نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: شادی
شادی و نشاط و خوشحالی چه عجیب ....! شما اینجا چه کار میکنید ؟ چه می خواهید در دنیای وحشی ما ....حتما راهتان را گم کردید؟ مردم سرزمین ما خیلی وقت است که قهر کرده اند از سر بی محلی شما ! چه طور جرئت میکنید حوالی ما بیایید؟لطفا بروید...
نه نه !اشتباه کردم! اگر بگویم غلط کردم می مانید ؟حالا یه چیزی گفتم ..می شود نروید..؟می خواهم خوب این متن را بخوانید . این حال من نیست فقط...بلکه حال بچه هایست که میشناسم.....
شنیدی شادی! من تلخ ترین لبخندهای شیرینی را دارم که بد شیرینی اش به دل میزند...که حتی شما فکر کردید خوبم و رفتید ...میدانید من در اقیانوس دردهایم غرق شده ام ..هر موجی که می آید بیشتر غرق خاطرات میشوم ! بیشتر غرق میشوم! جدیدا غم شده خواهر دو قلوی من ! مثل هم لباس میپوشیم ..راه میرویم .. و میخندیم و گریه میکنیم..خلاصه جایی که من نباشم او هست مجلس را گرم میکند!.....
این را به کسی نمیگویم اما شما چرا ..هر شب در خانه ما مهمانی مهمی برگزار میشود. اول از همه خاطرات می آیند دست مرا میگیرند و به گوشه اتاق می برند ! ناراحتی چراغ را خاموش و در اتاق را میبندد.. بغض با یک لیوان آب می آید و اصرار میکند از آن بخورم ...اما دلتنگی هرشب با کیسه ای نمک کنارم مینشیند و قلبم را از سینه ام بیرون می آورد و آرام آرام نمک را می پاشد روی زخم ها..روی دردها..روی غم ها همه چیز را خوب میشناسد...! [enshay.blog.ir]
از من سوالات بدی می پرسند.همش می گویند چرا این کار را کردی ؟چرا این کار را نکردی؟ اما من در آن هیاهوی ترسناک سکوت می کنم و لبخند میزنم به روی بغض و میخندم به روی دلتنگی ... آنجاست که اوج دیوانگی ام را به رخ آنها میکشم..پس میروند..!
لبخند میزنم تا کسی نداند که نهنگ های درون من خیلی وقت است که خودکشی کرده اند..!لبخند میزنم تا چیزهای پنهان بماند مثل دیوار اتاقم که ترک داشت آن را با کاغذ دیواری پوشاندیم...!
شادی و نشاط عزیزم چرا می آید و سریع میروید؟ حتما خدا گفته نزدیک مینا نشوید ها ....مینا مبتلا به غم است شادی را کم رنگ میکند...!
شاید من شادترین دختر غمگین جهان یا احساسی ترین دختر بی احساس جهانم اما ترجیح میدهم در ظاهر سکوت کنم ! اما مغزم درد میکند بس که با او سخن گفتم ..هر شب دعوایی جنجالی راه می اندازم که کمی به حرف دلم گوش کن ! اما نیست گوش شنوا ...!
هروقت من مردم قلبم و صورتم را کنار هم و مغزم و پاهایم را در جایی دورتر از من خاک کنید ... هیچ گاه به حرفم گوش ندادند ! هیچ گاه دوست های خوبی نبودیم..
در من همه چیز عجیب است...
من به مغز میگویم به حرف قلب گوش کند ...من شب ها به جای پتو غم را روی خودم میکشم , من دلتنگی را جای بالش زیر سر میگذارم ... من خاطرات را بغل میکنم ....من هر شب گوشه ی دنج گلویم را به بغض میدهم .... همه چیز من هستم !!
غم که جا خوش کرده در من ..! لای موهایم ایستاده تا ببیند کی دوباره آنهارا کوتاه میکنم ... روی قلبم نشته با مداد رنگی سیاه , سیاه میکند هرجایی که دلش خواست را ...شب بغلم میکند سردم نشود...راستی غم عزیزم راحتی ...!کفش هایم که پایت را نمیزنند!!!!
شادی بیا .. بیا ببین که دوست نابابت توی این گرانی بگو خرابی به جا نزاره.....! به خدا آدمم..... درست نمیشم...رو دستتون میمونم...
شادی اومد یه چیزی در گوشم گفت خیلی برام عجیب بود میدونید یه کاری خواست که نمیشه انجام داد ...
میدونی در حد توان من نیست .....میگه..من بیار تو زندگی ها!..
آخه شادی چه جوری تو رو ببرم تو دل اون بچه دستفروش سرچهارراه.....
آخه چه طوری تو رو ببرم تو خونه های که مامان زود میخوابه که بچه بهونه نگیره ..چون نونی نیست.....
آخه چه طوری تو رو ببرم تو دل اون پدری که کمرش زیر بار این همه مشکلات راست نمیشه....
میشی نون شب ... میشی پول ... میشی سلامتی ..... میشی ....چی میشی.....میشه بهم بگی .... اینهمه کار روی شونهات سنگینی نمیکنه ....
از این مکالمه های منو اون خیلی وقته که میگذره ....
میدونست ...میدونست که نمیتونه کاری کنه ..همیشه دیر میکنه سرموقع نمیاد ...
یه روزی می آورمت درون شهر ..در میدان شهر تو را قربانی میکنم ...! بعد تیکه تیکه از تورا به عنوان نذری بین مردم پخش میکنم . مردم ما نذری را بیشتر دوست دارند.. گاه باید قربانی شوی.. نمانی تا بعد قدرت را بدانند ...پخشت میکنم میان مردم بقیه اش را به تو میسپارم ..
سالهاست منتظرتم ...بیا به شهر غریب ما بیا ...
بیا تا اول در میدان شهر غم را دار بزنیم بعد برای خوشحالی تو را قربانی میکنیم....!
نویسنده : مینا رستمی
دبیر : خانم قربانی
دبیرستان عصمتیه کرمانشاه