نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: جغد
عنوان: یگانه آوازخوان گیتى
با غرور و ابهتى وصف نشدنى بر تن سرد و خشک درختى پیر،تکیه داده بود. از دنیا و آدم هایش آزرده شده بود.از خدا،که خالق خلقتى خیال انگیز است،دلگیر بود.از خورشید و رنگین کمان هفت رنگش،خاطره اى به یاد نداشت. آنها،نگاه گرمشان را از چشمان خسته و بغض آلود غرورى درهم شکسته دریغ مى کردند. هرچه به یاد مى آورد،سیاهى شب بود و ماه،و ستارگانى که آیینه دار عشق و محبت بودند و براى مخلوقات مغرور خدا،خودنمایى مى کردند.هرشب را به امید ستاره ى دنباله دار آرزوهایش سحر مى کرد تا بلکه دنباله ى آرزوهایش را به او برساند.آرزوى دنیایى سراسر نور...[enshay.blog.ir]
و آرزوى شب هاى آرزومندى اش،آرزویى نبود جز رسیدن به آرزوهاى زندگى اش.
در کنج خلوت و تنهایى خویش،زندگى را مى گذراند و آواز مى خواند.آوازى که در ماوراى تارهاى گره خورده ى ذهن مردم این شهر،شوم و بدیُمن و پلید بود.
او خواست برخیزد و به راه بیفتد تا بلکه به آرزوى نهفته اى که سالهاست چراغ دلش را دراین ظلمات وهم، روشن نگه داشته برسد؛چون مى دانست خواستن به تنهایى کارى از پیش نمى برد؛خواستن باید با برخاستن همراه باشد؛اما ایستاد،ایستاد و به برکه ى زلالى خیره شد که عروس شب هاى تاریک را، در دامان خود مى پروراند.آرى،ماه را مى گویم.قرص قمرى که سال ها،تنها همدم و همنشین تنهاى دل شکسته بود.به چشمان خود خیره شد.چشمان الماس گونه ى زمردى.چشمانى که از تالاب اشک هاى بى حساب تیره و تار شده بودند.چشمانى که سالهاست تحمل مى کنند تمام طعنه هاى تلخ آسمان و زمین و هرچه در آنهاست را.چشمانى که فریاد مى زنند،شکستگى بند بند دل کسى که آدم ها،با زبانشان،تکه تکه کرده اند.آدم هایى که نادیده اش مى گیرند.آدم هایى که او و تمام نگهبانى هاى شبانه اش را نمى بینند.آدم هایى که خرافه مى گفتند و مى گویند و این خرافات چشمانشان را کور کرده است.
او،تک تیرانداز میدان جنگى است که سربازانش،خفاش هاى بدخویى هستند که شاخه به شاخه ى میدان را تسخیر کرده اند.میدانى که پادشاهش،عقلى محصور، و فرمانده اش زبانى محضور است. جنگ،جنگى نابرابر است.یک طرف دریایى از حرف و طرف دیگر،نگاهى سرد،از کسى که تمام نگاه ها از او سلب شده.این یکتاى صحنه نمى دانست براى زنده ماندن بجنگد یا بُگذارد این زندگى سرد و کرخت،کوله بارش را ببندد و براى همیشه،از زمین،به مقصد مرگ،قدم بردارد.
او تنها بود.تنهایى باخودش مى جنگید.دراین تب تند میدان جنگ،اما تاب نداشت. نمى ترسید،نه از مرگ که دیگر بعد از مرگ هاى پرتلاطم خاموش دلش،عادت شده بود، و نه از زندگى؛چون هنوز پرتویى از امید در دلش مى درخشید.انگیزه داشت.انگیزه اى از جنس فولاد،که با تمام ناباورى ها مقابله کند،که پیام آورشادى باشد،که عشق را زنده کند،که...
که زندگى کند.
زنده بودن،حرکتى است افقى از گهواره تا گور؛اما زندگى کردن حرکتى است عمودى از فرش تا عرش.زندگى،یک تداوم بى نهایت اکنون هاست.ماموریت ما در زندگى،بى مشکل زیستن نیست،با انگیزه زیستن است.
در این زمانه ى بى هیاهوى لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم،لحظه لحظه خود را
براى این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینى خرچنگ هاى مردابى
چگونه رقص کند ماهى زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده مى افتند
به پاى هرزه علف هاى باغ کال پرست
سیده ام به کمالى که جز انالحق نیست
کمال دار را براى من کمال پرست
هنوز هم زنده ام و زنده بودنم خاریست
به تنگ چشمى مردم زوال پرست
جغد شوم قصه ها،هنوز هم زنده است. گذشته را فراموش کرده و به فردایى روشن مى اندیشد.زندگى تکرار زخم کهنه ى دیروز نیست...
