نگارش دهم درس اول
موضوع: تنها و منزوی
اینجا روزها طولانی ترین شب هارا رقم می زنند.
باد و هو هو اش نجوای مرگ را سر میدهند.
آسمان نعره میزند و درخت ها برگ می گریند.
و پنجره سرابی بیش نیست.
از بهتر می شود, به مثل قبل می شود.
از بدتر نشود.. به عادت میکنیم.
از چگونه به چرا... .
آخرین لبخند کی بود؟ نمیدانم.
آخرین سرخوشی.. آخرین امیدواری.
اما چقدر دردناک است که میدانم روزی بود. میخواستم که باشد.
حسرت و بغض و کینه.
خاطری خوب در سر نمیگذرد.
همیشه خوبترین ها تلخ ترین می شوند.
دیوار ها با من سخن میگویند:
از کِی تا به کِی؟ +زیاد نمیگذرد یک عمر است!
گذشته را به یاد می آوری؟ +گذشته ای که نگذشت؟ قدر حال را میدانی؟ +حالی که ندارمش؟
آینده... حرفش را قطع میکنم...
من بیزارم از این نمایش های رنگی در این قاب سیاه و سفید.
آرزو های محال.
روز به روز کوچک شدن و از دست رفتن.
و تسکین این درد با یاد آور شدن رنج همدیگر؟! نظاره گر کسانی هستیم که تا رسیدن به هدف مسیر را گردن میزنند.
هنگامی که یک جهان گزاف در کلام است,
سکوت بلند ترین فریاد می نماید؛
اما نه در جمع زهر به دست ها و لبخند به روی ها.
در توهم بودن.. تظاهر به وهم,
مساوی است با ندیدن, نادیده گرفتن...
و وظایفت منت گذارده میشوند.
و منت ها پذیرفته میشوند.
و پذیرفتگان نابود در دود... .
انتخاب میشویم, بی فکر انتخاب میکنیم,
بی فکر برما چیره میشوند, بی فکر در نبردیم,
و تیک تیک ساعت ها به ما میگویند که فرصتی برای فکر کردن نمانده است.
هنگامی که در بند نباشی, خط خورده میشوی؟
نه! تو را برمی گزینند تا از خود بی خود شوی.
مغز را میپوکانند, روح را میخراشند و قلب را میفرسایند.
تقدیر درخت تبر است؛
اما با دوستت دارم هایی از جنس خنجر.
تقدیر درخت تبر است؛
اما با به فراموشی سپرده شدن.
نویسنده: امیر چمن،
دبیرستان شاهد فومن،
دبیر: فرید مرادخانی
نگارش یازدهم درس دوم عینک نوشتن
موضوع «سایه»
من سایه ی یک آدم هستم ما سایه ها کارمان دشوار است از صبح تا شب باید دنبال یک آدم راه بیفتی و هر کاری که انجام می دهد را تکرار کنی!
من سایه ی یک پسر بچه تنبل هستم. بعضی اوقات واقعا حوصله ام از کارهایش سر می رود ، ورزش نمی کند، ولی اگر راستش را بخواهید هر روز صبح قبل از بیدار شدنش به ورزش می روم. به همین دلیل من یعنی سایه اش از او لاغرترم. خیلی کند راه می رود. برای همین یک روز که واقعا صبرم به سر رسیده بود، جلوتر از او حرکت کردم ،برای مدت کوتاهی غش کرد ولی خیلی زود خوب شد ،خدا بیامرز علاقه ی زیادی به فیلم ترسناک داشت، ولی نمی دانم چرا وقتی مشغول بازی با کامپیوتر بود و چشمش به من که مشغول کتاب خواندن بودم ، افتاد !سکته کرد !
مرحوم حتی از سایه ی خودش هم می ترسید.
نویسنده: محیا نصیری مقدم
دبیرستان صلای دانش،
شهرستان گناباد
دبیر: خانم مریم میرمحرابی
موضوع: درخت
باد میان برگهایش میپیچد و تلی را از جنس شکوفه با خود همراه میکند ، قلقلکش می آید و لبخند میزند . با شوق دستانش را تکان میدهد و با چشمانش شکوفه هارا دنبال میکند . چه صحنه دل انگیزی...!!
