نگارش دوازدهم - قطعه ادبی
موضوع: زمستان
زمستان
اواخر دی ماه است، خورشید باخستگی نور و گرمای کم خود را بر تن برهنه ی درختان می پاشد. خبری از صدای پرندگان نیست سکوت حاضر با ناله هایِ گوش خراشِ کلاغِ نشسته در آنتن همسایه شکسته می شود. انگاری این ناله ها سرآغازی برای همکاری دیگر مخلوقات خدا بود.
باد سوزناک صبحگاهی با صدای زیر خود از امتحانات دی ماه گله می کند و از هراس خود را به در و دیوار میکوبد و گاه با شیطنت هایش از سر و کول درختان بالا میرود. حال هم دور گنجشگکان کز کرده میپیچد و گنجشکان بیشتر در خود فرو میروند اما باد همچنان سر به سرشان میگذارد. کاسه ی صبر پرندگان لبریز میشود و بال های خود را برای پرواز به جایی گرمتر میگشایند.
اتفاقات عجیبی در راه است هوا سرد تر و سرد تر میشود تسبیح سفید رنگ خدا از دستانش افتاد !کسی چه میداند شاید این اتفاق بخشی دیگر از نعمات خداوند باشد؟؟؟ این باد بازیگوش رشته های تسبیح را از هم میگشاید و بر سینه ی زمین می پاشد و بر کل سطح زمین گسترده میشود.
دانه های تسبیح از فراق خداوند بسیار اندوهگین شده اند تا آنجایی که وقتی پای بر زمین میگذارند آن قدر غصه را در دل خود جای میدهند تا آب میشوند و در عمق زمین فرو میروند.برخی دیگر نیز به همان خدای خود امّیدوار هستند و باور دارند که دوباره به نزد معبودشان باز میگردنند ، آری بازگشت همه به سوی اوست.
نویسنده: پریسا پورشوقی
هوا سرد سرد است، انگشتانم ازشدت سرما خشک وبی رمق شده اند.چیزی جزابرهای سیاه وپربار درآسمان دیده نمیشود،انگارآسمان بازدلش از هیاهوی شهرشلوغ وبی مهرگرفته است.
انواری ازجنس گرما کم کم از لابه لای ابرها بیرون می آید،گویی خورشیدطاقت غم آسمان را ندارد.پاهایم نای راه رفتن ندارددستانم راجلوی دهانم میاورم وبا بخارنفس هایم دستانم راگرم میکنم،قدم هایم کنداست انگارکودکی نوپایم که در راه رفتن دچارتعلل شده است.
راه میروم،قدم میزنم ولی انگار نیستم انگار وجودم جای دیگری ایست.دراین زمستان
جان گداز،انگارشده ام آدمک تنهای شهر.
کم کم آفتاب دستان پرمهرش رادرپس سیاهی شب پنهان میکندوکلاغ هایی که باصدای سرسام آورخودبرفرازآسمان خودنمایی میکنندوگاه گاه برروی درختی بی جان مینشینند.
بادی بی رحمانه از آنطرف ترهاباشتاب خودرابه درختان میرساند،به درخت ها که میرسد،آرام درگوششان نجوایی سرمیدهدوچندبرگ به نشانه ی تحفه را همسفرخویش میکند.
باهرقدم برگهایی هستندکه شکسته میشوندزیرپای عابران سنگدل وعابران چ بی توجه به برگها....
خیلی هاصدای شکسته شدن را نمی شنوند ،شکسته شدن برگها در زیر پا، چه رسد به صدای شکستن قلبها،انگار فقط صدای شکستن ظرف هارا میشنوننددراوج شکستن قلبها،که هرشنونده ای توان شنیدن آنهاراداردامابرای ظرف های شکسته کسی هست که بند بزند تیکه های از هم گسیخته را امابرای قلب های شکسته چه؟
انگارروحم در بدن نیست،بی محاباازخیابان هامیگذرم،میان هیاهوی وشلوغی شهرفقط صوت گوش خراش راننده هاشنیده میشود.
