نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: جغد
عنوان: یگانه آوازخوان گیتى
با غرور و ابهتى وصف نشدنى بر تن سرد و خشک درختى پیر،تکیه داده بود. از دنیا و آدم هایش آزرده شده بود.از خدا،که خالق خلقتى خیال انگیز است،دلگیر بود.از خورشید و رنگین کمان هفت رنگش،خاطره اى به یاد نداشت. آنها،نگاه گرمشان را از چشمان خسته و بغض آلود غرورى درهم شکسته دریغ مى کردند. هرچه به یاد مى آورد،سیاهى شب بود و ماه،و ستارگانى که آیینه دار عشق و محبت بودند و براى مخلوقات مغرور خدا،خودنمایى مى کردند.هرشب را به امید ستاره ى دنباله دار آرزوهایش سحر مى کرد تا بلکه دنباله ى آرزوهایش را به او برساند.آرزوى دنیایى سراسر نور...[enshay.blog.ir]
و آرزوى شب هاى آرزومندى اش،آرزویى نبود جز رسیدن به آرزوهاى زندگى اش.
در کنج خلوت و تنهایى خویش،زندگى را مى گذراند و آواز مى خواند.آوازى که در ماوراى تارهاى گره خورده ى ذهن مردم این شهر،شوم و بدیُمن و پلید بود.
او خواست برخیزد و به راه بیفتد تا بلکه به آرزوى نهفته اى که سالهاست چراغ دلش را دراین ظلمات وهم، روشن نگه داشته برسد؛چون مى دانست خواستن به تنهایى کارى از پیش نمى برد؛خواستن باید با برخاستن همراه باشد؛اما ایستاد،ایستاد و به برکه ى زلالى خیره شد که عروس شب هاى تاریک را، در دامان خود مى پروراند.آرى،ماه را مى گویم.قرص قمرى که سال ها،تنها همدم و همنشین تنهاى دل شکسته بود.به چشمان خود خیره شد.چشمان الماس گونه ى زمردى.چشمانى که از تالاب اشک هاى بى حساب تیره و تار شده بودند.چشمانى که سالهاست تحمل مى کنند تمام طعنه هاى تلخ آسمان و زمین و هرچه در آنهاست را.چشمانى که فریاد مى زنند،شکستگى بند بند دل کسى که آدم ها،با زبانشان،تکه تکه کرده اند.آدم هایى که نادیده اش مى گیرند.آدم هایى که او و تمام نگهبانى هاى شبانه اش را نمى بینند.آدم هایى که خرافه مى گفتند و مى گویند و این خرافات چشمانشان را کور کرده است.
او،تک تیرانداز میدان جنگى است که سربازانش،خفاش هاى بدخویى هستند که شاخه به شاخه ى میدان را تسخیر کرده اند.میدانى که پادشاهش،عقلى محصور، و فرمانده اش زبانى محضور است. جنگ،جنگى نابرابر است.یک طرف دریایى از حرف و طرف دیگر،نگاهى سرد،از کسى که تمام نگاه ها از او سلب شده.این یکتاى صحنه نمى دانست براى زنده ماندن بجنگد یا بُگذارد این زندگى سرد و کرخت،کوله بارش را ببندد و براى همیشه،از زمین،به مقصد مرگ،قدم بردارد.
او تنها بود.تنهایى باخودش مى جنگید.دراین تب تند میدان جنگ،اما تاب نداشت. نمى ترسید،نه از مرگ که دیگر بعد از مرگ هاى پرتلاطم خاموش دلش،عادت شده بود، و نه از زندگى؛چون هنوز پرتویى از امید در دلش مى درخشید.انگیزه داشت.انگیزه اى از جنس فولاد،که با تمام ناباورى ها مقابله کند،که پیام آورشادى باشد،که عشق را زنده کند،که...
که زندگى کند.
زنده بودن،حرکتى است افقى از گهواره تا گور؛اما زندگى کردن حرکتى است عمودى از فرش تا عرش.زندگى،یک تداوم بى نهایت اکنون هاست.ماموریت ما در زندگى،بى مشکل زیستن نیست،با انگیزه زیستن است.
در این زمانه ى بى هیاهوى لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم،لحظه لحظه خود را
براى این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینى خرچنگ هاى مردابى
چگونه رقص کند ماهى زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده مى افتند
به پاى هرزه علف هاى باغ کال پرست
سیده ام به کمالى که جز انالحق نیست
کمال دار را براى من کمال پرست
هنوز هم زنده ام و زنده بودنم خاریست
به تنگ چشمى مردم زوال پرست
جغد شوم قصه ها،هنوز هم زنده است. گذشته را فراموش کرده و به فردایى روشن مى اندیشد.زندگى تکرار زخم کهنه ى دیروز نیست...
