نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گوی ابر با آسمان
▪️به نام خالق هستی بخش
ابر که نمی توانست دست روی دست بگذارد و نظاره گر حال پریشان و آشفته ی آسمان باشد؛ نزد آسمان رفت وبه اوگفت:«ای دوست من چرا اینقدر آشفته وپریشانی؟! حال بد تو رنگ و روی من رانیز دگرگون کرده.
من طاقت غم تو را ندارم بامن حرف بزن وخودت را خالی کن.
آسمان گفت:«عزیز من دست روی دلم نگذار که هم غم دارد و هم بوی دلتنگی!... ناگزیرم برای اینکه اندکی حال روحی ام سامان بگیرد. خودم راخالی کنم؛ باران را ازچشم خودم بیندازم.»
بااین حرف، آسمان نمی تواند بغض خودراقورت دهد. با تمام وجود و از ته دل ناله سر می دهد و صدای مهیب رعدوبرق وجود آسمانیان و همچنین زمینیان را می لرزاند.
باران با ناز و رقص، دلبرانه بر روی زمین می ریزد و آن را لمس میکندوصدای زیبای خود را بلند تر می کند تا با درختان، گل ها وحتی انسان ها حال واحوال کند.
چتر با دیدن باران از شوق، بالا و پایین می پرد. به او سلام می دهد.
می گوید: دلم بی نهایت تنگت بود! ای دوست همیشگی من! چتربه باران گفت:«چرا همه تو را دوست دارند ولی من راانتخاب می کنند؟ باران باکمی تأمل گفت:«انسانها موجوداتی خارق العاده و عجیب اند که نمی شود آنها را دقیق پیش بینی کرد. چتر گفت:«نامردی است که زحمت باریدن و رقصیدن باتو باشد و زحمت خیس نشدن بامن!
اما لذت وخوشحالی مال دونفری باشد که به واسطه ی ما عاشقانه کنارهم قدم می زنند.
چتر باری دیگر، سوالی آسمان رانگاه کرد و گفت:«ای دوست من تو چرا با وجود اینکه روحی لطیف واحساسی داری اما زمانی که دلت از زمین و زمان می گیرد آنچنان فریاد می زنی (درقالب رعدوبرق) که در زمینیان رعب و وحشت ایجاد می کنی؟
باران چهره ی خود را درهم کشید وگفت:«آن لحظه آنقدر دلم گرفته است که برای خالی کردن خودم این تنها کاری است که می توانم بکنم وبااین کار روحم را آزاد می کنم وقدرتم را به رخ همگان می کشم والبته من کسی ام که انسان ها خاطرات زیادی بامن دارند. مرا نیز عمقی دوست دارند.
چتربه باران گفت:«راستی چه خبر از برادرت(برف)؟ باران خندید و گفت:«هروقت آسمان آبی روحش خدشه دار شود و قلبش همانند سنگ؛ برف را از خود میراند و راهی زمین می کند.
این است دلیل بارش برف!
در زندگی اگر روحی لطیف و بخشنده داشته باشیم همانندباران برای همه خاطره انگیز می شویم و همه ما را دوست خواهند داشت. اگر همانند برف بی روح و بی احساس باشیم از همه رانده می شویم و...
نویسنده: زینب بلوچ زاده
دبیر خانم پورتاج الدینی
نگارش با موضوع گفتگوی من و کرونا
دیدمش خیلی از او ناراحت بودم فقط یک سوال داشتم که چرا؟
چرا دارد جان مردم را میگیرد.
با یک غرور خاصی داشت راه میرفت.
به او که رسیدم از او پرسیدم که چرا دارد با جان ادم ها بازی میکند؟
دیدم حق به جانب گفت: من داشتم در بدن آن خفاش زندگیَم را می کردم شما انسان ها بودید که زندگی من را بهم ریختید با تعجب به او نگاه کردم و گفتم یعنی خودت از این وضع راضی هستی از اینکه هر روز چندین نفر را عزادار میکنی خوشحالی؟
دیدم که یک دفعه زد زیر گریه گفت: راستش را بخواهی نه. [enshay.blog.ir]
خودم هم دیگر از این وضع خسته شدهام از اینکه می بینم زندگی شما انسانها به خاطر من بهم ریخته ناراحتم.
