نگارش دوازدهم درس دوم قطعه ادبی
عروس زمستان
ننه سرما موهای سفیدش را باز کرد پیراهن گل دارش را پوشید. غنچه های رز و برگ های خشکیده درختان در پایین لباسش چشم ها را خیره می کرد. دامن سفید حریر خود را پوشیده بود عینک چوبی اش را به چشم زده و گیوه های یاقوتی اش را به پا داشت. در حالی که یک سبد چوبی پر از دانه های مرواریدی برف در دست داشت خود را آماده آمدن می کرد. پرندگان زمستانی هم سرود پرشوری برای آمدن او تدارک دیده بودند. همزمان با آهنگ دلنشین آنان، ننه سرما از راه رسید. می آمد و می آمد و از سبد چوبیش مرواریدهای برف را مثل نقل و نبات بر تن کوه ها و زمین می ریخت .
بادصبا هم خبر شد. او نیز باید در این جشن زمستانی شرکت می داشت. وزید و وزید و با وزشش درختان را برای خوشامدگویی به ننه سرما بیدار کرد. درخت های بید هل هله کنان شادی میکردند. غنچه ها کلاه های سفید پشمالوی خود را بر سر کردند و زمین با لباس سفید خود دلربایی می کرد. همه منتظر دیدن ننه سرما بودند. ننه سرما از دور چهره نمایی می کرد. ابرهای پشمالو را از دل اسمان برداشت و یک طرف آسمان چید و از خورشید خانم خواست که نور طلاییش را مستقیم روی لباسش نیندازد و پشت ابرها قایم بشود. آخر او می خواست زیباییش را هر چه بیشتر به رخ همه بکشد.
صدای آواز قناری ها بلندتر شد. ننه سرما از خوشحالی گریه میکرد. ابرها هم از دیدن او همزمان می گریستند.
آری عروس زمستان با همه زیبایی هایش آمده بود.
نویسنده: مهدیه باقری
دبیرستان: فردوس خولنجان مبارکه
دبیر: خانم صادقی
یک صبح سرد و برفی زمستان
متنی ادبی درباره یک صبح سرد و برفی زمستان؟ می توانست جالب باشد! اگر ما هنوز همان کودکان دیروز بودیم... اگر بهار را نفس می کشیدیم, تابستان را می خندیدیم و پاییز را قدم می زدیم.
زمستان برای ما کودکان امروز, تیغ صبح است, بر گلوی بی خوابیمان!
اولین بارش برف را به نظاره می نشینم. آسمان نمک می پاشد بر زخم خیابان ها! کلاغ هایی که متن زندگیشان سراسر یأس است, تاریکی صبح را لای بال و پر خود جذب می کنند. سگی تکیده که تمام عمرش را ناله کرده، در کوچه خاموش می شود. شاخه درختی سست و خمیده از رکود هوا به رکوع رفته و سپس می میرد.[enshay.blog.ir]
دیدهء خیره ام در سیاهی سحر غرق می شود, نه ماهی مانده نه ستاره ای!
حتی کواکب هم در سرمای این صبح, کبود گشته اند. انگار که ما تنها بازماندگان زمینیم.
برف, چرکِ کهنه زخمِ خانوار است، بربامِ خانه ها! مانند توبهء پیریست در آستانه مرگ. پشیمانی مردمی که زمانی شوریده اند...
عصیان عصا را می بینم در دستان پیرمردی که در صف نان ایستاده، و حسرت خواب صبحگاهی بر چهرهء پسرکی که با پلکهای لحیم شده راهی مدرسه است...
چشم انتظار طلوع، ناگهان نخستین پرتوهای مشعشعِ محدب, قاب یخ زده پنجره را می شکند و سِحرِ سَحَر را باطل می کند. هجوم نور، حجم تاریکی را می بلعد و در خود هضم می کند. کسرِ عظمِ عظیمی است برای بیداد بامداد.