نویسنده: زهرا شیرخواه
دبیرستان حضرت معصومه (س)
شهر قم
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه ای به دخترم
دخترم برایت کمی حرف خواهم زد، قصه نه! حرف زندگی پس خوب به حرف های مادرت گوش کن.
فدای چشمان زیبایت فرشته زیبای من نهایت آرزوهای دخترانه مادر، برای تو مینویسم تویی که نیستی ولی هستی ترین هستی دنیای منی!
ماه چهره من به دنیا که بیایی عاشقانه برایت مادری خواهم کرد، قدم هایت که کمی سفت شد به بلند ترین نقطه شهر تورا خواهم برد تا بدانی این دنیا کوچکتر از این حرفهاست، تا ببینی آن نقطه های ریز سیاه مورچه ها نیستند، دخترم آنها آدمها هستند.
برایت لاک های رنگارنگ خواهم خرید ، گل سر های یکی از یکی زیباتر ، لباس سفید دنباله دار توری خواهم خرید تا بدانی دنیای ملکه من باید پر از زیبایی های دخترانه باشد تا بدانی باید دختر باشی و دخترانگی کنی ...[enshay.blog.ir]
به پدرت میگویم برای بوسیدن پیشانی مقدس تو زانو بزند تا تو بدانی بوسیدن تو آنقدر گران بهاست که شاه خانه برای آن به پای تو زانو میزند، و یادبگیری که مبادا روزی در خفا بوسه به غریبه ای ببخشی!!
دخترم به دنیا که بیایی حرف هایی زیادی برای گفتن دارم ...
غصه هایم را در پیچ و تاب موهای زیبای مشکی یا شاید هم خرمایی ات پنهان کرده و خواهم بافت، با تو بچه خواهم شد، لباس های صورتی خواهم پوشید، موهایم را خرگوشی خواهم بست؛
با تو بهانه خواهم گرفت ، با تو دلبری های دخترانه خواهم کرد ...!
آب بازی تو و پدرت را که از پشت پنجره تماشا کنم حسودی خواهم کرد و میان حسودی هایم قربان صدقه جفتتان خواهم رفت و قند در دلم آب خواهد شد از این عاشقانه ناب حاکم در خانهی پر عشقمان ...
آوازه خنده های سرمست تو که در کنج کنج خانه کوچکمان بپیچد، وجود پست فطرت شیطان از چهار طاق خانه دور خواهد شد، آری گویی که قهقههای تو ندای الحمد الله رب العالمین است که دور خانه حلقه زده؛
مادر تصدق چشمانت به دنیا که بیایی
من و پدرت در تو گره خواهیم خورد و حضورت پیوند عاطفی مان را دوچندان محکم و استوار تر خواهد ساخت...
نهایت آرزوهای من، دنیا را برای آمدنت رنگارنگ کرده ام قدمت روی چشمانم است!
دخترم، من ملکه پدر و مادرم بودهام و بابا شاهزاده پدر و مادرش؛
به دنیا که بیایی به تو میآموزم ملکه باشی، ملکه بمانی ، و در آینده ملکه ای
چون مادرم چون مادرت چون خودت به دنیا بیاوری ...
دوستت دارم از طرف:
مامان
نویسنده: پریسا سلیم پور
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: تو
من اکنون خودم را بجای تو گذاشته ام.خوشا به حال تو.خوشا بحالت که دوست داشته میشوی.خوشا بحالت که همه تو را قبول دارند.خوشا به حالت که من را داری.
راستی! اکنون که من جای تو هستم،تو هم جای منی؟ خوش می گذرد آنجا؟ اکنون عمق حرفهایم را درک کردی؟ طاقت نمی آوری.
