نگارش دوازدهم درس اول موضوع اولین روز سال تحصیلی
امسال بر خلاف سالهای گذشته هیچ ذوق وشوقی برای آمدن به مدرسه نداشتم زیرا استرسکنکور یک طرف و کروناویروسمنحوس طرف دیگر!
چند روز قبل از شروع مدرسه یعنی به تاریخ ۹۹/۶/۱۰ به این فکر میکردم که امسال آخرین سالی است که پشت نیمکت های چوبی در کنار همکلاسی های دوران ابتداعی،راهنمایی و دبیرستان کهچندین سال است با هم دوستیم مینشینم. آخرین سالی است که میتوانیم شیطنت های طنز امیز مدرسه ای مان را انجام دهیم.
زنگ ساعتم به صدا در امد
امروز اولین روز اخرین سال تحصیلیم بود ! سال تحصیلی امسال از ۱۵ شهریور شروع شد
از رخت خواب نازنینم دل کندم و محلول ضد عفونی و ماسکم را برداشته و سلانه سلانه راهی مدرسه شدم
بعد از ورود به حیاط مدرسه با چهره شاد سال اولی ها روبرو شدم و در دل با خود گفتم:دلشان چه خوش است.
با طی کردن پله ها و دیدن راهروی همیشه تاریک مدرسه که شباهت عجیبی به سلول های زندان داشت تصمیم گرفتم زودتر از این فضای خوف اور دور شوم
ماسکم را کمی بالاتر کشیده و وارد کلاسم شدم و زیر لب سلامی دادم
همه بچه ها با رعایت فاصله روی صندلی هایشان نشسته و به همدیگر زل زده بودند .سکوت برای کلاسی که همه معلمان و مدیر معاون مدرسه از دست شیطنتهایشان عاصی بودند کمی دلگیر بود!
معلم ادبیات خوش صحبت هر سالمان وارد کلاس شد و از بدو ورود
تاکید بر توجه به سلامتی و رعایت بهداشتمان کرد
اریهمان معلمی که هر سال تحصیلی را با خنده شروع میکرد امسال او نیز همچو ما بود
در ساعات دیگر بقیه معلم ها نیز آمدند و رفتند و زنگ آخر هم زده شد و به خانه برگشتیم
همینقدر بیذوق و احساس!
فکرنکنم در عمرتان همچین خاطره حال بری را شنیده یا خوانده باشید!
اما بیایید راست بگوییم با وجود ویروس خان انتظار از این بهتری برای روز اول مدرسه نداریم
نویسنده:ریما احمدی
دبیر: خانم محمد زاده
شهر:ماکو
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
تو...بی پایان
دیشب تو را مرور کردم
در میان هجوم خاطراتم
درمیان اشک های بی مهابای چشمانم
در میان تیری که گاهی قلبم از بی وفاییت می کشد
دیروز تورا مرور کردم در میان پارکی که چند روزی است، تنها روی نیمکت دونفره اش می نشینم
درمیان پیاده رویی که روزی قدم هایمان را در آن میشمردیم
درمیان بستنی فروشی که طعم بستنی های شکلاتیش با خنده هایت... امان از خنده هایت
امروز تورا مرور کردم
درمیان ماشین، پشت چراغ قرمز، وقتی که باران روی شیشه می غلتید
در میان کافه، پشت میز انتهای سالن ، وقتی چایم از نگاه منتظرم به در سرد شد
درمیان خانه، پشت پنجره ، وقتی که جای پایت درکوچه دیده نشد
امشب تورا مرور می کنم
وقتی سطل زباله کنار میزم پر شده از نامه های مچاله
وقتی در میان جمع با خنده تورا پنهان می کنم و چشم های مادرم نم دار می شود و خدا در گلو می شکند
وقتی تنها با ماه روی برگ های پاییز قدم برمیدارم ، و سنگ ریزه هایی که روزی هنگام قدم زدنمان شوتشان میکردی ، برای اشک هایم گریه می کنند...!
فردا تورا مرور خواهم کرد
اگر باران ببارد و شانه های خیسم گرمای دستانت را کم داشته باشد.
اگر کسی برایم سه شاخه گل یاس هدیه بیاورد
اگر لباسم جیب نداشته باشد و دست هایم نیازمند گرمای دستانت باشد.
اگر تو باشی
اگر تو بیایی...