به اطرافش نگاه میکند ، تنهای تنها بود ، ناگهان ترس وجودش را فرا میگیرد . میترسد از اینکه او هم مانند دیگر دوستانش قطع شود .
پذیرای پرندگان آواز خوان نباشد ، تکیه گاه چوپان ها نباشد ، تماشاگر بازی کودکان و تفریح خانواده ها نباشد .
شور و هیجانش به یکباره از بین رفت و هر لحظه بر نگرانی او افزوده میشد . خاطرات روزهای غریبانه اش را مرور میکرد . باران میگیرد و پنهان میکند اشک های او را که از سر دلتنگی بر روی گونه اش میریخت .
میان غرش آسمان صدای اره برقی را میشنود . در سرنوشتش اینگونه نوشته شده بود ک نباشد...
عمری طولانی تر ، از خدا خواستار بود اما گلایه هم نمیکرد . صدا که نزدیک تر میشود ، چشمانش را میبندد و در دل با تمام سال های زندگی اش خداحافظی میکند.
نویسندگان:
مینا مسعودی، مهتاب افتخاری
مدرسه شاهد مهدیه قزوین,
دبیر: سرکار خانم صفایی
موضوع: درخت
به نام خداوند درختان تنومند
سال هاست که اینجا هستم . سال های سال . سال های طولانی . پیر و سالخورده ام و در قلب زمین ریشه دارم و نظاره گرِ مردمانی هستم که گاه به هم خوبی می کنند و گاه از هم بیزاری می جویند . گاهی به هم کمک می کنند و گاهی یکدیگر را زمین می زنند . گاه خیانت می کنند و گاه از پشت خنجر می زنند .
و نظاره گرِ رهگذرانی هستم که گاهی لیلی و مجنون اند و گاهی خسرو و شیرین . گاه خسته اند و گاهی غمگین .
آنان که می آیند و تن خسته ی خود را به تن من تکیه می دهند ، غافل از اینکه من از آنها خسته تر و شکسته ترم .
و دل هیچ کس به حال من نمی سوزد .... منی که زیر باد و باران و رعد می مانم و زیر آفتاب سوزان له له میزنم ، و کسی حتی جرعه ای آب به پای من نمی ریزد و میدانم بالاخره روزی فرا می رسد که میمیرم و دیگر نه سایه ای برایشان دارم ، و نه سرسبزی و فقط ساقه ی کوتاهی از من به جای خواهد ماند تا با دوربین عکاسی به سراغش بیایند.
و زمانی که بمیرم نه خطی به نامم نوشته می شود و نه آبی در دل تاریخ تکان می خورد . هیچ اتفاق خاصی هم
نمی افتد . فقط مردمان بی عشق ، بی عشق تر می شوند و روز به روز افراد بیشتری عشق و محبت را زیر خروار ها خاک مدفون می کنند . آری ، مردمان بی عشق ، کبوتر ها را
پر دادند .
و دیدن این اتفاقات از هر قهوه ی تلخی ، تلخ تر است که من هر روز آن را میچشم .
آری ، و من سال هاست که اینجا هستم.
نویسنده: زهرا عباسی
مدرسه شاهد مهدیه قزوین
دبیر: سرکار خانم صفایی،
موضوع: پنجره
من چیز هایی می بینم از پنجره چشمانم، که هیچ کس دیگر نمی تواند ببیند. زیرا پنجره چشمانم را هر روز تمیز می کنم و می شویم تا غبارهای جا خوش کرده بر چشمانم باعث نشود کسی را کدر ببینم؛ من هر کس را همان گونه که هست، می بینم ، نه آن گونه که می خواهم.
