موضوع انشا: دیدن یک شکار چی از دریچه ی چشم یک آهو
لالالالا گل پونه، عزیز و ناز و دردونه لالالالا گل زیره، چرا خوابت نمی گیره
داشتم برای فرزند دلبندم لالایی دل نشینی می خواندم که ناگهان صدای مهیبی تمام جنگل را لرزاند. صدا آشنا بود. آشنا تر از نجوای فرزندم. صدای ناله ی غریب همسرم را می داد. آری، دوباره آمده بود.
دو روز پیش بود که سایه ی سرم را از من گرفت. دیگر توان شنیدن صدای تیری را نداشتم. حتی خیال مرگ فرزندم برایم زجر آور بود. نمی دانستم برای نجاتش چه می توانم بکنم، فرزندی که هنوز قادر به راه رفتن نبود. نمی خواستم وقت کشی کنم اما مجبور بودم فکر کنم. تنها یک راه بود پس آن را انجام دادم.
فرزندم را به دهان گرفتم و با تمام توانم دویدم. تمام حیوانات می دویدند، همه سریع تر از من بودند. به نظر می رسید دنبالمان می آید. آنی خود را میان جنگل تنها دیدم. صدایی که از غاری دور می آمد حال در کنار گوشم زمزمه ی دل خراشی می کرد. صدای قدم سنگین و خنده های تلخش را حس کردم.
ناگهان پاهایم قفل شد. صدای رها شدن تیری و حس کردن خون گرم فرزندم بر روی لبانم. نه، باور نمی کردم. دهانم که باز شد جنازه ی کودک دل بندم، فرزندی از تمام دنیا برایم با ارزش تر بود را روبه روی چشمان پر ز خونم دیدم. دوست داشتم تمام این اتفاقات خواب باشد اما نه واقعی ترین صحنه ی عمرم بود. لحظه ی تولدش را به یاد می آورم، که بهترین خاطره ی زندگیم بود، اما حالا چه تنها دو روز از تولدش گذشته بود.
با دیدن کودک بی گناهم که صورتش از همیشه معصوم تر بود، ناتوان شدم اما باز هم بلند شدم، او را به دندان کشیدم و شروع کردم به دویدن. هر چقدر میدویدم به نظرم می رسید که به آن نامرد نزدیک تر می شوم که صدای تیر دیگری چهار ستون بدنم را لرزاند. اما نه! این بار از من دور بود و به حیوان دیگری صدمه زده بود.
نمی دانستم خوش حال باشم یا ناراحت، خوش حال از اینکه من قربانی او نبوده ام یا ناراحت برای دوستم. ناراحت برای مادری که مانند من بی کس شد، یا ناراحت برای فرزندی که حالا یتیم شده است.
در فکر بودم که سکوت مرگبار حاکم شده بر جنگل پس از آن همه غوغا و هیاهو آگاهم کرد. فرزندم را دیدم که مانند گلی بی روح در دهانم است از شدت ناراحتی با هر چه توان دویدم و مانند ابری بهاری گریه کردم و دور شدم. اشک مانند کوهی از یخ و دور چون خوابی هزار ساله و تلخ!!!
خسته شدم، دیگر توان نداشتم، فرزند بی جانم را روی زمین گذاشتم و در آغوش او خود را گم کردم. آغوشی که سرد تر از دستانم و بی روح تر ازجانم بود اما ناگهان احساس کردم تنم با او یکی شد. آری! توانستم بعد از آن همه درد و رنج خانواده ام را در آغوش خداوند مهربانم ببینم.
وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت
داشت هنوزم بره هاشو می لیسید
وقتی رسید قلبی هنوز تپش داشت
اما اونم چشمه ای بود که خشکید
موضوع انشا: دیدن یک شکارچی از دریچه ی چشم یک آهو
چشمانم را که می گشایم مرگ را بر دیدگانم می بینم هر روز مرگ را در آغوش میگیرم.
انسان هایی که تنها خودشان را
می بینند .
آری؛از اینکه هر روز مرگ را در آغوش میگیرم اندوهگینم.
