موضوع انشا: روز اول مدرسه
باز آمد بوی خوب ماه مدرسه
وقتی صبح زود بیدار شدم،دست و صورت خود را شستم.نگاهی به ساعت کردم.دیدم ساعت ۶:۳۰ دقیقه است.لبخند زدم و خوشحال هستم که می خواهم سال تحصیلی جدید را در مدرسه ی جدید آغاز کنم.وقتی کنار سفره نشسته بودم و لقمه را در دهان خود گذاشتم،انگار بهترین صبحانه ای است که تا به حال خورده ام.[enshay.blog.ir]
وقتی لباس فرم جدیدم را پوشیدم،احساس خیلی خوبی داشتم.
مادرم قرآن را بالای سر من گرفت و من از زیر آن گذشتم.کفش هایم را پوشیدم.سپس در را باز کردم و نفس عمیقی کشیدمو به سمت مدرسه رفتم.در راه مدرسه ناگهان بادی به سمت من وزید.انگار باد می گفت:«باز آمد بوی خوب ماه مدرسه.»
وقتی به مدرسه رسیدم،با نام خدا وارد مدرسه شدم.
در هنگام وارد شدن،همهمه ی دانش آموزان به گوشم می رسید.[enshay.blog.ir]
سپس من در یکی از صف های کلاس هفتم ایستادم.بعد از انجام برنامه صبحگاهی، به داخل یکی از کلاس های هفتم رفتم و با تعدادی از معلمان و دانش آموزان آشنا شدم.سپس مدیر مدرسه به من و دانش آموزان دیگر برنامه ی کلاسی داد.ناگهان صدای زنگ مدرسه به صدا در آمد و ما کتاب های خود را درون کیف گذاشتیم و به بیرون از مدرسه رفتیم.وقتی هفتم سه رفتم،حس کردم انگار بهترین روز زندگی من است.
موضوع انشا: واقعه عاشورا
پس از شهادت امام حسن (ع ) (۵۰ هجرى) امام حسین (ع ) عهده دار امر امامت شد. معاویه پس از بیست سال حکومت ظالمانه ، در سال ۶۰ هجرى مرد و بر خلاف قرارداد صلح با امام حسن مجتبی (ع)، یزید را که فردى فاسد و شرابخوار و مخالف با اسلام بود به جاى خود قرار داد. او علناً مقدسات اسلامى را زیر پا مى گذاشت.اینجا بود که امام حسین علیه السلام از همان آغاز کار با او به مخالفت برخاست .
یزید نامه اى به حاکم وقت مدینه نوشت و به او دستور داد که از امام حسین (ع ) براى یزید بیعت بگیرد و اگر امام حاضر نشد او را به قتل برساند. امام (ع ) که حاضر به بیعت کردن با یزید نبود با خانواده خود از مدینه به مکه رفتند. در این هنگام مردم کوفه که از مرگ معاویه با خبر شده بودند نامه هاى زیادى براى امام حسین (ع ) نوشتند و از او خواستند تا به عراق و کوفه بیاید. امام حسین (ع ) نیز مسلم بن عقیل را به کوفه فرستاد. ابتدا هزاران نفر از مردم کوفه با مسلم بن عقیل همراه شدند. اما با ورود عبیداللّه بن زیاد که از طرف یزید به حکومت کوفه گمارده شده بود و بسیار حیله گر و بى رحم بود، مردم کوفه فریب اقدامات او را خورده و پیمان شکنى کردند و مسلم را تنها گذاشتند.
عبیداللّه بن زیاد که با شهادت مسلم بر اوضاع کوفه تسلط پیدا کرده بود حر بن یزید ریاحى را براى زیر نظر گرفتن امام حسین (ع ) و همراهانش فرستاد و سپس عمر بن سعد را با سى هزار نفر به کربلا اعزام کرد.
