شعر گردانی
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام مستم...
"لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام مستم
باز می لرزد دلم دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم"
با دلهره به عقربه ی ثانیه شمار ساعت که کند می گذرد ،خیره می شوم؛زیر لب زمزمه میکنم:دانی که چیست دولت ،دیدار یار دیدن،در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن...
در هیاهوی سنگین روزانه ی شهر حاضرِغایب می شوم و به دیدار ساعتی بعد می اندیشم،اما سودای عشق پختن عقلم نمی پسندد...
با صدای خنده های شاد دخترکان مدرسه ای ،نگاهم به آن سوی خیابان
دوخته می شود،لبخندی می زنم
این بار ،فرمان عقل بردن عشقم نمیگذارد و دوباره در رویاهایم فرو می روم...
به لحظه ی دیدار رسیده ام ،لرزش دلم را از دستانم می شنوم
از دور نمایان می شود آرام و راز آلود همچون گذشته های همیشه...
پاییز است و نم باران...
"بی حاصلست یارا اوقات زندگانی
الاّ دمی که یاری با همدمی برآرد"
افسانه معراجى ،
دبیر ادبیات تهران