نگارش دهم سنجش و مقایسه
موضوع: روح و سایه
اوبود هرجا ،همه جا و یا گاهی هیج جا!
او بود در حال نبودنش،مرا دنبال می کرد،قدم به قدم، پا به پا وحتی گاهی من سکوت می کردم او پرحرفی می کرد!!
مانند سایه ای،سایه ای که بودنش را پشتم احساس می کردم اما هرگاه دست دراز می کردم لمسش کنم سرمای نبودنش را لابه لای انگشتانم احساس می کردم درست ،درست مانند زمانی که لابه لای این انگشتان را دستان مادرم پر می کرد اما حالا فقط و فقط روحش بود.
روحی که گاهی مرا سفت می چلاند و گاهی مرا بین زمین آسمان رها می کرد
آیا گاهی شده سایه تان را در آینه ببینید اما تا رویتان را برمی گردانید خبری از سایه نباشد؟
آگر شده که شاید بتوانید درک کنید شباهت و تفاوت یک وجب از احساس روحی که مانند سایه دنبالت می کند اما تا چشم کار می کند هیچ گاه نیست.!
بودن و نبودن!مسئله این است .
سایه ها هستند تا زمانی که روشنایی روز باشد مانند روحش ،سایه در کل روز تا زمانی که قدم هایت را استوارو محکم برمیداری و به پشت سر نگاه نمی کنی هستند و هیچگاه ناپدید نمی شوند دقیقا مانند روح گرمش.
که روز ها پشت به پشتت می آید،در کارها وتصمیم هایی که گاه به فریاد هایم وگاه به چشمان ذوق زده ام منتهی می شود.
اما شبها .شبهایی که من به پهنای صورت اشک می ریزم و یا گاهی صدای هق هق دخترانه بغض دارم گاه در سینه وگاه در بالش خفه می شوند.
آن موقع ها نیستند،نه سایه ونه روحش،زمانی که من از تاریکی شب می ترسم نه سایه ای هست که پشتم را گرم کند و نه روح مادری که مانند کودکی ام سرم را سینه اش پنهان کند.
ومن چنگ بزنم به پیراهن گلدارش،گل هایی که هیچگاه چشمه اشک وجود من آن ها را سیراب نمی کند.
اینجا فقط می ماند روح مادری که سایه وار هوایت را دارد.
قدم می زند،مانند سایه!
هست و یا گاهی نیست مانند سایه!
اما تنگ نمی شود یا نمی گیرد از نبودش این دل،سایه را می گویم!و خدانکند بگیرد روزی دختری دلش برای آغوش گرم که نه
اما دلش برای گرمای حمایت روح مادرش تنگ شود.
خدا نکند:)
نویسنده:زینب وحدانی
منطقه:تولمات، دبیرستان الزهرا
دبیر: خانم نوروزی
نگارش دهم سنجش و مقایسه
موضوع: جنون و فاصله
خلاء ای دیوانه کننده که انتظاراتمامش به لب میرساندجان را.به حدی که درپایان روزگارانی تاریک که توام بوده با درماندگی،دیگرجانی نداری برای لذت بردن از روزهای روشن پیشِ رو.
هزاران هزارنفر،بیخوابی کشیده اندتا درمان کنندجنون را!امّا چه کسی یک بار،فقط یک بار تلاش کرد تا التیام بخشد زخم هایی که فاصله،میزندبر روح وجان آدمی؟
مگرهست جانسوزترازدوری؟مگرهست دیوانه کننده تر ازینکه بدَوی امّا فاصله همچون سدی محکم مانع رسیدنت شود؟
کسی چه میداند!شایدهم جنون دردناک ترباشد.شایدبی تابَت کندکه ببینندتورا،امّانبینند!یعنی نخواهند که ببینند.به چه جرمی؟جنون!شایدهم دردناک ترباشدکه انگشت نمای همه باشی وبگویند:《فلانی مجنون است وفارغ ازغوغای این جهان پرهیاهو!》امّادریغ ازیک نفرکه بشنودهیاهوی غوغایی که جنون دردلت به پاکرده![enshay.blog.ir]
بعضی گفته اند دنیا کوچک است چه خوش خیال اندبعضی هایی که دهان گشوده اند تابه رخ بکشندحقارت این دنیارا.شایدهم نچشیده اندطعم تلخ فاصله را،آنهم فاصله ای بی پایان که هرچقدرهم بمیری وجان بدهی نتوانی مُهرپایان بزنی برآن.