سردرگمم از شدت این بی نظمی ها ازشدت این بی مهری ها،هنوز هم گیجم .هرچه میخواهم به دنیای خودم برگردم نمیشود،انگارچیزی یا نیرویی ماوراءدستم را میگیردودست دوستی به سویم دراز میکند،انگارقدرت روحم راازمن گرفته هرچه دست وپامیزنم ، بیشتردرلجن زارسردرگمی هاغرق میشوم....
نویسنده: فاطمه توحیدزاده
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: شهر
درونم شهری آشوب است. حاصل از آشوب شهرم.
شهر، او از پایه دروغ است. از ارسطو تا استالین آرمانِ شهر ندای ناقصی از نوای دروغین کمال است. از صعود طبقات شرم من بر تاریخ در اهرام مصر تا خوراندن رویایی پوچ به درک داس دهقانان بی نان. از تیغ زدن خلفای اسلامی با ریش تا آزادی پوسیده ی لیبرالیستی.
آتشی به عمر تاریخ برپاست، آتشی از ایده های تهی و فریبنده که با هیزم فریب خورده ها می سوزد و دودش به چشم بی طرف های بی امان می رود.
لکه های ننگ تاریخ بر چهره ی درد مند مردمان این زمانه به رنگ جبر ظهور کرده. حال که آیا این خود جبر است یا جبر صرفاً صورتکی بدشکل است که ما بر چهره ی ناتوانی های خود می گذاریم.
سردرگمم.گویی که بشریت محور دایره ای که ایده های سخیف و سست در سرتاسر تاریخ از پی هم گردش می کنند. در این میان، عده ای ساکن بر درنگ تأمل می کنند، عده ای گردش و جهات آن را رقم می زنند و عده ای به گردش های در جریان می پیوندند.
با نظر کردن بر آنان شهری بر سرم خراب می شود. در من شهری مخروبه است.
شهری که "سارتر" به وجودش اصالت داد.
"حافظ" به او روح رندانه بخشید. "مارکز" در پیج و خم احساسش از روح هنرمندانه خود در او دمید. "کوبریک" آشفتگی اش را به تصویر کشید.
" فاینمن" پی سستش را با چارچوبی علمی استحکام داد.
"منزوی" به ظرافت احساس آموخت.
و دمی چند پس از تمام اینها "حکیم خیام "با شعله ی عشق هیچ انگار وجودش همه را به آتش کشید و سپس با لحنی تمسخر آمیز که سخافت تاریخ را به قالب جنبش و لرزش های صدا در می آورد گفت:
«گر کار فلک به عدل سنجیده بدی/ احوال فلک جمله پسندیده بدی/ ور عدل بدی به کارها در گردون/ کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی»
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
نویسنده: پارسا آخوندی
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: عشق
عشق
و او آمد و با خود به یغما برد دل دیو سپید مویی را که بندبندش با پیچ و تاب دستان او خو گرفته بود.و حال آنکه بی او مانده ام و جانی افسار گسیخته که تنها گرمی دستان او را می طلبد و من مانده ام و چلچله های عروس سپید مویی را که اینبار میهمان خوشه های زرین گیسوانم شده.
ای دردت به جان بی قرار پر گریه ام،بگو که قرار بود تو بیایی من نمی دانستم حال که می خواهی بروی وقت ما اندک،حرف ما بسیار،آسمان هم که بارانی است.
نویسنده:آرزو گل خوشبو
دبیرستان:شاهد مهدیه
دبیر : خانم حاج خان میرزایی
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: عشق
به چشمانت مینگرم... چشمانت سودای عشق است و کلبه معشوق.
عشق در نگاهت طغیان میکند اما هراس دارم از این که این تلاطم، طوفان به پا کند و ساحل قلبم را بشکافد.
آرام آرام به یقین میرسم که عشق نثر ساده ای است از حسرت و اشک.
قاصدک های عاشقی در فضای قلبم پر میکشند تا نغمه عشق سر دهند و حسرت معشوق را از صفحه قلبم پاک کنند و جهانم را غرق عطر و بوی وصال کنند.