بگذار از خود توام برایت بگویم:تو اینجا و همه دنبال تو.تو را خوووب می پندارند همه.فکر می کنند که تو،دردی نداری در سینه.آآه به راستی که سینه پر رمزو رازی داری.راستی اشکالی ندارد که من،درون سینه ات قرار دارم؟
در این یک تکه کوچک از روحت هزاران زخم بسته داری و.هر زخمت،مثل چشمانت،حیران میکند من را.سراز کار هیچ کدام در نمی آورم.تو چطور توانسته ای،ساکت بمنی؟من چطور نتوانسته ام سکوت کنم؟تو چرا چیزی به من نگفتی؟ من، چرا همه چیز را به تو گفتم؟
در دو.دنیای متفاوت از تو زندگانی میکنم.زمانی که به قلبت راه میایم، آشفته بازاری را می،بینم که از قلب خودم بدتر است.و مغزت همچون دفتر خط خطی،شده ایست که چیزی نصیب آدم نمیکند. وقتی،بیرون می آیم دلم میخواهد فریاد بزنم اما یادم می افتد که من،تو نیستم.پس من کیستم؟نه منم،نه توام. من هیچم،، هیچ. هیچی پر از معنا
نویسنده: مائده خسرو شیری دبیرستان فرهنگ بانو امین
مثل نویسی
موضوع: از دل برود هر آنکه از دیده برفت
باسمه تعالی
روزگاری جهان دوشهر بود، که در موازای هم قرار گرفته بودندو آسمانی همچو آیینه ،حَدّ واسط این دوشهر،به تماشای زندگانی بشر در دو جهان نشسته بود.
نام شهر بالا دل و شهر پایین دیده بود ،مردم شهرِ دل ،حقیقت بودند و سایه آنها در شهر دیده زمام اختیار زندگی را به دست داشت و مردم شهر دل نظاره گر سایه خودشان در شهر دیده بودند .
درواقع داستانی که میخواهم از جوهر خامه به کاغذ بنشانم اینگونه بود که...:
سایه ای بودم!!!، به دنبال حقیقت میگشتم ، .
من با چشم هایم در خودم میگشتم،!! و در تاریکی هایم نور نمیدیدم و بدنم پر از جای خنجر هایی بود که خاموشی ،غم آلوده، بر تنم حکاکی کرده بود .و هیچ عشقی را نمیدیدم و نمیدیدم ....!
از همه جا نامید ، پریشان خاطر ،دراز کشیدم و در آیینه آسمان شهرمان خود را نظاره میکردم .
بغض گلویم را چنگ میزد . چشمانم به من گفتند اشک بریز .
پس چشمانم باریدند و اشک هایم با من سخن گفتند.:((دیده را برهمه چیز ببند، و تصویر آیینه را بر قلبت بگذار.))
تصویری از آیینه گرفتم ،در دل نهادم و دیده را بر هر آنچه که بود بستم .
ناگهان خودم را در دنیای بالا دیدم (شهره دل) ،خودم را ، و خودم را...!!
در چشمان خودم نگریستم و با خودم یکی شدم، دیگر سایه نبودم ..!
سپس من در آن دنیا تنها کسی شدم که در شهر دل اختیار دار خویش بود و در هر دوشهر زندگی می کردم.
نویسنده: معصومه بهادرى
دبیرستان مهرفروغ،
ناحیه یک اهواز
دبیر: خانم ماندانا گرجیان
مثل نویسی
موضوع: از دل برود هر آنکه از دیده برفت
چندصباحی از ردوبدل شدن حرف های عاشقانه میان من وامیر می گذشت و من درپس رویاهای دخترانه ام جدایی ازامیر رامحال وهرشب درخواب های شیرین کودکانه ام خودرادرلباس سفیدبرسرسفره ء عقد می دیدم آنهم کنارامیر، پسرک کاظم آقا رامی گویم،،،
باورتان میشود؟ ؟ ؟
بعدازگذشت یک سال هردویمان بزرگ شده بودیم، دیگر امیر آن پسرک 17ساله نبود، دیگررویاهایش تنها لمس کردن دست های من نبود،،،
رویاهایش رافعلی به نام"رفتن"تغییرداده بود، رفتن ازاین کشور،آری یک فعل ساده آنهم ازجنس رفتن شکست کمررویاهای دخترانه ام را ...
امیر رفته بودو چند هفتهای از آن روز کذایی می گذشت ومن تنهاباخاطراتمان روزهایم را سپری می کردم ودرخیالم فراموش کردن امیررایابهتر است بگویم آن عشقِ 17ساله را اتفاقی محال می دانستم، اما پس ازگذر یک سال تمامی خاطرات درآخرین اتاقک تاریک ذهنم زندگی می کردند...
دیگررنگ چشمان امیررافراموش کرده بودم وباشنیدن اسمش چیزی دراعماق قلبم به وجود نمی آمد...