پنجره چشمانم می بیند رگ های لاغر و کم خون تفکر را. من می بینم خون جوانی بر شاخه های اندیشه که با هر تکانی قطره ای از حجم مایع اش به زمین می چکد. می بینم دامن خیس کولیِ که به دنبال دروازه بهشت می گردد و با هر جیرینگ جیرینگ دستبندش راهش را گم می کند.می بینم ستاره های کاغذی را که به دنبال دوران لایتناهی تا خلا هزار ساله پیش می روند.[enshay.blog.ir]
من همه را می بینم ولی حقیقتاً هیچ کس را نمی بینم .من اعتقادم را بر گنج هایی که هیچ گاه پیدا نمی شوند بنا نهادم.من لیوانم را شیرینی گلی می دانم و قلبم را گیاهی می دانم که آبش یخ زده و ریشه اش تا اعماق زمین فرو رفته،میدانم.من از پنجره چشمانم رویای کودکی ام را خواهم دید و ماهی هایی با خون زرد که هیچ گاه از مکیدن آب سیر نخواهند شد.ذهن من مانند یک طلوع سیر شده هر روز می خوابد و مانند یک سینک سیر شده هر روز می چکد؛ ذهنم هیچ گاه زیبایی ها را ندیده!
روزی می رسد که پنجره چشمان من و تو هم خواهد پوسید و روی شیشه آن جانوری تک سلولی با ماهیتی کدر خواهد نشست ولی من آن زمان خوشحال هستم زیرا درست است که چشمانم دیگر باز نخواهد شد و ره مردگان بر من باز ولی در عوض خودم را پیدا کرده ام و زندگی را فهمیده ام...
نویسنده: مبینا سعادت
دبیرستان شاهد یاسوج
دبیر: سرکار خانم آقایی
موضوع: زمستان و خانواده اش
زمستان یکی از فصول سرد سال است که حس و طراوتی که از آن حاصل می شود،از هرچیزی دل انگیز تر است.
زمانی که این فصل از سال با پسر کوچولویش (باران) می آید،شادمانی را به مردم هدیه می دهد.
زمستان سه برادر دیگر(بهار،تابستان،پاییز)دارد که هر کدام مجددا" تکرار میشوند و ماموریت خود را انجام می دهند.
بهار پیش از همه می آید و حس سرزندگی و شادابی را به مردم هدیه می دهد،[enshay.blog.ir]
پس از آن برادر بازیگوش خانواده،تابستان است که گرمی وجودش به حدیست که مردم را آزرده می کند.سپس پاییز از راه می رسد که حس خشکی خاصی به وجودمان دست می دهد.مثل اینکه در قفسی هستی و راه گریزی نداری.ولی وقتی برادر خوش اخلاق خانواده ینی پاییز از راه می رسد،تمام این مشکلات را با فرزندش می شوید و می برد و مجددا" سالی تمیز و فاقد هیچ گونه آلودگی را به بهار تحویل می دهد.ولی شگفت اینجاست که هیچ وقت ذره ای اشکال و نقص در فعالیت آنها ایجاد نمی شود.زیرا همگی زیر دست پدری دانا و خلاق که نامش خداست تربیت یافته اند.
آفرینش همه تنبیه خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
نویسنده: سامان چراغ سحر
دبیرستان علاقه مندان ایذه
دبیر: آقای یعقوب کیانی
نگارش دهم درس اول با موضوع مرگ
دبیرمان موضوع مرگ برای نوشتن انشا داد، از آن روز تمام فکرو ذکرم مرگ شده بود!
به مرگ انسان ها، تنها شدن اطرافیانشان،عزاداری،سیاه پوشی فکر می کردم اما باز هم به نتیجه ایی برای نوشتن نمیرسیدم...
خواستم بیخیال نوشتن شوم و بروم و به دبیرمان بگویم:آخر مگر مرگ انسان ها هم نوشتن دارد؟؟؟!!
خواستم قلم و کاغذم را بردارم که یک جرقه در ذهنم زده شد!!موضوع که فقط بر مرگ "انسان"تاکید نداشت،موضوع فقط مرگ بود!!
قلمم روی صفحه ی سفید روبه رو شروع به سیاه شدن کرد.......
مرگ،کلمه ایی که هرکس آن را بشنود میگوید که ترسناک و وحشت آور است و مرگ انسان هارا میترساند!
اما این اظهار نظر به واقع دروغ است!
هر ساعت در اطرافمان،جلوی چشمانمان هزاران نفر میمیرند و به قول معروف ما ککمان هم نمی گزد...!
ما هر وقت شخصی فوت میکند،برایش ختم میگیریم،غذا میدهیم،سیاه میپوشیم و های های هم برایش گریه میکنیم.