جنون وفاصله هردوسیاه می کنندسرنوشتت را وروزی"به خواست خودشان!"کوله بار رابردوش می نهندو تَرکَت می کنند.امّاهیچگاه فکر کرده ای روزی که اثری نباشد از آن دو،چطورروشنی روز هایت دل به سیاهی شب می سپارد؟می بینی؟سخت است عاقل باشی و ببینی حقایق تلخ روزگار را وخودت را به ندیدن بزنی ومتهم شوی به نفهمیدن!سخت است به عادت روز های تلخ یاشایدهم شیرینِ دوری بدَوی امّا مقصدی برای رسیدن نداشته باشی!
هردو میروندامّاردپای روزهای سیاهی که باروحت عجین بوده اندپاک نمیشود!
و درپایان:《تا "جنون" "فاصله" ای نیست از اینجاکه منم! :) 》
نویسنده:سوگندابراهیمی
پایه:دهم تجربی
دبیرستان: الزهرا تولمات
دبیر: سرکارخانم نوروزی
نگارش دوازده سازه نوشتاری مثل نویسی
ضرب المثل: آفتاب پشت ابر نمی ماند!
در دشتی وسیع،جویبارجوینده در
جستجوی حقیقت جهان گردی میکرد در پستی و بلندی کوه ها،اعماق دره ها ،بالای شاخسار های بیدمجنون ،در دل سیاه شب و در بین امواج پر تلاطم اقیانوس ها.[enshay.blog.ir]
خسته ازاین هیاهوی زمین در گرمای ان روز تابستانی سری سوی اسمان بلند کرد که گله و شکایت خودرا اغاز کند
نگاهش به ابرهای وسیع افتاد که نور لطیف حقیقت از لابه لای انها سرک میکشید و دل و جان جویبار را با خود میبرد. به اسمان چشم دوخت ان ابرهای زیبا دیگر زیبا نبودند چون جویبار می دانست خورشید حقیقت را از او پنهان میکنند.
ابرها کنار رفتند نور حقیقت تابید و تن جویبار را ایینه کاری کرد ایینه هایی که هرکدام با انعکاس نور خورشید حقیقت ،نمادی راهنما هستندبرای جویبار های دیگری که در جستجوی حق و حقیقت هستند.
نویسنده: دریا صیدی
پایه دوازدهم انسانی
دبیرستان 13 آبان موسیان
نگارش دهم سنجش و مقایسه
موضوع: غم و شادی
این اواخر خنده ازلبانش جدا نمی شد. روزها غرق درشادی بود و از سیاهی شب هراسی نداشت؛ نمی دانم شجاع بود یابی تفاوت! امّا تا آنجا که یادم می آید می گفت: من این راه نرفته را صدها بار رفته ام. منظورش رانمی فهمیدم؛ هربارکه می پرسیدم جوابش با سکوت همراه بود!
پای حرف هایش که می نشستم همه چیز بود جز خودم؛ می گفت: به شادی لحظه هایت عادت نکن که روزی چیزی بیشترازخاطره نیست و در غم هایت رژه نرو چند مدّت بگذرد فراموش می شود.[enshay.blog.ir]
گاهی میان خنده هایش گریه می کرد سوال که می کردم، باوقار کامل جواب می دادکه غم وشادی همدیگر را کامل می کنند. اگرغم نباشد مدّتی که سپری شود از شدّت غرورگمان میکنی، روزگاردراز در پیش داری و با نبود شادی به شمار روزها و شب ها می نشینیُ این چندروزی هم که هست بار غم را به دوش کشیده و زندگی خود را تلف میکنی.
حرف هایش قشنگ بود؛ مخصوصاً آنجاکه می گفت: اگرشادی را می خواهی نگاهی به خودت وخانواده ات بنداز، غم هم همان نزدیکی هاست! کافی است چشم هایت راببندی و تصوّر کنی تمامی اینها ناقص است، درمیان همه اینها یک قدم فاصله است، یک قدم.