برای اولین بار معنای واقعی روزنهء امید را درک می کنم. زمینِ روی گردان دوباره سپید می شود و مهر دوباره جای خود را در آسمان قلب شهر پیدا می کند.
نویسنده: الهام عرفانی
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: بن بست
در اتاقکی از افکارم نشسته ام ،هر کدام از اجرهای اتاق قضاوت خود را میکرد.
هیاهویی بی مانند تمام اتاقک نازنینم را فرا گرفته است .
مدام ذهنم علامت سوال هایی نشان میداد، علامت سوال هایی بی پاسخ ،نه می توانم زندگی را در پاسخ به این سوال ها خلاصه کنم نه میتوانم نسبت به همه چیز بی تفاوت باشم .
اجرهای اتاق داۓم درحال ریزش هستند ، ریزشی بی پایان .....من هم بی رحمانه سقوط آجرها را یکی پس از دیگری مشاهده میکنم.
تنها کمی از اجرهایم باقی مانده است ،خوشحالم ک حداقل یک صدم اکسیژن راهی به اتاقکم شد ، اما........
این اکسیژن نیز گاهی خفه کننده میشود .
انگار تمام ملکول ها و اتم های جهان دست به دست هم ساز خود را میزنند و سلول هایم را برخلاف میل خود می رقصاند.
افسار ذهنم را دست سلول هایم میسپارم ،گاهی باید تسلیم شد .......
صفحه ی جدیدی از زندگیم باز میشود ،سیاهی صفحه تمام روزم را یک رنگ کرده است و فرصتی برای نقاشی و رنگ آمیزی لحظه ها باقی نگذاشته است.بامدادی سیاه صفحه را خط خطی میکنم آری این گونه روزهایم را با <<درجا>>میگذرانم.
به تخته خیره بودم پر از امار و هندسه بود،معلم ریاضی یک سره حرف میزد ،حرف هایش مرا به عالم تشبیه برد .
زندگیم را به مثلث روی تخته تشبیه کردم ،زندگی در این سه نقطه خلاصه میشود از آن نقطه می آید و به آن نقطه میرود و به نقطه ی سوم انتها می یابد...وباز تکرار این فرایند.[enshay.blog.ir]
آرزو کردم بعد از حل کردن این سوال تمام گره های زندگی ام گشوده شوند،اما انگار فیثاغورس نیز همانند سلول هایم ،هماهنگ با ساز اتم ها و ملکول های جهان می رقصد.فیثاغورس است ک راه نجات این سه نقطه را بسته است.
صدای زنگ تفریح درهای ذهنم را بست انگار هشداری بود برای چند لحظه استراحت.......
دوباره قضاوت های بچه ها شروع شد،گویا توانایی تحمل افکارم را ندارند،نمیدانم....شاید از صفحه های مشکی زندگیم حسودی میکردند یا شاید من فاصله ایی از جنس کلیو مترها بینمان قرار داده ام .
پانزده سال بی دوست و بی همبازی تمرین خوبی برای دوری از همه بود.
همه با گذشته خداحافظی کردند اما انگار من از قافله عقب مانده ام و هنوز ک هنوز در گذشته سیر میکنم .
نگاهم را از پنجره به بیرون میدوزم ،چقدر از این کوچه ی بن بست دل گیر بودم ،انگار کسی این تاریکی را نمیفهمید ولی همچنان کوچه را بدون نور سرنوشتش را میگذراند.
چشمانم را میبندم خود را در گوشه ای از فصحه ای سیاه تنها و خسته میبینم ....
روزگار این است تو را به<< وجود >>محکوم میکند، مسیرت را باید از بین صفحه های زندگی پیدا کنی وتا اخر راه ادامه دهی.
عجب روزگاری.
نویسنده: شقایق مراونه - دوازدهم تجربی
نگارش دوازدهم درس دوم
موضوع: زمستان
موضوع:زمستان
مدتها بود منتظر زمستان بودم که بیاید و رویای تازه ای را در آغوش زمین به تصویر بکشد تا اینکه آسمان با بارانش ترانه آمدن این عروس زیبا را می سراید و زمین را ازخوابهای کهنه پاییزی بیدار میکند زمین هم با خوش رویی به استقبال عروس زیبایش می رود تا ضیافت با شکوهش را به آغوش خود باز گرداند.