عشق با نقش های عمیقش بر واپسین نفسهای غمم رخنه میکنند و ترانه زندگی، خوش آهنگتر میشود.
نویسنده: ثنا حمیدی
دبیر: خانم شیوا تقی زاده
دبیرستان: زینب کبری (س) ،
نازلو ارومیه
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: عشق
همه میگویند خوش به حالِ آدم و حوا...
حوا تنها زنِ دنیا بود و آدم برایش جان میداد،
آدم تنها مردِ دنیا بود و حوا فقط برای او دلبری میکرد...
اما جانم از من میشنوی،
ارزشِ عشق به این است که میانِ هزاران هزار
"حوا"ی رنگارنگ؛
تو را انتخاب کند،
که تا ابد "هوا"یش باشی!!
میانِ هزاران هزار" انسان"ِ رنگارنگ؛
تو را انتخاب کند،
که تا ابد" آدم"ِ زندگی اش باشی!!
بیچاره آدم و حوا،
"انتخاب شدن"،
همان لذتِ نابی بود که هرگز نچشیدند!
معشوقه ی مردی بودن هم از آن دسته لذت هاست که هیچ کجا نظیرش را پیدا نمی کنی، اینکه بدانی مایه ی آرامش مردی هستی که خستگی هایش را به روی دوشِ تو می گذارد و یک دم از تمامِ روزمرگی های کسل کننده و مشکلات زندگی رها می شود...
دستانت برایش حکمِ همان سِلاحی را دارد که وقتی در دست می گیرد با سختی ها می جنگد و از هیچ چیز هراسی ندارد،
نگاهت برایش کم از معجزه نیست زمانی که از تمامِ جهان ناامید می شود!
آغوشت برایش آخرین پناهگاهِ امنی ست که در آن " مرد نباید گریه کند " را فراموش می کند و با خیال راحت یک دلِ سیر برای غم های پنهانی اش اشک می ریزد
و تو نمی دانی وقتی مردی با تو هم صحبت می شود و تو را برای نشاندن پایِ درد و دل هایش انتخاب می کند خوشبختی حوالیِ تو پرسه می زند...
اینکه بدانی هرچقدر هم که دور باشی و غیرقابل دسترس، باز هم با یادِ تو دلخوش می شود به زندگی و لبخند روی چهره ی عبوسش می نشیند!
تا به حال ذوقِ مردان را دیده ای؟ زمانی که نامشان را بر زبان می آوری و از ماندن کنارشان می گویی انگیزه ی زندگی کردنشان دو چندان می شود!
باید بدانی تو همان صبر و طاقتی هستی که باعث می شود روز به روز مرد تر شود و قوی بودن را در کنارت تمرین کند...
من که می گویم هر مردی که ناگهان در اوجِ خستگی هایش لبخند می زند معشوقه ای دارد که خوشبخت ترین زنِ دنیاست!
مَردانِ شاعر
جذابــیتِ خاصِ خودشان را دارند... مَردانی که نِگاهشان به همه چیز ، مُتفاوت است.. شعرهایشان پُر است از چاشــنیِ عـشق
و عــشق هایشان مَملو از احســاساتِ شاعــرانه... مَردانی که تمامِ حَرفهایشان را، با قَلمی از جنس اِحساس میزنند و دلتنگیشان را با شعرهایشان فریاد... بی گمان ، دَر قَلبِ هر مَردی که شِعرهایش عطرآگین از عــــشق است
زَنی قرار دارد که مُخاطب تمامِ عاشقانه های اوسـت... زَنی که
دِرخششِ چَشمَش ، روشنایی شِعرهایش
آواے صِدایَش ، آهنـگ شِعرهایش
وَ شَمیمِ جُعدِ گیسویش ، عَطرِ شِعرهایش میشود... میدانی مخاطب شعری باشی چه حالی دارد ؟
میدانی چش هایت را غزل کند ،چه حالی دارد؟
زمانی که قهر میکنی برایت شعر بخواند و عاشقانه نازت را خریداری کند، چه حالی دارد؟
مَردان شاعر ، عاشـقـی کردن را خوب بلدند... اگر دَر قَلــبِ مَردی شاعــر جـای دارید
بـی شَـک ، خوشبَخت تَرین ، زَن در جَــهانـید.