شاید تابه حال فکرمی کردیم خنده نماد شادی واشک نماد گریه است. امّا که میدانداگر این دونبود حال طرف مقابل را چگونه می خواستیم دریابیم؟ شاید هم پای احساس ها کوتاه ترمی شد و به زندگی ماکشیده نمی شد! گاهی اوقات هم کشتی افکارمان برای دیگران، درمیان امواج سردرگم نمی گشت. یاشاید چشم هارا میتوانست آینه ی احساس دانست!فقط نگاهی گذری لازم داشت تا شادی وغم را از لابه لای افکار بیرون بکشیم.
هر دو متضادند ولی رفیق نیمه راه نیستند، نمی شود در زندگی فردی، یکی شان باشد و دیگری نه. شادی بدون غم نیست.
نویسنده: سمیه علیزاده
دبیرستان امیرکبیر
دبیر: خانم اسکندری
موضوع انشا: زمان حق
و زمانی فرا می رسد که خاک های کویر شورش کرده و غوغا خواهند کردودرخت مجنون سینه سپر خواهد کرد، دقیقا آن زمانی که آبهای دریاها به پا می خیزند و موج هایشان چرخ زنان در آغوش ساحل قرار می گیرند و همینجاست که صدای آواز از هفت طبقه برج آسمان بلند می شود و ابرها در آن می رقصند در همین هنگام است که کوه ها غرور خود را سنگ فرش می کنند و ستاره های شب به کمک خورشید در می آیند و راه را روشن می سازند .و جهان غرق نور و شادی می شود.
این ثانیه ها و دقیقه ها مفتخرند که بانی این لحظات اند و روزگار اشک شوق میریزد که می تواند این اتفاقات را در دفتر گزارشات خود ثبت کند و همه ی موجودات از انس و جن و ملک گرفته تا حشره و پرنده و خزنده و درنده ،با دو دوربین عکاسی خود این لحظات را در مموری ذهن خود حک می کنند هیچ کس و هیچ چیز حاضر نمی شود که از این زیبایی رویایی دست بردارد و چشم برگیرد ،سوگند به خالق همه این زیبایی ها که چه کسی میتواند بر این نور حقیقت و برق عدالت دلنواز چشم ببندد ؟؟؟
و حقا در آن زمان همه ی نگاه ها محو و دل ها باخته ی جمال و جبروت حضرت یار خواهد شد چرا که قلب ها نشان از گوهر وجود و ذهن ها نشان از ذات حق دارند.
نویسنده: مهدیه پورراویزی
دبیر:سرکار خانم محمدیان
پایه یازدهم -فرزانگان رفسنجان
نگارش دهم درس ششم سنجش و مقایسه
موضوع: آدم و پاییز
سال ها چهار فصل نیستند بعضی از آدم ها این حقیقت را نقض میکنند . برای بعضی ها همه ی فصل ها از یک نوع است . بعضی ها بهاری اند وبعضی با زمستان عجین شده اند اما در این میان کسانی هستند که عاشق اند وپاییزی، گاهی گرفته اند وگاهی بارانی . مثل دختران حوا که بیشتر پاییز را ترجیح می دهند . بارانی میشوند،می بارند ومی بارند گاهی حتی غبته ی خود پاییز هم می شوند. البته بعضی پسران آدم هم پاییزی هستند وبرای تبعیت از پاییز خودرا با آنوفق می دهند یا به قولی همرنگ جماعتشان یعنی درختان پاییزی می شوند . چرا که پاییز را با برگ های زرد ونارنجی افتانش می شناسیم بسیاری از مردهاهم در دورانی از زندگیشان برگهایشان میریزد وطاس میشوند.[enshay.blog.ir]
آدمها نقاشی همان ابر هایی هستند که در پاییز ظاهر میشوند گاهی گرفته و تار گاهی بارانی و گاهی سفید، بعضی اصلا ظاهر نمیشوند مثل آدمهای خجالتی،بعضی هم خود را به باد می سپارند .نمی مانند، آدمهایی همهستند که در برابر مشقت وتند باد حوادث زانو میزنند و رهسپار باد میشوند،بعضی همدر آسمان صاف وآبی بالای سرمان جا خوشمی کنند وزمین زیر پایمان را تیره .