ناگهان میان گریه خندید و گفت برای شما دانش اموزان که بد نشده😂
گفتم دلت خوش است،ها.آخر چه خبر داری از سختی های آموزش مجازی از استرس زمان کم امتحان ها
از استرس پریدن لینک و از دست دادن زمان قبل از جواب دادن به همه سوالات و.....
خندید و گفت انگار حسابی از من شاکی هستی و به خونم تشنهای؟!
گفتم من غلط بکنم به تو نزدیک شوم یا اصلاً خصومتی با تو داشته باشم، فقط میگویم دیگه برو خونه تون خسته شدیم یک سال و چند ماه است که مهمان مایی دیگر بس است، بیا با رفتنت خوشحالمان کن.،مهمان ناخوانده این روزهای زمین.
گفت: میروم، میروم،خودم هم از این وضع خسته شدهام واکسن را که تولید کنند من هم خود به خود میروم.
دوباره از او پرسیدم چرا ضعیف کش هستی؟
گفت منظورت چیست؟
گفتم یعنی با انسانهایی که سیستم ایمنی قوی ای دارند کاری نداری در عوض با انسانهای مُسِنّ و بیمار نامهربانانه تا میکنی.
گفت:این قانون طبیعت است انسانهای ضعیف میروند و آنهایی که قویاند میمانند و تا شکست دهند.
دوباره گفتم ویروس هزار چهره چرا هرروز رنگ عوض میکنی؟چرا نمیگذاری تو را بشناسند و واکسنت را کشف کنند چرا هر روز رنگ عوض میکنی؟
با قهقهه گفت:اسم جالبی برایم انتخاب کردهای"ویروس هزار چهره" و دوباره قهقهه زد
ناگهان جدی شد و گفت ادمها این روزها یک رنگ نیستند از من چه انتظاری داری؟!
اما دوباره حق به جانب گفت شما انسانها خیلی به خود مغرور شده بودید ،باید یک نفر به شما نشان میداد که چقدر ناتوانید قرعه هم به نام من افتاد و راهش را گرفت و رفت هرچه صدایش زدم نه ایستاد.
با خودم گفتم که چقدر حرفهایش درست است ما خیلی به خود مغرور شده بودیم،به علم ناچیزمان،به قدرت ناچیزمان... اما دیدیم که ویروسی که اگر میلیاردها از آن را کنار هم بگذاریم تازه یک گرم میشود چطور ما را عاجز و درمانده کرده و از پا در می آورد.
🦠🦠🦠🦠🦠🦠🦠🦠
نویسنده: شیوا حمیدی
دبیر:زهرا قنواتی
دبیرستان:کوثر،زهره شهر
نگارش - نگارش یازدهم - انشای موضوع نگارش پایه یازدهم - نگارش یازدهم درس چهارم 4 - انشا با موضوع طرح گفتگو - انشا - انشا نویسی - انشا بلاگ - انشای آماده - نوشتن انشا
نگارش یازدهم گفت و گوی خیالی بین برف و خورشید
اینبار سرما حتی به آسمان هم امان نداده بود. گویی سقف زمین می خواست با ابرهای پشمی سفید رنگ، خودش را گرم کند!.زمستان، روی زمین فرش برفی پهن کرده بود.
تکه برف، یکی از مهمانان سرو بود. انتظار سخت است! الاالخصوص برای درخت بی باری که برای باردار شدنش فصل ها منتظر زمستان می ماند...
چشمانش را بسته بود و به خانه ی ابری اش فکر می کرد. این مسیر طولانی واقعاً خسته اش کرده بود. تصمیم گرفت بخوابد؛ امّا ناگهان نوری عجیب، سایه اش را دزدید و بر تمام وجودش رخنه کرد. چشمانش را باز کرد. گوی زردرنگ ناشناس به او لبخند می زد...
چشمانش خیره ماند! قلبش تپید! برف، عاشق شده بود. غنچه ی لبش شکفته شد و شکوفه ی لبخند بر چهره ی دلداده اش نقش بست.
به خورشید گفت:« می آیی با هم دوست شویم؟»
_ از کدام دوستی حرف می زنی؟ امکان ندارد! من باعث می شوم تو ذره ذره از شاخه ی سرو جدا شوی و تا دل زمین پیش بروی. من تو را فدای سیراب شدن زمین و روییدن گل و سبزه خواهم کرد!.
