نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: غروب چشمانت
«سنگ ها هم حرف هایی می زنند،گوش کن!
خاموش ها گویاترند!
از در و دیوار می بارد سخن،تا کجا دریابد این را جان من؟
در خموشی های من فریادهاست!
آنکه دریابد چه می گویم کجاست؟» (فریدون مشیری)
تنها منم که به هیاهوی سکوت چشمانت گوش و دل سپرده ام،آنها چه می دانند؟آنها چه می فهمند؟
غروب های جمعه دلگیر نیست،نفس من در غروب چشمان تو بند می آید،آن دو گوی سرد خاموش بی صدا...
نگاه گذرای آنها به غروب جادویی چشمان تو،توهینی آشکار به جان و دل من است،آنها چه می دانند؟باید همه مانند من در افتادگی چشمان خمار تو جان ببازند،غرق شوند،بمیرند...[enshay.blog.ir]
آنها چه می دانند در غوغای سکوت چشمان تو چه میگذرد...
سخنت را در چشمانت بریز،می خوانمش...می دانی؟زمان کسانی که سخن نگاه را می فهمند به سر رسیده است،اما...
ما که از اینجا نیستیم،می فهممت...می فهمی ام...
می دانی؟عشق ما عتیقه است،کم یاب،از دور می فهمم،از دور می فهمی...
آنها چه می دانند؟من و تو که می دانیم...
خسته ای...خسته ام...
خستگی تو در چشمانت خوانده میشود...خستگی من در نوشته هایم...
تو نگاه کن،من تا ابد خواهم نوشت...
نویسنده: زهرا شاوردیان