موضوع انشا: د مثل دلاوری
فداکاری عشق نیست ،غیرت و مردانگی است از خود گذشتن است یعنی اینکه هر حادثه خطرناکی پیش بیاید جان،مال،ثروت و خانواده را در راه دین وکشورش فدا می کند..فداکار به کسی می گویند که از حادثه های خطرناک و....نمی ترسد و هروقت حرف جنگ و امنیت کشور می شود با جرأت می گوید :من هستم و تا آخر از کشورش دفاع می کنم ما در جوامع امروز و گذشته فداکار هایی مثل ،محمد حسین فهمیده ،شهید آوینی ،چمران فیروز حمیدی،آتشنشان هایی که در حادثه پلاسکو جانشان را فدا کردند که همیشه دلاوری هایشان و مردانگی هایشان در خاطرمان هست و هیچوقت یادمان نمی رود.
موضوع انشا: من گمشده ام
من گمشده ام در دریای خیانت. در دریا من بودم و ماهی های گوشت خوار من بودم و یک ماهی قرمز من بودم یک موج وحشی. من بودم و عشق عشق مثل اکسیژن همه جا هست تو نیست عشق درد است دردی که بیماری نیست. دردی که دارویی ندارد دردی که بستریت نمی کنند دردی که دردش پنهان است ولی درد بدیست عشق سخت است. سخت است که عاشق باشی و عشقت نداند که عشقت است. سخت که شب عشق باشد و تو پیش عشقت نباشی. سخت است که روباه باشی. و عاشق آهو باشی. من آهو ام را گم کرده بودم دردریای سیاه. ولی او را در جنگل سیاه پیدا کردم.سیاه سیاه است فرقی نمی کند.
سخت است او را پیدا کرده باشی و آتش بگیرد جنگل. سخت است انقدر عاشق باشی که هر جادنبال خود میگردی او را پیدا کنی حال او را پیدا کردم اما انجا من بودم و یک شکارچی ،شکارچی زیبا بود ولی درونش سیاه با جوش هایی پر از خیانت آن آهو شکار شد سخت است تو روباه باشی وعاشق آهو باشی سخت است تو خود گم باشی و دنبال دیگری باشی.
آن آهو آزاد شد ولی زخمی او دُمَش را از دست داده بود من عاشق او بودم ولی روباه بودم من آه در بسات نداشتم.فقط دمم را داشتم تنها زیبایی یک روباهِ پیرو و دلشکسته و گمشده.دمم تمام وجودم بود دمم جزعی از جسمم بود من آهو ام را بیشتر از خودم که گمشده بودم دوست داشتمو جزعی از جسمم را به او وقف کردم حال او خوب شدو من بی دم سخت است زیباییت را به آهو داده باشی و آهو زیبایت را به گوزنش هدیه داده باشد سخت است که تو عاشقش باشی او او عاشق گوزن سخت است تو روباه باشی و او گوزن.
چرا چرا من گوزن نیستم، تا عاشقانه عاشقش باشم.
چرا چرا من روباه هستم.
موضوع انشا: اعتیاد به جهانی غیر قابل لمس
امروزه یکی از دغدغه های مهم بشر ایجاد شرایط و امکاناتی است برای زندگی بهتر و آسان تر.در واقع بشر در طول حیات خود همواره تلاش کرده است تا زندگی را برای خود راحت تر کند.
شبکه های مجازی یکی از مهم ترین فناوری هایی بوده که بشر توانسته آن را به وجود آورد و در راستای زندگی بهتر آن را به کار ببرد.
گوگل،فیسبوک،لاین،وایبر،تلگرام و...نمونه هایی از این شبکه های فراگیر جهانی هستند.امروزه برخی افراد به دلیل استفاده ے بیش از حد از شبکه های مجازی معتادشان شده اند؛متاسفانه این افراد از اینترنت که وسیله ای برای راحتی انسان است با استفاده ی بیش از حد باعث آزار خود و خانواده شان میشوند.افراد معتاد خود به وابستگی و اعتیادشان پی نمیبرند و حتی اگر بفهمد هم برایش بی اهمیت است و تلاشی در راستای کنار گذاشتن آن نمی کند.این افراد بود و نبودشان در کنار دیگران فرقی نمی کند و فقط جسمأ در کنارشان هستند و سودی به حال کسی ندارند.
