نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: ایران من
در نهایت تمام حرف ها و سخن ها تنها نور راه همه مان یک صلح همه جانبه در افکار وحشتناکمان است.
راستش را بخواهید برخلاف تمام حرف های به قولی اجنبی ها من یک ایرانی هستم الان بی ریا ترین خودم و مخالف همه درگیری ها .
همه مان چه در اینجا و چه آنجا یک مثبت و منفی در پستو های خانه مان داریم ، اینجا انگار در پی اشک ها و ناله های مادرانه بهترین عطر دنیا بوی خون آدم هاست ، اگر بخواهیم در این میان به قانون هم نگاهی بیندازیم باید بپذیریم که نهایت، نهایت حرفش این است که باید همه مان نفرت، مرگ،ناحقی،ونهایت بی رحمی را مرسوم دانسته و قاعدتاً پاک و معصوم بمانیم ببینیم اما نفهمیم بشنویم اما گوش ندهیم و این یک حرف حق است اما من میگویم یک طنز تلخ که قطعا نام آشناتر و برازنده تری است برای امروزهایمان. [enshay.blog.ir]
اما باید قضیه را روشن تر و کوچک ترکنیم ، نه بدبخت ها نه مغزهای فراری نه قشر غمگین جامعه تنها یک گارگر ساده ، فقط یک سوال دارم که چرا آرزویش یا بهتر است بگویم آرزویت را درسینه کشتی و تمامیت فکرت فقط حول یک جمله می گردد که یک روز همه چی درست میشود ، همه هیچ بدبخت ها هیچ مغز های فراری هیچ قشرغمگین جامعه هیچ فقط مشکل این یک نفر را چه کسی حل میکند یک سردار یک کشور .
میدانید واقعیت این است که وقتی در عمق امواج بی معرفت شهرت، وطنت، زادگاهت وقتی طناب نجاتت را با عقده هایشان پاره می کنند و فقط و فقط میخندند و تخمه میخورند و تماشایت میکنند که اگر خیلی سرگرم کننده هم باشی میخندند و تخمه هم میخورند .
شرایط اقتصادیمان خوب نیست بی ملاحضه خوب نیست و در این شرایط پست و نامرد اقتصادی که در اوج مهربانی اش اجتماع را به یک دشنه ساخته چه میشود کرد لزوماً باید دوچشم دیگر پشت سرمان بگذاریم ، راهکار این است؟ اصلا من همان کارگر باور کنید، باور کنید اصلاً برایم مهم نیست که چه کسی مُرده و کی باخته و کی برده و چه کسی در آن سوی سرزمین سیمرغ گرفته است مهم نیست کی روی بیلبرد محله مان آمد و بی خودی به لنز دوربین خیره شده ، چه اهمیتی دارد که کی بالا و کی پایین آمده است .
امشب شکم بچه ام را چگونه سیر کنم با ، بابا درست میشود غصه نخور با حالا برای عروسک هایت قصه بگو تا بعد یا با نان خشک که آن هم نیست.[enshay.blog.ir]
قطعاً اگر بخواهیم ادامه دهیم تا آخر دنیا طول خواهد کشید و کیست که نداند که این حرف ها جای بحث ها دارد ، بحث ازچه از این که برای حفاظت در برابر نگاه نامحرم عوضی باید دور زن و بچه ات حصار بکشی و قُل و زنجیرشان کنی .
یا این که کشورمان مثل یک کویر نفس میکشد ، کشوری که پر است از هنرمند و هنوز هم هنر فقیر است از وضع وخیمی که فقط در آن وول میخوریم .
هنر حمایت میخواهد و دولت زمین را خالی گذاشته و نیمکت های ذخیره را پر کرده است .
اینجا فقط میتوانی هدفت را خیال کنی و در حقیقت فقط باید زجه بزنی تنها برای نزدیک شدن به آن ، اینجا جنگ قبیله ها ، فرهنگ ها ، مذهب ها ، و سبک سلیقه هاست .
انگار کل کشور روی زندگیمان فاز بدگرفته و ما عمقاً به فکر میرویم و در پایان با جمله دندم نرم و چشمم کور خودمان را رها میکنیم در امواج سختی های زندگی .
اینجا حرفی را نه از زبان و نه حتی دل تنها از روی پوست ها میشود خواند حالا اگر خیلی هم خوشبخت باشیم باید منتظر ارث باشیم .
بزرگی در فکر انسان ها میرقصد نه در هیکل گنده که به آن مینازند و اگر اینطور باشد خرس هم هیکل گنده دارد و باید بزرگی در هیکلش لملمه بزند.
هرچه کنیم باز ذات لعنتی نفرت عقده ها و عقیده هایمان از درز دلهایمان بیرون می زند .
ایران که نه اما ایرانی هایمان هنوز هم با زجه هایشان محکم پای حرف هایشان می ایستند.
نویسنده : عسل بابایی
دبیرستان عصمتیه
دبیر : خانم قربانی
نگارش یازدهم درس دوم
پرورش موضوع (زمان و مکان)
عصر است و حوالی ساعت پنج
پاییز ، پاییز کذایی !
۱۸ آبان سال یک هزار و نمیدانم
خیابان شهید چشمانش ، پلاک مفقود الاثر وجودم
روی تخت سنگی در حیاط نشسته و به لالایی های مرگ آور غروب گوش می دهم .
