نگارش دوازدهم درس دوم قطعه ادبی
عروس زمستان
ننه سرما موهای سفیدش را باز کرد پیراهن گل دارش را پوشید. غنچه های رز و برگ های خشکیده درختان در پایین لباسش چشم ها را خیره می کرد. دامن سفید حریر خود را پوشیده بود عینک چوبی اش را به چشم زده و گیوه های یاقوتی اش را به پا داشت. در حالی که یک سبد چوبی پر از دانه های مرواریدی برف در دست داشت خود را آماده آمدن می کرد. پرندگان زمستانی هم سرود پرشوری برای آمدن او تدارک دیده بودند. همزمان با آهنگ دلنشین آنان، ننه سرما از راه رسید. می آمد و می آمد و از سبد چوبیش مرواریدهای برف را مثل نقل و نبات بر تن کوه ها و زمین می ریخت .
بادصبا هم خبر شد. او نیز باید در این جشن زمستانی شرکت می داشت. وزید و وزید و با وزشش درختان را برای خوشامدگویی به ننه سرما بیدار کرد. درخت های بید هل هله کنان شادی میکردند. غنچه ها کلاه های سفید پشمالوی خود را بر سر کردند و زمین با لباس سفید خود دلربایی می کرد. همه منتظر دیدن ننه سرما بودند. ننه سرما از دور چهره نمایی می کرد. ابرهای پشمالو را از دل اسمان برداشت و یک طرف آسمان چید و از خورشید خانم خواست که نور طلاییش را مستقیم روی لباسش نیندازد و پشت ابرها قایم بشود. آخر او می خواست زیباییش را هر چه بیشتر به رخ همه بکشد.
صدای آواز قناری ها بلندتر شد. ننه سرما از خوشحالی گریه میکرد. ابرها هم از دیدن او همزمان می گریستند.
آری عروس زمستان با همه زیبایی هایش آمده بود.
نویسنده: مهدیه باقری
دبیرستان: فردوس خولنجان مبارکه
دبیر: خانم صادقی
یک صبح سرد و برفی زمستان
متنی ادبی درباره یک صبح سرد و برفی زمستان؟ می توانست جالب باشد! اگر ما هنوز همان کودکان دیروز بودیم... اگر بهار را نفس می کشیدیم, تابستان را می خندیدیم و پاییز را قدم می زدیم.
زمستان برای ما کودکان امروز, تیغ صبح است, بر گلوی بی خوابیمان!
اولین بارش برف را به نظاره می نشینم. آسمان نمک می پاشد بر زخم خیابان ها! کلاغ هایی که متن زندگیشان سراسر یأس است, تاریکی صبح را لای بال و پر خود جذب می کنند. سگی تکیده که تمام عمرش را ناله کرده، در کوچه خاموش می شود. شاخه درختی سست و خمیده از رکود هوا به رکوع رفته و سپس می میرد.[enshay.blog.ir]
دیدهء خیره ام در سیاهی سحر غرق می شود, نه ماهی مانده نه ستاره ای!
حتی کواکب هم در سرمای این صبح, کبود گشته اند. انگار که ما تنها بازماندگان زمینیم.
برف, چرکِ کهنه زخمِ خانوار است، بربامِ خانه ها! مانند توبهء پیریست در آستانه مرگ. پشیمانی مردمی که زمانی شوریده اند...
عصیان عصا را می بینم در دستان پیرمردی که در صف نان ایستاده، و حسرت خواب صبحگاهی بر چهرهء پسرکی که با پلکهای لحیم شده راهی مدرسه است...
چشم انتظار طلوع، ناگهان نخستین پرتوهای مشعشعِ محدب, قاب یخ زده پنجره را می شکند و سِحرِ سَحَر را باطل می کند. هجوم نور، حجم تاریکی را می بلعد و در خود هضم می کند. کسرِ عظمِ عظیمی است برای بیداد بامداد.
برای اولین بار معنای واقعی روزنهء امید را درک می کنم. زمینِ روی گردان دوباره سپید می شود و مهر دوباره جای خود را در آسمان قلب شهر پیدا می کند.
نویسنده: الهام عرفانی