افراد معتاد ،اینترنت را یک عضو جدانشدنی از خود میدادند و همه جا،حتی در جمع دوستان و خویشاوندان به جای گپ و گفت با آنها، وقتشان را در اینترنت می گذرانند و اگر در یک اتاق ساکت و تنها باشند یا در یک جمع شلوغ و پر سر و صدا برایشان تفاوت ندارد.
اصلا معلوم نیست این شبکه ها برای ارتباط ساخته شده اند یا قطع ارتباط.اعتیاد به اینترنت مانند اعتیاد به مواد مخدر خانمان سوز است و جسم و جانمان را به سوی ویرانی سوق می دهد.
به امید روزی که انسان ها قدر کنار هم بودن را بدانند و به جای گشتن در شبکه های مجازی در دنیای واقعی زندگی کنند و از با هم بودن نهایت لذت را ببرند،شاید فردا فرصتی برای کنار هم بودن نداشته باشیم.
موضوع انشا: عشق بازی با خدا (نماز)
هنگامی که ترنم خوش آهنگ اذان در آسمان شهر ها و روستا ها طنین انداز میشود به ما نوید فرا رسیدن زمان عشق بازی با خالقمان را می دهد.عشق بازی با خالق سخاوتمندی که برای به وجود آوردن وجودما از وجود خودش در کالبد ما دمید و به ما لقب اشرف مخلوقات را عطا نمود.
پیش از آنکه به پرستش معبود بپردازیم وضو می گیریم و اجازه می دهیم آب پاک وضو آلودگی های وجودمان را بزداید و خنکی اش خواب غفلت را از ذهنمان بیرون کند و هوشیاری را مهمان ذهن خلاقمان کند،سپس به سمت قبله که خواستگاه عشق و مقدس ترین مکان جهان است می ایستیم و با قلبی شکسته که آکنده از عشق حق است نیت می کنیم و تمام گرفتاری ها و مشکلاتمان را مانند برگ های رنگارنگ پاییزی به دست باد های پرقدرت می سپاریم و همگی را از یاد می بریم،مگر کسی که ذهنش مملو از خدا و عشق الهی ست میتواند به چیز دیگری نیز بیندیشد؟
مگر انسان عاشق دغدغه ی دیگری جز پرستش معشوقش در سر دارد؟
وقتی هنگام نماز به این میندیشم که در حال پرستش بهترین و بزرگ ترین موجود در جهان هستم به خودم می بالم و با تمام وجود برای این که انسان خلق شده ام و میتوانم در برابر پروردگاری که همه چیز در اختیار اوست سر بر خاک بگذارم احساس شعف و خوشی وجودم را پر می کند.
خداوندا بابت اینکه مرا اشرف مخلوقاتت قرار دادی و به من افتخار بندگی ات را دادی سپاس گزارم...
موضوع انشا: اگر چه عاشق برفم بهار هم خوب است
ثانیه ها ,دقیقه ها,ساعت ها,روزها و شب ها,فصل ها و تمام اتفاقات خوب و بد این دنیا درگذرند. حتی به فاصله یک چشم به هم زدن. هیچ ساعتی برای هیچ فردی در هیچ جای دنیا متوقف نمیشود.چه در زمستان و چه در بهار...
خودم را و زندگی ام را در زمستان شناختم و پیدا کردم. فصلی که سادگی و یکرنگی را از او آموختم همان سفید پوش مهربان که برف و باران را به ما هدیه داد.
من عاشق برفم. زیبایی ای که در گلوله های برفی می بینم هیچ جا نمی توانم پیدا کنم. آرامشی که تماشای بارش برف به من میدهد وصف ناشدنی است. می توانم به راحتی ساعت ها با فراغت جلوی پنجره اتاقم بنشینم واز تماشای این منظره زیبا لذت ببرم. سردی گلوله های برف گرمای دلنشینی در دلم ایجاد می کند.
من زاده ی زمستانم . فرزند برفم. زمستان برایم تداعی کننده خاطرات خوب زندگی ام است.خاطراتی سرشار از خنده و شادی. پدرم را در شبنم های دوست داشتنی می بینم .باران را می گویم , بی هوا می آید و هوای دل ما را هم ابری می کند. اما او همه چیز را می شوید . می شوید و میبرد و گم میکند تا برای فصل شکوفه ها آماده شویم.