عمر بن سعد دستور داد امام حسین (ع ) و یارانش را محاصره کنند و آب را بر روى آنان ببندند. یاران امام حسین (ع ) که از شجاع ترین افراد بودند روز دهم محرم (عاشورا) در حالى که بیش از ۷۲ تن نبودند یکى پس از دیگرى در دفاع از امام حسین (ع ) با عزت و آزادگى به شهادت رسیدند. حر بن یزید ریاحى نیز که ستمگرى سپاه عمر سعد و حقانیت امام حسین (ع ) را مشاهده کرد به سپاه امام پیوست و به شهادت رسید.
امام حسین علیه السلام روز دهم محرم سال ۶۱ هجرى ، در سن ۵۷ سالگى در کربلا به شهادت رسید. مرقد ایشان و برادر فداکارش ابالفضل و فرزندان و یارانش در شهر کربلا در عراق قرار دارد.تداوم حیات اسلام مرهون شهادت او است.
حسین (ع) عشق و فداکاری و گذشت در راه خدا را عملاً معنی کرد و باید گفت اگر کار امام حسین در روز عاشورا نبود، بسیاری از مفاهیم و لغات را نمی شد معنی کرد.
واقعه کربلا اگرچه از لحاظ زمانی کوتاه و تنها یک روز ( عاشورا )از صبح تا عصر طول کشید اما لحظه لحظه آن درس شهامت ، ایثار و فداکارى ، ایمان و اعتقاد و اخلاص بود. واقعه کربلا دانشگاهى است که از طفل شیرخوار تا پیرمرد محاسن سفیدش به بشریت درس آزادگى مى آموزد. خون هاى مطهر امام حسین (ع ) و یاران با وفایش به اسلام حیات تازه بخشید و زمینه سرنگون شدن دودمان فاسد اموى را فراهم کرد و یاد آن تا ابد و برای همیشه زنده خواهد ماند چرا که زنده نگه داشتن محرم زنده نگه داشتن اسلام است.
موضوع انشا: توصیف روستا
محل زندگی ما روستایی در حومه شهر است. روستایی که برکه اش محل تغذیه پرندگان و محل زندگی آبزیان و ماهی هاست.
خانه های کاه گلی و سنگی که با بارش باران بودی دلنشینی را در فضا پر می کند. بویی که کافی است چشمانت را ببندی و نفس بکشی با تک تک سلولهایت.
باریکی کوچه هایش می تواند یاد آور قلبهایی باشید به وسعت دریا.
خانه هایی با حیاط های زیبا که گوشه گوشه اش را درختان انگور و گل یاس پر کرده و یک حوض آبی با ماهی های قرمز که تابستان ها هندوانه داخل آن زیبایی اش را تکمیل می کند.
کمی آن طرف تر چشمه آبی است که صدای شرشر بهم خوردن آب و سنگ، هوس بازی های کودکی را در دورنت زنده می کند.
در کنار چشمه ی آب تپه هایی است با گلهای لاله و شقایق و درختان انبوه و در آخر پاییز روستایمان را با هیچ چیز عوض نمی کنم،پاییزی که صدای خردشدن برگهایش زیر پاهایم شاید زیباترین آهنگ طبیعت باشد.
موضوع انشا: زنان انقلابی
اینبار می خواهم از دلیرهای شیرانه زنان سرزمینم روایت کنم.
از زنانی که شجاعانه پابه پای مردانشان ایستادند و مقاومت کردند بگویم.آری میخواهم جان فشانی ها و فداکاری های سیده زهرا ها و قدم خیرهایی را بازگو کنم که چه در جنگ و جبهه و چه در پشت جبهه حامی مردانشان بودند و مادر فرزندانی که امروز کشور را میسازند.
شیر زنانی که الگویشان حضرت زینب "س" است که پس از تحمل آن همه رنج فرمودند:ما رَأیتُ اِلاّ جَمیلا. و این چنین شهریور 59 کربلایی دیگر و زینب هایی دیگر این مرز و بوم را تجربه کرد.[enshay.blog.ir]
آری سخت است آماده ی رفتن به مدرسه شوی و ندانی شهرت را در تاریکی شبیخون زدند و مردمان دیارت را به خاک و خون کشیده اند و این شروع 8 سال جنگ تحمیلی است که اینبار به جای مدرسه ها و معلم ها،بیمارستان و دکترها هستند که ازدحام جمعیت را تجربه می کنند.