ودر آن روزبود که به یاد حرف مادرم افتادم که می گفت : از دل برودهرآنکه ازدیده برفت °°°
نویسنده: فاطمه یعقوبی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: دماغ
من دلیل نفس کشیدن همه هستم...منم که باعث می شوم اکسیژن وارد شش ها شود و آدمی زندگی کند و نفس بکشد.
من دماغ هستم!با دو حفره در قسمت جلویی خود , با مویرگ های بسیار نازک و حساس , به گونه ای که با یک ضربه کوچک خون از حفره هایم جاری می شود.
برخی از آدم ها به من ظلم می کنند , قدر من را نمی دانند و دائما از من بد می گویند . بعضی از آدم ها عقیده دارند که من زیادی بزرگ هستم و به قول خودشان به فیس آن ها نمی آیم . آنها به کار هایی که برایشان انجام می دهم که فکر نمی کنند , آنها فقط می خواهند از نظر بقیه خوب به نظر برسند و دائم به فکر کوچک کردن من بی نوا هستند و از وجود من شرم می کنند.
باز خدا خیرشان بدهد این دسته از آدم ها را...بعضی ها هستند که کلی پول خرج می کنند تا من را اندازه نخود کنند ! آخر آن ها نمی دانند چه کارها که از دست من بر نمی آید , وگرنه غیر ممکن است که این گونه مرا شکنجه دهند…با عمل جراحی . آدم های سفید پوش با تیغ و چاقو و کلی وسایل تیز و ترسناک دیگر به جانم می افتند و نیمی از مرا می برند و از من جدا می کنند . جدا از درد طاقت فرسایی که می کشم , درد جدایی نیز بد دردی است!
بعضی وقت ها که با خود فکر می کنم می بینم در حق من خیلی ظلم شده است . زمانی که بر روی من چسب می زنند و وانمود می کنند که مرا عمل کرده اند . به قول خودشان کلاس دارد دیگر…مد است!
برخی از آدم ها نیز از قصد من را به در و دیوار می کوبند تا به بهانه ی شکستگی من پول هنگفتی از خانوادههایشان بگیرند و مرا به زیر تیغ جراحی ببرند . آخر خانوادههایشان راضی به اذیت شدن و درد کشیدن من نیستند و می گویند که من به صورت فرزندانشان می آیم…می گویند هر چه که خدا آفریده بی عیب و نقص است و البته که راست می گویند . آخر مگر می شود خدا چیزی را زشت خلق کند!?
من را همانطور که هستم دوست بدارید . تحقیقی کنید و دریابید که چه کار های خوب و مفیدی برایتان انجام می دهم . شاید اگر شما بفهمید من کمتر از اکنون درد و عذاب بکشم…شاید دیگر با جراحی من را کوچک نکنید…البته در حق من که فقط ظلم نمی شود , شما نیز با این کار صورت خود را مصنوعی می کنید.
نویسنده: آرتمیس مصطفی پور
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه دوستانه
خواهر مهربانم
امیدوارم حال خودت و حال دلت خوب باشد. درنبود تو همه چیز تغیر کرده. زمستان هوای شهر را سرد و بی روح کرده و قندیل ها بام خانه هارا زینت داده. آبشار گنج نامه یخ بسته و طبیعت بکر عباس آباد جامه دریده. هرروز صبح که چشم باز میکنم به کنار پنجره می روم و زمین سفید پوشی را می بینم که رد پای من و تو را کم دارد. دروغ چرا دلم برایت لک زده،برای تمام شیطنت ها و بدجنسی هایت. قاب عکس روی طاقچه را هرروز نگاه میکنم و ساعت ها قربان صدقه مهرو محبتت و چال روی گونه هایت می روم. لبخندت را چاشنی تمام عکس هایت کرده ای و خاطره های شیرینی برایم رقم زده ای. هنوز عطری را که از توی وسایل شخصی ات برداشتم و میدانم اگر الان کنارت بودم کتک جانانه ای برایش میخوردم را نگه داشته ام و روزی هزار بار آن بو را به ریه هایم تزریق میکنم که مبادا عطر تنت را فراموش کنم. [enshay.blog.ir]
هرسال زمستان که کنارم بودی قدم زدن را در سرما به آغوش گرم خانه ترجیح می دادی و مراهم به دنبال خودت به آغوش برف ها می کشاندی. راستی هنوز بوی تلخ شکلات و قهوه را دوست داری؟
از روزی که رفته ای تمام شکلات های تلخ شهر را بو کرده ام اما بوی هیچ کدامشان شبیه بوی شکلات هایی که تو برایم می خریدی نیست. یاد تمام بدجنسی هایت بخیر. یادم نمی رود تمام لیوان هایی را که شکستی و تمامی لباس هایی که با اتو سوزاندی و همه را گردن من انداختی. گلوله های برفی را که محبت خواهرانه ات را چاشنی آن میکردی و بوسه هایت را که با برف به صورتم پرتاب میکردی از یاد نمی برم.