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم صدا های عجیبی از ان سوی درختان جنگل می امدحراسان بودم از اینکه اگر شکارچی پشت ان درختان باشد چه باید بکنم.
وای،وای حدسم درست بود یکی از همان ادم هاست همان هایی که نامهربان هستند.
با سلاحش به سمتم امد
می خواستم فرار کنم که دیدم مرد شکارچی دست برسرم کشیدوگفت:از من نترس من با پدرم به شکار امده ام.
پدرم مرا مجبور کرده که این سلاح را بگیرم واگر اهویی را دیدم اوراشکار کنم ولی من اصلا دوست ندارم همچنین کاری کنم.
به صورت ان پسر خیره شدم وقتی خوب به چهره او نگاه کردم مهربانی در چشمانش موج می زد.
چهری زیبایی داشت.
حال فهمیدم که همه ی ادم ها مثل هم نیستند.
از این پس فهمیدم که اخلاق ورفتار همه ی ادم ها مثل هم نیست وهر فردی معیار های متفاوتی دارد.
همه مثل هم نیستندزیرا اگر اینچنین بود زندگی معنایی نداشت ،دوست داشتن فایده ای نداشت.
موضوع انشا: دیدن یک شکارچی از دریچه ی چشم یک آهو
نزدیک سحر بود و هوا به شدت سرد ...
صدای هوهوی بادکل جنگل رافراگرفته بودوسایه ی درختان راه جلورویم رااحاطه کرده بود،همین باعث شده بودباکوچک ترین صدایی به لرزه دربیایم که مبادادوباره همان خاطره ی تلخ تکرارشودواین بارمن طعمه ی آن انسان بی رحم شوم....
بااین حال آرام آرام وباقدم هایی پرازتردیدپیش میرفتم تاهرچه سریعتربتوانم آذوقه ای برای خودبیابم وبه پناهگاهم بازگردم....
نمیدانم چقدرگذشته بودکه ناگهان صدای تیری رادرفاصله ای نزدیک ازخودشنیدم....
ترس به تک تک سلول هایم رسوب کردوبرای لحظه ای روح ازبدنم رفت....
ازحرکت ایستادم وباترس ولرزنگاهی به اطراف خودانداختم...
هیچ اثری ازاونبوداما....
نامطمئن جلورفتم....
جسم بی جان همنوعم رادیدم که خونین برزمین افتاده بود ونفس های آخرخودرامیکشید!!
به شدت تحت تاثیرقرارگرفته بودم ونمیخاستم اورابااین حال رهاکنم که علاوه برروحش جسمش نیزازدست برود....اماباشنیدن قدم های استوارشکارچی مانندهمیشه همه چیزوهمه کس رافراموش کردم ودوان دوان خودرابه درختی رساندم وآنجاپنهان شدم....
پس ازگذشت چندثانیه چهره ترسناکش پیش رویم ظاهرشد؛
سوت زنان با لبخندترسناکی که برلب داشت کیسه حاوی جسدآن بینوارابابی رحمی به دنبال خودمیکشیدوپیش میرفت....
این باراین اتفاق ازهمیشه برایم دردناک تربود چراکه باچشم خودپیروزی اورادیده بودم...
وپیروزی اویعنی باخت ما.....
وباخت مایعنی منقرض شدن تمام حیوانات جنگل...