آری سخت است روزهای ازدواج،مرد آمال و آرزوهایت را روانه ی میدان جنگی کنی که برگشتنش با خداست.دوران شیرین عقدت را به تلخی جنگی بسپاری که اینبار دلت نه برای شوهرت که برای سالم برگشتن شوهرت می تپد که دل توی دلت نباشد که مبادا اتفاقی بیفتد فقط نگران و باشی و نگران...[enshay.blog.ir]
میدوی دنبال برادرت از این کوچه به آن کوچه به امید دیدن بهترین همدم دوران کودکیت..پا به هرکجا میگذاری رفته اما دنبال زنده اش میگردی و دل خراش است که در نهایت او را کشته پیدا کنی و تو میشوی غسال برادرت کسی که او را در خاک میگذارد یکه و تنها...
دلگیر است وقتی یک شبه زندگی در خانه پدری و ته تغاری پدر بودن را بگذاری و وارد فصلی دیگر از زندگی شوی.فصلی که دیگر ناز کشیدن پدرانه و نوازش مادرانه کم رنگ می شود و تو می شوی مادر 5 بچه قد و نیم،در زمستان های سرد و طاقت فرسا و بچه هایت را بدون پدر بزرگ کنی و زمان،فرصت چشیدن طعم خوشبختی را از تو بگیرد.[enshay.blog.ir]
آری این برگی از کتاب قطور تاریخ این کشور است و زنانی که افتخار این سرزمین اند.
زنانی که بسیاری اشان گمنام هستند اما در سرگذشت هر کدامشان میتوانی یک چیز مشترک بیابی:
عشق به ولایت،عشق به سرزمین و خاکی که بوی شرف و غیرت می دهد.[enshay.blog.ir]
برای شادی روح زنانی که مردانه زندگی کردند صلوات
موضوع انشا: در تنهایی خود به چه چیز هایی می اندیشید؟
من در تنهاییم به درخشندگی زیبایی های زندگیم می اندیشم.به زیبایی هایی و نعمت هایی که شاید گاهی به سادگی از کنارشان عبور می کنیم.
به دو فرشته بی بالی که از زمانی که چشم گشودم بالی شدند به سوی پرواز به چیزهایی که دوست دارم.[enshay.blog.ir]
به بهاری که عطر شکوفه هایش و صدای گنجشک هایش به من می فهماند که درختان و طبیعت بیدار شدند و زندگی در جریان است.
به تابستانی که گرمی هوایش مرا به یاد شیرمردانی می اندازد که مردانه در عرق ریزان جنوب جنگیدند تا امروز را به من هدیه بدهند.
به پاییزی که صدای خردشدن برگهای خشک شده زیر پاهایم به من می گوید شاید غرور طلا شدن برگها امروز آنها را به زیر پا انداخت.
و زمستانی که سردی برف هایش مرا به آغوش گرم کحودکیم بر میگرداند.[enshay.blog.ir]
آری به تمام داشته هایم فکر میکنم،به داشته هایی که اگر ثانیه ای و لحظه ای از دستشان بدهم تا همیشه در حسرتم.به چشمانی که دیدن طلوع خورشید و رنگ دریا را به آنها مدیونم.[enshay.blog.ir]
به دستانی که می توانم با آنها بنویسم و نرمی دستان مهربان پدر و مادرم را لمس کنم و به یادهایی که با آنها دنیا رو بگردم و هزاران داشته های دیگر...
پس کاش بیشتر دارایی هایمان را بشماریم تا بدانیم چقدر ثروتمندیم که بدانیم اگر داشته هایمان را بگیرند تا کجا حاضریم قانع شویم.
موضوع انشا: خش خشی ...
خش خشی آشنا سکوت پرهیاهوی قلب خاک را می لرزاند و ناگهان... رنگ در آرزوی بلند طراوت میغلتد و جهان بی رنگ تمنای خاموشم را رنگی میکند.