😔😔😔😔😔
نویسنده: فاطمه کوشکی
مدرسه هدی، استان قم
دبیر: خانم مریم بختیاری
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
کفش هایش ذق ذق میکرد، کیفِ چروکش از همان ٢٠ مترى حرفى داشت حتى دستانش ِ زخمِ قشنگى داشت که با پوست تیره اش برق میزد ، اما برقِ غم .
نزدیک تر رفتم . سرش را خم کردِ بود کنجِ دیوار نشسته بود رو به اولین مردى که چشم هایش دید گفت : آقا ! میشه فقط یه گلِ رز بردارید ، مردِ حتی زحمتِ سلام کردن هم به خودش نداد و سگرمه هایش در هم فرو برُد و با بی اعتنایى از کنارش رد شد . خودش را محکم بغل کرد اما انگار شکست براىِ دلش معنی نداشت ! با دستِ پُر سمت ِشاستى رفت ! حتى قدش انقدر کوتاه بود که بلندى ماشین به چشم نمیخورد ، رو پنچه هایش ایستاد و خودش رو بالا کشید و دست هایش جلب توجه کرد و خانومى که کنار پنجره بود ، نگاهِ بدى انداخت! حداقل اینطورى میگویم که حس من اینگونه بود!
مگه نگفتم برو احمق ؟ ، خانوم فقط یه شاخه گلِ رز آخه
ِ میشه میشه ؟ با خودم حرف میزدم گناهِ اون فقط سرنوشتش بود ! یا حداقلِ خوشبختى که تبدیل به زهر شده بود! این آدمها از کى انقدر بی رحم شده اند!،
یک لحظه ، با شتابِ رفتن ماشین و کوبیده شدن در جسمش روى زمین فرود آمد .
بدونِ حتى یک ثانیه فکر ، خودم رو کنارش دیدم . بغلش کردم ، جسمِ نحیفش تو دست های من گم بود! تمامِ تهران را سراپا دویدم ! در اولین بیمارستان را باز کردم و بردمش روى تخت، دستاش و خونى شده بود و پر پر شده هاى گل توى دستاش مچاله !
بعد چند ساعت به هوش اومد . شروع کرد به گریه کردن!
من من .. خیلى.. میترسم.. من ..
گلایِ رزم .. باید اونارو.. من ..من کجام خاله ؟
دستش رو یواش یواش گرفتم و موهایِ جو گندمیشو نوازش کردم ،
عزیزم گریه نکن ، اتفاقی نیفتاده ! فقط اومدی پیش من ..
پیش شما؟ آخه من که شمارو نمیشناسم ! مامانم گفته خونه غریبه ها نرم!
کمی اونو یه آغوشم نزدیک کردم.
مامانت و بابات کجان ؟
خاله .. مامانم و بابامم میگن رفتن تو آسمون.. اون بالا بالاها .. انگاری منو دوست نداشتن هیچ کدومشون نمیان دیدنم.
.
اشک حتی تو رگای منم رفته بود! اما خب نمیتوانستن بروزش بدهم.. حداقل الان نه!
عزیزم .. اونا خیلیم دوست دارن ، گفتن از این به بعد پیش من بمونی ..
....)
چند ماه گذشت ، دیگه خبرى از لباسِ گل گلیه گِلى شده اون نبود ، حتى کفشِ هاى بد فرمُ ، با این سن کم درست مثلِ یه فرشته بود ، هر روز حواسم بهش بود، اونم به من عادت کرده بود کم کم داشتم یه گوشی از جای خالی آدما تو دلشو پر میکردم ! هر روز یه گل رز روى موهاش میزدم ! و یه جورایى دیگه تمامِ گلاى رز دنیا مال اون بود! بخاطرش میجنگیدم بخاطر چشم هاىِ مشکی درشتش ! اسمش شد پناه ، البته با خواسته دلِ کوچولو خودش ،
اون دختر از تمامِ آدم هاى بزرگ قوی تر بود! اون کسى بود که باهاش عشق بی قید و شرط در تمامِ داستاناى دنیا خلاصه میشد.
نویسنده: آرمیتا رجبلو
دانش آموز پایه دوازدهم
دبیرستان نمونه بصیرت شهرستان گنبد کاووس
دبیر: خانم زهره علی نژاد
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
خاطره ی روز های بارانی
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
زمانی که صدای قطرات باران به گوشم میرسد بی اختیار خودم را به زیر اسمان خدا میرسانم تا از بوسه های پروردگار که برای زمینیان میفرستد بی نصیب نمانم!
باران، این رحمت الهی،پیام عشق و شادی برای انسان ها به همراه می اورد و برکت و زیبایی را برای طبیعت، مزارع و باغ های کشاورزی....