اما هیچ کدام از انسان هابرای مرگ آرزو ها ختم نگرفت،برای مرگ صداقت سنگ قبر سفارش نداد!
هیچ کس برای مرگ احساس ها خیرات نکرد،هیچ انسانی برای مرگ انسانیتش خرما پخش نکرد!
هیچ آدمی از مرگ وجدان نترسید،کسی از مردن حیا نارحت نشد!
هیچ بشری به خاطر فوت حرمت ها گریه زاری نکرد،کسی از دفن خنده ها و خوشحالی وحشت نکرد!
هیچ کس شاخه گل گلایلی با روبان سیاه نبرد سر خاک خوبی ها!
کسی از خصلت های خوب شرافت بعد از مرگش حرفی نزد؛دیگر جمعه ها کسی برای خیرات معرفت خدابیامرز پخش نکرد....![enshay.blog.ir]
حتی هیچکداممان به دیگری تسلیت نگفتیم. ما به جای اینکه برای تمام این مردگان عزاداری کنیم،بی توجه از جلوی اعلامیه هایشان بدون فاتحه گذشتیم...
حاظر نبودیم دلیل مرگشان را بیابیم برای تسلی خاطر خودمان!تمااام این بیخیالی ها وقتی شروع شد که هیچ بنی بشری برای تشیع جناره ی علاقه ی واقعی نیامد و نماز میت نخواند......!!
تمام این رفتگان زیر خروار ها خاک خوابیدند و ما حتی برای آرامششان صدای عبدالباسط پخش نکردیم و برای چهلمشان دور همدیگر جمع نشدیم تا برای همدیگر سنگ صبور شویم و آنها به فراموشی مطلق سپرده شدن......
تمام این مردگان زودتر از موعد رفتند،یعنی در واقع کشته شدند و قاتل تمامیشان خدو ما انسان ها بودیم و هستیم!
به همین خاطر است که بی تفاوت از کنار مقتول هایمان میگذریم و بهشان توجه نمیکنیم...
مرگ...مرگ انسان هاجسمی است اما مرگ اینها....مرگ زندگی،پس روحشان شاد و یادشان گرامی!
نویسنده: سیده آهنگ نقشبندی
دبیرستان شاهد هوشمند
دبیر: خانم سیجا نیوندی
نگارش یازدهم درس اول
موضوع: دلتنگی
دلتنگی درد عجیبی است که گاه گاهی در لابه لای صفحات زندگی رقم می خورد.
قدم زنان میروم .
در فکر فرو رفته ام، سر در گریبان و چشمانم فقط پاهایم را می بیند. پا هایی که در لا به لای برگ های زرد وخشکیده با صدای خش خش یکی از صداهای پاییزی آشنا را به تولید می کند.
هم آوا شدن جیک جیک گنجشکان و صدای رعدوبرق حالم را از آنچه که بود گرفته تر کرد؛سرم را بلند کردم صورتم را مماس کردم با آسمان بالای سرم،
دلتنگ شدم!
دلتنگ چیزی که خودمم از وجودش هنوز مطمئن نبودم، مثل مداد مشکی، مداد رنگی که هیچوقت نمیشد از آن به عنوان مداد برای نوشتن استفاده کنی؛ با هر صدای رعدوبرقی چشمانم تار تر وتار تر می شود، دریاچه وجودم بخار می شود و مینشیند روی پنجره چشمانم ومن با انگشت آرام بخار و اشک های صورت یخ زده ام را کنار می زنم.
شاید دلیل این همه دلتنگی هوای پاییز، این تور دلتنگی است که می کشد بر سر آسمان، احساس می کنم پاییز سرگردی است که ابر های سرباز آسمان پادگان را آنقدر ظالمانه تمرین و خدمت های شبانه میدهد که همگیشان از درد دلتنگی آغوش مادر به گریه می افتند.
آنقدر صدای رعدوبرق آسمان زجه میزند بر قلبم وشکار لحظه ای وجودم را ثانیه ای وهمیشگی میکند که دوستدارم لحظه ای آسمان خدا سکوت کند به حال دل تنگم.