لباسم زرد است هم رنگ نفرت زبانه کشیده از برگ های تک درخت کنج حیاط .
اینجا دیوانه خانه است ...
پر از منی که به دیده ، دیده ام آن گرگ و میش غروب ، رقص نسیم سپیده میان گیسوان طلایی خورشید،شبنم چلانده شده روی انار سرخ و ترک خورده ی لب هایت ، چشمان همیشه خمار و وحشی آن گربه ی ماده که معشوقه ی تک تک دیوانه های این دیوانه خانه است.
و هنوزهم همه ی تلاشم روی این تخته سنگ کشیدن شاید یک خط صاف باشد .
از بچگی نقاشی ام خوب نبود ، جغرافی و ادبیات و تاریخ و حسابم هم خوب نبود.
و اما تو شدی همان استادی که بعد از پنج سال شمردن ۱۸ آبان ها هنوز هم میتوانم چشم بسته تک به تک خطوط چهره ات را بدون کم و کاست بر طرح زنم...
نه حتی می توانم خوب نقاشی کنم بلکه سال هاست دوره میکنم قرار داد میان دستانت و دست هایم را
که به ازای یک بار لمس دستانت تمام هوش و حواسم را به تو بخشیدم
تکلیف ادبیات و حسابم هم که مشخص است ...
آدم هر چه دیوانه تر باشد شاعر تر میشود و هرچه شاعر تر باشد بیشتر حساب میکند لحظه های نبودنت را
خلاصه برایت از دیوانه خانه گفتم
دیوانه خانه ای که خانه ی ابدی ام شد
در تک تک لحظات نبودن وجودت...
نویسنده :مائده محمودی
دبیر : خانم ابازری
کارودانش امام سجاد (ع)
نگارش یازدهم درس دوم
پرورش موضوع (زمان و مکان)
سه هفته مانده بود که تابستان تمام شود اولین پنجشنبهٔ شهریور ماه، به عبارتی آخرین تفریح تابستانه به حساب می آمد؛ من همراه با خانواده ام با ذوق و شوق راهی دریا می شدیم.
رنگ آبی دریا نوید بخش زندگانی بود؛
در قعر دریای جوشان رازها نهفته بود.
صدای پدر و مادرم می آمد که میگفتند:«آرام بازی کنید و زیاد دور نشوید.»
اما ما از اینکه سنگ های ریز و قلوه ای پاهایمان را قلقلک می داد کلی لذت میبردیم.
نسیم ملایمی در حال وزیدن بود که موهایم را نوازش می داد.لباس هایی که به تن داشتیم همه خیس شده بودند. با تندتر شدن وزش نسیم بدنمان یکباره به لرزه در آمد به همین سبب مجبور شدیم به داخل خانه برویم و لباس هایمان را عوض کنیم .
آن روز با همهٔ تضادها و ترادف هایش کلی برایمان خاطره ساخت. خاطراتی فراموش نشدنی،خاطره ای که دریا در آن شخصیت اول داستان بود.گرمی آب دریا و سردی نسیم،شن های نرم و صاف که تناسب زیبایی را با خورشید ایجاد کرده بود والبته صدای موج های دریا هم که با صدای پرندگان طنین دلنوازی را ساخته بود.
نویسنده الهام رضوانی
دبیر سرکار خانم حسین پور
دبیرستان فاطمیه جلین
استان گلستان (گرگان)
نگارش دهم درس چهارم نوشته های عینى
موضوع: درخت
به نام خالق آسمان ها و زمین
درختان بزرگترین عامل زندگی انسان ها هستند، زیرا کربن دی اکسید را از جو زمین گرفته و اکسیژن تولید می کنند و به ما انسان ها هدیه می دهند.درختان انواع متفاوتی دارند و هر کدام در فصلی مختص به خود، جلوه زیبایی خود را به رخ دیگر گیاهان می کشند.البته همه گیاهان و درختان در بهار ادعای سبزی دارند ولی تنها درختی که همیشه رنگ سبز خود را با صلابت نگه می دارد، درخت کاج است.با اینکه درخت کاج به اندازه درخت سرو و نارون مشهور نیست؛اما جلال و شکوه خاص خود را دارد.[enshay.blog.ir]
من به درخت کاج علاقه ای بسیار دارم و با نگاه کردن به درخت کاج، به یاد کسانی می افتم که در زندگی پا پس نمی کشند و همیشه درحال مبارزه کردن هستند.این جور آدم ها الگوی من هستند، زیرا من اعتقاد دارم که انسان ها در سختی ها خود را می سازند.
مانند الماس که با سختی و مشقت الماس شده است، وگرنه همه سنگ ها ادعای قیمتی بودن دارند.
نویسنده: معصومه نجفی جهانی
دبیر سرکار خانم صفائی
مدرسه شاهد مهدی
موضوع انشا: فضای مجازی
«حبس ابد»
بارها و بارها نام اینستاگرام به گوشتان خورده است. اینستا پرحاشیه ایی که روز های زیادی خوشی های حبابی آن را دیدیم،شاهد مد و فشن و تیپ های رنگارنگ آن بودیم.
غصه زیبایی واندام شاخ و داف هایی را خوردیم که در واقعیت نه شاخ بودند و نه داف.حسرت زندگی هایی را خوردیم که واقعی نبودند،در حسرت غذاهای متنوع و لذیذ اینستا سوختیم و شکممان، زجرش را متحمل شد.