اشک، دور چشمان برف، بلور بسته بود. گفت:« می خواهم در کنار تو گرم شوم، آرام شوم...»
_ تو در کنار من آب خواهی شد!
_ تو قلبم را آب کردی! تا زمانی که روحم اسیر تو است، جسمم زندانی بیش نیست!»
_ مگر تو قلب هم داری؟
_ تا پیش از آمدن تو من هم فکر می کردم که ندارم...»
_ از پایان این راه نمی ترسی؟
_ کسی که در راه عشق قدم می گذارد فکر آنجا را هم کرده...گرمای عشقت، قلب یخ زده ام را بیدار کرد و به آن جانی دوباره بخشید! آتشی که در قلبم شعله ور ساختی پیش از پایان زمستان مرا آب خواهد کرد...»
تیزی آفتاب روز به روز بیشتر و بیشتر شد و عاشق را روانه ی زمین کرد... تکه برف، آب شد...امّا آبش، گل آفتابگردان شد!...
🗣️🗣️🗣️🗣️🗣️🗣️
نویسنده:فاطمه مدنی
دبیر:سرکار خانم خردخورد
استان هرمزگان،شهرستان بستک،هرنگ
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گو با موضوع آدم برفی و خورشید
زمستان بود. آسمان تیره، زمین سفید.بچه های روستا زیر درخت،برف بازی می کردند و آدم برفی می ساختند. برای آنکه آدم برفی شان زیبارو باشد هر کدام دکمه ای،چوبی،تکه لباس کهنه ای آوردند.برای آدم برفی چشم ساختند،لب ساختند،لباس و دست و کلاه آوردند. دیر وقت بود و وقت رفتن، اما بچه ها آدم برفی شان را کامل نمی دانستند و سوال این بود که نکند چیزی کم داشته باشد؟ناگهان یکی از بچه ها،دوان دوان به سوی خانه رفت و پس از چندی بازگشت.قلبی پارچه ای پر از پنبه های سفیدی در دست داشت و آن را در سینه آدم برفی جای داد و دیگر آدم برفی ناقص نبود.
سرش را بالا آورد.گویی امروز آسمان قصد کرده بود لباس عزایش را در بیاورد و او برای اولین بار می توانست رنگ آسمان و شاید خورشیدی که بارها تعریفش را شنیده بود ببیند.ابرها کنار می رفتند و شاخه های طلایی خورشید سپر ابرها را سوراخ سوراخ می کرد.
چشمانش برق می زد و دکمه های لبانش لبخند پهنی نشاندند. راست میگفتند؛خورشید واقعا زیبا بود!
-سلام.
به دکمه های سیاه چشمانش خیره شد و گفت: سلام آدم برفی جان! زمستان خوب بود؟
-زمستان؟نه!اصلا خوب نبود.همه اش تیرگی،همه اش تنهایی،همه اش آسمان ابری...
-زمستان است دیگر.اگر زمستان نبود توهم نبودی.
-می دانم ولی شنیده ام که سنگ ها می گفتند زمستان هایی با آسمان خورشیدی را هم دیده اند.
-پس دلت خورشید می خواست؟چرا؟!
با این جمله آدم برفی گرمای عجیبی حس کرد.شاید گرمای عشق بود یا شاید شعله آفتاب.
-تو واقعا زیبایی!
به راستی که خورشید این زیبایی ها را از کجا آورده بود؟
-شاید هم تو زیباتر از من ندیده ای.تو ساکنی و تنها اطراف خودت را می بینی.
-مهم این است که در دنیای کوچک من تو زیباترینی.
خورشید بالاتر آمد و مستقیم به آدم برفی می تابید.آدم برفی زیر تابش خورشید از عشق ذره ذره آب می شد.
-خورشیدجان،حرف بزن!چیزی بگو.
-از چه بگویم؟
-از عشق...
-از عشق؟ از عشق گفتن که کار من نیست.
-پس کار تو چیست؟
یکی از دستان آدم برفی افتاد. هوا گرمتر و گرمتر می شد.
-کار من گرم کردن و سوزاندن است.
-گرمایت زیباست؛گرمایت را دوست دارم.