نویسنده: زهرا شیرخواه
دبیرستان حضرت معصومه (س)
شهر قم
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: کودکان زلزله زده
دلی خون از جهان زرد داریم به این دنیا نگاهی سرد داریم زمین بس کن تو دیگر لرزه ات را که ما در حد کافی درد داریم ساعت پنج دقیقه به شش صبح بود، نمی دانم چرا خوابم نمی برد، همانطور که مشغول فکر کردن به آینده بودم صدای اذان را شنیدم، بلند شدم و به حیاط رفتم کنار حوض نشستم تا وضو بگیرم، که ناگهان احساس کردم زمین زیر پایم می لرزد، ترسیدم ، خیلی زیاد، با تمام سرعت به سمت خانه دویدم اما همه چیز با صدای جیغ مادرم و برخورد چیز محکمی به سرم تیره و تار شد و دیگر چیزی نفهمیدم... با سردرد شدیدی چشم هایم را باز کردم دو سه بار پلک زدم بلکه کمی واضح تر اطرافم را ببینم. با هزار زور و بدبختی توانستم از جایم بلند شوم. باورم نمی شد، شهر با خاک یکسان شده بود، از آن خانه ی زیبایمان فقط چند ستون باقی مانده بود. لنگان لنگان خودم را به ماموران هلال احمر رساندم و سراغ خانواده ام را از آن ها گرفتم. یکی از ماموران گفت که خانواده ام را به بیمارستان شهر منتقل کرده اند و وضعیت خوبی ندارند. سریع خودم را به آنجا رساندم اما وقتی آن ها را در آن وضعیت وحشتناک دیدم، کور سوی امیدی در دلم روشن بود هم خاموش خاموش شد. همانطور که کنار خانه های ویران شده ی شهرم راه می رفتم و گریه می کردم، نا خودآگاه یاد تولد دوستم افتادم که دو شب پیش بود. کی فکرش را می کرد که چهل و هشت ساعت بعد از آن همه بزن و بکوب و جشن و شادی ، چنین وضعیتی پیدا کنیم. الان یک ماه از آن زلزله ی وحشتناک و ویرانگر می گذرد، خانواده ام از بیمارستان مرخص شده اند، اما وضعیت خوبی نداریم و در این سرمای زمستان در چادر هایی زندگی می کنیم که بعضی از همشهری هایم به خاطر گرم نگه داشتن آن پیک نیک روشن کردند و متاسفانه به دلیل گاز گرفتگی جان خود را از دست دادند. چاره ای نیست، باید تحمل کنیم، خواست خدا بوده و حتما حکمتی داشته است .به امید روزی که در کنار خانواده ام زیر سقف خانه ای امن و گرم زندگی کنم.[enshay.blog.ir]
نویسنده : دنیا مرادی
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه ای به دخترم
دخترم برایت کمی حرف خواهم زد، قصه نه! حرف زندگی پس خوب به حرف های مادرت گوش کن.
فدای چشمان زیبایت فرشته زیبای من نهایت آرزوهای دخترانه مادر، برای تو مینویسم تویی که نیستی ولی هستی ترین هستی دنیای منی!
ماه چهره من به دنیا که بیایی عاشقانه برایت مادری خواهم کرد، قدم هایت که کمی سفت شد به بلند ترین نقطه شهر تورا خواهم برد تا بدانی این دنیا کوچکتر از این حرفهاست، تا ببینی آن نقطه های ریز سیاه مورچه ها نیستند، دخترم آنها آدمها هستند.
برایت لاک های رنگارنگ خواهم خرید ، گل سر های یکی از یکی زیباتر ، لباس سفید دنباله دار توری خواهم خرید تا بدانی دنیای ملکه من باید پر از زیبایی های دخترانه باشد تا بدانی باید دختر باشی و دخترانگی کنی ...[enshay.blog.ir]
به پدرت میگویم برای بوسیدن پیشانی مقدس تو زانو بزند تا تو بدانی بوسیدن تو آنقدر گران بهاست که شاه خانه برای آن به پای تو زانو میزند، و یادبگیری که مبادا روزی در خفا بوسه به غریبه ای ببخشی!!
دخترم به دنیا که بیایی حرف هایی زیادی برای گفتن دارم ...
غصه هایم را در پیچ و تاب موهای زیبای مشکی یا شاید هم خرمایی ات پنهان کرده و خواهم بافت، با تو بچه خواهم شد، لباس های صورتی خواهم پوشید، موهایم را خرگوشی خواهم بست؛
با تو بهانه خواهم گرفت ، با تو دلبری های دخترانه خواهم کرد ...!