به خاطر بسپار زبانِ عشق
بسیار گسترده است و متفاوت
گاهی تپش قلب
گاهی سرخی گونه
گاهی مهربانی و ملاطفت
گاهی صبوری و گذشت
کافیست بدانی هر کسی
با چه زبانی از عشق سخن میگوید
و #مـن،
تو را میخواهم
برای همیشه
تا پنجاه سالگی
شصت سالگی
هفتاد سالگی ...
تو را میخواهم برای چای عصرانه
تلفنهایی که میزنند و جواب نمیدهیم
تو را میخواهم برای تنهایی
تو را میخواهم وقتی باران است
برای راه رفتنهای آهستهی دوتایی
نیمکت های سراسر پارکهای شهر
برای پنجرهی بسته
برای وقتی که سرما بیداد میکند
تو را میخواهم
برای پرسه زدن های شب عید
نشان کردن یک جفت ماهی قرمز
تو را میخواهم
برای صبح،
برای ظهر،
برای شب،
برای همهی عمر ...
نـویسنده:سیـده هانیه فلاح علیـپور
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: پاییز
پاییز رسیده است. دیگر همه جا رو به زردی پررنگ رفته است. قرار امسال من و پاییز بر این است فقط بخندیم... اما من در همین نخستین روزهایش کم آوردهام.
پاییز فصل خنده نیست، برای انتظار است.
همۀ شکوفه ها رنگ گرفتهاند و من خیره به آنها نشسته ام در انتظار تو!
برگها زرد شده اند و گردن کج کرده اند یکی پس از دیگری در برکۀ زیر پاهای خستهشان می افتند و تصویر خود را در آیینه آب میبینند.
اما خود را نمیشناسند...
کلاغ سیاه نشسته روی درخت روبه رویی لبخندی کج روی لب دارد و با چشمانی که نفرت از آن سرازیر شده است، خیره است به برگهای بی رمق. گویا با نگاهش به آنها فخر میفروشد...
قاصدکی نرم نرمک می آید و می نشیند روی صخره کنار دست من. با سر انگشت اشاره لمسش میکنم. حس لذتبخشی دلم را میگیرد اما آن موجود ظریف هیچ واکنشی نشان نمیدهد! شاید او هم دارد دیوانگیام را به رخم میکشد...
صدای زوزه باد گوشم را میخراشد، قاصدک پرید و رفت...
کلاغ هنوز با دل برگها بازی میکند، دیگر برق اشکِ برگها را میبینم. سیب سرخ پای درخت دلش به حال من سوخته است و آمدن تو را با خدای بالای ابرها زمزمه میکند...
انگار گیلاس های کوچک هم از زندگی بریده اند مثل تگرگهایی سرخ تند و ریز پایین میریزند و چون قطره های خون در آب برکه گم میشوند...
من صدای گام های مصممی را میشنوم اما هر چه به اطراف نگاه میکنم جز سیاهی چیزی نیست،کلاغ هم در سیاهی آمیخته شده است.
دلم شور همۀ اتفاق های افتاده و نیفتادۀ دنیا را میزند،
صدای نفس های پرشمارۀ شقایق ها دلم را میلرزاند حتم دارم آنها هم از دلواپسی میمیرند.
حالا دیگر همه چیز غمانگیزتر شده. سقف بالای سر همۀ ما گریهاش گرفته. با اشکهای او بغض ما هم کنار میرود. من آرام و بیصدا اما بقیه با صدای بلند گریه میکنند. کلاغ لعنتی صدای قهقهه اش را میان آشفتهبازار آه و گریه رها کرده است. اینجا غم موج میزند و همگی غرق آن شده ایم!
از این دور نزدیک هرچه صدایت میکنم جوابی نمیشنوم. گویی در آسمان عودی بزرگ روشن کرده اند؛ بویی به مشامم نمیرسد اما غبارهایی از لابهلای ابرها دارند به پایین سرک میکشند.