-اما گرمای من تو را نابود خواهد کرد.
-این تقصیر تو نیست،قانون طبیعت است. من از قانون نوشته شده عیب نمی گیرم...
دست دیگر آدم برفی افتاد و مدام لاغر و لاغر تر می شد. شاید التهاب عشق او را از پا در می آورد.
-خورشید من!تا کنون عاشق شده ای؟!
بی قرار برای شنیدن جواب و قلبی که تار و پودش از فرط هیجان می تپید.
-مگر می شود عاشق نشد؟سالها پیش بود.من بودم و آسمان و زمین و قمر! قمر در پی زمین و من در پی قمر.آنجایی شعله ور تر شد عشق من، که ماه محتاج من بود و من،دست کرم...
برق چشمان آدم برفی رفت و دیگر چیزی از وجودش نمانده بود.لبخندش محو شد و درحالیکه دکمه های لبانش فرو می ریخت زمزمه وار گفت: شمس من! در این عمر کوتاه من،چیزی شیرین تر از تلخی عشق نبود.بهارت مهتابی!
و دیری نگذشت که در زیر شعله های آفتاب از بین رفت.
روزها بعد،وقتی که کودکان دِه زیر درخت و در چمن زار مشغول بازی بودند، قلبی پارچه ای را یافتند. پسر بچه ای آنرا پاره کرد.پنبه های داخل آن تیره و سیاه شده بود.
نویسنده: امینه خرم آگاه
دبیر: سرکار خانم فوزیه خردخورد
هرمزگان،بستک
نگارش یازدهم گفت و گو با موضوع خورشید و یخ کوچولو
هوا خیلی خیلی سرد شده بود ، خورشید خانم از پشت کوه ها بیرون آمد، به اطراف نگاه می کرد چشمش به یخ کوچولو افتاد که به او خیره شده بود.
تکه یخ های کوچک و بزرگ زیادی در آن اطراف وجود داشت اما نگاه یخ کوچولو متفاوت تر از بقیه یخ ها بود.
خورشید لبخندی زد و رو به یخ کوچولو گفت: چته؟تا به حال منو در این اطراف ندیده بودی؟
یخ کوچولو گفت: تو کی هستی؟
خورشید گفت: من کسی هستم که باعث روشنایی این جهان می شوم و از گرمای وجودم به همه موجودات که در این جهان وجود دارد می دهم ، صبح از پشت کوه ها بیرون می آیم و در نزدیکی مغرب از اینجا می روم و تو دیگر مرا در این اطراف نخواهی دید.
یخ کوچولو گفت: تو با دوستان من تفاوت های زیادی داری دوستان من سفید اما تو زرد رنگی!
خورشید خانم گفت: زیادی به من خیره نشو ! خیره شدن به من باعث آب شدنت می شود ، من و تو با هم در تضادیم ، من گرم اما تو سرد ! وجود من باعث آب شدن و در نهایت نابودی تو می شود.
یخ کوچولو قصه ما اینگاری شیفته ی زیبایی و جلا خورشید خانم شده بود ، گوشش به حرف ها و نصیحت هایش بدهکار نبود و از نگاه کردن و حرف زدن با او لذت می برد.
روز ها گذشت و دوستی آنها ادامه پیدا کرد اما یک روز خورشید خانم خسته بود به یخ کوچولو گفت: من زمستان و برف را چندان دوست ندارم من تابستان ، درختان و گل و گیاهان سرسبز را دوست دارم...
یخ کوچولو وقتی حرف های خورشید را شنید خیلی خیلی ناراحت شد چون اصلا انتظار شنیدن این حرف ها را نداشت.
فردای آن روز منتظر بود خورشید را ببیند و با او صحبت کند و به او بگوید چقدر او را دوست دارد ، اما ابر سیاه و خشمگینی تمام آسمان را پوشانده بود و خبری از خورشید نبود یخ کوچولو چند روزی منتظر خورشید بود اما این روال ادامه پیدا کرد.
دوری و ندیدن و حرف های خورشید باعث شده بود یخ کوچولو به تکه های کوچکتری تقسیم شود.