در یک صبح زمستانی از خانه بیرون رفتم گوشه ای نشستم و زانوهایم را تنگ در آغوش گرفتم نگاهم را به آسمان دوختم خورشید، همزمان با فرا رسیدن زمستان نقشش را در آسمان گم کرده بود دیگر نمی آمد که گرمای محبتش را بر من بتاباند تا سرمای وجودم را گرما بخشد. اینک دل گرفته ام همدمی جز حال و هوای ابری زمستان نداشت آسمان بغضش گرفته بود وقتی حال و هوای ابری اش را درچهره اش می دیدم دلم هوای باران می کرد ناگهان آسمان فریادِ دلِ ابری ام را ازنگاهم خواند و لحظاتی بعدخشمِ خود را با رعد و برق های عظیمی در کرانه اش آشکار کرد ابرها سردرگم و هراسان از غرشِ آسمان به آغوش هم پناه می بردند و همچون آسمان حال و هوای گریستن داشتند خورشید که از این همه خشم وحشت کرده بود ترجیح داد پشت ابرها بماند و تماشاگرِ این غوغای آسمان و دل ترسانِ ابرها نباشد بالاخره دانه های ریز برف بر زمین فرود آمدند و آرام اشک می شدند یکی از آنها بر دستانم نشست و با آب شدنش انگار از درون فریاد میزد شاید هم از بی وفایی و خشمِ آسمان می گفت که اورا بی رحمانه راهیِ دیار ناخواسته اش کرده بود در آن صبحِ دل انگیز، آسمان بغضِ انسانها را اشک می کرد و بر روی خاکِ سرد و بی احساسِ زمین فرو میریخت گویی عاشقانه به حالِ مردمِ اندوهگینِ این دیار می گریست. آن برف و باران ها چه باشکوه، گذشته های به یادماندنی ام را با ترانه هایشان زنده می کردند و برایم از عاشقانه ترین لحظاتی می گفتند که مدتهاست تکرار نشده اند اما چیزی نمی گذشت که طوفانی سهمگین از راه می رسید و تمامِ آن گذشته هارا پس میزد و می برد. به اطرافم نگاه کردم برفها آب می شدند و چهره گریان آسمان را بر روی زمین آشکار می کردند درختان همراه آب شدنِ برف ها می گریستند و همانطور که شاخه های خود را بر آسمان بلند کرده بودند از خدا می خواستند که خورشید همچنان پشت ابرها بماند و این لباسِ عروسِ زیبا را از آنان نگیرد. در آن صبحِ زمستانی خوشحال بودم که زمستان پنجره هایش را به خانه دل من گشوده است اما زمستان هم مثل بقیه فصل ها در گذر بود و من چه بخواهم و نخواهم با بی وفایی دلش را به سرزمین دیگری سپرد شاید هم می رفت دلِ اندوهگینِ دیگری را آرام کند امیدوارم بهار بیاید و باسبز شدن و شکفتنش به ترانه های اندوهگینِ آسمان پایان دهد و زیباترین رویایش را بر روی زمین به حقیقت تبدیل کند بلکه از این لحظاتِ دلتنگی عبور کنم.
نوشته: زهراشاهسونی
________________________________
نگارش دوازدهم درس دوم
موضوع: زمستان
زمستان به معنای خشک شدن به امید زنده شدن دوباره!همانند درختانی که در این فصل پایدار و استوار می مانند.زیرا می دانند روزی سردی و سختی به پایان خواهد رسید.زیباییشان را به دست خواهند آورد.ان ها در این فصل لباس سفید بر تن می کنند و در کنار هم برای سبز شدن مقاومت می کنند.!
