موضوع انشا: در مسیر خانه تا مدرسه چه چیز هایی را می بینید؟
جلوی آینه می آیم،سرو وضعم را مرتب میکنم کیف و کابشنم را بر میدارمو به راه می افتم.
در راه کودکان کار را می بینم کودکان فراموش شده روزگار که به جای مدرسه رفتن بازی های شیطان های بچه گانه در خیابان ها می چر خند و به آدم ها برای خریدن گل و فال و آدامس التماس می کنن ،بچه هایی که زیر شلاق افتاب سیاه شده اند.
به ادم ها نگاه می کنم و چند علامت سوال در ذهنم ایجاد می شود، اینکه چرا می گویند ایرانی ها آدم های دوروغ گویی هستند این را یک نویسنده ی غربی در یکی از کتاب هایش نوشته، به ادم ها و حال و روزشان نگاه می کنم دنبال جواب میگردم برای اینکه چرا ایران دومین کشور جهان شناخته شده،
یا چرا در ایران همه چیز ووجود داردو فراهم است اما فرهنگ و روش صحیح از ان نه
(حال همهی اینها به کنار ،حالم از نگاهای ازار دهنده ی بعضی پسران و مردان به دختر بخاطر صدای خنده اش رفتار های دخترانه اش بهم می خورد)
با عبور از اینها به امید این که روزی باشد که دیگر هیچکدام از این صحنه هارا نبینم دیگر در هیچ جای دنیا هیچ کودکی بخاطر تهیه نیاز های اولیه زندگی اش مجبور نباشد تمام رویاها و ارزو هایش را کنار بگذاردو کار کند ،، به امید اینکه بتوانم در آینده رویا هایم را به وا قعیت تبدیل کنم وارد مدرسه می شوم.
موضوع انشا: آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید
روزهای سر زمستانی با سرعت و پی در پی رهسپار روزهای بهاری و هرلحظه به عید نوروز نزدیک تر می شدند.
صبح،هنگامی که برای مدرسه رفتن از خانه خارج شدم آسمان شهر نا آرام بود.
رفتگر محله جاروی بزرگ خود را با عجله بر روی زمین می کشید،انگار او حوصله نداشت.
پیرمردی دوچرخه سوار آرام و آهسته رکاب می زد،او سرحال به نظر می رسید.
تعدادی افراد در صف نانوایی ایستاده بودند و غرولند می کردند که چرا نوبت آنها نمی شود؟ نانوا هم سعی می کرد سریع تر نان ها را از تنور بیرون بیاورد،انگار آنها بسیار عجله داشتند.
بقال سرخیابان هم با بسم اللهی که می گفت کرکره ی مغازه اش را بالا برد و داخل آن شد.دختر بچه ای هم روی نیمکت چوبی نشسته بود و به هر رهگذری که از کنار او می گذشتند می گفت:آقا شما کبریت نمی خرید؟خانم شما آدامس؟اما آنها آنقدر درگیر مسائل روزمره ی خودشان بودند که تو جهی به او نداشتند.
پیر مرد ماهی فروش با تن صدای بالا رفته فریاد می زد:ماهی دارم،ماهی قرمز!شما میخوای خانوم؟
کمی آن طرف تر هم پسر جوانی می گفت:حراج نوروزی است،حراج!
درختان کنار خیابان شکوفه های خود را به نمایش گذاشته و زیبایی خاصی به منظره ی شهر بخشیده اند.واقعا عید نزدیک بود نزدیک تر از آنچه فکرش را می کردیم.
در خیابان هیاهوی بی نهایت زیبایی وجود داشت.آنقدر که دوست داشتی ساعت ها همانجا بایستی و مردمان شهر را تماشا کنی.
سلام!
این صدای دوستم مریم بود.آنقدر در محله و مردمانش محو شده بودم که موقع رسیدن به مدرسه را متوجه نشده بودم.
موضوع انشا: آنچه در مسیر خانه تا مدرسه میبینم
چیزهایی که من در راه مدرسه میبینم،معمولا چیزهاییست جالب؛البته نه از نوع خوبش،بلکه از مسخرگی جالب است.
اول از همه وقتی نام مدرسه ام می آید،یاد خانه های خرابه و آثار باستانی و آدم های ناجور در مطهری می افتم؛البته منظورم از مطهری بیشتر همان اطراف مدرسه مان یعنی محله ی ساغریسازان است.
من از دیدن خانه های خرابه ای که می توان آن ها را آثار باستانی نامید،خنده ام می گیرد؛برای همین است که می گویم چیزهای جالبی می بینم.مقبره ی خواهر امام که جاییست داغون در حد مطهری(همان ساغریسازان)که هر وقت،وقت اضافه ای در مدرسه گیر می آید ما را به آنجا می برند.
داخل مدرسه هم از محله اش بهتر نیست؛حیاطی دارد بسیار کوچک و وسایل ورزشی ای داغون و ناظمی بداخلاق که بر سختی تحمل درس ها می افزاید.کلا مدرسه و راه مدرسه هیچکدام اوضاع ردیفی ندارند.
در آخر می پردازیم به چند چیز خوب درباره ی مدرسه مانند سحرخیز شدن که باعث طراوت و شادابی بدن و افزایش سرعت جریان خون در بدن می شود که با این چیزهای بدی که در مدرسه و راهش وجود دارد از بین می روند!