ببخش پاییز...!
من زیر قولم زده ام. دوباره حرف من بی بندوبار شد.
اما پاییزم!...
این خاصیت توست برای من، گلایه نکن فقط ببخش.
درخت روبه رویی دیگر کچل شده است! ریسه های ریز و نقره ای آسمان به چشمانم کمک کرد تا کمی اطراف را ببینم،
زیر نور ملایم یک تکه فانوس تصویر تو پیداست که متین و آرام در جاده ای که گلهای ارغوانیرنگ آن را پوشانده به من نزدیک میشوی
اما دیگر من دارم دور میشوم... از تو، از سیب، از برگهای صبور....
نویسنده: مائده رضاییمنش
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: آخر پاییز
قسمت عاشقانه های دونفره به قسمت های پایانی اش نزدیک میشود، باران های دونفره و خاطره انگیز در کنج دفترچه خاطرات جا خشک میکنند و همه به دنبال آنچه گذشت از پاییز هستند.
به هرحال ما سازنده تک تک لحظات و قسمت های زندگیمان هستیم اما ساختن در پاییز حال و هوای دیگری دارد اخه
..پاییز ...
هر قدر هم که دلبر باشد و گیسو طلا
هر قدر هم که طناز باشد و رعنا
گلوی تمام غروب هایش را بغض گرفته و...
ته چشم های عسلی اش را غم ...
انگار دست هایش
پنج انگشت دوست داشتنی میخواهد و ..
قدم هایش هم پایی دیوانه...
پاییز را بگذارید برای حرف های قشنگ ،
برای چشم در چشم شدن،
برای عاشق شدن ...
شما را به خدا
یک وقت هوس رفتن به سرتان نزند
آنوقت نبودنتان می شود درد بی درمان،
می شود بغض،...
می شود اشک...
اشک هایش هم شبیه روزهای دلتنگی ابرِ
که ابر سرش را به شانه پاییز تکیه داده است و درد دل میکند از روزی میگوید که با معشوقه اش سفید برفی آسمان به تنگنای رابطه رسیده بود و از بارش غم انگیز بهاری اش میگفت! از اشک های شوقش میگفت و از خشمش که با بغض همراه بود گفت آنقدر گفت و گفت و گفت که تا به خود آمد دید پاییز هم برای مردم دردسر ساز شد و سر سهل انگاری ابر باز هم یک ملت باید عادت کنند به بدبختی!!
در همه آنچه گذشت های پاییز و قبل پاییز بدبختی های که عادت شده اند مشترک است و چنان هم نمیگذرد درد میشود و سطح کیفیه دردش فقط ارتقا مییابد بنابراین پاییز هم میآید میرود عاشقانه هایی نو میاد و می رود، غم، شادی، دوستی، خاطره و بدبختی هست اما سازنده تک ب تک این سکانس ها ما هستیم!
ای پاییز عاشق زرد با رژ قرمز و کفش های نارنجی خداحافظ.
نویسنده: آریان نجارزاده
دبیرستان دانشمند شهرستان حاجی آباد، بندرعباس
دبیر: آقای محسن انصاری
نگارش دوزازدهم درس سوم
قطعه ادبی
یک دریا تنهایی، دختر آبی سپیده زد.
این جایی که روی آن خفته ام اصلاً راحت نیست.تمام بدن از وسعت فراغ، فراموشی گرفته، دیگر درد را حس نمی کند؛
سردی را گرمی را مرگ را دچار بی حسی شده!
شاید روح از بدن ستانده اند و من بی خبر از چهار جهت، هرصبح راهی اش می کنم به شمال.باخود می گویم چرا جواب محبت هایم به غرب نمی آید؟ نگو زمانی چند است! روح محبت را به دریا بخشیده ام!