در این هنگام کوه های مغرور به خود اجازه می دهند تا به رنگ سفید دیده شوند و رنگ اصلی خود را فراموش می کنند!جوانه ها در زیر خاک پنهان می شوند زیرا آن ها توانایی مقاومت در برابر سرما را ندارند!امّا همه ی آن ها می دانند که روزی این برف ها ذوب خواهند شد و از بین خواهند رفت
مواظب گرمای دلت باش تا کاری که زمستان با کوه ها و جوانه ها کرد با دلت نکند.😥انسان ها را اندازه ی دنیا دوست داشته باش نه به اندازه ی برف ها،زیرا آن ها هر چقدر هم زیاد باشند روزی آب خواهند شد...[enshay.blog.ir]
نویسنده: کیانا فضلی
نگارش دوازدهم درس دوم نثر ادبی
موضوع: صدای باران
می شنوی؟ صدای پاییز است،صدای باران ،هوهوی باد،خش خش برگ ،بوی نم خاک باران خورده.
قدم هایمان ،بارانی که می بارد و بند نمی آید،عطر کاهگل باران خورده ی خانه های روستا و....
بی شک پاییز همان بهاری است که عاشق شده.ازدحام رنگ ها را می بینی؟گفتم که پاییز عاشق شده است رنگ می بازد و...سرخ و سپید می شود،گویی برگ های زرّینش را فرش کرده زیر پای معشوقش.دل عاشق پیشه ی قصّه ی ما نازک است،با اندک اخمی از سوی جوانانش، دلش به درد آمده و اشک هایش روانه ی زمین خدا می شود .
می بینی من عاشق اشک های این عاشق دل خسته ام.گریه کن پاییز ،گریه هایت رادوست دارم،گریه هایت از بهر عاشقیست ،عیبی ندارد،به چشمانت بگو که ببارند.ببار پاییز که تو خود معشوقه ی مایی ،با همین باران دل برده ای از ما و....
باز باران ،با ترانه،با گهر های فراوان ،می خورد بر بام خانه......
پاییز!روز های بارانی ات عجیب شیرین اند،دل باران خورده ام،گوشه ای رنج می طلبد که به دور از هیاهوی دنیا و آدم هایش،میهمان جنجالی چای شود.
ای فصل خزان و برگ ریزان ،از همه ی دلبری هایت که بگذریم ،دلگیری عصر هایت گذر کردنی ت
نیست.وای به حال وقتی که عصر باشد ،باران ببارد و دل رمیده ی ما اسیر غم و غصّه شده باشد
ای معشوقه ی شیرین حواست به ما باشد،پر مهر باش.جوجه هایمان در انتظار شمرده شدن هستند ،نکند کم و زیاد شوند. به دخترت آذر و پسرت آبان بگو همانند مهر ،مهربان باشد.دل بسپاریم به شعری از فروغ فرّخزاد؛
"کاش چون برگ خزان رقص مرا/نیمه شب ماه تماشا می کرد
در دل باغچه ی خانه ی تو/شور من ،ولوله بر پا می کرد."
نویسنده: سیده زهرا رضوانی
نگارش دوازدهم - درس دوم - نثر ادبی
موضوع: ادبیات در مطب
امشب آقای جاافتادهای به مطب آمد. سلام کرد و نشست کنار دستم.
گفتم:
سلام؛ بفرمایید مشکلتون چیه؟
گفت: بیابان را سراسر مه گرفته است.
بیاختیار گفتم: چراغ قریه پنهانست.
گفت: موجی گرم در خون بیابان است.
گفتم: نیما؟ گفت: نخیر، شاملو.
نشوندمش پشت دستگاه و معاینهاش کردم. تا حالا هیچکس دنیا رو از پشت آب مروارید یا کاتاراکت به این قشنگی واسهام توصیف نکرده بود. خندیدم و پرسیدم: چند سالتونه؟
اونم خندید و گفت:
به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز.
گفتم: فرو ریخت پرها، نکردیم پرواز!
گفت: ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای!
گفتم: فریدون مشیری، [enshay.blog.ir]
بلافاصله گفت: نخیر؛ شفیعی کدکنی!