لحظه به لحظه دایرکت هایمان را چک کردیم تا ببینیم واکنش دیگران نسبت به روزمرگی های بی سر و ته مان چیست؟چه بسیار پست گذاشتیم و قیافه پشت افکت های بی شمارمان را به رخ بقیه کشیدیم.تگ کردیم منفور ترین آدم های زندگیمان را روی عکسمان تا ببینند و بسوزند،دلمان می خواست همه غبطه شادی تو خالیمان را بخورند.
چشمانمان کم سو شد از بس که به دنبال لایک های تقلبی برنامه را زیر و روکردیم، از بس به دنبال پسندیده شدن از طرف دیگران بودیم،کامنت های کوتاه و بلند بسیاری برای هم گذاشتیم که از ته دل راضی به آن نبودیم.استوری هایی به نمایش گذاشتیم که داستان اصلی زندگیمان نبود،از واقعیت هراس داشتیم، از زندگی ساده مان خجالت می کشیدیم و آن را مایه ننگمان می دانستیم. درصورتی که همه، در این دنیای بی سروته، همینگونه بودند،یک دنیای مجازی که دنیای واقعی را بی معنا کرده است .بارها خوشحال شدیم که در جمع دوستان صمیمی فلان کس هستیم و بارها در خفا تعدادی را هاید کردیم و پنهان کردیم همان داستان دروغین را،ریپورت شدن هم بخشی از زندگیمان شده بود و «کامنت انگلیسی لطفا»جمله اشنا برای همه ما.
در عطش فالوور های بسیار و فالووینگ های اندک سوختیم،پروفایلمان را هزاران بار چک کردیم و حاصلش شد ادیت های خوش رنگ و لعابی که بر صورتمان نشست.افسردگی را همگی در مواقعی با تار و پود وجودمان تجربه کردیم و دم نزدیم،نقاب های جورواجور را مهمان صورتمان کردیم و پشتشان نفس کم آوردیم ،خفگی را حس کردیم و نقاب را محکم تر به صورتمان فشار دادیم،نقاب را چسباندیم و خودمان را در چهار دیواری حبس کردیم،در قفسی که پر پروازمان را شکسته، نفس کشیدیم ،حبس ابد را خودمان برای خودمان صدور کردیم.نگذارید آن ها که طول عمر خوشبختی شان تا فلش دوربین هاست بذر غبطه و حسرت به دلتان بکارند. نگذارید آن ها که از واقعیت گریزانند هر روز به بهانه انتشار انرژی مثبت صبح بخیر ها و بکن نکن های آبکی تحویلتان دهند..
نگذارید...
اینجا تقلبی است بزرگ که به چشم نمی آید.
آواز دهل شنیدن از دور خوش است»
نویسنده: سحر نادری
دبیر: خانم صادقی
دبیرستان فردوس خولنجان مبارکه
نگارش دهم درس دوم عینک نوشتن
موضوع: کتاب
مثل همیشه کتابم را بر می دارم و از خانه بیرون می زنم، این راه طولانی را بدون توجه به نگاه موجودات اطرافم طی می کنم. می روم و در جای همیشگی می نشینم. کافه چی قهوه ام را آماده می کند تا من برسم. کتابم را ورق میزنم بویش را دوست دارم، هدفونم موزیک زیبایی در گوشم می نوازد و دود قهوه ام که گویی با موزیکم می رقصد ،چقدر زیباست. در این فضای دلنشین تکرار نشدنی کتابم را باز می کنم و به درخت بریده شده زل می زنم ، درختی که در ان جملاتی نوشته شده که هر کدام مرا به گونه ای جادو می کنند. من با کتابم به همه جای دنیا سفر می کنم ، با همه ی پرندگان پرواز می کنم و هم سفر قطرات باران می شوم.من و کتابم باهم حرف می زنیم ولی چون او خجالتی است من باید حرف هایش را در دلش بخوانم .
وقت تنهایی ام کتاب می خوانم اما نمی دانم تنهایی مرا کتابخوان کرده یا کتاب مرا تنها...
نویسنده: نازنین مرادی
دبیرستان شاهد یاسوج
دبیر خانم ثریا آقایی
موضوع انشا: دلتنگی
موضوع:دلتنگی
خداوندابه یادم بیاورروزهایی راکه عاشقانه دردیارملکوتی توثانیه شمارلحظه هایم میشدم به ملائکت بگوبرایم ازآن لحظه هابگویندازرویایی ترین لحظات زندگیم ازلحظات ملکوتی ام باتوکه مدتهاست ازآن غافلم.