آب بازی تو و پدرت را که از پشت پنجره تماشا کنم حسودی خواهم کرد و میان حسودی هایم قربان صدقه جفتتان خواهم رفت و قند در دلم آب خواهد شد از این عاشقانه ناب حاکم در خانهی پر عشقمان ...
آوازه خنده های سرمست تو که در کنج کنج خانه کوچکمان بپیچد، وجود پست فطرت شیطان از چهار طاق خانه دور خواهد شد، آری گویی که قهقههای تو ندای الحمد الله رب العالمین است که دور خانه حلقه زده؛
مادر تصدق چشمانت به دنیا که بیایی
من و پدرت در تو گره خواهیم خورد و حضورت پیوند عاطفی مان را دوچندان محکم و استوار تر خواهد ساخت...
نهایت آرزوهای من، دنیا را برای آمدنت رنگارنگ کرده ام قدمت روی چشمانم است!
دخترم، من ملکه پدر و مادرم بودهام و بابا شاهزاده پدر و مادرش؛
به دنیا که بیایی به تو میآموزم ملکه باشی، ملکه بمانی ، و در آینده ملکه ای
چون مادرم چون مادرت چون خودت به دنیا بیاوری ...
دوستت دارم از طرف:
مامان
نویسنده: پریسا سلیم پور
نگارش دوازده نامه نگاری
موضوع: نامه به استاد شفیعی کدکنی
سلام وعرض ادب به محضر فرزانه دهر ، آن دردانه ی نازنین!
بیست سال پیش برای اولین بار شعرزیبا
"به کجا چنین شتابان "ازمیان تمامی اشعار زیبایتان برای دانش آموزان خواندم، بغض صدا همراه باشعر فاخرتان برای بچه ها گوش نواز بود!
راست میگویند:" هرآنچه ازدل برآید،لاجرم بردل نشیند.آری ،بردل نشست براعماق وجود!!!
میدانستم ازاهالی کوچه باغهای نیشابوری !
واژه استاد برازنده ی شماست.پس چرامن درشماذره ای فخرنمی بینم؟ تبختری که این روزهای بلای جان آدمهای این زمانه شده ! من در شمای والا وجود، نمی بینم؟[enshay.blog.ir]
لباسهای ساده ورخسار بی آلایش ونهاد پر مهرتان چه دلنشین بر دل ما جلوه گری می کند!این رانیز درخیلی ها نمی بینم!!!
راست می گویند:" دل اگر پاک بود ، جلوه گه نور خداست."
من این نوررا درشما وامثال شما می بینم.
آن زمان که بر سرکلاسهایتان، مشق عشق می کنید، چهره ی آن دانش آموختگانت که گوش جانشان را به کلام ونگاه شما سپرده اند دیدنی است.من این رادرکلاسهای خود نمی بینم!!!
چقدر غبطه می خورم! کاش من نیز میتوانستم دقایقی درکلاس شما حضور داشته باشم.تنها افتخارمن این است که هماره خودرامرید شما بدانم.ای پیر ومرادمن!
این چه سری است دروجود شما،که لحظه به لحظه بر خیل عظیم مشتاقان مکتب شما افزون می گردد!
با جادوی کلامتان چه می کنید که اینگونه اشعارنابتان با ماحرف میزند؟
خشوع نگاهتان، خضوع وجودتان چه زیبا درشما متبلور می شود!
تجلی کدام آینه هستی" ای مهربان ترازبرگ... " درجای میفرمایید:" بیرون زتو نیست آنچه می خواسته ام/ فهرست تمام آرزوهای منی!
ای کیمیای جان،تک بیت های زیبایتان مرابه یاد تک گویی های جناب صائب می اندازد.آری این بیت سزاوار معرفت شماست!
خوشا به سعادت ما!
استاد ، میدانم گاهی دراین دوره ی " زر نشناس " طلای نابی چون شمارا قدر نمیدانند.
میدانیم ازاین زمانه بی وفا، این آدمهای نامهربان، ناخرسندید.دل اگر چرکین شد، چکارش می کنیم؟!" استاد،حال و روز مانیز تعریفی ندارد ؛ از این همه بی هنری ، قدرناشناسی ها، دلگیریم .اما شماغمناک نباشید شعرهای طربناکتان ، حال دلمان را دگرگون میکند.
استاد ، افسوس گاهی اززبان شما سخنانی نقل میشود که بر قامت علم ومعرفت شما گاه برخورنده است.چاره ای نیست .توقع ماازشما دریا دریا بزرگی است .میدانیم از سرعمدنیست.سپس ازخوانندگان دلجویی می نمایید.مانیز منتظر همین تفقد شماییم.تفسیرواژه بزرگواری همین است.