راستی مامان هرروز گل هایت را آب میدهد اما نمیدانم چرا پژمرده شده اند آن ها هم مانند من دلتنگ هستند. کاش درس خواندن در پاریس را دوست نداشتی و مارا تنها نمی گذاشتی. میدانی؟ میترسم درس آنقدر برایت مهم شده باشد که الویت هارا فراموش کرده باشی.بابا به تمام دست آورد هایت افتخار میکند و ساعت ها برای مهمانان از دخترک باهوش و با استعدادش می گوید. اما همین که تنها شد آهی از حسرت میکشد.گاهی به این فکر میکنم که تو آن قدر مشغله داری که شاید جایی برای دلتنگی نداشته باشی. در این نامه میخواهم برگردی.
برگردی و دوباره روی تخت بنشینی و طلبکارانه قهوه بخواهی. برگردی و ساعت ۱۲شب گیتار بزنی و باهم دعوا کنیم من موهایت را بکشم تو مرا گاز بگیری. من نت های موسیقی ات را پاره کنم و تو دفتر خاطراتم را دزدکی بخوانی. خواهر عزیزتر از جانم تو تلخ دوست داشتنی هستی. امیدوارم در تصمیمت تجدید نظر کنی.به امید اینکه صبحی را با دیدن چهره تو شروع کنم.
نویسنده: زهرا کیانیان از بومهن
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه دوستانه
سلام بهترین من!
وقتی این نامه را می نویسم، که دلم عمیقا برایت تنگ است؛ البته نه هر دلتنگی!
بعضی دلتنگی ها برای نبودن مخاطب است؛ اما تو که هستی، هستی، اما نیستی!
پارادوکس تلخی است! قلب آدم را به درد می آورد.
همین که دیگر جانم هایت را نمی شنوم، انگار نیستی! بودن سردت از نبودنت بدتر مرا ویران میکند.
اما نه!نمیتوانم نبودت را تصور کنم..می دانی چیست؟«دلم برای خودم می سوزد»
درمیان برزخ بودن یا نبودن گیر کرده ام و تنهایی با آن میجنگم..جانان!یک کمکی نمی کنی؟!من تحمل این وضعیت متشنج را ندارم.
دلم برای دلواپسی ها و نگرانی هایت تنگ شده.
وقتی که تو هرگز این نامه مرا نمیخوانی؛چه فایده دارد نوشتنش؟!شاید فقط کمی سبک تر شوم.
بیخیال همه این گله ها..من با همه اینها بازهم دوست دارم
و این،هزارمین دوست دارم است که میگویم و تو نمیشنوی.
نویسنده : فاطمه حسینی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: قطره
در میان انبوهی از مه چشم گشودم!با صدای مهیبی که از برخورد دو ابر ایجاد شد از جای پریدم و جاری شدم.
دوستانم اطرافم را گرفته بودند و با خوشحالی برای رسیدن به زمین انتظارم را می کشیدند؛من از ارتفاع می ترسیدم برای همین اصلا پایین را نگاه نکردم و در طول راه چشمانم بسته بود؛خب دست خودم که نیست هرکسی از چیزی می ترسد.
حس دوگانه ای داشتم! هم خوشحال بودم و هم کمی ترسیده بودم؛ ترسم که برای ارتفاع بود و خوشحالی ام برای اینکه دوباره به دل خاک خواهم رفت و درختان و گل ها را سیراب خواهم کرد.[enshay.blog.ir]
اما مثل اینکه این بار داستان عوض شده بود.ارتفاعم با زمین در حال کم شدن بود؛هر کدام از دوستانم روی گل ها و برگ درختان فرود آمدند اما من!..
از دور دخترکی غمگین را دیدم؛دقیقا روی گونه راستش فرود آمدم ،صورتش نمناک بود،به گمانم چشمان او نیز مانند آسمان امروز بارانی بود.