روز بعد خورشید از پشت ابر ها بیرون آمد به اطراف نگاه می کرد و به دنبال یخ کوچولو می گشت تا به خاطر حرف هایش که باعث ناراحتی یخ کوچولو شده بود توضیح دهد و از دلش بیرون بیاورد اما او را ندید و خبری از یخ کوچولو نشد.
گاهی اوقات بعضی حرف ها نه تنها انسان ها بلکه موجودات را هم از پا در می آورد ، مراقب حرف هایمان باشیم تا دلی را نشکنیم.
🗣🗣🗣🗣🗣🗣
نویسنده: آمنه درهنده
دبیر: سر کار خانم خردخورد
هرمزگان،بستک، هرنگ
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گوی خیالی
ســر آغــــاز هــر نـــامــه نـــام خــداســت
کــه بـــی نــام او نـــامـــه یــکســر خــطـاســت
هــمه نــشــستــه بــودنــد و بـه آفتــاب و رنــگ هــای درهــم و بــرهــم عــجــیبـش کــه انـســان را مـــســـخ مــیکـند نـگــاه مــی کــردنــد. دلــت نمــی خواهــد چــشم از هــــالــه هـــای ســکوت بــرانگیــزش بــرداری . راه رفتن در آن سـاعــتـی کــه خـــورشــید دارد شــروع بـــه رخ نمـــایــی مــیکند عــجــب لذتــی دارد !!!
هـــمــه بـه آفــتــاب خــیـره بـودنـد کـه بــرف به آفــتـاب رو کــرد و بــا چــهره ای درهــم و اخـــم گـفت : ای آفتــاب تــو ڇه داری کــه انــسان هــا از دیــدنــت حــیرت مـــی کنــند ؟ ولــــــــی ....
آفـــتاب سخــــن بـــرف نــیمـــه گــذاشــت و گـــفت : مــشــکــل از مـاســت کـه زیــادی می بخـشـیم .
هـمه ی مــا بـاید کـسی را داشتـه باشــیم تا در چـنــیـن مواقعــی کـه یــک روز روز مــا نبـود بـنشـینـیم رو بـه رویــش و غـــر غــر کنـان از ســیر تا پـیاز بــدبیــاری هـایــمان را بـرایـش تــعریـف کـنیـم ؛ و او هــم لبــخنــد بــه لــب گـوش کــند و پـایان هر جــمـله مــان بگـویــد حق داشـتـی اینـقـدر عصبــی باشــی.
ولــش کـن مــهم نـیســت. فـــــــــدای ســرت . هـر چـقــدر هـم قـوی باشـی باید کــسی را داشته باشــی کـه حال بدت را بفــهمـد. کــسـی کـه حــالمــان به حالــش گــره زده بــاشــد.
بــرف کــه از سـخنــان آفتــاب اندکـــی آرام شـــده بـــود گـــفت :
مــی خـواهــم از تــو بـنـویــسم
بـا نـامـت تـکــیـه گـاهـی بـسـازم
مـــی خــواهـم انـگشـتانــم را در مــیان گیســوانـت بـه رقصـانم
مـــی خــواهم نـامـت را بیــامیــزم
مـــی خــواهم نــــاپـدیــد شــوم هــمـچــون مــواقـعــی کـه در دریـــای شـــب گــم مـــی شــوی.
آری درســـت اســت. دنــبال کــسی باشــید کــه از بــودن با ایشــان لذت مــــی برید. کــسـی کـه دوســتان خوبــی ندارد راه و رســـم دوســـت داشــتن و مــــــهـرورزی را هم نمـــی داند.