ومن هر گاه یاد می کنم از جمله دلتنگی تنها پاییزی به ذهنم تصویر میکشد که صدای زجه ابر هایش در قلبم فریادی میکشد وتنها سکوتی است که نمایان چهره ام می شود.
نویسنده: مبینا چراغ سحر
دبیرستان عصمتیه
دبیر: خانم قربانی
نگارش یازدهم درس اول
موضوع: دلتنگی
دلتنگی شبیه بادکنک است. حجمی از خالی و تهیوارگی که هیچ چیز دیگری درون آن قرار نمیگیرد. نه خشم، نه غم، نه شادی و نه هیچ چیز دیگر. گاهی کمباد است و کوچک و گاهی بزرگ، اما همیشه پر از خالی.
دلتنگی رودیست، جاری و سیال و بیسروشکل. یا خشک شده و نیست و از بالادست مجرایش را بستهاند، یا اگر هست هرچه در مسیر است با خود میبرد. به هر حاشیهای نفوذ میکند. یاخته یاختهی وجودت را میگیرد و هر سدّی که بزنی سوراخ میکند.
دلتنگی هواست. برای من مثل هواست. همیشه هست. نبودنش بیمعناست. قلبم و وجودم هیچگاه از بودنش تهی نبوده است.
دلتنگی جزیره است. کیش، قشم شاید، تنب بزرگ یا کوچک. من که ندیدهام هیچکدام را. کیش را دیدهام فقط. آن حجم خشکی محصور در آب. دل، خشکیست در حصار دلتنگی، که آب است؟ یا که دلتنگی آن تکهی خشکشدهی برآمده از دریای دل است؟ کدام در حصار دیگریست؟ نمیدانم. من که هیچگاه قلبم از دلتنگی تهی نبوده است...
دلتنگی اما نه کیش است پر از خوشی. نه قشم است پر از صمیمیت. نه تنب بزرگ و کوچک است پر از مناقشه. دلتنگی اگر جزیره است باید هندورابی باشد. هندورابی کجاست؟ زیباست؟ بزرگ است؟ بکر است؟ من چرا هیچ از هندورابی نمیدانم؟ ایران که هیچگاه از هندورابی تهی نبوده است. هرچه هست هندورابی خود خود دلتنگیست. حرف به حرفش، آوایش، از من مهجوریاش خود دلتنگیست.
دلتنگی قفسیست. درش باز است. آب و دان برایت ریختهاند. تمیزش کردهاند. چه کسانی؟ نمیدانم. اما نمیروی... نمیرود. پرنده نمیرود. پرنده، دل است یا دلتنگی؟ قفس کدامشان است؟ نمیدانم. من هیچ نمیدانم. چرا که قلبم هیچگاه از دلتنگی تهی نبوده است که بدانم کدام ظرف است و کدام مظروف.
دلتنگی خاکستریست. دیواری خاکستری که رویش پرندگانی سفید کشیدهای در حال پرواز از یک سوی دیوار به سوی دیگر. چرا بنفش نیست؟ یا سفید حتی... یا زرد کهربایی؟ نمیدانم. تنها چشم باز کردهام و دیدهام که دلتنگی هست و زیاد میشود که کم نمیشود و پایانی ندارد و انگار که آغازی هم نداشته است. همیشه هست و همیشه خاکستریست. یک حجم خاکستری خالی، درون قلبت که با هیچ چیز دیگری پر نمیشود.
نویسنده: لیلا حقیقت
نگارش دهم درس ششم مثل نویسی
موضوع: زرافه و میز
مراحل نوشتن:
متن تولیدی:
سرش را با افتخار بالا می گیرد یکی از بلند قدترین حیوانات کره خاکی با ابهت به اطرافش نگاه می کند چیزی شبیه به یک حیوان ساکت در گوشه ای زیر درختی جا خوش کرده بود چقدر در نظرش حقیر می آمد با تفاخر خود را به بالای سرش رساند چه خنده آور بود حیوانی چهار پا که از گردن و سر هیچ خبری در وجودش نیست چرخی در اطرافش زد و لکدی بر پهلویش و با پوزخنده ای اسمش را پرسید
آهی بلند کرد سکوتش را در هم شکست و گفت من میز تحریرم چهار پای بلند و لاغر دقیقا مثل خودت دارم انگار خالق هر دو ما یکی است خال های من آرام آرام مثل خال های بدن تو بر بدنم پیدا می شود از تنه درختان ساخته شده ام خواستگاه ما هم یکی است در اسم هر دو ما حرف ز دارند. ..