صدایم مانند صدایت به وسعت دریا آرام شده،موهایم مانند موهایت به سان موج ها رقصان شده،چشم هایم به سان چشم هایت به تمنای غروب اشک می ریزند؛ برایم همه رویاها محال شده اما رویای دیدن تو،آبی دلت، جان بخواهد،می سپارمش به باد که بیاورد و موهایت را نوازش کند.
لب باز می کنی و آوای دلت راز می شود،لب باز می کنم و دل همه نیاز می شود،می دانستم می خوانی اما نمی دانستم دریا،صدایت را هرشب،در قلب صدف های عمق دلش،کنار صخره های مرجانی آبی،حسرت میکند.حسرتی به بلندای ابدیت،به مظلومی سردی خاک،به غرق،در دریا شدن.
این امواج را کوتاه نکردم که تغییر شوند؛انسان در همان نطفه تغییر می کند و پس از آن،ادامه زندگی را به اثبات شخصیت خویش می گذراند.من اما هرآن در حال تغییر شخصیت خویش بودم تا تو شوم.اما نشد.این برش برای رسید به تو بود،نزدیک تر از فاصله،اما چه کنم که سرنوشت ما در همان تاریکی،روشن شد.
تو در شمال ترین جنگل و من در غربی ترین کوه!هرچه هست،دریا نیست!آسمان،آبی نیست!پنجره،شفاف نیست!وپشت این پنجره،دختری می خواهد به تمام درد هایش،لبخندی اشک به گونه گوید،می خواهد بگوید که نقاشی کشیدن،خجالت کشیدن ندارد!آبی بودن،قلب قرمز نمی خواهد!رویا می خواهد،آسمان می خواهد،پرواز می خواهد!تابه برزخ زندگی کند!خودکار را از روی کاغد برمی دارم،اینجا جهنم است و من درست در نیمه اردیبهشت عاشقت شدم.
نویسنده: فاطمه رجب زاده
دبیر: خانم همتی
فرازنگان۲، ناحیه ۲ ارومیه
به توپ فوتبال برادرم که از فرط خستگی چهره اش گل انداخته بود وآن را در گوشه ی حیات پرت کرده بود می نگریستم آیا ما انسان ها با هم مثل توپ فوتبال رفتار میکنیم؟هروقت از هم دلزده میشویم و یکدیگر را در بحبوحه خرت و پرت های زندگیمان پرت میکنیم و تازه اش را می آوریم؟بله انسان ها هم از هم دلزده میشوند وبه هم نارو میزنند و بی خبر میروند ..شاید رویاهای مان مانند توپ فوتبال باشد ،گاهی در زمین والیبال !!مسیر هارا اشتباه طی می کنیم و خواهان رسیدن به بهترین ها هستیم حقا که کمال گرا هستیم !همیشه سعی داریم سرویس های مان را با توپ فوتبال از فراز تور شامخ(بلند،کشیده) عبور دهیم یا آبشار های رقیبان خشن روز گار را دفاع کنیم ؛مبادا رویاهای مان را اشتباه در خانه ی همسایه بندازیم آن وقت است که مرد بی رحم روزگار آن را شرحه شرحه تقدیم مان میکند و ما میمانیم و رویای متلاشی شده،گاهی هم رو یا های مان راه درست را میروند و آنقدر تند و تیز و بدون آنکه سر پر بزنیم میدویم و از همه جلومیزنیم تا اینکه رویا های مان در آفساید قرار میگیرد وهمه چیز به فنا میرود،گاهی این رویا به حقیقت می پیوندد و توپ مان قشنگ وسط دروازه ی فوتبال جا خوش میکند حالا وقت آن است که بی مهابا دفاع کنیم و اجازه ندهیم روزگار گل باران مان کند ،توپ میتواند خاطره، راز یا عشق باشد که دوست داریم آن را با بهترین ها که سزاوار این اعتماد هستند سهیم باشیم و خیال مان راحت است که امانت دار خوبی هستند و یقینا آن هارا گم یا کم باد نمیکنند، حالا که بیشتر می اندیشم میبینم توپ میتواند مانند فرصت های کمیاب زندگی باشد ،فرصتی که میتوانیم با دقت و تلاش به موفقیت برسانیم یا آن را چیپ بزنیم و همه چیز را به فنا بدهیم و دیگر همه چیز تمام شده است خدا سوت پایان زندگی را می دمد.