خدایاچگونه بادل ابری ام برزمین وزمان ببارم وقتی این بغض گلویم راخانه خودکرده است وتادورانی که بی کسم بیرون نمیروداکنون درپهنای بی کسی به خورشیدوماه وستارگان وآسمان مینگرم بلکه آنهاسنگ صبوری بردل غریبم شوندخورشیدباطلوعش سرمای وجودم راگرمابخشدماه بامهتابش شب تارودلگیرم رارویایی کندوستارگان باچشمک زدنشان به من علامت دهندکه درآن اعماق آسمان هوایم رادارندوآسمان بابارانش به حال من بگریدومحبتش رابه من ابرازکندواینگونه اجرام آسمانی درغم من شریک شونداماباران چیزدیگریست باران می آیدوباترانه هایش داستان جدایی از معشوقش،آسمان رامیسرایدوقتی به ترانه های دلگیرباران گوش میدادم بغض داخل گلویم تکان خوردوهمچون ابرهایی که درآسمان به هم میخورندتاباران شوند،حال وهوای گریستن میگرفت وقتی به ترانه های باران گوش میدادم تمام لحظاتی که ازخداخواسته بودم به یادم بیاوردازذهنم عبورمیکردنددلم میخواست باباران درفروریختنش همراه شومبرزمینی که ازجنس خاک است واحساسی نداردباقطراتی ازشبنم به آن دلی پاک ببخشیم بلکه دل گرفته من وبغض آسمان رااحساس کندبلکه دلش به حالم بسوزدوپیراهن سفیدبرفی اش رابرتن کندوضیافت باشکوه زمستان رابه آغوش خودبازگرداندباران آمدوچکیده داستانم رادرترانه های خودخلاصه کردآن شب من وباران باهم گریه میکردیم اوازدل اندوهگینش نسبت به آسمان میگفت که اورابابی وفایی برزمین انداخته وغرورش راله کرده بودومن ازروزگارابری ام میگفتم ازحرفهایی که هیچگاه گفته نشدندوسالهادرسینه ام خفه ماندند...
نوشته: زهرا
_____________________________________
موضوع: دلتنگی
آیا شماهم دلتنگ می شوید؟ چنان که عاشقی از دلتنگی معشوقهٔ خود زندگی خود را تار و تباه ببیند. دلتنگی به حرارت عشق مجنون و عزم فرهاد، به وسعت دل لیلی و قلب شیرین. آری؟؟
با شما هستم که انگار صد سال است تارعنکبوت فقدان عشق ومحبّت در گوشهٔ دلتان جا خوش کرده است!! آیا شما هم دلتنگ میشوید؟آیا شما احساس وعاطفه دارید؟من که فکر نمیکنم.اگر احساس وعاطفه داشتید،این زندان را خودتان برای خودتان غم انگیز تر نمی ساختید.اشک های بی محل چشم هایتان نه از روی محبّت وعاطفه یا حتی عشق است،بلکه بخاطر مؤفق نشدنتان در نقشهٔ غم انگیز ساختن این دنیاست.آیا تا به حال دیده ایدکه زندانیان یک زندان به خود رنج ومشقت وارد کرده واز امکانات حداقلی آنجا استفاده نکرده ویکدیگر را نیز آزارواذیت کنند؟حتماً می گویید این دیوانه ها دیگر کیستند؟این دیوانه ها خود مریض پندار هایی به نام انسانند!!آری!شماها!!شماها که خودتان را برتر از هر مخلوق دیگری می پندارید امّا از همه دیوانه تر وکم عقل ترید.هیچ میدانید دلتنگی چیست!!؟؟نه!!!معلوم است که نمیدانید؟؟
اصلاً چرا از شماها میپرسم؟خُب،من هم از شمایَم وباید قاعدهٔ بازی را رعایت کنم.باید دلتنگی ام را با صحبت با شما دوچندان کنم.امان از دست انسان.....
کسی بی آنکه در را باز کند،بی آنکه نظر مرا بپرسد،درب قلبم را شکسته ووحشیانه از قلبم بیرون زده.انگار که بخواهد اثری از او نماند، غافل از اینکه این کارش تماماً و تماماً اثری ست از یاد نرفتنی. چند روزی ست که قلب بی دروپیکرم هجوم های بی امان سرما را میپذیرد.دیگر کاملاً سرد وبی روح شده. هیچ نور وگرمایی نمی تواند در کالبد مرده ی قلبم اکسیرِ عشق بدمد.کسی بیاید،کسی بیاید وبنایی نو در قلبم بنشاند.با شمایَم ای مردم سنگی!!هرچند،حق دارید امتنا کنید. کسی را چه اشتیاق به ساختن بنایی نو در سرزمینی مرده!! آن هم شما که روزنه ای امید به کمکتان ندارم. در دنیای شما باید آن نازنین دستی که یاری رسان است،مایهٔ پایداری حیات دانست.سرزمین مردهٔ دلم را کسی جز او که ثباتش را وآرامش وروح وجان وعشقش را از دلم گرفت،نمی تواند زنده کند.این احساسِ احمقانه و ناخوشایند،مهمترین و بهترین و عاشقانه ترین احساس زندگی ام است. گویی باید از معشوقه جدا بود تا قدرِ عشق ایشان دانست. در دور بودن از اوست که بیشتر در او غرق میشوی و غرق می شوی و تمامِ وجودت را فرا میگیرد. تمامِ راه های دهلیز قلبم بسته شده و مرا در چارچوبی تنگ و ترش حبس کرده است. گمانم نبود که دهلیزی گیج کننده و متنوع اینچنان خسته کننده باشد. دلتنگی این است که بسیاری از درد های آن را نمیتوان وصف کرد بخصوص برای شما!