از خنده ات خوشم نیامد گاهی اوقات طفلی کتاب بر پشت من می گذارد علم می آموزد گاهی میز کار اتاق پزشکی می شوم که در سلامت انسانها می کوشد و هزاران فایده دیگر شما چطور؟ !!
لبخندی به زرافه زد و گفت شتر گاو پلنگ چطوری؟ !
زرافه شرمگین شد و سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت چرا شتر گاو پلنگ؟!
میز گفت بیا کنار من بنشین تا برایت بگویم....
نوشته: ملک محمد شاه ولی - دبیر نگارش ، خوزستان ، ایذه
موضوع انشا : مقایسه ی ابر و کودکی هایمان
در این روزگار قصه ها بسیارند ، انگار بازار رویا های کودکانه داغ شده است ، هرآنکس که به کودکی های خویش سفر می کند جای ردپایش را در سرزمین رویا ها به جای می گذارد .
یادش بخیر! در کودکی بازی می کردیم بدون آنکه بترسیم از زمین خوردن هایمان ، دعوا می کردیم بدون آنکه هراسی داشته باشیم از آشتی نکردن هایمان ، بادبادک می ساختیم بدون آنکه نیامدن بادی را در خیال خود بگنجانیم ...[enshay.blog.ir]
آسمان نیز این چنین است ، ابر هایش به جان هم می افتند بدون آنکه هراسی از رعدی داشته باشند که برقش آنان را به گریه در آورد . ابر های آسمان ، هزاران شکل به خود می گیرند و به نمایش در می آورند بدون اینکه هراسی از نیامدن خورشید روشنایی ها داشته باشند . ابر ها می بارند و بغض های خویش را در هم می شکنند به امید آنکه خورشید دست نوازشی بر سرشان بکشد و آرامشان کند .
ما نیز در کودکی هایمان چنین بودیم ، از اتفاقت کوچکی دل آزرده شده و می گریستیم به امید کسی که دست مهری بر سرمان جای دهد و نوازشمان کند ، زود آرام می شدیم و به کودکی خویش می پرداختیم ...
کودکی هایمان پر بود از احساساتی که زبان به ابرازشان می گشودیم و دل از اطرافیانمان می ربودیم بی آنکه توقعی از دیگری به دل داشته باشیم .
در آن روز ها دل می سپردیم به دوستانی که قهر و آشتی کار هر روزِیِمان بود بی آنکه بهراسیم از دوستی که قهرش بی آشتی بماند ...
ابر نیز این چنین است ، دل می بازد به آسمان آبی که تیرگی و روشنی کار هر روز و شبش می باشد ، ابر باکی از تیرگی بی روشنی آسمان آبی ندارد .
ابر نیز پر است از احساسات ، احساساتی که ابراز می کند به مردمی که در زیر بال و پر خود پناه داده است ، مردمانی که شاید حسرت دیدن آبی آسمان داشته باشند ، اما قلب ابر از دیدن چنین حادثه ای به درد می آید ، دانه دانه اشکهایش از چشمانش جاری می شوند ، اشک ها از دستان آلودگی های آسمان می گیرند و با خود رهسپار می کنند تا ابر بتواند شادمانی مردمی را ببیند که با گریستنش می خندند ...
ما کم کم از کودکی های خویش دور می شویم ، از یاد می بریم رسمی که در کودکی تلاش به جاودانگی اش داشتیم ، اما اکنون بعضی اوقات طریق نسیان پیشه می کنیم تا مبادا عادت کودکانِیِمان باز گردند ، چون از بقیه می شنویم که « بزرگ شده ایم ». اما واقعا اشتباه می کنیم ...!!!
ولی ابر هنوز در رویاهای خویش سیر می کند ، در آسمان برای مردمش جلوه گری می کند و مردم نیز از داشتنش به خود می بالند...!