نور خورشید از میان روزنه های کوچک خاک، قرار را در ثانیه به ثانیهٔ بی قراری هایم نهادینه میکند. عطر باران نوای شور انگیز تبار یاسها را تا فراسوی افق عشق می پراکند. [enshay.blog.ir]
به سختی تکانی میخورم دراین دامن پرچینِ مخملی و بالاتر میآیم از پلههای آبی رنگ آسمان و با نوازش دستان گرم نسیم، زنگار یخ زده را از قلب سردم می زدایم.
تپش قلبم با صدای آواز غمگین جوجه گنجشکی درهم میآمیزد. گویی پرواز را از یاد برده و میهراسد از اینکه آسمان بر سرش آوار شود.
سایهٔ تردید قلبم نورِ یقین میخواهد، روح من در جستجوی زلالی یک رود است، دیدگانم لبریز از ابرهای بارانی است که نمیدانند از چه ببارند و حرف هایم نمیدانند که دانه های سبزشان را در دل کدامین صحرای حاصلخیز بکارند!
شاید در این جادهٔ آبیرنگ و بیانتها، انتظار قاصدکی را میکشم که قرار است خبری برایم بیاورد؛ خبری از دورها، از بغضسرد چکاوکها یا از صدای باران زدهٔ آبشارها. و شاید خبری از...[enshay.blog.ir]
دستانم هنوز به شاخه های سرو نمیرسد تا بگردم میان برگهارا و چشمانم آنقدر سو ندارد که در بیانتها ردی بگیرند از او. نمیدانم قاصدک کجاست! کجای این دنیای بزرگ؟!
دمدمهٔ غروب آفتاب است و آسمان در انتهای دشت آتش گرفته است. خورشید دامن از زمین باکاهلی بر میچیند و سایه روشن های وهم آلودی گوشه و کنار را به شکل مرموزی رنگآمیزی کرده است.[enshay.blog.ir]
باد هوهوی صدای خمیازهٔ درختهارا به شکوفههایسیب گره میزند وقلبم همزمان با رنگبازیِ آسمان، بیقرارتر میشود برای نجوای مهتاب. شاید او خبر داشته باشد که قاصدک کجاست...
شب بر سینهٔ سنگین کوه، زلفسیاهش را پریشان میکند و مهتاب چلچراغ قلبم میشود. صدایش به خنکاینور ستاره است و به غریبگی بیخبری اش از قاصدک.
برگها زمزمه کنان در گوشباد، ماه رقصان میان چشمه را نظاره میکنند. مسیر سیمین نورماه بوی سکوت تلخی را میدهد که خبر از بیخبری دارد. شبنم روی برگم یخزده است و من همچنان بالا می روم از این نردبان نامرئی... [enshay.blog.ir]
روزها میگذرند و جهان کوچکتر میشود برایم. میترسم روزی آنقدر کوچک شود که دیگر در آن جا نشوم!! من قد کشیده ام از گلدان خاک و دستانم نزدیکتر شده به آفتاب؛ ولی دیگر توان ایستادن ندارم. چشمانم خسته اند و نیاز مبرمی دارند به وصل. دلم سجادهای میخواهد از جنس خاک که تا ابد سربه سجده گزارم روی دستانش.
هربار که واژهٔ انتظار را تلفظ میکنم، نفس هایم تنگتر میشود و صدایم خشدار.[enshay.blog.ir]
اگر شما روزی قاصدک رادیدید به او بگویید: نیامدی ولی نسیم صدایت را به گوش گیاه رساند که آرام زمزمه میکردی :همین یک کلمه کافیست برای تمام بیخبریها، «خدا».
چشمانم را آرام می بندم. خشخشی آشنا سکوت پرهیاهوی خاک را میشکند و باز...
موضوع: نامه ای به امام رضا
آقای دلم سلام .سلام مولای من ،سلام ای ستاره، سلام ای مهربان ،سلام....