🗣🗣🗣🗣🗣🗣
نویسنده : یاسمین حاجی قاسمی
دبیر : سرکار خانم خردخورد
هرمزگان، شهرستان بستک، هرنگ
نگارش یازدهم درس چهارم
موضوع: گفت و گو بین آسمان و زمین
به نام آنکه هستی نام از او یافت/فلک جنبش، زمین آرام از او یافت
همه نشسته بودند و به آسمان نگاه می کردند، آسمان بزرگ و بی کران شبهایش پر ستاره،روزهایش گاه آفتابی و گاه ابری، گاه عصبانی میشود، میغرد و اشک هایش را بر سر درختان و گل ها، انسان ها می ریزد. همه به آسمان خیره بودند که زمین به آسمان روی کرد و با چهره ای درهم و با اخم به آسمان گفت: ای آسمان تو چه داری که انسان ها از دیدنت حیرت می کنند ولی به من که تمام اموراتشان را مهیا می سازم توجهی نمی کنند؟ آسمان گفت:این ساده لوحان محو رنگ آبی من هستند. زمین گفت: من که از تو رنگارنگ ترم ودریایی دارم که مثل تو آبی است. آسمان گفت:بله مشکل همین است تو یک رنگ نیستی، در ضمن من از تو بالاترم و انسان به هر چیز هر کس که بالاتر است اهمیت می دهد.[enshay.blog.ir]
زمین که از سخنان تلخ آسمان ناراحت شده بود آرزو کرد که کاش جای آسمان بود. زمین به آسمان گفت:تو که این قدر پر جذبه، والایی چرا بالای سر من مانده ای؟
آسمان گفت:آخر من برای دست یافتن به لحظه ای غبطه می خورم. زمین با تعجب گفت: به چه چیزی غبطه میخوری؟ آسمان گفت: این که مرا به عقد تو در آوردند و این فاصله از بین می رود و ابری شد و با صدای بلند گریست. زمین که از حال آسمان در تعجب بود دید که انسان های ساده لوح در کلبه ای که بر روی او ساخته بودند پناه گرفته اند.
آری اگر زمین نبود کسی نمی دانست به کجا پناه ببرد...
نوشته: سعید افشاریان
دبیر:دکتر سجاد میرانی
دبیرستان:امام حسین، ایلام
نگارش یازدهم درس چهارم
گفتگوی عقل و قلب
شده موقع ظرف شستن ،کتاب خواندن یا درس خواندن به چیزی فکر کنید؟!
همه ادما اینطوری شده اند ،مثلا خود من!بار ها موقع درس خواندن به فکر فرو میروم بدون اینکه متوجه گذر زمان بشوم. تا به خود می آیی میبینی که دقیقه ها گذشته و تو درگیر جدال بین قلب و مغزت بوده ایی .قلب و عقل من دشمنی دیرینه دارند .به هیچ وجه باهم کنار نمی آیند .قلبم یک چیز میگوید و عقلم سرسختانه با او مخالفت میکند .و اینگونه میشود که عصبی میشوی.بیشتر اوقات قلب برنده بازی است ،اما اگر کمی منطقی باشیم ،میبینیم که عقل ،حرف حق را میزند.مثلا در انتخاب عشق!
عقل:این برای تو مناسب نیست!
قلب:برایم مهم نیست،من او را دوست دارم و میدانم با او خوشبخت میشوم.
عقل:هنوز خام است و وارد مشکلات زندگی نشده،نمیداند سختی یعنی چه!
قلب:نه،از حرف هایش فهمیدم که میتواند یک زندگی را اداره کند.
عقل:ممکن است موقعیت های بهتری سراغت بیایند و آینده بهتری را میتوانی داشته باشی!
قلب:بهتر از این وجود ندارد.
عقل:به این فکر کرده ایی که اگر بخاطر خودت دوستت نداشته باشد ،چه میشود؟!
قلب:او میگوید دوستم دارد و من حرفش را باور میکنم.
عقل:ارزش خراب کردن زندگی و اینده ات را ندارد.
قلب:دارد...
و این بحث ها آنقدر ادامه دارد که سرت درد میگیرد و بدون اینکه متوجه گذر زمان باشی ،میبینی ک دقیقه ها بعضی اوقات ساعت ها درگیر این جدال بوده ای.
ولی این را خوب میدانم که هیچ چیز ارزش این را ندارد که قلب و مغزتان را وارد جنگ و جدل کند. باید با هرکس اندازه لیاقتش رفتار کنیم.درست مانند خودش. بعضی اوقات خوب است بیخیال شویم ،اینطوری زندگی راحت تر و آرام تری داریم.برای هر چیزی غصه نخوریم ،به فکر هرچیزی نباشیم .بیایید بخشیدن را یاد بگیریم. بیایید در بعضی مسائل ،بیخیال بودن را یاد بگیریم . دنیایی که ما از ساعت بعد زندگیمان خبر نداریم ،ارزش تنش و جنگ و اعصاب خردی را ندارد.
بیایید منطقی باشیم.