نویسنده:امیر حسین جعفری
دبیر:آقای حسینی
دبیرستان امام حسین همدان
نگارش دوازدهم درس دوم نثر ادبی
موضوع: کنکور
به ساعت نگاه میکنم ۲ساعت تا زمان شروع آزمون مونده
کل ۹ماه سال تحصیلی را با تمام وجود تلاش کردم
خب درصد ها و نتایج خوبی هم بدست آورده بودم
همه می گفتن مطمئنا دانشگاه تهران رو شاخشه .
کارت ورود به جلسه دستم بود.
وارد حیاط که شدم
سرتاسر وجودم یخ زد .
بادی وزید و درختان را تکان داد...
جوانان را میدیدم که با هزاران امید آمده اند که تلاش اینهمه مدتشان فقط در ۴ ساعت رقم بخورد !
تلاشی که قیمتی برایش نمیتوان در نظر گرفت...
اصلا کدام تلاش؟
کدام ساعت ؟
کدام آزمون؟
آخرش که چی؟
مگه جامعه کارمند نمیخواد؟
مگه جامعه فروشنده کتاب نمیخواد؟
فروشنده سوپرمارکت و لباس فروشی نمیخواد؟
قرار نیست که همه وکیل و مهندس و جراح و متخصص بشن.
جوانان از جوانی خودشون میزنن از تفریحاتشون و از علایق و استعدادهاشون که آینده ای درخشان رو در ۴ ساعت درست کنن!
کدوم آینده؟
آینده ای که حتی نمیدونی بعد اینکه از جلسه کنکور بیایی بیرون زنده هستی یا نه؟
همون موقع بود که یادم افتاد میتونستم در فصل زیبای پاییز با دوستانم در جنگل های مه گرفته با رنگ های چشم نواز درختان حس و حال جوانی ام را درک کنم
همان لحظات که برف می بارید و میتوانستم کاپشن خود را بردارم و در آغوش دانه های برف خودم را رها کنم ،
ولی نه...
خودم را از همه چیز محروم کردم،
میتوانستم بوم نقاشی ام را بگیرم و ساعت ها روی آن نقش هایی از جنس زندگی پیاده کنم ولی...
دیگر طاقتم تمام شد برگشتم و دوان دوان از حیاط مدرسه بیرون آمدم و فقط در شهر دویدم در شهری که همه پر از تلاطم بودند؛ به گوشه ای از یک کتابخانه پناه بردم.
کتابی را باز کردم و شروع به خواندن کردم:
دخترکی که در رویاهایش غرق شد...
نویسنده:فاطمه سادات پرتوی
دبیر :خانم ناظریان
دبیرستان:قلمچی کرج
____________________________________
نگارش دوازدهم درس دوم نثر ادبی
موضوع: کنکور
دوست داشتم مثل همیشه انشایم را با جملات ادبی آغاز کنم ، اما بگذارید این بار به سراغ اصل مطلب بروم .
کنکور! واژه ای که دوازده سال است در دلم دلهره انداخته و تنها هفت ماه دیگر با آن رو به رو خواهم شد.
شاید فکر کنید که در این روزها با اضطراب و استرسی بیش از پیش اوقاتم را سپری میکنم ؛ اما اینطور نیست.
حال و هوای فعلی ام تا حدودی غیر قابل توصیف است .
زیرا تا به حال در چنین شرایطی قرار نگرفته بودم و برایم تازگی دارد.
اما میدانید! این واژه ی کوچک و دلهره آور امسال درس نوینی به من داد.
هر آنچه که ما برای خودمان دست نیافتنی و بزرگ تصور کنیم ، به همان اندازه برایمان غیر قابل تصرف خواهد بود. زیرا ما از ابتدا خودمان را بازنده دانسته ایم و تلاشی برایش نکرده ایم.
مفهوم زندگی برای من همواره محلی برای آزمودن، آموزش و خطا بوده است و این بار خودم را در دل این جنگ،آزمون و یا هر آنچه که نامش را میگذارند میبینم و هراسی از آن ندارم.
زیرا میدانم کوچکترین چیزی که کنکور برایم خواهد داشت تجربه ای است که هفت ماه دیگر به دست خواهم آورد.
نویسنده: کیانا آبیار
دبیر: خانم ناظریان
____________________________________
نگارش دوازدهم درس دوم نثر ادبی
موضوع: کنکور
چشم رو هم بزاری چند ماه دیگه وقت کنکوره..
نتیجه دوسال سه سال شایدم یک سالت رو میبینی. نتیجه ی کم خوابی و بیخوابی هات، تا صبح بیدار موندن و تست زدنات... چشم وا کنی میبینی صبحِ کنکوره و باید بری دقیقا حس ی زندانی اعدامی به آدم دست میده. انگار میخوای بری بالا چوبه ی دار..
خیلی دلم میخواد بدونم طراح سوالای کنکور کیه؟! ی دانشمنده؟ پرفسور یا ... نمیدونم ولی هر کی هست دمش گرم.. سوال طرح کردناش بیسته بیسته..خوب استرس میندازه به جون دانش آموزا و خوب ردشون میکنه و میندازتشون..
ولی فک نکنم به پای دبیر فلسمون برسه که چنان سوال طرح میکردن از کنکور هم سخت تر جوابش رو تو کتاب هم نمیتونستیم پیدا کنیم.. و از کلاس سی نفره فقط دو سه نفری نمره کامل میگرفتن..