ضمنا هفتاد و شش سال دارم.
یعنی تا به حال کسی گذر عمر را اینقدر قشنگ برای من توصیف نکرده بود.
معاینات رو که انجام دادم، دوباره نشستم پشت میزم و اون هم کنار دستم نشست.
پرسیدم: حالا میخواهید عمل کنید یا نه؟ گفت:
آری آری زندگی زیباست.
دوباره کمی شیطنت کردم و گفتم:
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست، گر بیفروزیش رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
سرش رو تکان داد و گفت: ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
گفتم: حمید مصدق؟
گفت: خیر؛ سیاوش کسرایی.
تا حالا هیچوقت به این قشنگی به فردی نباخته بودم.
نگارش دوازدهم - درس دوم - نثر ادبی
موضوع: معلم
معلم باید عاشق باشد، عشق به کار، عشق به شاگردان وعشق به آینده بهتری که دوشادوش دانش آموزان ازمسیرهای سخت وطولانی می توان گذر کرد ، من عاشق بچه هایم ؛ پاکی که درچهره ی آنهاست ؛ مرامجذوب خود میکنند، سالهاست که داوطلبانه در کنارنوگلان حاشیه شهر ،مشق الفبای دوستی وانسان خوب بودن راتمرین میکنم.حتی ازآنها هم بسیار یادگرفته ام.ولی گاهی زود دلم می شکند از آنانی که دراین مسیر، راه درست را نمی پیمایند،گاه احترامی را که شایسته فضلیت خودم است ندیده ام .من بادیدن یک شاگرد معلول هم آنقدر دلم می گیرد که بادیدن آنانی که بی آنکه خودشان را غرق دردنیای بچه ها کنندفقط دستی برآتش دارند ازدورنظارگر آنهایند. منتظرند، روزها وماهها بگذرد وبه نقطه ی پایان برسند.برای من نقطه پایان زمانی است که بدانم دیگر مفید نباشم.من متولد ماه مهرم ، به گونه ای روحم با شروع فصل علم ودانش درهم تنیده، من زاده ی پاییزم ، خزان برای من بوی برگهای میدهد که زیر پاهای استوار دانش آموزان ، ذره ذره خرد می گردنند. بهار من ، همان تبسم سرخی است که درگوشه ی لبهای آنها روییده است.آنجاست که به آنها می گویم : بهارسبز زندگی، مال شما.[enshay.blog.ir]
نویسنده: خانم زینب وروایی
نگارش دوازدهم - نثر ادبی با موضوع کودکی من
راست می گویند که خدا از رگ گردن به انسان نزدیک تر است.او می داند که دلم هوای دنیای شیرین کودکیم را کرده است. او حال چشمان تر مرا درک می کند،پس از ابرهایش قطره های باران را بر زمین جاری می سازد.
با هر قطره باران من نیز اشک می ریزم،مانند کودکی که دلش برای مادرش تنگ شده سپس برای رفع دل تنگی ام دست به قلم می شوم .
سلام ای کودکی من!
احوالت را نمی پرسم چون می دانم حالت از همه ما بهتر است. به یاد داری، تنها شیطنتم کشیدن خط روی دیوار بود....
آن زمان را بخاطر داری که گچ، مداد رنگی و دفتر و تخته، دفتر نقاشی ام بود. اما هرچه بزرگتر شدم، مداد هایم تکامل یافتند و تبدیل به خودکار های بی رحم شدند.
چه خوش بود بازی با بچه های همسایه در کوچه ها ،بی هیچ غم و غصه ای!
چه زود گذشت، هنگامی که با مادرم قهر می کردم و او با وعده ی آب نبات چوبی دلم را بدست می آورد. چه با صفا بود، وقتی با هم کلاسی هایم هم صدا می شدم تا بخوانیم:
باز باران با ترانه، با گهر های فراوان...
ای کودکی!