نویسنده:کوثر امیرخانی
دبیر: خانم حسین پور
دبیرستان فاطمیه جلین ،گرگان
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گوی دریا و صدا
دریا قبل از آنکه دیده شود نوشته شد و واژه های دریا را با مخلوط واژه مانند،از دریا به سختی و تلخی به دریا تبدیل می کنند.
یار و دیار و دریا،پژواک واژه ها در مفهوم متن ها هستند.
دریا ،تنش بزرگتر از دلش و دلش بزرگتر از روحش است.
آهسته ،آهسته وبا مشقت زیاد نوشتن دریا را یادگرفتیم ولی راحت تر از آنچه که فکرش را بکنیم فراموشش کردیم.
غروب که خورشید با آفتاب سرخش همچون کشتی غرق شده در آب ،غرق می شود اشعه ها همچون ملوانان،از شدت ترس به خود می لرزند.
دریا تَنِش های امواج را نادیده می گیرد و کورکورانه بر دست انداز های زندگی اش میغلتد.
صدای ضعیفی ،آهسته و تن لرزان به دریا می گوید:تا کجا پیش خواهی رفت؟
دریا می گوید:تا جایی که کسی باقی
نماند که بگوید دریا چیست؟
صدا گفت:یعنی تا ابد؟!
دریا متعجب وار پاسخ داد :چه طور؟
صدا گفت:در هر ثانیه که قسمتی از تنت خانه ای را خراب می کند یا برقی بر چشمانی ویا زخمی بر پاهای خسته ای به وجود می آورد همه تو و رنگ عجیبت را فراموش می کنند.
دریا گفت:امکان ندارد ،من خانه ای خراب نمی کنم و یا پاهایی را زخم نمی کنم !می کنم؟
صدا گفت : تو آنقدر غرق در خودت هستی که ثانیه هایی را که بر ساعت شنی ساحل می گذرد ،نابود می کنی.
دریا گفت: غرق شدن!چرا باید بد باشد در حالی که غرق من می شوند؟!
صدایی بلند نشد وسکوت صدا باقی ماند و دریا فراموش شد.
نویسنده: نازنین حسن خانی
دبیر: خانم مصطفایی
دبیرستان: پروین اعتصامی،
کرمان، ناحیه دو
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گو
موضوع عقل و عشق
منو برادرم سر بعضی چیزا باهم جنگ داشتیم.
من عشق هستم !به اعتقاد من دنیا از عشق ساخته شده است و همه آدمها از جنس من هستند..
و
به نظر من دنیا باوجود من کامل می شودچون
اگر من نباشم، ظلم و بدی ،تیره و تاریکی زیاد می شود
ودنیا دیگر جای زیبایی برای زندگی نیست..
فکرکن همه چیز خالی از عشق باشد
اه اصلا دوست ندارم حتی فکرش را کنم
چونواقعا هرطور که فکر می کنم اگر روزی نباشم
دنیا بی روح می شود...
و انسانها ،
طعم خوشی و لحظات ناب
و حس دوست داشتن و دوست داشته شدن را نمی چشند یا دیگر نمی توانند با خدا ارتباط قلبی داشته باشند و به او عشق بورزند .
اما برادرم که عقل است مثل من فکر نمیکند
و مخالف حرفهای من همیشه به من می گوید: با عقل و منطق تمام کارها پیش می رود و به حساب خودش چرخ زمانه با اون میچرخد.
یک روز دوستم، ثروت، به خانه ما آمد و از عقل پرسید: (( اگر مردم بخواهند بین شما یک نفر را انتخاب کنند به نظر تو کدوم یکی را انتخاب می کنند؟ تو یا خواهرت؟ ! ))
عقل با فکر و غرور گفت : معلومه خب قطعا من...
آخه خواهرم خیلی احساسی است و نمی تواند تمام مسائل را به درستی حل کند! او باعث می شود که انسانها ضربه بخورند و ..
ثروت وسط حرفش پرید و گفت :(( نه ببین اگر مردم عاقل باشند هردوی شمارا انتخاب میکنند چون شمادوتا مکمل هم هستید .پس هوای همدیگر را داشته باشید و انقدر باهم جنگ نکنیید
نویسنده: ترانه شکری
استان گلستان، گرگان
دبیرستان سرای اندیشه
دبیر سرکار خانم حقیقت