موضوع انشا: دیدن یک شکارچی از دریچه ی چشم یک آهو
همه جا خشک وبی آب و علف شده است ،درختان حتی آبی برای تشکیل برگ هم ندارند ، همه جا عریان است ، رودخانه ای بی آب ، زمینی بدون سبزه ، درختان بی برگ و حتی آسمانی که دیگر شوق گریه کردن هم ندارد . خسته ام کل روز را به دنبال قطره ای آب و ذره ای غذا بودم.در زیر درخت خشکی می نشینم.لاشه ی شیری در کمی آن طرف تر افتاده و لاشخور ها بر سرش ریخته اند . می بینی خشکسالی چه بر سر جنگل آورده است که حتی سلطانش هم از تشنگی مرده است.صدایی عجیب می آید با بی حالی سرم را بلند می کنم ماشینی را می بینم ،مردی چاق با صورتی سیاه و ترسناک با آن تفنگ بزرگش از آن پیاده می شود.مرا می بیند آنقدر بی حالم که توان فرار هم ندارم ، نزدیک تر می آید ، شاید از اینکه هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دهم تعجب کرده است.مرگ را جلوی چشمانم می بینم ، پاهای شکارچی ترسناک ،در جلوی صورتم قرار گرفته است . سرم را بلند می کنم ، برای مردن آماده هستم ، آخرین تصویری که جلوی چشمانم شکل می بندد ، لبخند کریه شکارچی است و سپس صدای شلیک گلوله مرا به خواب ابدی می برد.
موضوع انشا: دیدن یک شکارچی از دریچه ی چشم یک آهو
حیوانات همواره با ارزش هستند و باید در حفظ و نگهداری آن ها کوشا باشید و قصد شکار و آزار آن ها را نداشته باشیم. یکی از حیوانات مقبول پسند همه آهو است.
آهو یکی از زیباترین مخلوقات خداوند است. حیوانی که حتی امام رضا(ع)ضامن او بوده است. این حیوان زیبا همواره به دلیل نافه خوش بویی که دارد، مورد توجه شعرای بزرگ فارسی شده است. آهو همواره در معرض شکار است. آهو با دیدن شکارچی در جای خود می لرزد به این سو و آن سو می نگرد به فکر این است کجا رود همین چند لحظه پیش دوستش کنارش بود ولی حالا نیست این مرد با لباس عجیبش کیست، باید بروم. او چیز باریک و درازی در دست دارد. می ترسم. باید بروم. در یک لحظه آهو فرار می کند و شکارچی نمی تواند به هدف شوم خود دست بیابد. به دلیل شکارهای بی رویه ای که در طبیعت وحشی صورت می گیرد. بسیاری از حیوانات در معرض انقراض هستند.
یکی از حیوانات، آهو است. آهوان نژادهای مختلفی دارند. نر آن ها شاخ دارد و ماده آن ها بدون شاخ است. ان ها بسیار زیبا هستند به خصوص آهوانی که تازه به دنیا آمده اند. آهو قلبش تند می زند. انگار کمی دور شده است از دور صدای گلوله را می شنود. نمی داند این صدا از کجاست و بسیار می ترسد. او دوباره می دود تا خیلی از شکارچی دور می شود آهو حالا می داند که هرگاه شکارچی را با آن لوله باریکش ببیند بدونه آن که لحظه ای مکث کند پا به فرار می گذارد
آهوان حیواناتی هستند که بسیار تند می دوند و چشمانی تیز دارند. آن ها به راحتی قابل شکار نیستند. آهو با نام غزال نیز شناخته شده است. آهوان گیاه خوار هستند و به صورت گله ای زندگی می کنند و در بیشتر مواقع وقتی تنها باشند می توان آن ها را شکارکرد.
آهو جانوری است که همواره مورد شکار واقع می شود. ما باید تلاش کنیم تا از این امر جلوگیری کنیم. آهو حیوانی زیبا است که در معرض انقراض است.
مریم رحیمی - مدرسه اندیشه
ببینید شما از خاصیت خلاصه نویسی باید استفاده کنید اما نه آنقدر که انشا تبدیل به دو خط شود
عالی بوووووووود من این انشا را در کلاس خواندم و نمره بیست گرفتم و همه بچه های کلاس تشویقم کردن مرسی از این سایت و این انشای خدا
انشاهای خوبی بود ولی دانش آموزان عزیز سعی کنید اینا رو بخونید و بعد خودتون چیزی ک نظرتونو جلب کرده بنویسید اینجوری شاید داخل کلاس تکراری شه
واقعأ دمتون گرم
همشون عالی بودن مخصوصأ اولیه
دستتون درد نکنه واقعأ🌟🌟🌟