بهار هم خوب است . صدای چهچه بلبلان مرا به آن سوی پرده واقعیت می برد . لطافت را باید از شکوفه های سفید و صورتی بهار بیاموزم. چمن های تازه سبز شده نفس تازه ای به زندگی ام می دهند.
چقدر خوشحالم بهار است . چقد خوشحالم این زمستان هم بودم.
موضوع انشا:سر و صدا و درسی از استاد
بعد از ظهر است، بعد از ظهری طلایی. شاگردان طبق معمول درسهای را که پیش استاد خواندهاند، با هم تکرار میکنند.
اتاق تهِ راهرو که یک درِ خروجی فلزیِ رنگی هم کنارش است، محل درس و تکرار شاگردانِ کلاس چهارم است.
ده تا همکلاسی سال چهارمی که بیشتر دوست هستند تا همکلاسی، کنار هم در دو حلقهٔ پنج نفری درسهای همان روز را مرور میکنند، البته یکی از این حلقههای دوستانه امروز، چهار نفری است و از میان این جمع ده نفری دوستانه، یکی بیحوصله و خسته در گوشهای از کلاس دراز کشیده و سر بر زمین نهاده است.
سر و صدای تکرار بچهها بلند و زجر آور است، گاهی خندههای بلند و صحبتهای دوستانه به این سر و صداها میافزاید.
حال فکر کنید آن بدبخت دراز کشیده که من باشم، چه حس و حالی در میان این جمعیت پر هیاهو دارم و به روی خود نمیآورم. خوب بگذریم.
کلاس تَه راهروی سال چهارمی ها مثل بقیه اتاقها، پنجرهای بزرگ و شیشهای با دو دریچهی گنده به داخل راهرو دارد؛ تا استادان کشیک تکرار و مطالعه شاگردان را زیر نظر داشته باشند و هر از گاهی سری به درس و مشق آنان بزنند.
داخل اتاق یک فرش قرمزِ خط خطی فرش است و در آن هوای گرم تابستانی، یک پنکه سقفی، هوا را کمی خنک میکند و دو پنجرهای که رو به بیرون است، کار تصفیه هوای اتاق را انجام میدهد.
خوب یکی دراز کشیده و بقیه درس و صحبت شان با هم مخلوط است.
در همین گیر و دار، بدون اینکه کسی متوجه شود؛ یکی از داخل راهرو به درون کلاس سال چهارمیها نگاه میکند تا ببیند که کِی درس میخواند و کِی مجلس را با حرفهای خود گرم میکند.
یک لحظه همه سر و صداها خاموش شد و اتاق را سکوتی مطلق فرا گرفت. من خوشحال از اینکه کمی اتاق آرام شد و میتوانم بخوابم. نه، خاموشی علتی داشت و همه اول به چهره همدیگر خیره شدند و علت خاموشی سر و صداها را در چهرهی هم جستوجو میکردند. بعد نگاهی به پنجره انداختند؛ سکوت اتاق به خاطر کسی بود که از بیرون پنجرهی شیشهای دیده میشد.
کسی که از پشت شیشه دیده میشد؛ شخصی با چهره سفید و منور که زیبای در آن متبلور است، با ریش دراز اما کم پشت خرمای و سبیل کمانی که ساکن آن چهره است، با موهای پر پشت و درازِ روغن زده و به طرف بالا شانه شده که حقا زیبنده هم است، با قامتی میانه و جسمی متناسب و با لباسی آبی کم رنگ و خوشتنِ اتو کشیده، از پشت پنجره به بچهها نگاه میکرد.
آری!
آن بزرگوار یکی از استادان خوب و جوان مدرسه، استاد کریمی بود.
نفسِ همه در سینهها حبس و منتظر این هسنتد که استاد گرامی چیزی بگوید و به خاطر سر و صدای زیاد، ما را سرزنش کند.
اما استاد مهربانمان با خندهی همیشگی روی لبش، چند کلمه مختصر و مفید و به دور از سرزنش گفت و رفت.
غافل از اینکه استاد با این رفتارش درسی به ما آموخت و آن اینکه در مقابل اشتباهات مردم، همیشه سرزنش و سرکوب کردن فایده ندارد و هر رفتار نیکی یک درس زندگی است.
مخصوصا که طرف مقابل شاگرد باشد.
موضوع انشا: اگر قدرت عوض کردن چیزی را داشتم...