خب.. حالا که کنکور رو دادی و طناب پاره شد افتادی زمین چشمت کور دندت نرم دوباره واسه سال بعد میخونی ،سال بعدم نشد سال بعدش بالاخره که ی روزی می رسه و تو ام قبول میشی، خفه میشی تو دستای اون طنابه و میری دانشگاه..
میدونی کنکور در اون حد ترسناکه که از سال دهم تو گوشمون خوندن که شما دبیرستانی هستید و نکته به نکته کتاب رو باید بخونید دو سال دیگه کنکور دارید !!
یازدهم که رفتیم درسا یکی از یکی سخت تر. با فراز و فرود و پستی بلندی های زیادی گذروندیم .. حتی اون سال هم معلما میگفتن سال دیگه کنکور دارید ، تو سوز سرما سر صف نگه میداشتنمون تا مشاور کنکور برامون راجع به موفقیت در آزمون برامون سخنرانی کنه..
حالا که رسیدیم پایه دوازدهم هیچکسی نمیگه امسال کنکوره و بشینید بخونید.. امسال درسا سنگین تر و حجیم تر نشده که هیچ چند تا کتاب به درد نخور هم اضافه کردن به درسامون.. که وقت تست زدنات و خواب و خوراکتو که میگیره و باید براشون وقت بذاری و بخونیشون..
در کل ی روزی چشم که وا کردی یا حسرت همین امروز رو میخوری که کاش بیشتر میخوندی دانشگاه خوب قبول میشدی یا اینکه در کمال آرامش و خوشی به سر می بری..
نویسنده : زهرا زارع
دبیرستان قلم چی، کرج
دبیر: سرکار خانم ناظریان
نگارش یازدهم گسترش محتوا زمان و مکان
موضوع مراسم عروسی
بخش اول:
در زمان قدیم مراسم عروسی در بین اقوام بلوچ هفت شب و هفت روز برگزار می شده و خانواده عروس و داماد هر دو در خانواده پدر عروس این هفت شب را به جشن و سرور می پرداختند.شب اول مشغول آماده کردن حجله برای عروس می شدند،عروس تا زمانی که شب حنابندان می شد در این حجله می ماند و بیرون نمی آمد،پنج شب و پنج روز در آن حجله بود.لحاف بزرگی که مادر عروس دوخته بود را در آن حجله پهن می کردند تا عروس روی آن بخوابد،یک پشه بند ساده محلی که کار دست زنان محل بود را به چهار تا چوب می بستند و دور آن را ملحفه می کشیدند تا هیچ کس عروس را نبیند و بعد از اتمام آن هلهله و ساز،دهل می زدند و شب دوم دوباره به همین منوال پیش می رفت،تمامی اهالی محل دور هم جمع می شدند و خیاط ماهر محل را برای اندازه گیری و دوخت لباسهای عروس می آوردند چون در آن زمان چرخ خیاطی در دسترس نبوده،با دست لباسهای عروس را می دوختند و با دوخت کامل هر لباس هلهله می زدند و با آن لباس می رقصیدند.اما شب سوم،در این شب همه اقوام و فامیل با کمک هم به خرد کردن کله قندها می پرداختند،نخود می کوبیدند و کارهایی از این دست...حالا به شب چهارم می رسیم،که در این شب به آراستن و تزیین لباس به سر می رسید،لباسها را تا زده و با مشک خوشبو می کردند و در سینی های مسی که به لهجه محلی گلاسی می گفتند،می گذاشتند و در ادامه به شب پنجم که به آن حنا دزدکی می گفتند و امروزه هم این مراسم برگزار می شود،می رسیم.در این شب برگهای حنا را در هاون می کوبیدند تا خوب نرم شود و بعد در تشت زیبای محلی می ریختند،یکی از زنان بزرگ و از اقوام نزدیک داماد آنها را خیس می کرد و بقیه اقوام داماد دور آن می رقصیدند و ساز،دهل می زدند و خانواده عروس فقط تماشا می کردند،کف می زدند و بعد از شام،از نیمه شب گذشته داماد را حنا می بستند و تا زمانی که هوا روشن می شده،شعرهای محلی خوانده،کف می زدند،می رقصیدند.بعد از پنج شب نفس گیر،شاد برای خانواده عروس و داماد بالاخره شب ششم یعنی حنابندان فرا می رسید و عروس هم بعد از پنج روز حبس بیرون می آمد و لباسی را که مادر عروس برایش دوخته یعنی لباس شب حنابندان را بر تنش می کردند و بدون آرایش،با همان چهره دخترانه او را در اتاقی می بردند که داماد آنجا نباشد و عروس را نبیند.خانواده داماد لباسهایی را که در سینی های زیبا تزیین کرده بودند روی سر گذاشته و از خانه پدر داماد تا خانه پدر عروس پیاده و با ساز،دهل می رفتند.سینی های پر نقش و نگار با آن پارچه های رنگارنگی که روی آنها کشیده بودند چشمان را از حدقه در می آورد و مایه عذابی برای زنان کنجکاو محله شده بود که سینی هایی به این زیبایی چه لباسهای زیباتری را در خود دارد😍 وقتی که به خانه پدر عروس می رسیدند،مردها،زنها جدا جدا می رقصیدند.بعد از اتمام رقص و استقبال زیبای خانواده عروس که مات و مبهوت حرکات خانواده داماد بودند،لباسها را تحویل مادر عروس داده تا آنها را جایی پنهان کند که کسی نبیند.این کنجکاوی تا بعد از شام برای زنان ادامه داشت.بعد از شام با نوای ساز،دهل یکی از زنها لباسها،چادرها،کفش ها و...را یکی یکی از سینی بیرون می آورد و به دست خواهر داماد می داد تا او به زنهای مهمان نشان دهد و خانواده عروس به رسم تشکر از مادر داماد شعر می خواندند:*در صندوک ای طلا،بالای صندوک ای طلا/در صندوک واکنی،رختن عروس در کنی.و خواهر عروس هم لباسهای داماد را تک تک از سینی بیرون می آورد،نشان می داد و خانواده داماد متقابلا می خواندند: در صندوک ای طلا،بالای صندوک ای طلا/در صندوک واکنی،رختن شیری درکنی.منظور از شیری در گذشته داماد بوده است.بعد از نشان دادن لباسها حنابندان شروع می شد«حنای محلی خوشبو که برای عروس و داماد به صورت جداگانه در ظرفهای زیبا تزیین شده بود» در ابتدا تشکی زیبا با دوخت و دوز دستی را زیر داماد پهن می کردند و او را حنا می بستند،دور او می رقصیدند،شعر می خواندند: حنا حناش می بنیم،بر دست،پاش می بنیم/اگر حنا نباشه آب طلاش می بنیم.