ولی بازهم آن کلام جاودانه ی استاد همایونفر در توصیف شما بس که فرمودند: " احترامی است به فضلیت شماست."
کجا می کشانی مرا سوی آسمان یازمین...
آری ،او کسی نیست جز
استاد عالیقدر، آقای محمدرضا شفیعی کدکنی.
میگویند:" باید خیلی عزیز باشی تادریاد فردی ،درقلب فردی و دردعای فردی باشی.پس تقدیم تان باد:
"بهارسبززندگی ، مال شما"
نویسنده: زینب وروایی، ، دبیر دبیرستان استاد شیرازی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: تو
من اکنون خودم را بجای تو گذاشته ام.خوشا به حال تو.خوشا بحالت که دوست داشته میشوی.خوشا بحالت که همه تو را قبول دارند.خوشا به حالت که من را داری.
راستی! اکنون که من جای تو هستم،تو هم جای منی؟ خوش می گذرد آنجا؟ اکنون عمق حرفهایم را درک کردی؟ طاقت نمی آوری.
بگذار از خود توام برایت بگویم:تو اینجا و همه دنبال تو.تو را خوووب می پندارند همه.فکر می کنند که تو،دردی نداری در سینه.آآه به راستی که سینه پر رمزو رازی داری.راستی اشکالی ندارد که من،درون سینه ات قرار دارم؟
در این یک تکه کوچک از روحت هزاران زخم بسته داری و.هر زخمت،مثل چشمانت،حیران میکند من را.سراز کار هیچ کدام در نمی آورم.تو چطور توانسته ای،ساکت بمنی؟من چطور نتوانسته ام سکوت کنم؟تو چرا چیزی به من نگفتی؟ من، چرا همه چیز را به تو گفتم؟
در دو.دنیای متفاوت از تو زندگانی میکنم.زمانی که به قلبت راه میایم، آشفته بازاری را می،بینم که از قلب خودم بدتر است.و مغزت همچون دفتر خط خطی،شده ایست که چیزی نصیب آدم نمیکند. وقتی،بیرون می آیم دلم میخواهد فریاد بزنم اما یادم می افتد که من،تو نیستم.پس من کیستم؟نه منم،نه توام. من هیچم،، هیچ. هیچی پر از معنا
نویسنده: مائده خسرو شیری دبیرستان فرهنگ بانو امین
مثل نویسی
موضوع: از دل برود هر آنکه از دیده برفت
باسمه تعالی
روزگاری جهان دوشهر بود، که در موازای هم قرار گرفته بودندو آسمانی همچو آیینه ،حَدّ واسط این دوشهر،به تماشای زندگانی بشر در دو جهان نشسته بود.
نام شهر بالا دل و شهر پایین دیده بود ،مردم شهرِ دل ،حقیقت بودند و سایه آنها در شهر دیده زمام اختیار زندگی را به دست داشت و مردم شهر دل نظاره گر سایه خودشان در شهر دیده بودند .
درواقع داستانی که میخواهم از جوهر خامه به کاغذ بنشانم اینگونه بود که...:
سایه ای بودم!!!، به دنبال حقیقت میگشتم ، .
من با چشم هایم در خودم میگشتم،!! و در تاریکی هایم نور نمیدیدم و بدنم پر از جای خنجر هایی بود که خاموشی ،غم آلوده، بر تنم حکاکی کرده بود .و هیچ عشقی را نمیدیدم و نمیدیدم ....!
از همه جا نامید ، پریشان خاطر ،دراز کشیدم و در آیینه آسمان شهرمان خود را نظاره میکردم .
بغض گلویم را چنگ میزد . چشمانم به من گفتند اشک بریز .
پس چشمانم باریدند و اشک هایم با من سخن گفتند.:((دیده را برهمه چیز ببند، و تصویر آیینه را بر قلبت بگذار.))
تصویری از آیینه گرفتم ،در دل نهادم و دیده را بر هر آنچه که بود بستم .
ناگهان خودم را در دنیای بالا دیدم (شهره دل) ،خودم را ، و خودم را...!!
در چشمان خودم نگریستم و با خودم یکی شدم، دیگر سایه نبودم ..!
سپس من در آن دنیا تنها کسی شدم که در شهر دل اختیار دار خویش بود و در هر دوشهر زندگی می کردم.