فصل کلاغ پاییز است . برای بعضی از آدم ها نیز تنها فصل، فصل پاییز است چرا که این گونه آدم ها مثل آدمهای پاییزی اند.ثروت دوست و زرق وبرق خواه
اگر بخواهیم فصل ها را به دودسته غافل وعاقل تقسیم کنیم پاییز جزو دستهی غافل میشود. چون اهالیش بین خواب وبیداری،خواب را و بین فرار وقرار رفتن وکوچ کردن را انتخاب می کنند . بعضی آدمها همخوابند وغافل اما با یک تفاوت که اهالی پاییز نمیتوانند از خندهی گل های بهاری از آواز پرنده ها و رقص شکوفه ها دل بکنند و به خاطر همین بیدار میشوند ولی بعضی ازآدم ها همچنان در غفلتند وغفلت . شاید هم هنوز زمستان دلشان قصد رفتن ندارد.
نویسنده: مونا اللهی
پایه دهم دبیرستان زینب کبری
نازلو، ارومیه
دبیر: خانم اکرم حسین نام
نگارش یازدهم درس دوم توصیف بر اساس زمان و مکان
موضوع: بووکه بارانه
در قرون اولیه و زمان باستان ،إنسان ها قادر نبودند با بلایاى طبیعى مبارزه کنند، در نتیجه راه هایی را برای برخورد با طبیعت به صورتی که جوابگوی نیازهایشان باشد پیدا می کردند، برای ایجاد تعادل بین انسان و طبیعت نمادهایی با اشکال مختلف مانند عروسک ،نقاب ،سنگ و.... بوجود آمده اند.
آیین و مراسم ((بووکه بارانه )) نمادی برای دفع بلای خشکسالی و باران خواهی در مناطق کرد نشین از جمله استان کردستان ،کرمانشاه ،ایلام و آذربایجان غربی است. این مراسم عموماً با شروع فصل گرما و کاهش بارندگی برای آمدن باران در سالهای خشکسالی
برگزار می شود.
(بووک )به معنای عروس یا عروسک است . دختران نوجوان کرد با استفاده از دو تکه چوب عروسکی ساخته و لباسی از پوشش زنان کرد بر تن عروسک می پوشانند .سپس آن عروسک را در کوچه های شهر و روستاهایشان می گرداندند .هنگام عبور بووکه بارانه از کوچه ها اهالی بر آن عروسک و حمل کننده هایشان آب می پاشند به نیت این که باران و گندم در آن سال فراوان باشد . گاهی حمل بووکه بارانه آنقدر طرفدار دارد که کودکان برای حمل آن رقابت شدیدی با هم می کنند و حتی از خیس شدن تمام لباس هایشان نمی هراسند، همچنین اهالی هدایایی مانند تخم مرغ یا پول و یا گردو به دختران می دهند.
پس از گذراندن بووک از همه ی کوچه ها آن را به زیارتگاه یا مسجد یا قبرستان موجود در روستا یا شهر می برند سپس آن را می سوزانند ویا به آب می اندازند. گذشتگان این عروسک چوبی را نمادی از آناهیتا ایزد بانوی آب دانسته اند.
هنگام عبور و گرداندن بووک شعر و ترانه هایی خوانده می شود این ترانه ها در بین اهالی مناطق مختلف کرد نشین متفاوت است.
در سنندج می خوانند:
هە ناڕاݩ ۆ مه ݩاڕاݩ
ێاخۆا دا بکا باڕاݩ
بۆ فه قێران ۆ هه ژاڕاݩ
ێاخۆا باڕاڹ بباڕێ
بۆکه باڕاݩه ئاۆی ده ۆێ.
ئاۆی ناۆ ده غڵاݩێ ده ۆێ
هێڵکه باڕۆکاݩێ ده ۆی
ده ڕزێ گه ۆڕه کچاݩێ ده ۆێ
بۆکه باڕاݩه ئاۆێ ده ۆێ
این آیین در شهرها رنگ و بو باخته اما به کمک نهاد های کودک و نوجوان این مراسم با حضور بسیاری از دختران و پسران در شهر ها برگزار می شود.