*در صندوق از طلا،بالای صندوق از طلا/در صندوق باز کنید،لباسهای عروس را بیرون بیاورید.
موضوع انشا: قفس
موضوع: قفس
چه فرقی می کند پرنده باشی یا انسان؛ در قفس که باشی جوهره ی وجودت خشک می شود و تمامی احساسات بد و مأیوس کننده سرتاسر وجودت را فرا می گیرد.
تنها تفاوت این موضوع آن است که پرندگان بی اختیار و با جفای انسان ها در قفس حبس می شوند اما انسان ها خودشان خود را حبس می کنند. گاه در قفسی از جنس ترس،وحشت،عدم اعتماد به نفس،غرور،حسد و.... اما...عده ای هستند که جنس قفسشان با دیگران فرق دارد و پر است از حس تنهایی...
برای این آدم ها فصل ها معنا ندارند.در بهار شکوفه هایشان زیبا نیست،تابستانشان سرشار از حرارت غم است،پائیزشان بوی عشق نمی دهد و سردی زمستانشان از بی مهری مردمان است. مردمی که با قضاوت های کورکورانه شان آن فرد را در قفس تنهایی حبس کرده اند.
اینها قفسشان همانند شهری مرده است با میله هایی از جنس اندوه و آزادی برایشان آرزوست و شاید هم بی معنا. همچو پرنده ای که آنقدر پرواز نکرده است که فکر می کند پرواز بیماری است.
آیا درست است که انسان به فکر آزادی نباشد؟
منظورم از آزادی رهایی از اندوه و پرواز به سوی شادی است. مگر انسان چند بار زندگی می کند؟
ما از مشکلاتمان قفس هایی می سازیم و خود را نابود می کنیم غافل از اینکه یک نفر هست که با خنده ی ما ، شاد می شود. به خاطر آن یک نفر هم که شده حصارها را بشکنیم،پرواز کنیم و از نو شروع کنیم.
اگر نمی توانید حصارها را بشکنید منتظر دریایی از ماهی های مرده،سیب های کرم خورده ی درخت و یا بدتر از اینها منتظر خورشید بی طلوع باشید! آیا این مناظر زیباست؟؟ حبس شدن در مشکلات هم به همین اندازه زشت است.
پس تا می توانید با قفس های زندگیتان مبارزه کنید.شما همان کسی هستید که صاحب کلید قفل این قفس است. تا می توانید شاد باشید و از زندگی لذت ببرید .
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
نویسنده: پریا تیموری
دبیرستان شهدای اقتدار ملارد
دبیر: خانم اسکندری
موضوع: قفس
وچه دلگیراست وقتی نام تورا باپرنده ای می برند.باپرنده ای که دوبال داردویک آسمان نیلی بلند؛آری تورامیگویم ای قفس.
ای که،میله های رنگ پریده ات حکایت از غربت پرنده دارد.دلم می سوزدآنگاه که یک قناری کوچک با تو انس می گیرد؛وفقط به پریدن می اندیشد.
قفس یعنی دلتنگی،دلمردگی،افسردگی. یعنی مرگ پرنده باچشمان باز.
قفس یعنی حسرت پرواز ،یعنی چک چکه های دلتنگی روی سقف یک قلب ،یک قلب کوچک از یک پرنده کوچک.
وقتی باران برپهنای زمین می بارد وشبنمی بربرگ گل می نشاند ،وزمین راخیس از طراوت می کند.هیچ می دانی درقفس حسرت باران داردوحسرت پرواز زیر بام بارانی آسمان را دارد؟
اگر می دانستی هیچ گاه برای پرنده قفس نمی ساختی ،بال عاشقی هارانمی بستی ای انسان.قفس مساز برای پرنده ای ،شاید برایت دعا کند تادر قفس دنیا گرفتار نشوی.