نویسنده: معصومه بهادرى
دبیرستان مهرفروغ،
ناحیه یک اهواز
دبیر: خانم ماندانا گرجیان
مثل نویسی
موضوع: از دل برود هر آنکه از دیده برفت
چندصباحی از ردوبدل شدن حرف های عاشقانه میان من وامیر می گذشت و من درپس رویاهای دخترانه ام جدایی ازامیر رامحال وهرشب درخواب های شیرین کودکانه ام خودرادرلباس سفیدبرسرسفره ء عقد می دیدم آنهم کنارامیر، پسرک کاظم آقا رامی گویم،،،
باورتان میشود؟ ؟ ؟
بعدازگذشت یک سال هردویمان بزرگ شده بودیم، دیگر امیر آن پسرک 17ساله نبود، دیگررویاهایش تنها لمس کردن دست های من نبود،،،
رویاهایش رافعلی به نام"رفتن"تغییرداده بود، رفتن ازاین کشور،آری یک فعل ساده آنهم ازجنس رفتن شکست کمررویاهای دخترانه ام را ...
امیر رفته بودو چند هفتهای از آن روز کذایی می گذشت ومن تنهاباخاطراتمان روزهایم را سپری می کردم ودرخیالم فراموش کردن امیررایابهتر است بگویم آن عشقِ 17ساله را اتفاقی محال می دانستم، اما پس ازگذر یک سال تمامی خاطرات درآخرین اتاقک تاریک ذهنم زندگی می کردند...
دیگررنگ چشمان امیررافراموش کرده بودم وباشنیدن اسمش چیزی دراعماق قلبم به وجود نمی آمد...
ودر آن روزبود که به یاد حرف مادرم افتادم که می گفت : از دل برودهرآنکه ازدیده برفت °°°
نویسنده: فاطمه یعقوبی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: دماغ
من دلیل نفس کشیدن همه هستم...منم که باعث می شوم اکسیژن وارد شش ها شود و آدمی زندگی کند و نفس بکشد.
من دماغ هستم!با دو حفره در قسمت جلویی خود , با مویرگ های بسیار نازک و حساس , به گونه ای که با یک ضربه کوچک خون از حفره هایم جاری می شود.
برخی از آدم ها به من ظلم می کنند , قدر من را نمی دانند و دائما از من بد می گویند . بعضی از آدم ها عقیده دارند که من زیادی بزرگ هستم و به قول خودشان به فیس آن ها نمی آیم . آنها به کار هایی که برایشان انجام می دهم که فکر نمی کنند , آنها فقط می خواهند از نظر بقیه خوب به نظر برسند و دائم به فکر کوچک کردن من بی نوا هستند و از وجود من شرم می کنند.
باز خدا خیرشان بدهد این دسته از آدم ها را...بعضی ها هستند که کلی پول خرج می کنند تا من را اندازه نخود کنند ! آخر آن ها نمی دانند چه کارها که از دست من بر نمی آید , وگرنه غیر ممکن است که این گونه مرا شکنجه دهند…با عمل جراحی . آدم های سفید پوش با تیغ و چاقو و کلی وسایل تیز و ترسناک دیگر به جانم می افتند و نیمی از مرا می برند و از من جدا می کنند . جدا از درد طاقت فرسایی که می کشم , درد جدایی نیز بد دردی است!
بعضی وقت ها که با خود فکر می کنم می بینم در حق من خیلی ظلم شده است . زمانی که بر روی من چسب می زنند و وانمود می کنند که مرا عمل کرده اند . به قول خودشان کلاس دارد دیگر…مد است!
برخی از آدم ها نیز از قصد من را به در و دیوار می کوبند تا به بهانه ی شکستگی من پول هنگفتی از خانوادههایشان بگیرند و مرا به زیر تیغ جراحی ببرند . آخر خانوادههایشان راضی به اذیت شدن و درد کشیدن من نیستند و می گویند که من به صورت فرزندانشان می آیم…می گویند هر چه که خدا آفریده بی عیب و نقص است و البته که راست می گویند . آخر مگر می شود خدا چیزی را زشت خلق کند!?
من را همانطور که هستم دوست بدارید . تحقیقی کنید و دریابید که چه کار های خوب و مفیدی برایتان انجام می دهم . شاید اگر شما بفهمید من کمتر از اکنون درد و عذاب بکشم…شاید دیگر با جراحی من را کوچک نکنید…البته در حق من که فقط ظلم نمی شود , شما نیز با این کار صورت خود را مصنوعی می کنید.
نویسنده: آرتمیس مصطفی پور
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: مرگ
ابر های سیاه آسمان رافرا گرفته بود هوای سرد و باد پاییزی می وزید،برگ های زرد و نارنجی درختان درهمه جا پراکنده شده بود. صدای پرندگان مهاجر که از ترس من دسته به دسته فرار می کردنند ،صدای قارقار کلاغ ها که از مزرعه دانه می چیدندو باز هم صدای باد پاییزی.
باد پاییزی که درختان را به زیر شلاق خود می گرفت و آخرین برگ های خشکیده آنان را به زمین می ریخت و من به مردی که روبه رویم بودو باید او را باخود می بردم نگاه می کردم ،انگار فهمید که وقتش است ....