نمی دانم با چه زبانی انشا را آغاز کنم ،خورشید با آن گرمای خوشایندش سرم را نوازش میکند.دلم شکسته است نمی دانم چرا ؟
اما خوب میدانم خدا هر قلب شکسته ای را دوا میکند . آقا دلم جزء هوایت هوایی ندارد.دلم هوایی از لطف می خواهد -فقط کمی-کمی عطر زعفرانی ، کمی رزق حضرتی ، چند رج تسبیح شاه مقصود ، و چندانه فیروزه شیخ شتری ـ دلم حرم میخواهد .دلم زمزمه رضا رضا
میخواهد ـــ فقط کمی ــ یک کنج می خواهد از نوع ایوان مقصوری برای گفتگو های خصوصی ــ راستش دلم عشق می خواهد ــ فقط کمی ــ
اصلا دلم امام می خواهد ـ امام من....
دستان تهی ام را دخیل پنجره فولادینش میبندم نمی گوییم راهی نشانم ده.....
دستانم را گرفته و در راهم آویز
دلم برایت تنگ است . میدانم آداب زیارت را بلد نیستم رضا جان عزیز دل زهرا مرا در لیست زائرین خود قرار ده .
ای کسی که هیچ کس را نامید نمی کنی. اذان ورود کربلا را با امضای تو صادر می شود . رضا جان عزیز دل زهرا بیا ضامن آهو .بیا که قلبم تو را صدا می زند .ای کسی که آبشار مهربانیت را راهی قلب های ما کرده ای تا مرا سیراب کنی !برایم بگو از سبز بودن حرمت ،از ضریح طلایت، از پنجره فولادش ، از طبیب بودنت،از نورانی بودنت ، از طبیب بودنت که بیماران غریب را در کنار شفا خانه ضریح دخیل معرفت بسته ای و آنان را می نوازی .ــ و در شفا خانه پنجره فولادینش به روی همه بیماران هدایت و سلام باز است. ای که نامت غریب و الغربا نام گرفته ای
این را بدان عاشقانه عاشقت می مانم وعاشقانه به تو خدمت میکنم. دوستت دارم
موضوع انشا: نا امیدی و امیدواری
درنا امیدی بسی امید است. پایان شب سیه سپید است.
امید باعث ادامه ی زندگی وحیات هر انسانی میشود انسان با امید زنده است و زندگی میکند تا زمانی که امید در دل هر انسانی وجود دارد آن انسان قدرت زیست وحیات دارد وبدون امید قدرت زندگی از انسان گرفته می شود.
کم کم روحیه زندگی در وجود انسان کشته می شود ویاس نا امیدی بروجودش غلبه میکند سختی ها ومشکلات زیاد میشود وتحمل آنها سخت ودشوار. طوری که هر چیز کوچکی باعث رنجش وناراحتی شخص میشود ومشکلات را بزرگ میبیند وناتوانی وعجز بر او غلبه میکند وکم کم افسرده میشود اما زمانی که امیدواری در دل شخص شعله ور میشود نیرو وتوان جدیدی در او به وجود می آید و شخص قادر به ایستادن در برابر سختی ها و چیره شدن بر آنهاست وحتی اعتماد به نفسش را دوباره به دست می آورد و تاریکی و ناملایمات
زندگی را کنار میزند وشوق زندگی پیدا می کند.
خداوند بزرگ می فرماید: ناامیدی از بزرگترین گناهان است. پس باید همیشه به رحمت ومهر پروردگار عظیم امید داشت واز زندگی وگرفتاری های آن نهراسید.
موضوع انشا: درد دندان
دندان هم مثل بقیه اعضای بدن گاهی درد می گیرد، البته آن هم چه دردی!
آن روز داشتم با برادرم بازی می کردم و حسابی سرگرم بازی بودم که هر دفعه مادرم می آمد ومرتب تذکر می داد که مواظب باشیم وکنار سنگ ها ولبه های تیز دیوار بازی نکنیم و برای یکدیگر وسیله های بازی را پرت نکنیم.
ما بی توجه به گفته های مادرم مشغول بازی کردن بودیم وهمان کارهایی که مادرم منع کرده بود را انجام می دادیم.