نویسنده: زهرا اسلامی
دبیرستان شهدای اقتدار ملارد
دبیر: خانم اسکندری
نگارش دهم درس دوم عینک نوشتن
موضوع: نماز
خدایا صدایم را میشنوی؟
خدایا صدایم را میشنوی ؟ دلم بد جور هوای تو را کرده است! خدایا صدایم را میشنوی؟ کمی پایین بیا کمی دستم را بگیر . بگذار سر روی شانههایت بگذارم و یک دل سیر گریه کنم ! عجیب حالم بد است . صدایم را میشنوی؟
آری گویا وقت دیدار فرا رسید، باید خودم را آماده کنم ! بعد از پوشیدن چادر گل گلی که از مادربزرگم هدیه گرفته بودم سر پا ایستادم و چشمانم را بستم ! که دیدار شروع شد!.....
خدایا! کنارم هستی؟ میشود سر روی شانههایت بگذارم؟ دلم بد گرفته است ،دلتنگی امانم را بریده ! اگر نفسی میآید و میرود به امید توست تویی که میدهی امید به من.... دیگر از این آدمها خستهام ! میشود کمی از بهشت برایم بگویی؟ میدانی خدایا میخواهم درد و دل کنم ......
میشود بیماریها را از بین ببری ؟ میشود از داغ روزگار کم کنی ؟ اگر اینها برای عاقل کردن ماست ما ترجیح میدهیم نادان بمانیم ! خدایا میشود نان شب همه را فراهم کنی ؟ میشود حداقل یک امشب کسی گرسنه نخوابد ؟ میشود عروسکها را کنارشان و مدادرنگیها را داخل کیفهایشان بگذاری؟ یک امشب معجزه کن ! دنیا گویی قهر کرده است. روی خشن خود را به ما نشان میدهد ...
این روزها غم مهمان خانههای ماست گویی به او خوش میگذرد ! ول کن ما نیست !!! بعضیها فراموش کردهاند که شما هستید ... دوست ندارم بروم ! دوست دارم بیشتر بمانم بیشتر صحبت کنم ... میشود بیشتر بمانی ؟؟؟؟
زمان دیدار به پایان رسید ..... خدا سکوت را خوب می شنود، فریادهای آن را خوب درک میکند ... حرفهای چشمانم را با صدای بلند میخواند!
نماز یعنی در و دل کردن با کسی که بدون قضاوت به حرفهایت گوش کند ... ما آدمهای خوبی نیستیم .... با دستان خود دیدار را کنار میزنیم ! خدایا ما نمازگزاران به عشق تو دیوانهایم ... دیدار تو وقت سحر از غصه نجاتمان میدهد . همیشه استرس آن نسخهای را دارم که سر نماز سحر برایمان میپیچی!!!
میدانی خدایا میگویند وقتی کارت دعوت مهمانیات را میان مردم پخش میکنی اگر آرزو کنم بر آورده میشود. اما نمیدانم ، نمیدانم از کدام شروع کنم ... ای کاش با من سخن می گفتی.. ای کاش...
ای کاش خدایا الان پیشم بودی کنار من ! میدانم سرزمین ما جای خوبی نیست اما بیا کنارم بنشین میدانی ، خیلی وقت است که حتی با دیدار تو این قلب یخ زدهام جان نمیگیرد ... میدانم پاییز را فرستادی که دلتنگترم کند !!! چه به پاییز گفتهای که اینگونه بی محلی میکند ، سردی نگاهش این روزها بد عذابم میدهد !
ساعات دیدار با تو کم و سخن بسیار است. این روزها هم که حال من طوفانی است ،بارانی است... خیلی وقت است که زمستان در من شروع شده .. این دیدار توست که بهاری میکند حال مرا ! سخن گفتن با تو ......
خدایا میدانی چی دوست دارم اینکه سر نماز بیایی کنارم بنشینی ، من تو را صدا کنم و بگویی: جانم مینا جان ! من نیز از اینکه اطمینان داشتم که آمدهای سر بر روی شانههایت بگذارم و بگویم از همهی آرزوهای که خود آنهارا میدانی .... از آن کسی که خودم و خودت جریانش را میدانیم !!! دست نوازش بر سرم بکشی تا آب شود برفهای درونم و از چشمهایم بیرون بریزد .....!
خدایا دیگر سرت را به درد نیاورم! زیادی حرف زدم ... فقط یک خواسته دارم از تو خدایا شنیدهام بهشتت را بینظیر درست کردی !! بیا ...به دیدنم بیا و من را پیش خود ببر ... فقط یک لحظه بهشت را ببینم اگر دلم خواست برگردم به زندگی و اگر شما اجازه ندادین به این دنیای ...... بر میگردم !
راستی نگفته بودم دلم برای دیدنت پر میزند ...
نه! انگار نه انگار .. فایده ندارد خودم میآیم !! سر همین نماز باید خدا را به زمین بیاورم !!! تا ببیند حال و روز دل دلتنگ مرا ... تا ببیند زندگی با ما یار نیست ! حوالی من حتی هوا آدم را به قتل میرساند .. روی قلبم نوشته شده :
(( هشدار ، هشدار لطفا نزدیک نشوید خطر ریزش و ترکیدن !!! بازدید فقط توسط خدا !!⚠️))
باید بروم خیلی دیر شده ... باید به دنبال خدا بروم ... هشدار جدی است !!!
نویسنده : مینا رستمی
دبیر : خانم قربانی
پایه دهم
دبیرستان عصمتیه کرمانشاه