گاه یک لحظه سکوت باعث باریدن چند فکر و سؤال میشود. گاهی سؤالات یا جملاتی تو را گرم گفتگو با دنیای اطرافت میکند. اما از راه دیدن: من هم جملاتی مانند اگر میتوانستم، اگر قدرت داشتم را انتخاب کردم.
اگر میتوانستم به باران میگفتم بر روی دل تمام مردم ببارد. بر روی کینهها و بر روی سیاهیها ببارد و همهجا را پاک و پاکیزه از بدی و لبریز از عشق کند. اگر قدرت داشتم، یک چشم دیگر بر روی صورت همه نقاشی میکردم، آن هم به جای زبان، تا احساسات و گرمای دوستی، صداقت و غم نامردی را که زبان توان توصیف آن را ندارد، با چشمهایمان میدیدیم و درکش میکردیم، و همینطور یک دست تا در هنگام باریدن باران الهی این قطرات را نصیب خود میکردم. [enshay.blog.ir]
اگر میتوانستم، پشت زبان قلب را قرار میدادم تا پشت هر سخن احساسات نهفته باشد، و همینطور اگر قدرت داشتم واژهها و کلمات را طوری قرار میدادم، که معنی درد را بفهمند و من به خاطر «درد» سکوت را امتحان نکنم، میخواستم زندگی را طور دیگری معنا کنم، زندگی یک اثر هنری است، نه مسئلة ریاضی، با عقلت نمیتوانی حلش کنی، نباید به آن فکر کنی، باید با احساسات درکش کنی و فقط از آن لذت ببری.
اگر قدرت داشتم، قلب همه را از آب درست میکردم؛ آب نماد پاک و صافی است؛ ولی آب که به تنهایی نمیشود، سپس بیرون آن را با شیشه میپوشاندم، تا هرچه را که در دل هرکس رخ میدهد میدیدم. اما از کجا معلوم قلب برخی از انسانها از همینگونه باشد؛ مثل آب پاک و صاف و همانند شیشه شفاف اما شکستنی، پس با خط درشت روی آن مینوشتم: «آهسته... این کالا شکستنی است! »
و اینکه اگر میتوانستم، خدا را در قلب، فکر و دعای کسی قرار میدادم. و اگر میتوانستم، به کسانی که هر روز گله و شکایت دارند میگفتم: «حال که شما هنوز زندهاید، خیلیها نفسهای آخرشان را میکشند.» [enshay.blog.ir]
اما چرا اگر؟ چرا شاید؟ از کجا معلوم بشود؟ من میتوانم، قلب من لبریز از امید و دستانم تشنة کارکردن هستند. درست است. سخت است، اما اگر توانستن هفت حرف دارد، اندیشیدن هشت حرف؛ من که اندیشیدن را پشتسر گذاشتهام، پس توانستن آسانتر است، حتی اگر شده به یکی از آنها میرسیم، پس امیدمان را از دست ندهیم!
برای برخی افراد، این جملات غیرممکن هستند، اما اگر میخواهید آن را ممکن بسازی، باید باور غیرمحالبودنش را محال سازی؛ همة اینها با یک لبخند آغاز میشود، با یک امید، با یک نفس. [enshay.blog.ir]
پس بیاییم دست به دست هم فردایمان را لبریز از امید و رنگین کنیم با مهر و محبت؛ زندگی دوبار تکرار نمیشود. منتظر فرصت نمانیم، ما آن را خلق میکنیم.
دنیایی خالی از آرزوها...
می دانی بدترین حالی که یک فرد می تواند داشته باشد چیست؟
راستش به نظرمن بدترین حال دنیا این است که یک فرد, دیگر آرزویی نداشته باشد. یعنی فکرش را بکن هیچ آرزویی, بی هدف, بی انگیزه مثل یک مرده متحرک می ماند که فقط زنده است ولی زندگی نمی کند...
پس گوشه ای بنشین و با خودت خلوت کن که از روزهای زودگذر زندگیت چه می خواهی اگر دیدی هنوز هم آرزوهایی داری حتی اگر به آنها نرسیده ای, خوشحال و امیدوار باش یعنی خیلی خوشبختی!
آرزوهایی که داری دنیای تو را می سازند پس مراقب دنیایت باش مبادا بخواهی به خاطر مشکلاتی که سر راهت است آرزوهایت را رها کنی!
موضوع انشا: آخرین انشای من ...