وقت آن است که از این زندان رهایی پیدا کند اما دل کندن سخت است .
دست اورا می گیرم و برای خوابی ابدی اورا آماده میکنم.
مرگ زیباست ،رهایی زیباست ،مرا نیز مانند زندگی دوست بدار ،اما افسوس که دل کندن سخت است ...
می گویم می خواهم تو را آزاد کنم ،می گویم می خواهم برای خوابی ابدی آماده ات کنم اماباز هم هیچ.....
جان گرفتن سخت است گاهی اوقات مجبورم فرزندی که در آغوش پدر است را از او جدا کنم ،مادری که چشم به راه فرزندان خویش در خانه سالمندان است ،عشقی را به پایان برسانم ، کودکی را که در آغوش مادر گریه می کند را از هم جدا کنم .....
زندگی فکر می کند جایش را تنگ کردم، زندگی خیلی بی تجربه تر از این حرف هاست و نمیوداند که انسان هاوتا زمانی دوستش دارند که بر وقف مرادشان باشد.
من زندگی را دوست دارم، من انسان هارا دوست دارم اما مجبور به انجام چنین کاری هستم .
چه خوب بود اگر مرگ را مانند زندگی با عشق در آغوش بگیریم و دوستش بداریم.
نویسنده: فاطمه احمدی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: مرگ
من مرگ هستم، روشنایی هستم که با بسته شدن چشمان تاریک می شود، پایانی هستم که آغازش مشخص نیست، ناگهانی می آیم و خبر نمی دهم، وجودم پر از غم است و شادی ندارم، انتخاب نمی شوم و انتخاب نمی کنم، مسیرم بدون بازگشت و بی پایان است، رنگ و لباسی ندارم مگر آن زمان که به یادم باشند، معامله نمی کنم و کالای کسی نمی شوم، فرصت می دهم اما رحم نمی کنم، زجر می دهم اما درد نمی کشم، خوابی بلندم که بیداری ندارد، زندگی می گیرم اما زنده نیستم، ترسناکم ولی ترسی ندارم، من پیشامدی هستم که زمان ندارد و معلوم نیست که چه زمانی در کجا باشم، هدفی ندارم و انتخاب نمی کنم، من همانی هستم که هیچکس آرزوی دیدنش را ندارد.[enshay.blog.ir]
نویسنده: سعید منصوری
دبیرستان: شهید بهشتی (تیزهوشان) ایلام
دبیر: دکتر قیطاسی،
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه ای به رئیس جمهور
باعرض سلام خدمت آقای رییس جمهور حالتان خوب است؟
حال شماراکه نمیدانم ولی احوال ما که این روزها خیلی گرفته است..
آخر میدانید چیست؟ مشکلات در کشور بیداد میکندو مسئولین بجای رسیدگی به این مشکلات سعی میکنند اوضاع کشور را بهتر ازقبل نشان دهند!! چرا وقتی گرانی در بازار بیداد میکند مسئولین بجای رسیدگی به این مشکل به دنبال دلایل بیخود هستند که مردم را قانع کنند وبا وعده ی سرخرمن دادن که کالاها ارزان تر خواهدشد سر مردم را گرم میکنند. ببخشید آقای رییس جمهور چرا مسئولین کشور ما در انجام کارهایشان ضعف دارند مثلا سیاست مداران کشورمان چندوقتی به دنبال این بودند که تلگرام را فیلتر کنند و پیامرسان های ایرانی را جایگزین آن کنند اما اینقدر دراین کار ضعیف عمل کردند و آنقدر پیامرسان های ایرانی بی کیفیت بودند که کسی از آنها استفاده نکرد و تازه مردم با نصب انواع فیلترشکن روی گوشی موبایلشان به فعالیت در پیامرسان های خارجی ادامه دادند.