نمی دانم از چه چیز ناراحت بود که انقدر سوزناک می گریست؛ای کاش می توانستم کمی کنارش بنشینم، از چیزی که باعث بارش چشمان زیبایش شده برایم بگوید،کمی دلداری اش بدهم تا شاید حالش بهتر شود؛اما حیف!..
حیف که قطره ای بیش نبودم و کاری از من ساخته نبود.با سیل اشک های دخترک روانه شدم و در گودالی که زیرپایش بود سقوط کردم.
نویسنده: فسانه مسیبی
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گو
مدتی است انگار ذهنم تالار گفت و گو شده... جنجال بزرگی به پا شده و تمام افکارم را مخدوش ساخته...
به این می اندیشم که بنای زندگی بر چیست...؟ که گفت و گو های ذهنم اوج می گیرد و در فورانش فرو می روم...
تضاد می گفت: همیشه شیفته ی تقابل های عمیق بوده ام؛ شیفته ی نساختن ها!
ترادف گفت: اما همیشه برابری، حاصل پیشرفت است!
تضاد: پیشرفت؟ کدام پیشرفتی حاصل می شود، زمانی که درست همه چیز مثل هم باشد؟!
ترادف: اگر همه در جامعه باهم برابر باشند و از یکدست بودنشان اطمینان خاطر داشته باشند و بدانند همه در یک سطح قرار دارند، در هر یک انگیزه و شور و شوقی متولد می شود برای بالا بردن سطح آن جامعه... که همین باعث می شود تا با خیال آسوده و به دور از اختلاف و تنش با یکدیگر در کمال آرامش، تعامل سازنده داشته باشند و به مسائلی فراتر از روزمرگی هایشان بپردازند.
تضاد: اما معمولا این تغییرات و تفاوت های بنیادین هستند که دنیا را تغیر می دهند.
اصلا اگر تمام کائنات یکسان عمل می کردند که این زندگی ملال آور همه را خسته و افسرده می ساخت و شورو شوق و تلاطم از دنیا رخت بر می بست.
ترادف: اگر نگاهی به اطراف بیندازی درمیابی که هرکسی تنها با هم نوع و هم فکر و هم زبان خود روابط دوستانه ی عمیق و صمیمی برقرار می کند.
انسان که هیچ، حتی حیوانات هم با موجودات متفاوت، سر ستیز دارند. مگر نظاره نمی کنی که جهان سراسر درحال مشاجره بر سر تضادهاست؟؟
تضاد: پس تو طالب یک دنیای سراسر و یکنواختی هستی، با ربات هایی که برای انجام یک هدف برنامه ریزی شدند؟
اما این اختلافات هستند که باعث رشد و کمال افراد شدند و به ما یاد که چطور در اوج تفاوت های بنیادین با یکدیگر در صلح و آرامش زندگی کنیم. هنر اصلی دریافت این درجه از کمال است. درست مانند شب و روز، زمستان و تابستان، اگر سختی سنگ ها نبود ما نرمی و لطافت چمنزار را درک می کردیم؟ این تضادها هستند که دنیا را زیبا و دگرگون ساختند.
درست مانند «نور در حضور تاریکی، اسارتی به امید آزادی...
همیشه تعادل از بطن تضاد ها می روید...»
نویسنده: مینا قلی پور
دبیر: خانم مریم میرمحرابی
از: گناباد
امروز سر کلاس نگارش ،من و دوستم هردو یک موضوع را برای انشا انتخاب کرده بودیم.قرار بر این شد که هر کس در مناظره ،بحث و جدل به عبارتی کم اورد باید موضوع خود را تغییر دهد.شروع مناظره با من بود و این چنین اغاز کردم :
بهشت رابو می کنم ،در هر گل از چادر مادرم .
گفت :همه یفرشته ها اسمانی نیستند،
یک فرشته زمینی هم داریم که مادر صدایش می زنیم.
گفتم :می ترسم برای دیدارم از بهشت به جهنم اید ،مادر است دیگر ...
گفت:به بهشت نمی روم اگر مادرم انجا نباشد.
گفتم :امنیت یعنی اغوش مادر.[enshay.blog.ir]
گفت:اغوش مادر جایست که به هر سنی هم برسی باز انجا ارام می شوی.
گفتم :پرسیدند بدترین درد کدام است؟ یکی گفت :عاشقی .یکی گفت :تنهای و یکی گفت:دلتنگی.ولی هیچ کس نگفت :پیر شدن پدرومادر.
گفت:ای مادر ،هواچیزی است که دور سر تو می چرخد و وقتی می خندی صاف می شود.
