع می شود و با حضور خود به یاری همسایه می آید. در گوشه گوشه ی ایران ما همیشه دورهمی های همسایه ها در کوچه و خانه همیشگی بوده است و با دورهمی ها و برگزای کلاس های خیاطی و آشپزی و گل دوزی و گفتگوی روزانه سر خود را گرم می کنند و یا غذایی را که در خانه پخته اند برای همسایه ی خود می برند و یا نذری که داشته باشند همگی دور یکدیگر جمع می شوند و با کمک همدیگر همه ی کارها را با شوخی و خنده به اتمام می رسانند. بنابراین همسایه ی خوب داشتن یکی از بهترین شانس هایی است که در خانه ی انسان را می کوبد. همسایه اگر از همسایه خود خبر نداشته باشد گویی انسان در قعر بی کسی و تنهایی غوطه ور شده است.
انشای طنز:
ما در نزدیکی خانه مان یک همسایه ی بسیار کنجکاو و همیشه حاضر در صحنه داریم که ما در خانه او را شبکه خبری آنلاین معروف کرده ایم. او همیشه در همه ی شرایط با کوچکترین اتفاقی در آنجا حاضر می شود. نه تنها کمک نمی کند بلکه همیشه در بین دست و پای دیگران است. کمک به همسایه می تواند تنها با کنار او بودن و به او قوت قلب دادن باشد. بیاییم همسایه ی خوبی برای همسایه ی خود باشیم.
نگارش انشای ذهنی
موضوع: انسان ها متفاوت اند!
عطر آمدن بعضی ها رایحه بهارنارنجی است که در کوچه پس کوچه های دلت نفس میکشی ، انقدر عمیق که عطر وجودشان را تا اخرین ثانیه تنهاییت ذخیره میکنی. عطر امدن برخی دیگر نیز بوی خون میدهد؛ خونی که با پیچ و تابی نفرت انگیز در وجودشان میپیچد و بیرون میپاشد و مخمل سفید دلت را با دوده های سیاه رنگین میکند.
بعضی ها وجودشان ارامش مطلق است ؛ اگر با انان ترکیب شوی ،تلالو برق نگاهشان یک دنیا لبخند تزریق میکند به رگ و ریشه ات. بعضی دیگر نیز نگاه های جنون امیز خود را نثار احوالات پریشان ما میکنند. با هرگوشه چشمشان ، با هر نگاهشان ، ریشه وجودت را می خشکانند.اگر با انان ترکیب شوی ، تباه میشوی.[enshay.blog.ir]
بعضی انقدر بکر و پاکند که دوست نداری حتی بال های مخملین پروانه ای انان را نوازش کند؛ میترسی روحشان پر بکشد و سوار بر وسوسه های دیگری بروند و تو بمانی و یک عالم حسرت دیدار.بعضی دیگر هم صف شلوغی میشکند جلوی چشمانت ، انقدر شلوغ و بلند و طویل که تنها فرارت انان را راضی به رهاییت میکند. بعضی هایی که نفس کشیدنشان ، هرلحظه بیداری و وجودشان ، قطره قطره اب سرد بی تابی و بی پناهی را بر سرت میریزد؛ گویا هرگز در ان صف جایی به خوشی و شادی نخواهند داد.
بعضی های خوب مانند سنجاقک های مهربان قصه ها سه روز ارامشت را تضمین میکنند و بعضی های دیگر واژه های سنگین غم و خشمت را تا ابد تثبیت.
حال در این روزگار ، ما مانده ایم و ترکیبی غلیظ از این خوب ها و بد ها ؛ حواسمان باشد با بدها ترکیب نشویم.شین که صحبت بد گرچه پاکی تو را پلید کند.
آفتابی بدین بزرگی را لکه ای ابر ناپدید کند
موضوع انشا: توپ
به توپ فوتبال برادرم که از فرط خستگی چهره اش گل انداخته بود و آن را در گوشه ی حیات پرت کرده بود می نگریستم آیا ما انسان ها با هم مثل توپ فوتبال رفتار میکنیم؟ هروقت از هم دلزده می شویم و یکدیگر را در بحبوحه خرت و پرت های زندگیمان پرت میکنیم و تازه اش را می آوریم؟بله انسان ها هم از هم دلزده میشوند وبه هم نارو میزنند و بی خبر میروند ..شاید رویاهای مان مانند توپ فوتبال باشد ،گاهی در زمین والیبال !!مسیر هارا اشتباه طی می کنیم و خواهان رسیدن به بهترین ها هستیم حقا که کمال گرا هستیم !همیشه سعی داریم سرویس های مان را با توپ فوتبال از فراز تور شامخ(بلند،کشیده) عبور دهیم یا آبشار های رقیبان خشن روز گار را دفاع کنیم ؛مبادا رویاهای مان را اشتباه در خانه ی همسایه بندازیم آن وقت است که مرد بی رحم روزگار آن را شرحه شرحه تقدیم مان می کند و ما میمانیم و رویای متلاشی شده،گاهی هم رو یا های مان راه درست را میروند و آنقدر تند و تیز و بدون آنکه سر پر بزنیم میدویم و از همه جلومیزنیم تا اینکه رویا های مان در آفساید قرار میگیرد وهمه چیز به فنا میرود،گاهی این رویا به حقیقت می پیوندد و توپ مان قشنگ وسط دروازه ی فوتبال جا خوش میکند حالا وقت آن است که بی مهابا دفاع کنیم و اجازه ندهیم روزگار گل باران مان کند ،توپ میتواند خاطره، راز یا عشق باشد که دوست داریم آن را با بهترین ها که سزاوار این اعتماد هستند سهیم باشیم و خیال مان راحت است که امانت دار خوبی هستند و یقینا آن ها را گم یا کم باد نمی کنند، حالا که بیشتر می اندیشم میبینم توپ میتواند مانند فرصت های کمیاب زندگی باشد، فرصتی که می توانیم با دقت و تلاش به موفقیت برسانیم یا آن را چیپ بزنیم و همه چیز را به فنا بدهیم و دیگر همه چیز تمام شده است خدا سوت پایان زندگی را می دمد.