یکدفعه احساس کردم که دندانم درد گرفته البته وقتی به برادرم خیره شدم دیدم که از شدت ترس چشم هایش را بسته است.
من گریه کنان دویدم به سمت آینه وقتی به آینه نگاه کردم خدای من چه بلایی به سرم آمده بود! واقعا وحشتناک بود! همان جا نشستم وریز ریز گریه کردم.
مادرم به سمت من آمد وپرسید: چه بلایی به سرم آمده وچرا گریه میکنم؟
من با همان چشمان گریان به مادرم نگاه کردم وسکوت کرده بودم بعد از مدتی مادرم چند بار دیگر همان سوال را تکرار کرد اما من جوابی به او ندادم وآخرین باری که مادرم از من پرسید بی توجه به او بلند شدم وبه آینه نگاه کردم وبه دندانم اشاره کردم او هم مانند خودم وحشت زده شده بود.
من که حسابی داغ کرده بودم به سراغ برادرم رفتم او در اتاق پذیرایی نشسته بود، او را گرفتم وحسابی کتکش زدم چرا که دندانم را شکسته بود.
دوست داشتم آن قدر بزنمش که آرام شوم اما حیف که که مادرم دستم را گرفت ومن را به اتاق دیگری برد و گفت: می داند که چه دردی را دارم تحمل می کنم ولی قول میدهد که حتما بعد از ظهر مرا به دندان پزشکی ببرد.
با هر بدبختی که بود خودم را کنترل کردم وسری را به نشانه ی اینکه قبول کرده ام تکان دادم، اما چشمانم پر از خون شده بودند.
پدرم که آمد، مادرم توضیح داد که چه بلایی به سرم آمده است بعد از ظهر تقریبا ساعت سه بود که به دندان پزشکی رفتم و دکتر دندانم را درست کرد ولی تقریبا یک هفته من درد کشیدم وبعدا معلوم شد که برادرم یک تیله را به طرفم پرت کرده بود.
موضوع انشا: خدا
چه نام زیبایی است خدا! خدایی که آفرینش تمامی چیزها به میل وخواسته ی اوست، عظیم است و بی همتا
میدانی تمامی انسان ها خدا نمی خوانند مگر اینکه به کمک
وتوانایی او نیاز داشته باشند بعضی وقت ها برایشان مشکلی پیش
می آید می گویند سرنوشت است اما سرنوشت این است که در چه خانواده ایی به دنیا می آیی فقیر یا ثروتمند، نامت چیست و چه دین ومذهبی داری وبقیه راه به افکار وکارهایی که انجام میدهی.
حتی خدا به تمامی انسان ها به یک اندازه توجه می کند اما گاهی
انسان ها با بی دقتی یا سهل انگاری یا حتی از سر نادانی دچار حادثه میشوند. در حقیقت این افراد با اشتباهات یا گناهانی که مرتکب میشوند خودشان را از حفاظت خداوند محروم می کنند و اگر خدا کمی آنها را امتحان کند می گویند: خدایا یه سوال بقیه باهات نسبتی دارن؟!!
خدا با ماست هر کجا که باشیم حتی خدا، در عشق بوسه ی مادر است خدا، درگرمی آغوش پدر است.
خدا همه جاست حتی دور تر از دورترین ستاره ها...
خدایی که تمامی موجودات را آفرید، خم شو تا ببینی مورچه ای به آن کوچکی چگونه دانه ای برپشت دارد آن را به سوی لانه اش می برد یا به پشت حشره نگاه کن که مثل جواهر می درخشد این همه را خدا آفریده است.
می دانی خدا به ما امید، آروز رویا ها را می دهد تا با آن ها زندگی را بهتر وزیبا تر ببینیم وبرای ادامه ی آن تلاش وکوشش کنیم.
موضوع انشا: خدا
بهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که اگر دسته گلی به آب دادیم، دسته گل هایش را پس بگیرد.
- خداوند، گوش ها و چشم ها را در سر قرار داده است تا تنها سخنان و صحنه های بالا و والا را جست و جو کنیم.