هه شڵێ ۆ مه شڵێ خۆاگێاݩ باڕاݩ بۆماݩ بۆشݩێ
مدارس خارج از کشور
دبیرستان رایان کاشیها استانبول
آموزش از راه دور
نویسنده: لیلی شنیار
دبیر خانم :مریم آذری
نگارش دهم درس ششم سنجش مقایسه
موضوع: مقایسه انسان و آینه
بعضی انسان ها آینه اند .
بعضی از انسان ها همانند یک آینه تمام هست و نیست ها را آشکار می کنند .
بعضی دیگر از انسان ها ، آینه های مواج هستند و هر قدر هم که تلاش کنی نمی توانی خوبی خود را در نظرشان منعکس کنی .
گاه هم وجود انسان آینه ای می شود که سال ها کسی غبار آن را نزدوده و پر می شود از اندوه و خشم و ناامیدی و نیاز است با دستمالی از جنس امید روحشان را پاک کنی تا مثل روز اول صاف و شفاف شوند .[enshay.blog.ir]
برخی دیگر از انسان ها نیز وجودشان همچون آینه ای تمیز و بدون موج همه چیز را زیبا نشان می دهند و همان طور که از نگاه کردن در این آینه ها لذت می بریم از مصاحبت با این افراد نیز لذت میبریم.
نویسنده :نرگس نوری
دبیر :سرکار خانم ایازی
دبیرستان شبانه روزی
محدث شهرستان بروجرد
نگارش دهم درس ششم سنجش و مقایسه
موضوع: مقایسه کفش با پا
اگر پا نبود ، کفش هم نبود .
هرپا یی سلیقه ای دارد .بسیاری از پاها در خرید کفش هایشان سخت گیری می کنند . بسیاری از کفش ها هم اگر نخواهند برای پایی باشند ، هر کاری می کنند که آن پا را در خود جا ندهند .
پا و کفش از روزگاران قدیم باهم بوده اند و تا روزگار جدید هم باهم خواهند بود .اگر چه شکل ظاهری پاها هیچ گاه تغییر نمی کند اما کفش ها در گذر زمان خیلی تغییر کرده اند .
کفش ها هم با گذر زمان و تغییر در دنیا تغییر می کنند ، و روز به روز قیمت خرید خود را افزایش می دهند ، در حالی که پای بیچاره هیچ کاری از دستش بر نمی آید . [enshay.blog.ir]
بنابر این کفش بیچاره هم در طول عمرش سختی های زیادی را از پای بد جنس تحمل می کند .پاها وقتی که می بینند جای پیشرفت ندارند و در برابر کفش ها نمی توانند کاری انجام دهند ...دست به کار می شوند و کاری می کنند که کفش بیچاره از شدت بوی بد ، احساس خفگی کند و این داستان ادامه دارد.
نویسنده: آیدا بیرانوند
دبیر: سرکار خانم ایازی
دبیرستان شبانه روزی محدث بروجرد
موضوع انشا: لبخند
بچه ها دور پدر بزرگشان حلقه زدند و با نگاه های بامزه و شیرینشان به او گفتند که:«پدر بزرگ٬پدر بزرگ لطفا قصه تعلیف بتن از٬از قدیماااا که ما نبودیمممم»
پدر بزرگ هم با لبخند همیشگیش نگاهشان کرد چشمانش را برای لحظه ای بست و گفت:«دزد لبخند ها»
بچه ها با شنیدن این اسم از سر شادی هورا کشیدند و زود ساکت شدند تا پدر بزرگ داستان را آغاز کند...
یکی بود یکی نبود٬غیر از خدا هیچکس نبود یک روزگاری بود که همه ی مردم شاد بودند و لبخند می زدند همه به جز٬جوکر...
او هم چون نمی توانست بخندد همیشه با رنگ قرمز تیره ی تیره لبخندی را بر روی دهانش می کشید...»
کوچک ترین نوه با بی صبری تمام گفت:«پتر بزرگ٬چلا جوکل خوشال نبود؟چلا نمیخندید؟»
جان نوه ی بزرگتر که همیشه میخواست ادای پدرش را در بیاورد کمی ابرو هایش را جمع کرد٬ چانه اش را خاراند و با حالتی متفکر گفت:«خوب شاید فکر میکرد که به اندازه ی کافی به او توجه نمیشود شاید هم از مردم دلخور بود!این طور نیست پدر بزرگ؟»
ولی پدر بزرگ گفت:«اوه نه جانی!جوکر کارت لبخند نداشت برای همین نمی توانست بخندد!!!خلاصه یک شب که همه در شهر قصه ی ما خواب بودند جوکر آرام آرام خانه به خانه رفت و دانه دانه کارت های لبخند مردم را برداشت و به جایی درست آن سوی کوه ها فرار کرد...