نویسنده: مینا خوش نظر
نام دبیر :خانم نصری
دبیرستان:عفاف دشت عباس
غم اندوه تنهای
آتش به جانم کشید
منم زخم نمک پاش تو
منم درد بی درمان تو
منم مرغ کوچ کرده ی بی صدا
ز دامان و زلفه پریشان تو
من آن فریاد زبانه کشم
که هر دوده ای را فلک بسته ام
کجای دیارم ندای تو نیست
همان جا بست و زنجیر کنم
شبانگاه تاریک سحرگاه سرد
سواره نظامی چو مشتی به در
همان رود که رنگ دریا ندید
ولی رفت تا به ابر ها رسید
یه روزی زنجیر که پاره شد
ز پیله پروانه ای زاده شد
پروانه بود که ز مرگش گذشت
یه روزه بر سر خاک نشست
حضورش رنگ و بوی شعار
نبودش دلیل باد و بوران و تاج
همین شد ، پشتش نقش و نگار
جلو رو ولیکن پر از افتخار
پیکر شد وزنه رو مورچه ها
همی رفت به دور از غصه ها
نویسنده: محمد صالح زاده
کلاس دوازدهم
دبیرستان رایان کاشیها استانبول (آموزش از راه دور)
دبیر: سرکار خانم مریم آذری
سلام قربانِ جانم!
حالتان چطور است؟
لبخندتان هنوز هم پا برجاست؟
چال روی چانه ات هنوز برقرار است؟
چگونه سر می کنی با تنهایی...
هنوز هم قاب عکسم را داری!؟
من که هنوز هم دارمت...
روی سرتاسر دیوار های خانه کز کرده ای!
گاه گاه با عکس های بی جانت حرف می زنم، اما...
اما، بیخیال قربانِ جانم!
نامه ام به دستت که می رسد کمی فقط کمی مچاله است؛
کمی هم تَر...
اما، نگران نباش تا آنجا خشک می شوند؛
اشک های سردم را می گویم.
راستی اینجا هوا آفتابی است ولی نمی دانم چرا مدام احساس سرما می کنم.
گاهی دمای دستانم به منفی بی نهایت می رسد؛
آخر حتی این دستان هم بهانه ی گرمی دستان تو را می گیرند.
قربانِ جانم!
چند مدت پیش بود...
با بچه ها گل یا پوچ بازی می کردیم اما، نمی دانم چرا تمام پوچ ها در مشت های من پنهان می گشت.
بچه ها بی درنگ مشت هایم را پوچ اعلام می کردند اما، کمی برایم عجیب بود!
اینکه تنها مشت هایم خالی نبود بلکه قلبم هم کمی خالی گشته بود.
کمی احساس تنهایی می کرد،قلبم را می گویم.
دلش گل می خواست تا از این پوچی رها یابد؛
در عمق عمقش دنبال چیزی یا کسی می گشت ناگهان دلتنگی را یافت.
یادش از نگاهت که افتاد دلش گرفت؛ غم وسیعی در سرتاسر وجودش کمین گرفت و مثل دیوانه ها دنبال گلش می گشت.
قربانِ جانم باورت می شود؟
در اوج دیوانگی قلمش را یافت؛ مثل هر شب دفترش را باز کرد و برایت نامه نوشت.
در نامه اش از تمام دلتنگی هایش گفت؛
از خاطراتی که مدام در ذهنش مرور می شدند و از تمام روز مرگی هایش...!
اما، پستچی نمی دانست نامه را کجا بفرستد.
آخر از وقتی که رفته ای مقصد ها هم با خود برده ای.
فاصله ها را آنقدر زیاد کرده ای که دیگر این پا ها توان رفتن ندارند.
و این نامه ها بلاتکلیف در همین ورق ها مانده اند.
لااقل برگرد تا این ورق ها احساس تنهایی نکنند!
نویسنده: نجمه محسنی