- خود را ارزان نفروشیم، در فروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند: قیمت=خدا!
- این همه خود را تحقیر نکنید، خداوند پس از ساختن شما به خود تبریک گفت.
- وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.
- یادمان باشد که خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است.
- کسی که با خدا حرف نمی زند، صحبت کردن نمی داند.
- آنکه خدا را باور نکرده است، خود را انکار کرده است.
- کسی که با خدا قهر است، هرگز با خودش آشنی نمی کند.
- خدا بی گناه است در پروندۀ نگاه تان تجدید نظر کنید.
- ما خلیفه ی خداییم، مثل خدا باشیم، قابل دسترس در همه جا و همه گاه.
- آنکه خدا را از زندگیش سانسور کند همیشه دچار خود سانسوری خواهد بود.
- خدا از آن کس که روزهایش بیهوده می گذرد، نمی گذرد.
- بیهوده گفته اند تنها «صداست» که می ماند، تنها «خداست» که می ماند.
- روزی که خدا همه چیز را قسمت کرد، خود را به خوبان بخشید.
- برای اثبات کوری کافیست که انسان چشم های نگران خدا را نبیند.
- شکسته های دلت را به بازار خدا ببر، خدا، خود بهای شکسته دلان است.
- به چشم های خود دروغ نگوییم، خدا دیدنی است.
- چشم هایی که خدا را نبینند، دو گودال مخوفند که بر صورت انسان دهن باز کرده اند.
- امروز از دیروز به مرگ نزدیک تریم به خدا چطور؟
-اگر از خدا بپرسید کیستی؟ در جواب «ما» را معرفی خواهد کرد! ما بهترین معرف خداییم، آیا اگر از ما بپرسند کیستی؟ خدا را معرفی خواهیم کرد؟
- وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست.
- آسمان، چشم آبی خداست، نگران همیشه ی من و تو.
- خداوند سند آسمان را به نام کسانی که در زمین خانه ندارند امضا کرده است.
- خدایا پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گرساز تا فریب زرق و برق عالم خاکی مرا از یاد تو دور نکند.
موضوع انشا: خدا
شما خدا را چگونه تصور میکنید؟ فردی بزرگ در فراسوی آسمان ها؟ یک نور بزرگ طلایی در فضا؟ نه جانم. خدا آنقدر ها هم دور نیست. خدا به ما نزدیک است. بسیار نزدیک تر از آنچه تصور میکنید.
میدانی خدا کیست؟ خدا همان پیرزن گداییست که کنار خیابان از تو درخواست کمک کرد و تو کاملا بی تفاوت از کنارش رد شدی.
خدا در دستان پینه بسته پیرمردی است که خیلی زحمت کشیده و دیگر تاب و توان کار کردن ندارد.
خدا در چشمان کارگری است که سخت کار میکند و روز به روز پیرتر میشود ولی روزی سر سفره اش همیشه حلال است.
خدا در اشک های دخترکی است که در آن روز هیچکس گل های رزش را نخریده و شب را گرسنه سپری کرده است.
خدا در جسد زن جوانیست که برای حفاظت از جان فرزندش خودش را سپر کرده بود تا او آسیب نبیند و زنده بماند.
و در اخر خدا در قلب توست. رنگ و بوی خدایی بگیر، کمک کن و مهربان باش. بگذار همه بدانند خدا در دلت خانه ای بی منت و زیبا دارد.
نکند فکر کنی خانه خدا دور است. خدا همینجاست، او از رگ گردن به تو نزدیک تر است. خدا تنهاست. میدانی چرا؟
چون کسی به آن پیرزن بی خانمان کمک نکرد. کسی دست پینه بسته پیرمرد را نگرفت و کسی اشک دخترک گل فروش را پاک نکرد. حالا فهمیدی رفیق جانم؟! خدا هم مثل ما تنهاست.
بیا خدا را از این تنهایی نجات دهیم. دستی را بگیر و خدا را در آغوش بکش. بگذار همه بدانند خدا بزرگ تر از درد های ماست.