صبح روز بعد وقتی خروس خواند و مردم بیدار شدند متوجه مسئله ی عجیبی شدند!آنها دیگر نمی توانستند لبخند بزنند!متوجه شدند که دیگر آن آدم های قدیم نیستند و از غم نبود کارت های لبخندشان عبوس و کسل شدند...
روز ها از پی هم گذشت و گذشت تا این که بتی کوچک ترین دختر شهر که از این وضعیت خسته شده بود کوله اش را بست و شب هنگام وقتی همه خواب بودند عازم سفر شد...
خلاصه رفت و رفت و رفت تا به قصری رسید که دیوار هایش سیاه سیاه بودند و هیچ پنجره ای هم نداشت...»
ایمی کوچولو زرنگ ترین نوه گفت:«پدر بزرگی اون چطور راهشو پیدا کرد؟چطور فهمید دزدیدن کارت ها کار چه کسیه؟
پدر بزرگ هم گفت:«خوب ایمی جان میدانی٬در شهر قصه ی ما برای هر چیز وردی وجود داشت برای پیدا کردن دزد و مسیر هم وردی بود که میگفت:«دینگالااااا آلبالاااا شفتالاااااا ها ها هاااا دزدالااا راهالااا پیدالااااا»خوب کجا بودم؟آها خلاصه به آن قلعه که رسید وردی خواند٬نا مرئی شد و به داخل قلعه نفوذ کرد.
در قلعه صدا های وحشتناکی شنیده میشد که حسابی بتی کوچولو را ترساند اما خودش را نباخت نفس عمیقی کشید و آرام آرام به سمت صدا حرکت کرد.رفت و رفت و رفت تا به اتاقی رسید که منشأ صدا ها بود پس تا 3شمرد و در را با صدای زیاد باز کرد و به دیوار کوبید...
با باز کردن در بتی کوچولو درست روبه روی خود جوکر را دید که جلوی آینه ای بلند ایستاده بود و دانه دانه کارت های لبخند را امتحان میکرد و خود را در آینه میدید...
جوکر که متوجه حضور بتی شده بود با آرامش تمام گفت:«آه مزاحم مزاحم مزاحممم الآن دخلت را می آورم و سپس قهقهه ای بلند سر داد.»
هاها هاااااا از روی صندلی پایین پرید و به سمت بتی هجوم برد بتی هم جا خالی داد وو به سمت آینه جوکر رفت مشتش را بلند و آن را خورد و خاک شیر کرد...جوکر هم که عمرش به سر آمده بود آرام آرام دود شد و فقط خط سرخی از لبخندش روی کف قلعه حک شد...»
جیمی کوچولو با تمام شدن قصه سعی کرد لبخند بزند و گفت:«آخیییششش هنوز میتوانم لبخند بزنم و لالا کوچولو هم عروسک به دست سمت پزیرایی دوید و با جیغ جیغ گفت ماماننن کارت لبخند من توشش؟؟میخوام قایمش تونم تا کسی نتونه بدزدتش»
ایمی که در فکر فرو رفته بود رو به پدربزرگ کرد و گفت:«بعد چه اتفاقی افتاد؟بتی کارت ها را به مردم پس داد؟»
پدر بزرگ در گوش ایمی گفت:«خیلی از مردم دیگر کارت ها را قبول نکردند»
ایمی شانه ای بالا انداخت و گفت:« پس این مردم لیاقت خندیدن نداشتند کاش جوکر به خاطر آنها دود نمیشد!او واقعا خندیدن را دوست داشت!!»...
پدر بزرگ لبخندی زد و از پنجره ی چوبی آسمان را نگاه کرد درست در همان هنگام لبخند سرخی در آسمان درخشید٬ستاره ای چشمک زد٬پدر بزرگ هم نگاهش را از آسمان گرفت٬ به قاب عکس مادر بزرگ نگاهی انداخت و کارتی که در جیبش بود را فشرد....