موضوع انشا :چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
در گذشته های دور در میان مردمی که هر کدام به تنهایی یک داستانی در زندگی دارند و می توان از سرگذشت زندگیشان یک کتاب نوشت پیرمردی سالخورده و دنیا دیده به همراه همسرش زندگی می کردند که از دار دنیا یک گاو داشتند که زندگیشان را با آن می گذراندند. با شیر آن شام می خوردند، با پنیر آن صبحانه و با کره ی آن ناهار. زن خانه با گرفتن شیر و کارهای خانه روزش را سپری می کرد و مرد خانه با به چرا بردن گاو در دشت و تمییز کردن تهویله روزش را می گذراند. گذشت و گذشت تا رسید به روزی که مشتری دندان گردی برای گاو پیدا شد و به ازای مبلغ خوبی خواستار خرید گاو شد. پیرمرد نیز با یک تصمیم عجولانه گاو را فروخت تا به امید اینکه با به دست آوردن پول فروش گاو زندگیشان را بچرخاند.گاو را فروخت در حالی که پیرزن راضی به این کار نبوند. بعد از مدتی پول آنها به اتمام رسید در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.[enshay.blog.ir]
پیرمرد که از فروختن گاو بسیار پشیمان شده بود زیرا که به راحتی مایحتاج زندگیشان را بدون دغدغه و استرس فراهم می کرد و پیرزن که دیگر از این وضعیت خسته و شاکی شده بود با تشر به پیرمرد که تنها کارش افسوس خوردن بود گفت:چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ پشیمانی سودی ندارد. برخیز و به دنبال کاری برو و ما را از این وضعیت نجات ده، با یک جا نشستن و زانوی غم بغل گرفتن هیچ کاری پیش نمی رود.
موضوع انشا: نیمه شعبان
شب نیمهی شعبان است؛ شبِ شورانگیز سالهای کودکیام و پَرسههای پر از چراغ و شربت و شیرینی، در شهری که انگار همه منتظر آمدنش بودند و پرچم عدالتش؛ منتظر آنکه "کسی از خویش برون آید و کاری بکند".
جشن نیمهی شعبان انگار تمرینی بود برای آذین و فرش کردن زمین و آسمان برای روزی روزگاری استقبالش... و صدای منتظرانِ دلتنگی که میخواندند:
"عزیزٌ علَیّ أن أرى الخلقَ و لا تُرىٰ"
یعنی: بر من سخت میآید که همهی خلق را ببینم و تو را نه!...
سالها گذشت و آنانکه وعدهی استقبالش را میدادند به فکر بدرقهاش افتادند! هنوز نیامده برایش حرمی ساختند و نه به خاک، که به چاهش سپردند و به منتظرانش نشانیِ همان حرم و چاه را دادند؛ منتظرانی که قرار بود روی زمین را عدالتخانه کنند زیرِ زمین را پر از نامه کردند؛ نامههای شکایت به او.
مادربزرگ اما میگفت: چاهکَن همیشه تهِ چاه است! منظورش جمکران نبود ولی چه فرقی میکند اگر آخر قصه، قرار است چاهکَن تهِ چاه بماند.
ولی کاش بیاید! نه برای آنکه زمین را پر از عدالت کند و نه حتی برای آنکه چاهکَنان را تهِ همان چاه بگذارد و دلمان خنک شود، نه! کاش بیاید چون کم نیستند مادرانی که هنوز تمام دلتنگیشان را برای آمدنش نگهداشتهاند... مادر شهیدانِ عباسی، وقتی محمدش را بعد از شلمچهی آخر، به خاک میسپردیم حتی اشکهایش را هم گذاشته بود برای روز آمدنش...
عزیزٌ علَیّ أن أرى الخلقَ و لا تُرىٰ...
نگارش دهم درس هفتم تضاد مفاهیم
موضوع: طلوع و غروب
با طلوع دل انگیز خورشید شور و نشاط هرفرد در زندگی آغاز می شود،وبا غروب غم انگیز خورشید زمان کار و تلاش روزانه پایان می یابد.
طلوع یعنی زندگی دوباره،وشروعی دوباره برای خوب بودن....غروب یعنی تمام شدن یک روز پر از کار و تلاش..یعنی پایان ،پایان یک روز تلخ یا شیرین....