در کشورهای خارجی همیشه پیش از افتادن حادثه ای به فکر این هستند که نقص ها را برطرف کنند اما درکشور ما تازه بعداز اتفاق افتادن یک حادثه ی ناگوار مسئولین به فکر برطرف کردن عیب ها هستند، حدود یک ماه پیش اتوبوسی که حامل تعدادی از دانشجویان دانشگاه آزاد تهران بود واژگون شد و در آن عده ای از دانشجویان کشته شدند بعدازین که این حادثه اتفاق افتاد مسئولین به این فکر افتادند که باید اتوبوسهای دانشگاه را تعویض کنند و عده ای از مسئولین دانشگاه راهم اخراج کنند همیشه در کشور ما باید عده ای کشته شوند تا مسئولین به فکر رفع کردن عیب ها بیافتند، از مشکل بیکاری که برایتان چه بگویم که این روزها به هرکسی میرسی یا با لیسانس یا فوق لیسانس در یک رشته خوب دانشگاهی بیکار است و از سر مجبوری باید کاری را انجام دهد که در تخصصش نیست نمیدانم این وعده ی اشتغال برای چهار میلیون نفری که داده بودید کی میخواهد عملی شود؟ راستش را بخواهید با این اوضاع خیلی از جوانان از تحصیل ناامید شده اند. چرا وقتی در کشور خودمان مشکلات فراوانی وجود دارد باید رسانه های ما در مورد موضوعاتی بی ربط به کشور گفت و گو کنند مثلا همین مرگ آقای خاشقچی که دو ماه تمام در شبکه های تلوزیونی در مورد آن به بحث و گفت و گو بپردازند و مردم را کلافه کرده بودند واقعا خود آن مرحوم هم راضی نبود که ما مسائل کشورمان را رها کنیم و برای او تا چهلمش عزادار باشیم به نظرم به جای صحبت کردن از همچین موضوعی که اصلا به کشور ما ربطی ندارد و دردی را از مردم دوا نمیکند باید به موضوعاتی مثل گرانی، بیکاری، بی ارزش شدن پول کشورمان، قاچاق، اختلاص، ارزان شدن محصولات کشاورزان، ارزانی کالای ایرانی، تبعیض بین طبقات مختلف کشور و... صحبت میشد که این ها همه نشان میدهند مسئولان که برای اداره ی کشور انتخاب شدند مسئولان با لیاقتی نبودند یا در انجام کارشان کوتاهی کرده اند. [enshay.blog.ir]
به امید روزی که مردم کشورمان نگران مشکلی مثل گرانی نباشند، شاهد گوشه نشین شدن استعدادهای درخشان نباشیم. مسئولین به دنبال حل کردن مشکلات باشند، به امید این که کسانی با پارتی جای افراد با استعداد را نگیرند و اختلاص کردن در کشورمان به راحتی آب خوردن نباشد که آقای رییس جمهور این ها همه و همه همت شما و مسئولین زیر دستتان را می طلبد. به امید فردایی بهتر برای کشور و مردم عزیزمان.
نویسنده: زهرا قومنجانی
دبیرستان:آفرینش
دبیر: خانم منوچهری
منطقه قائنات خراسان جنوبی
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه ای به رئیس جمهور
سلام رئیس جمهور عزیز کشورم!
امیدوارم این نامه که فرسنگ ها راه را طی می کند تا به دستان شما رسیده و خوانده شود پذیرا باشید؛البته اگر خوانده شود و راهی سطل زباله نگردد.
از راهی بس دور دستانتان را میبوسد و قدر دان تمامی زحماتی است که برای کشورش کشیده اید چه بسا اگر زحمات بی شائبه شما نبود کشورش کنام پلنگان و شیران میگشت...
رئیس جمهور عزیزم از اینکه به تک تک نامه های مردم و شکایاتشان رسیدگی می کنید نهایت تشکر را دارم از اینکه به کشاورزان رسیدگی کرده و زندگی راحتی برایشان فراهم نموده اید...[enshay.blog.ir]
از اینکه به کارهای کارگران توجه کافی دارید تا بر اثر کوچک ترین اتفاق جان خود را از دست نداده و پشتیبان خانواده هایشان باشند ...
از اینکه جوانان کشورمان را از دست اشرار و اراذل نجات داده اید تا در دام کثیف اعتیاد نیفتند متشکرم.
من ایرانم را مدیون شما و مسئولین ذیربط می دانم.
من ایرانم را مدیون ابر مردی می دانم که با ریاست خود کشور را به سوی پیشرفت سوق داد...
او باعث شد که کشورمان از ایران ویران به کشوری اباد و ازاد مبدل شود.
پس باید زنده باد ای ایران سرفراز را شعار خود قرار دهیم.
رئیس جمهور عزیز از اینکه باعث شدید بیکاری به نحو احسنت کاهش یابد متشکرم و من از اینکه در کشوری به نام ایران زندگی می کنم به خود میبالم.
من در اینجا از تمام مسئولینی که باعث جمع اوری افراد اسیب دیده اجتماع گشته اند ؛ مسئولینی که با نظارت صحیح اقتصاد کشور را به بهترین شکل در دست خود دارند تا هیچ گونه تورم و گرانی نباشد هیچ گونه معضل اجتماعی ، ازار و اذیت به حیوانات بی دفاع و هیچ کودک کاری نداشته باشیم سپاسگزارم....