معترضانه گفتم:ی لحظه وایسا ، اگر راست می گویی بیا بیت های شعر بگوییم .
گفت :
مادر یعنی :عاطفه،مهرو وفا
مادریعنی:معدن نوروصفا
گفتم :ای انکه تویی صبور خانه، مادر
ای شمع تویی فروغ خانه،مادر
گفت:به فدایت مادر ،که مرا در گهواره تاب می دادی
به فدایت مادر که شب ها برایم نمی خوابیدی.
گفتم :
مادر یعنی:راز ،محرم ویک رفیق
مادر یعنی:یار یکدل ،یک شفیق
گفت :
ای عطر تو عطر هر بهاریست،مادر
ای مهر تو در حد کمال است ،مادر
گفتم جمله پایانی من این است:
برای مادرت کاری بکن،فردا نه ، چند ساعت بعد هم نه،همین الان
یک باره گفت:
اگر به اسمان رفته،قبرش را،اگر کنارت نیست یادش را ، اگر قهری ،چهره اش را ،اگر اشتی هستی ،دستش را ،ببــوس.
گفتم :قبول نیست ،ادامه متن مرا چرا گفتی.
خندیدوگفت:من هم همین بیت ومتن را برای پایان انتخاب کرده بودم.
و هر دو باهم گفتیم :
وبه نام نامی مادر،دوستت دارم.
ازاین جدال ها بگذریم!!.....
خوشبختی یعنی،قلب مادرت به تپد و...
نویسنده: شریفه افشار دبیرستان غیر دولتی سما شهرستان مرودشت
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گو
نشسته بودم رو به رویش، مدتی می شد که داشتم به چشمهایش نگاه می کردم. یک غم خاصی در حالت نگاه کردنش بود .طوری که انگار از همه چیز خسته شده بود. با اعصاب خردی ازش پرسیدم:اصلا خودت میدونی چته؟
گوشه لبش را به حالت پوز خند بالا آوردو هیچی نگفت. زل زدم بهش ,گفتم انگار خسته ای؟؟!!آره؟؟؟ فقط سرش رابه نشانه تایید حرفم تکان داد و باز هیچی نگفت. با لبخند گفتم :دلت یه تغییر نمیخواد؟ چیزی که زندگی ات را عوض کند. کمی فکر کرد و لبخند زد .بعد پشیمان شد و با اخم گفت:نه. انگار به این حال مزخرفش عادت کرده بود .به اینکه روی حرف کسی نمی شود حساب کرد
گفتم :دلت چی میخواد؟؟ گفت :هیچی دیگه هیچی نمیخوام.
بنظرم همین که آدم دلش چیزی را نخواهد حالش را بد می کند . آدم باید امیدی ته دلش داشته باشد .
خیلی وقت است به این نتیجه رسیده ام که این آدم را نمیفهمم. به ظاهرش نگاه کردم. چقدر آشفته بود!! دیگر خودش هم خبر داشت که غیر قابل تحمل شده .
آخرین سوالم را پرسیدم:دلتنگی؟؟؟ چشمهایش را از من گرفت و سرش را پایین انداخت . از گفته خودم پشیمان شدم. حس کردم دارم دستم را روی یک جایی از بدنش که شکسته فشار میدهم و او فقط دارد تحمل می کند .
دستانش می لرزید. نگاهی به چشمانم کرد و گفت:دلتنگی؟؟؟؟دلتنگی مثل حال لحظه های آخر زندگی آدمه ولی مدام داره تکرار میشه,نه می میره که راحت بشه و نه مثل آدم زندگی میکنه . نتوانستم در چشمانش نگاه کنم .شرمنده اش شدم. به یکباره آن آیینه لعنتی را برای همشه خرد کردم.
نویسنده: فاطمه فیروزبهر - دبیرستان نمونه زینب کبری
موضوع انشا: پرسش های کوانتومی
اگر انسان ها کمی به فعالیت های روزانه شان بیاندیشند ؛ در می یابند که چقدر مرتکب اشتباه می شوند.
شاید هم دریابند ،
چرا در هیچ کار یا رابطه ای موفق نمی شوند ؟
کارشان ثمره ای ندارد یا هیچ لذتی در زندگی نمی چشند .
بعضی افراد منفی نگر هستند و همیشه
ناامید به اتفاقات پیرامون خود می نگرند .
به تازگی متوجه شده ام ؛ انسان هر چه بیشتر به موضوع مورد نظرش
فکر کند ، همان اتفاق برایش پیش خواهد آمد .