بسمه تعالی
روزهایی از این سال سپری شدند خوشی ها وبدی هاکه هنگام عبور از پل زندگی بامن همراه بودند ازامروز دیگر به اتمام خواهند رسید.
آری که زندگی صحنه ی زیبای هنرمندی ماست.هر آنچه راکه دوست داریم دراین صحنه ی زیبا با هزاران نقش ونگار ترسیم کنیم باهزار آن آرزو به آنها رنگ می بخشیم وآرزو هایمان را وارد این صحنه ی زیبا میکنیم........
روزهایی بودند که آنها را بدون محبت وخوشی سپری کردم ولی مانند یک رود بی مقصد ویک قنات بی اب،خالی بودم؛هم اکنون من برسر یک تکه کاغذ سفیدی که نشستم منتظرم تاکلماتم رااز فراز اوج این پناهگاهم بر زمین فرود آرم. فکر میکنم دیگر اینها همه آخرین کلماتی است که بر زمین فرود میاییند. لحظه ،لحظه های سختی است که ثانیه وار تنم به لرزه در میآید. لحظه های شیرینی که هر دقیقه اش مرا به خود میرباید به آسمان که مینگرم آسمان از شوق دف میزند. [enshay.blog.ir]
به یاد روز هایی افتادم که آشنایی با این زندگی نداشتم ای کاش برگشتی دوباره به لحظات گذشته امکان پذیر بود ولی افسوس...که یک عمر طولانی ممکن است به اندازه کافی خوب نباشد ولی یک زندگی مفید حتما به اندازه کافی طولانی است...
چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن
درجاده ایی که در آن هیچ بادی نمیوزد ... [enshay.blog.ir]
آری دلم هوای یک آسمان آبی و زمین سبز را کرده.دلم میخواهد بدوم تا منتهی الیه زندگی وکسی از من نپرسد مقصدت کجاست؟ دلم میخواهد مثل یک رود در زندگی جاری شوم. شاید فاصله ها بتواند جسم ها ونگاه هارا از هم دور کند،ولی قدرت این را ندارد که قلبها ویادهارا ازهم جدا کند به یاد هم بودن قشنگ ترین هدیه است که نیاز به باهم بودن ندارد.
موضوع انشا: من یک معلم هستم
من یک معلم هستم...
کسی که پیمان بسته اندک دانسته هایش را فریاد کند و سهمی در شکفته شدن شکوفه های زندگی همنوعانش داشته باشد، هر چند چهره ام از سیلی دردها و نامهربانی ها سرخ شده اما دلم سبز و روشن است از شوق یاد گرفتن و یاد دادن اما چه کنم که این شوق هراس زندگیم هم هست... هراسی عظیم که در گوشه ای از وجودم سایه افکنده و تاریکی اش ضمیرم را میخراشد... هراس فهمیده نشدن و مجهول ماندن...هراس نگفته شدن و نهفته ماندن.
من آنم که هر روز به اشتیاق دیدن، تعلیم و تادیب آینده سازان جامعه اش با تبسمی بر لب وارد پرورشگاه اندیشه شان میشود و آغاز میکند به نام خداوند نون والقلم:
هیس... همگی به گوش باشید که زنگ املا است. امروز قرار است درس زندگی را دیکته کنیم و شادی هایش را واژه به واژه و حرف به حرف در ضمیر خود هک کنیم، زیر اتفاق های زیبا خط بکشیم و غم و آزردگی ها را خط زنیم.
زنگ انشا که میشود عشق به کلاس می آید و روحی در کالبد کلاس دمیده میشود...دانش آموزان همه در ساحل تفکر می نشینند و جویباری از کلمات و جملاتشان جاری میشود و با قلم شیرین و گیرای خود می نویسند... از حرف دل های آبی و بزرگشان، از زیبایی و خوبی ها، عشق و امید
ساعت فارسی که میرسد از زبان افسونگری میگویم، زبان شاهنامه. میگویم از بیشمار افسانه هایش، از جم و کیخسرو و اسفندیار، از پهلوانی های رستم و آرش و کاوه. از بلخ تا روم میرویم و نوای عشق مینوازیم. میگویم از بر شدن حافظ به آسمان غزل و سعدی نامدار
آری من یک معلم هستم...یک پاره آتشم با شعله های شور و اشتیاق آموختن و آموزش دادن.