در بهار گویی اسمان اغوشش را برای زمین تازه از خواب بیدار شده گشوده و با فرستادن باران، خاک سرد را اماده رویش میکند و نوید بخشی سبزی و طراوت برای طبیعت خسته از سرمای زمستان است.
و چقدر باران بهاری را دوست دارم!
باران این معجزه حیرت انگیز خداوند ،معانی مختلفی به همراه دارد،گاهی ملایم و نم نم ، فقط میخواهد نوازش های خالق بی همتا را به یاد منو تو بیاورد، گاهی ریز و تند و پیوسته میبارد و هدفش ابیاری مزارع و درختان و زمین های کشاورزی هست.
گاهی سهمگین و بی رحمانه می اید و سیلابی به راه می اندازد که هرچه بر سر راه دارد با خود میبرد و تداعی کننده خشم و قهر و تلاطم است.
امیدوارم ما انسان ها نیز بخشش بی کران همچون اسمان داشته باشیم و مانند باران، برکت و عشق را به زندگی ، خانواده،دوستان و اطرافیان سرازیر کنیم و همواره سپاسگزار پروردگار و خالق این همه زیبایی و شکوه باشیم.
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
نویسنده: ملورین صوفی
دبیرستان شاهد فاطمه الزهرا
استان مرکزی شهرستان اراک
دبیر: سرکار خانم طهماسبی
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
مقدمه:
می گویند تا چیزی را از دست ندهی نمی فهمی چقدر برات مهم بوده! قصه ی منم شده قصه ی منچستر یونایتد وقتی که اسطوره خود «روی کین» از دست داد.
متن بدنه:
در حال خواندن اخبار از تلتکست بودم که خواهرم گفت :پاشو برو خونه ی آقاجون منم گفتم :خبریه؟؟بابغض گفت مگر نمیدانی؟آقاجون حالش خوب نیست منم بالحن خنده داری گفتم :برو باباآقاجون ماشالا هزار ماشالا انقدر پر انرژی هستن که تا۵۰سال دیگه هم عمر میکندبا ناراحتی گفت: برواجی ...خودم رابه خانه ی کوچک آقاجون رساندم وارد خانه که شدم خشکم زد!!وای خدای من!این همان مردی ست که صورت تپل و جوانی داشت؟همان که به عمرش نمیخورد۹۰ساله باشد؟همان همان که تا حالا از دردی ننالیده؟؟وقتی حرف میزد صدایش نمی لرزید وقتی راه میرفت.. نه!الان دیگه نمیتواند راه برود..همیشه میگفت:که سعی کنیددر دل همه ی مردم جایی داشته باشید فرقی نمیکند بزرگتر باشید یا کوچکترحالا که توان راه رفتن دارید سری به آن که دلتان هوایش راکرده بزنید...مادر بزرگ سفره راانداخته بود..پاهایم سست شده بود رفتم گوشه ای نشستم که آقاجون سرش را بلند کردصدایش میلرزیداما از اشاره دستش میگفت که برم کنارسفره..مادرودایی جان آقاجون بردند تهران,همه چشم انتظار این بودیم که سر پا بیاد خانه..بالاخره مامان برگشت اما تنها!! چشمان شرمنده دایی جان حاکی از آن بود که دکتراآقاجون جواب کردن...حالا یک سال واندی میگذردهر بار که خانه حاج خانم میروم منتظر اینم که به محض ورودم آقاجون بگویددختر دخترمی؟منم باشیطنت بگم:ببخشیدشما؟اوهم با عصایش مرا بزنداما وقتی میروم میبینم حاج خانم چشم به در است انگار او هم منتظر است آقاجون از مسجد برگردد..
نتیجه:
سعی کنیم تاعزیزانمان هستند قدرشان رابدانیم تا قصه ما قصه ی منچستر یونایتد نشودوقتی که همه کاره تیمش از دست داد. به این نتیجه رسید که اسطوره ش هافبک تدافعیش کین بودنه بکام ..الان ۱۲سال میگذرد خیلی هاجای بکام گرفتندو از آن بهتر بودند اما جای کین هنوزم که هنوزه خالیست!
نویسنده: مینا خوش نظر
دبیر: خانم نصری
هنرستان: عفاف دشت عباس
_______________________________
نگارش دوازدهم درس اول - خاطره نویسی
موضوع: دلی که زیر آوار جاماند!