می دانی، در دنیای دلم خوش به لالایی های آرامش بخش مادر بودم، اما حال باید دلم را به تیک تاک ساعت خوش کنم که عقربه هایش یکی پس از دیگری می گذرند، گویی باهم مسابقه گذاشته اند تا زودتر مرا به خط پایان برسانند و بگویند نقطه، ولی دیگر سرخطی وجود ندارد.
قلم را روی کاغذی که از اشک هایم خیس شده است می گذارم.و
زیر لب زمزمه می کنم:
کاش میشد بچگی را زنده کرد
کودکی شد، کودکانه گریه کرد
شعر قهر قهرم تا قیامت را سرود
آن قیامت که فقط یک لحظه بود
فاصله با کودکی، با ما چه کرد
کاش می شد همچو آواز خوش یک دوره گرد
زندگی را بار دیگر دوره کرد!
نویسنده: زهرا خوش سیما
موضوع:اگر موبایل بال داشت به کجا می رفت؟
از بچه نوزاد تا پیر مرد هشتاد ساله،وسیله ای در دستمان است که برای یک ثانیه هم از آن جدا نمی شیم.
یا شاید هم نافمان را با آن بریده باشند،از دست دادن آن مساوی است با فلج شدن،سکته مغزی و قلبی که همه این اصطلاح را می گویند.
اما از کوه هم سالم تر اند.
من مطمئنم اگه موبایل بال داشت،حتما از دست همه ی ما فرار می کرد و به نا کجا اباد صعود می کرد.
صبح خروس خون تا بوق سگ هی می زنیم توی سر و کلش ،ازش کار می کشیم تا موقعی که شارژش تموم بشه.
بیچاره موقعی که در حال استراحت هم هست ولکن آن نیستیم ، بعضی وقت ها روی کله مستطیلی اش ستاره میچرخه و خاموش می شه،
دلمون هم رحم نمیاد و باز هم می زنیم توی سر و کلش فکر میکنیم با ضربه زدن روشن می شه.
وقتی این کارو از طرف هرکی می بینم ،یاد بابام می افتم که وقتی با کنترل شبکه رو عوض می کنه و باطری کار نمیکنه میزنه توی سر و شکم کنترل فکر می کنه باطری اینجوری پر میشه،با این حرکت فقط لبخند ملیح می زنم.
صفحه سیاه موبایل رو خاموش می بینم ،دکمه خاموش و روشن رو فشار میدم تا اینکه روشن بشه.با دهنی باز روشن می شه با چهره عبوس من و نگاه می کنه.
من خوشحال نگاش می کنم،با خودش زمزمه می کنه هی الکساندر گراهام بل تو که انقدر منو دقیق ساختی حداقل یه بال هم می دادی که از دست این بشر پیچیده پرواز می کردم و می رفتم.
بعد از این همه فکر کردن به خودش میاد و میگه هی موبایل جان باز هم روشن شدی حالا روز از نو،روزی از نو .
البته روزی که نیست همش هنگ کردنه.
بیایم قدر همه چی که در دسترس و اطرافمونه رو بدونیم و از آنها درست استفاده کنیم و قدر سلامتی رو که بزرگترین نعمت هست،بدونیم.
نویسنده: مبینا جعفری
نگارش دوازدهم درس دوم شعر گردانی
موضوع: عشق شوری در نهاد ما نهاد
شور عشق...
اگر در زندگی هرگز عاشق نشوی انگار هیچ وقت زنده نبودی و طعم زندگی را هرگز نچشیدی.
عشق طعم ولذت زندگی است.همه ی ما در زندگی حداقل یکبار عاشق شده ایم؛ به خدا،به مادر، به فرزند و...
نام من ... است؛ چندین سال است که عاشق شده ام،هر گاه او را می بینم برق از چشمانم می رود انگار کور می شوم؛ ضربان قلبم بالا می رود عرق می کنم و دهانم مانند قفسی می شود که نامش مانند بلبلی خوش آواز در دهانم حبس شده است.
سپیدی صورتش همچو پنیری است که در قالب چهره اش جا خوش کرده است.