این زمانی است که ذهن بر روی آن تمرکز کند . به این روش اصل تمرکز نیرو می گویند .
وقتی کاری نتیجه نمی دهد ؛ نا امیدانه می گوییم ؛ دفعه بعد هم همین میشود .
اما این جمله درست نیست.[enshay.blog.ir]
گویا به خود تلقین می کنیم که من نمی توانم ...! ولی اگر کمی به بهبودی این موضوع بیاندیشیم ، قطعا نتیجه خواهد داد .
تا اینجا متوجه شده اید ؟
اگر بلی که نوشته ام را دنبال کنید ؛ اگر نه بگذارید ؛ این مطلب را برایتان باز کنم ،تا شما را در اقیانوس افکارم غرق کنم . بیایید به جای این که ساعتها بر سر مسایل پیش پا افتاده وساده خود را سرزنش کنید ، بهتر است نور امیدی برای خود روشن کنید . با یک سری سوالات ساده .
چگونه میتوان با یک سری پرسشهای ساده خود را امیدوار نشان داد ؟
این گونه مسایل ساده به سوی بحران وناگواری کشیده نمی شوند بلکه پیشرفت چشم گیری در کارها یا روابط خواهید داشت . برای مثال
1-چه روشی می توانم ارایه دهم که به نتیجه مثبت برسم ؟
2- چگونه می توانم در روابط مختلف موفق ظاهر شوم ؟
انقدر به پرسش ها ادامه می دهیم تا به پاسخ دلخواه برسیم . هر چه بیشتر از خودتان سوال بپرسید ، مسلما به پاسخ های بهتر وکاربردی تر دست خواهی یافت.
موضوع انشا: کودک بمان
گرچه کودک بمانی باز هم دنیا بزرگت میکند بره باشی یا نباشی گرگ گرگت میکند .سخت بخند که دنیا بادی رهگذر و مسافر است . میدانی زندگی کشتی در حال حرکت بر روی دریا است که گاهی امواجی سخت دارد و گاهی آرام است که به سوی ساحل حرکت میکند. ای عشق کودک بمان دنیا مانند مداد رنگی است گرچه بهترین نقاش باشی باز هم رنگت میکند کودک بمان که بزرگ بودن دلت را میزند میدانم سخت و بی رحم است اما سنگت میکند . فاصله و زمان با من چه کردبا کودکی هایمان کاش میشد کودک شویم تا شعر قهر قهر را با هم زمزمه کنیم کاش میشد به آسودگی اشک ریخت مانند کودکام و آغوشی گرمی که مرا نواز میکند و با یکی بود یکی نبود هایشان ما را راهی قصه ها میکردند. میدانم لبخند هایم را در آلبوم کودکی هایم جای گذاشته ام و حال غم را راهی آلبوم نوجوانیم کرده میدانی هوس کودک بودن را کردهام قهرهای الکی و دوست های واقعی مشکلات کوچک و قلبی مهربان و بزرگ و پاک قاه قاه خندیدنهایم مرا راهی آهنگ های دلنواز می کند ،و ابری بودن دلم که بهترین نوازش ها را میخرید . هیچ از کودکی هایم دلخور نیستم از این دلخورم که انسان ها را مهربان و دوسجاجرتنی میدانستم انسان هایی که دنیای مرا خراب کردند و قلبم را رنجاندن . وقتی می اندیشم میفهمم که یک شبه گذشت ای کاش دلی نبود تا بشکنند ،♡ خسته شود♡وبرنجد😔 و در کودکی آرزوی بزرگ شدن را کند . بزرگ که میشوی آرزو و غم هایت از خود بیشتر قد میکشند .بزرگ بودن یعنی لبخند های مصنوعی ما هیچ وقت بزرگ نشده ایم بلکه کودکی هایمان را از دست دادهایم کودکی هایی که دلبسته به قلک های کوچک بودیم دنبال بهانه های مختلف و بی معنا آرزوی بزرگ شدن خوب نبود ای کاش همیشه کودک بودیم 👈 یادش بخیر👉 روز های کودکی که همه مرا دوست داشتند اما حال آن دوست داشتن ها کجاست؟ در این دنیا هرچه تنهاتر باشی پیروز تری
نوشته: هانیه حمزوی ... روستای چشمه خان استان خراسان شمالی - دبیر:خانم مقصودی - مدرسه نمونه دولتی حضرت زینب جاجرم