بعضی از انسان ها در زندگی خود مانند خورشید طلوع می کنند و صفحه ی جدیدی از زندگی را شروع می کنند،و صفحه ی قدیم را فراموش می کنند.
موقع طلوع خورشید هوا روشن است و موقع غروب خورشید هوا تاریک است....[enshay.blog.ir]
موقع غروب خورشید دلم می گیرد گویی دلم هوای کسی را می کند،سرمای دستانم با هیچ گرمایی گرم نمی شود.
گویی کم دارم کسی را که زیاد است. اولین طلوع زندگیم را به یاد ندارم اما می دانم که کودکی کوچک بودم.وقتی بزرگ تر و جوان شدم معنای طلوع کردن را فهمیدم و در زندگیم طلوع کردم. اما وقتی پیر شدم حسم مانند غروب خورشید بود . بی تو زندگیم مانند مرگ است.تنها تو را دارم،اما در عین بی نیازی ام نیازمدم....
نیازمند شانه هایی استوار که بر آنان تکیه کنم....
نگارش دهم درس هفتم تضاد مفاهیم
موضوع: پرواز و سقوط
گاهی می شود آنقدر بدوی که زانوهایت زوق زوق کند و درد ازسر پنجه هایت مانند سوزن تیز بالا بیاید و تا مغزو استخوان، تیربکشد .مانند کشیدن ناخن هایم بردیواری که زمانی تو در خیال بااو بودنی ودلت پرواز با او را می خواهد،صدای ناخون هابند افکارت را پاره و دستانت را جدا میکنند ، وتو مجبوری به سقوط
پاهایش را دراز کرده بودو درخیالش کودکی را بر پا تاب میداد وزمزمه بار برایش لالایی میخواند.و هراز گاهی چشمان خود را می بست که کودک ببیند خواب است و بخوابد!چون بعد از خواب به او قول پرواز داده بود!قول داده بود بر فراز ابرها بنشینند و از آن بالا به خدا گله کنند، یا شاید کودکانه برایش بغض کنندتا دل خدابرایشان به رحم آید!
من بودم،آن دختری که در 6 سالگیش با موهای موج دارش ریسمانی بافته بود برای پروازی سمت خدا! من بودم، منی که حال زانوهایم از فرط دویدن دیگر تا نمی شود!و چرخ فلک جوری دانه دانه به نابودی پرواز هایم کمر بست که دیگر کمری برای ایستادن نماند.
یاد دارم زمانی چیزی یا بهتر است بگویم کسی رادلم طلب می کرد که برای داشتنش چشمانم کاسه ای خون بود و دستانم انقدر برای رسیدنش به ریسمانی چنگ انداخت،غافل از آن که ریسمانش همچون شاخه گلی، فریبنده خنجرهای زهر آلودش را بر بند بند انگشتانه پینه بسته ام فرو می آورد
اما زهی خیال باطل..
چشمان من از این دردها لبریز بود،لبریز تر از افکار دختری شش ساله برای پرواز!
لیلیی بودم مشهور به مجنونگی،مجنون چشمان زاغ سیاهی که مرا به مرز دیوانگی می برد،مجنون آن نگاهی که مرا به عرش و گاهی به فرش می نشاندو دستانی که برایم بال پرواز بودند و گرمای حمایت مردانه اش رهایم نمی کرد،و من مستانه از ته دل برایش ضعف می کردم زمانی که نامش را می خواندمو او با(جانه دلم) جوابم رامی داد!![enshay.blog.ir]
اماپاره شد،درست مانند افکار که با صدای کشیدن ناخن ها بردیوارپاره می شود.ریسمان آرزوی پروازم وطلب بودن یار پاره شد!! و من ماندمو یک دنیا دیونگی و محتاج شنیدن صدای دوباره اش.
دستانم از دوره ریسمان جدا شدومن مجبور بودم به سقوط.به سقوطی که می دانستم بعد از زمین خوردنش هیچگاه تکه های قلبم پیدا نمی شوند.
آری
وقتی سالها با موج های موهایت ریسمانی ببافی برای پروازو نشود بپری،و مجبور شوی به سقوط!
تو می مانی و یک دنیادیوانگی:)
نویسنده:زینب وحدانی
دبیر: خانم نوروزی