سرخی گونه هایش مثل لاله ای است که غرق در خون نشسته است، گیسوانش آبشاری طلایی، مدتی بود که می خواستم حرف دلم را به او بگویم دلم را به دریا زدم و در یک روز چشمانم را بستم و به او حرف دلم را گفتم. هیچ چیز نگفت خندید و رفت؛ پس از آن خنده،دنیای من در خنده هایش خلاصه شد.آنقدر غرق در خنده هایش شدم که متوجه رفتنش نشدم.
نویسنده: محمد امین جهانتیغ
دبیرستان: شهید مفتح
استان گلستان شهر فاضل آباد
دبیر: بهمن سلیمانی
______________________________________
عشق شوری در نهاد ما نهاد ...
عشق مایه ی درد سر است ، این درد سر می ارزد به زیبایی که در عشق پنهان است. عشق شیرین است .مانند نبات که در دهانت آب می شود .باید آن را بدون آن که گاز بزنی و یک جا تمامش کنی ، آرام آرام بمکی تا طعمش را بهتر حس کنی.
زندگی شاید آن جشنی نباشد که آرزو یش راداشتی. حال که به آن کلبه کوچک ولی باصفا با دیوارهای بی روح که خودت باید آن را با عشق رنگین کنی دعوت شده ای تا می توانی درآن زیبا برقص.
شاخه و بال هایت را باز کن وبا تمام وجودت ذره ذره عشق را حس کن. اگر قرار است برای دنیای زود گذر زندگی مان را خرج کنیم .بهتراست خرج لطافت یک لبخند یا یک نوازش عاشقانه کنیم.
نویسنده : مریم اولیایی
دبیر: خان مهرى عباس زاده
دبیرستان:شهید غلامی نوخاله
عشق شوری در نهاد ما ...
عشق فطرت الهی دارد عشق من در فوتبال خلاصه میشود ،عشقی که مرا به عالم تفکر برد..نمیدانم شاید عاشق تر از من نیز باشد اما میدانم عشق من از ژرفای دل است.دیدگانم که به لوگوی سرخ رنگ وستاره طلایی اش که به من چشمک میزند می افتد ضربان قلبم از حالت طبیعی خارج میشود ،با افتخار چون سرباز به احترامش می ایستم و اگر کسی نگاه چپی به تیمم کرد رگ غیرتم چنان میزند بیرون که دلم میخواهد سرش را بکوبم به دیوار😁..در همه عشق ها یک وجه مشترک وجود دارد آن هم حال و احوال معشوق است که اگر حالش خوب باشد عاشق شاد است و اگر بد باشد عاشق غمگین ،در ضمن عاشق شدن دلیل نمی خواهد شجاعت هم نمی خواهد فقط دلی میخواهد که هر دم رنگ عوض نکند،تیم من میلیون ها عاشق دارد آن دسته هوادارانی که در فراز و نشیب روزهایش ودر تلخی و شیرینی لحظه هایش در باران و گرما به ورزشگاه میروند و آن دسته که چشمان شان فقط به صفحه نمایش تلویزیون است ،دختران را میگویم دخترانی که حق ندارند معشوق خود را تشویق کنند واز ته دل نام زیبنده اش را عربده بکشند 😒
با دیدن خیلی از عاشقان فوتبال چه پرسپولیس چه منچستریونایتد و چه ملوان بندر انزلی باید به گزاره (زن را چه به فوتبال )شک کرد ،زنانی که باید مقداری از عطر غیرت شان بر خیلی ها پاشید .عشق همیشه هست عشق به مادر ،وطن و..و چه زیباست عاشق شدن و چه زیباتر پای معشوق ماندن و عاشقانه پا به پایش زیستن.
نویسنده:مینا خوش نظر
نام دبیر :خانم نصری
هنرستان دشت عباس
عشق شوری در نهاد ما نهاد ...
و هنگامی که عشق آفریده شد،زیباترین جاذبه اش سهم چشمانی شد که برق نگاهش از آن دلبری های کسی است که نیمه دیگرت را در آسمان چشمانش پیدا خواهی کرد.