پس دوستت داریم رئیس جمهور و تا اخرین نفس شعارمان این است: «زنده باد ایران سرفراز»
نویسنده: نازنین سارخانی
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه دوستانه
خواهر مهربانم
امیدوارم حال خودت و حال دلت خوب باشد. درنبود تو همه چیز تغیر کرده. زمستان هوای شهر را سرد و بی روح کرده و قندیل ها بام خانه هارا زینت داده. آبشار گنج نامه یخ بسته و طبیعت بکر عباس آباد جامه دریده. هرروز صبح که چشم باز میکنم به کنار پنجره می روم و زمین سفید پوشی را می بینم که رد پای من و تو را کم دارد. دروغ چرا دلم برایت لک زده،برای تمام شیطنت ها و بدجنسی هایت. قاب عکس روی طاقچه را هرروز نگاه میکنم و ساعت ها قربان صدقه مهرو محبتت و چال روی گونه هایت می روم. لبخندت را چاشنی تمام عکس هایت کرده ای و خاطره های شیرینی برایم رقم زده ای. هنوز عطری را که از توی وسایل شخصی ات برداشتم و میدانم اگر الان کنارت بودم کتک جانانه ای برایش میخوردم را نگه داشته ام و روزی هزار بار آن بو را به ریه هایم تزریق میکنم که مبادا عطر تنت را فراموش کنم. [enshay.blog.ir]
هرسال زمستان که کنارم بودی قدم زدن را در سرما به آغوش گرم خانه ترجیح می دادی و مراهم به دنبال خودت به آغوش برف ها می کشاندی. راستی هنوز بوی تلخ شکلات و قهوه را دوست داری؟
از روزی که رفته ای تمام شکلات های تلخ شهر را بو کرده ام اما بوی هیچ کدامشان شبیه بوی شکلات هایی که تو برایم می خریدی نیست. یاد تمام بدجنسی هایت بخیر. یادم نمی رود تمام لیوان هایی را که شکستی و تمامی لباس هایی که با اتو سوزاندی و همه را گردن من انداختی. گلوله های برفی را که محبت خواهرانه ات را چاشنی آن میکردی و بوسه هایت را که با برف به صورتم پرتاب میکردی از یاد نمی برم.
راستی مامان هرروز گل هایت را آب میدهد اما نمیدانم چرا پژمرده شده اند آن ها هم مانند من دلتنگ هستند. کاش درس خواندن در پاریس را دوست نداشتی و مارا تنها نمی گذاشتی. میدانی؟ میترسم درس آنقدر برایت مهم شده باشد که الویت هارا فراموش کرده باشی.بابا به تمام دست آورد هایت افتخار میکند و ساعت ها برای مهمانان از دخترک باهوش و با استعدادش می گوید. اما همین که تنها شد آهی از حسرت میکشد.گاهی به این فکر میکنم که تو آن قدر مشغله داری که شاید جایی برای دلتنگی نداشته باشی. در این نامه میخواهم برگردی.
برگردی و دوباره روی تخت بنشینی و طلبکارانه قهوه بخواهی. برگردی و ساعت ۱۲شب گیتار بزنی و باهم دعوا کنیم من موهایت را بکشم تو مرا گاز بگیری. من نت های موسیقی ات را پاره کنم و تو دفتر خاطراتم را دزدکی بخوانی. خواهر عزیزتر از جانم تو تلخ دوست داشتنی هستی. امیدوارم در تصمیمت تجدید نظر کنی.به امید اینکه صبحی را با دیدن چهره تو شروع کنم.
نویسنده: زهرا کیانیان از بومهن
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه دوستانه
سلام بهترین من!
وقتی این نامه را می نویسم، که دلم عمیقا برایت تنگ است؛ البته نه هر دلتنگی!
بعضی دلتنگی ها برای نبودن مخاطب است؛ اما تو که هستی، هستی، اما نیستی!
پارادوکس تلخی است! قلب آدم را به درد می آورد.
همین که دیگر جانم هایت را نمی شنوم، انگار نیستی! بودن سردت از نبودنت بدتر مرا ویران میکند.
اما نه!نمیتوانم نبودت را تصور کنم..می دانی چیست؟«دلم برای خودم می سوزد»
درمیان برزخ بودن یا نبودن گیر کرده ام و تنهایی با آن میجنگم..جانان!یک کمکی نمی کنی؟!من تحمل این وضعیت متشنج را ندارم.
دلم برای دلواپسی ها و نگرانی هایت تنگ شده.
وقتی که تو هرگز این نامه مرا نمیخوانی؛چه فایده دارد نوشتنش؟!شاید فقط کمی سبک تر شوم.
بیخیال همه این گله ها..من با همه اینها بازهم دوست دارم
و این،هزارمین دوست دارم است که میگویم و تو نمیشنوی.
نویسنده : فاطمه حسینی