بار دیگر پلک هایم را روی یکدیگر گذاشته و به سرنوشت خود می اندیشم سرنوشتی که روزهای خوب گذشته را به روزگاری جگرسوز تبدیل کرد...
آن روز همانند روز های دیگر از خواب بیدار شدم اما چه کسی می دانست چنین فاجعه ای در انتظار ماست...با صدای فریاد مادرم ب خود امدم همه جا در حال لرزشی سهمناک بود مبل ها به این طرف وان طرف حرکت میکردند و صدای شکستن ظرف های آشپزخانه را می شنیدم ناگهان صدای مادرم راشنیدم که فریاد می کشید علللیییی..کاملا به طرف آنها نچرخیده بودم که سقف از ناحیه کنار در بر سرم هجوم آورد گویا با من خصومتی قدیمی داشت و..
خانم خانم صدای مرا می شنوید اگه می شنوید انگشتتان را تکان دهید تمام قوای بدنم را جمع کردم وانگشت سبابه ام را به حرف بالا حرکت دادم، این یک معجزه است بیمار هوشیار است!
چه بلایی به سرم آمده بود؟ چه اتفاقی دلیل این همه درد شده بود؟خواستم کلامی بگویم که بار دیگر از هوش رفتم.
فاطمه فاطمه..این صدای خاله عزیزم بود که مرا نظاره گر بود. تمام نیرویم را جمع کردم تا بالاخره کلامی بگویم: چه اتفاقی افتاده مادرم...؟
چشمان زیبای خاله ام پر از اشک درخشید اما به خود مسلط شد وگفت: آنها خوب اند.
با گذشت چند هفته بلاخره اجازه مرخص شدن از بیمارستان را یافتم به سمت خانه خاله ام حرکت کردیم.چرا اینحا آمدیم؟ به خانه ما برویم ،با اصرار های مکرر من و تلاش های بیهوده خاله ام به منزل ما رفتیم...خدااییییی من چنین چیزی غیر ممکن است چیزی جز خرابه در اطرافم نمی دیدم.فریاد کشیدم چه اتفاقی افتاده است چنین چیزی غیر ممکن است؟ گروه های امداد را دیدم به سمتشان دویدم:چه اتفاقی افتاده است؟ هم چون کودکی که منتظر شنیدن کلمه ای آرامبخش است تا آرام گیرد نظاره گر آنها بودم..اما سرپرست آنها شروع به سخن گفتن کرد: زلزله ای به وسعت۷/۵ریشتر کرمانشاه را لرزاند !
در روز...دیگر چیزی نمی شنیدم خدایا دیگر پاهایم توان حفظ وزنم را نداشت، ناگهان گروه امداد فریاد کشیدند چیزی پیدا کرده ایم!
خدایا دیگر شانه هایم توان به دوش کشیدن این همه غم را ندارد..این جسم های پدر و مادر عزیزم بودند ک برادر کوچکم را در اغوش داشتند...
ماه ها از حادثه دلخراش زلزله کرمانشاه می گذرد وتمام رسانه ها ومردم اعلام تاسف و همدردی میکنند اما آنها دلی را که زیر اوار جاماند درک نمی کنند آنها درد مادری که فرزندان عزیز خود را از دست داده است را درک نمی کنند، آنها غم پسر جوانی را که همسر خود را از دست داده است و با فریاد نام او را صدا می کند درک نمی کنند. نمی دانم چرا هنوز بدون نوازش های مادرم دست گرم پدرم و شیطنت های برادر کوچکم که فردا جشن تولد ۵ سالگی اش است نفس می کشم قلبم در سینه ام می تپد.
به آرامگاه سه تن از عزیزانم نزدیک می شوم شاخه های گل رز را بر روی آنها می چینم با نگاه به خانه ابدی آنها به یاد خانه خودمان می افتم خانه ای که با شب بیداری های پدرم وتلاش های بی وقفه مادرم ساخته شده بود قطره های اشک بر روی گونه ام می غلتند. به خانه بد می گردم به قاب عکس خانوادگیمان به روی دیوار نگاه می کنم و بار دیگر چشمان را می بندم تا شاید در رویاهایم با دیگر نظاره گر آنها باشم.
تن بی جان مرا سردی بهمن ماه است
نگرانم چه بسا حادثه ای در راه است
شهر می سوزد و هربار کسی می میرد
این غم انگیز تری حالت کرمانشاه است.
نویسنده: فاطمه زیرکجو
دبیر: خانم نوروزی
دبیرستان الزهرا تولم شهر