و دوست داشتنش عطریست که بر دل و جانت آغشته می شود و نامش بر صفحه دلت حک می شود.
به گفته ی زئوس انسان ابتدا با چهار دست و پا و دو سر آفریده شد.سپس خداوند او را به دونیم کرد، و هرکس نیمه ای بیش نشد. از آن پس است که هرکس به دنبال نیمه گم شده خود می گردد، تا او را پیدا کند و کامل شود.
حیاتی دوباره می شود آنگاه که الفبای عشق در چشمان کسی شکوفا کند، و پلک که می زند جان به لب می رساند.
چیستی و چگونه ای که در الفبای جان هیچ کلمه ای مانندت یافت نمی شود. هر چه را جفت و جور میکنم،همتایت نیست.
نویسنده: رانیا کارگر
دبیرستان فاطمه زهرا وحدتیه
دبیر:صغرا مزارعی
پاسخ فعالیت های نگارش دوازدهم
نگارش دوازدهم
درس دوم
فعالیت (۲)
متن زبانی زیر،درباره دریاست؛آن را به متن ادبی(نثر ادبی) تبدیل کنید.
▪️متن زبانی :
دریاها،آبهای گسترده در سطح زمین هستند.موجهای دریا به ویژه در هنگام وزش باد به چند متر می رسند.دریاها،منابع غذایی و بزرگ ترین پشتوانه اقتصادی کشور به شمار می آیند.
▪️نثر ادبی:
دریاها دخترکان دوست داشتنی زمین، با لباس های آبیپرچین هستند که آرام و مهربان کنار هم نشسته و دامنهای چیندارشان را بر روی زمین پهن کرده اند.
گاه گاهی که صبا به دیدنشان میآید چنان با شادی دور خود میچرخند،که چین دامن هایشان به رقص درمیآید و به هوا میرود.
این دخترکان دلسوز،برای کمک به دیگران گاه حتی جواهراتشان را میبخشند تا دیگران در رفاه باشند.
نویسنده: نسترن نیکو
دبیرستان ۱۳ آبان
استان ایلام.شهرموسیان
دبیر: خانم کاید عباسی
فعالیت ۲ صفحه ۳۴:
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد رافرمود: باید ایستاد؟
"قیصر امین پور"
با نوازش خورشید آسمان رخت آبی برتن کرد
باد رقصان خود را به دریا رساند و با هم "ساز چنگ"
؛ نواختن گرفتند
امواج رقص شادمانه به پا نمودند و ماهی ها غلتان به این و آن سو شادمان می پریدند و
دریا مادر مهربان با سخاوت کار روزانه اش را آغاز نمود
فرزندانش را در آغوش پاکش گرفت و یکی یکی با بوسه ی محبت سیرابشان کرد
دریا سخاوتمند تر ازآن بود که فقط به فرزاندانش محبت کند، مشت پر گهر خود را به سوی ساحل پرتاب نمود و آنجا راهم سیراب از محبش نمود
آن سو تر به یاری مرد ماهیگیری شتافت و تورش را برای رزق روزانه اش پر کرد[enshay.blog.ir]
دریا به بالای سرش نگاهی انداخت و ابرها را کمک نمود تا از مکیدن شیره ی جانش بارور شوند و بر کشتزارهای تشنه ببارند
دریا این مادر مهربان نگاهی به اطرافش کرد .
کودکانی را دید که به قصد بازی به سمتش می آمدند
با شور وشوق وبا موجی آرام تن آنها را در آغوشش گرفت
صدای خنده وشادی کودکان با آهنگ دلنواز امواج شنیدنی بود
دریا با حس شادی کودکان ،آبی تر از همیشه به نظر می رسید.
سخاوت دریا نمودی از سخاوت خالق یکتاست
و
دریا چه خوب گوش به فرمان خالقش سپرده و بی دریغ می بخشد و می بخشد...
نوشته: نسیم مراغی، دبیرادبیات