نمونه انشاء با موضوعات مختلف

زنگ انشاء، نوشتن انشا، انشای آماده، موضوع انشا، نمونه انشا

  

تبلیغات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نگارش دوازدهم نثر ادبی» ثبت شده است

نگارش دوازدهم قطعه ادبی با موضوع ساحل و دریا

نگارش دوازدهم قطعه ادبی با موضوع ساحل و دریا

انشا - انشا بلاگ - انشا نویسی - انشاء - انشای آماده - نوشتن انشا

آرام ، بی هیاهو، ثابت و ایستا به تماشای دشمن ناآرام خود ایستاده بود.
موج بر سر موج می کوبید و قصد بلعیدن او را داشت، امّا ساحل به ناچار ایستاده بود و حرکتی نمی کرد..روز به روز دریا از قلمرو او می کاست. بی هیچ بحث و جدلی همه می دانستند ساحل و دریا به ظاهر دوست اما در باطن دشمن یکدیگرند.
دریا معتقد بود که بیکران و قدرتمند است و ساحل حقیر و کوچک است. دریا می گفت:از خنکای من دامن ساحل تر می شود ! ساحل می گفت : کشتی هایی که دلِ دریا را می شکافند در کنار من آرام می گیرند و به خواب می روند.
دریای بی رحم هر روز با امواج خود که همچون تیر هایی بودند که از تفنگ رها می شدند،به ساحل هجوم می آورد . اما ساحل بی سلاح و بی دفاع در پی صلح با دریا بود و غمی بزرگ به سبب نفرت بی دلیل دریا در دل داشت.
صدای فریاد دریا و رقاصی باد میان امواج او سوهان روح بود برای ساحلِ آرام. روزی ساحل در گوش خورشید نجوا کرد که میان ما قضاوت کن، خورشید به او گفت: فردا هنگام طلوع به حضور شما می آیم...
دل در دلِ بی قرار ساحل نبود و آن شب هم با دریای بی رحم به سر شد..
روز بعد در هنگام طلوع، وقتی که خورشید چشمان خود را گشود، خرامان خرامان در کنج آسمان خزید و ابر ها به احترام او خود را به کناری کشیدند، ندا زد : دریا!ساحل! سخنی با شما دارم، دریا اندکی عقب گرد کرد و آرام گرفت .گوش هر دو به خورشید بود.
خورشید زبان گشود و گفت: دریا جانم ، می دانستی اگر ساحل نبود مقصد کشتی هایت کجا بود؟ رقاصی امواجت به کجا ختم می شد؟ تماشاگران تو کجا پناه می گرفتند؟
ساحل جانم، اگر دریا نبود تو کویر برهوتی بیش نبودی!شما را خداوند از روز ازل دوست و همراه آفرید نه تو دریا را گل کردی و نه دریا تو را بلعید.
خط چینی میان شما فاصله است تا جلوه ای باشید از جمال خالق.
همچون حکایت من و ماه. نه من ادعای فرمانروایی بر آسمان را دارم و نه ماه! آسمان بانو دمی پذیرای من است و دمی پذیرای ماه.اگر من نباشم جهان سراسر ظلمات و سردی است و اگر ماه نباشد همه جا روشن و داغ است.
من دلتنگ ماه می شوم هرصبح که چشم باز میکنم او رخت بر بسته و رفته است اما تا ابد وجود او لالایی هر شب من است.
بدانید که جهان جمع تضاد ها است.
حال میان ساحل و دریا سکوت مطلق حاکم شد.به راستی حق با که بود؟

نویسنده: هانیه سهرابی پور
کلاس : دوازدهم تجربی، ۳۰۱
دبیر : خانم آل موسی
مدرسه: فیضیه ، شهرستان اندیمشک،

  • ۰ نظر
    • انشاء

    نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی با موضوع عشق به خدا‌⁦

    نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی با موضوع عشق به خدا‌⁦

    نگارش دوازدهم - نگارش دوازدهم درس سوم - نگارش - نگارش دوازدهم نثر ادبی - انشا - انشاء - ان - انشای آماده - نوشتن انشا - انشا بلاگ

    دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
    تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

    درهرجایی باشم صدایش که میکنم،دلم آرام می شود.در سخت ترین شرایط هم که باشم صدایش می‌کنم و تمام دق و دلی های آن روزم را بر سرش خالی می‌کنم.
    گله ها و شکایت ها،اشک ها و خستگی هایم را فقط و فقط نزد او می برم.او از تمام اسرار و رموز زندگی ام باخبر است،گاهی حتی فکر میکنم او بهتر از خودم،من را می‌شناسند.
    نامش دل انگیز ترین آوای دنیاست،هرگاه نام پر اُبُهتش را به زبان می آورم تمام وجودم نامش را صدا میزند.
    دلتنگ که میشوم به آغوش او پناه میبرم و از دلتنگی هایم برای او می گویم.او تنها کسی است که به تمام حرفهایم گوش می‌دهد.وقتی با یاد او هستم زندگی برایم معنای تازه ای پیدا می‌کند.
    یاد او طراوت و شادابی خاصی به روح شکسته ام میدهد بودن با او جز بوی محبت نمی‌دهد.
    با تمام وجودم معبودم را ستایش میکنم و یقین دارم کسی جز خدا لیاقت عشق ورزیدن را ندارد.اگر عاشق خدا شدی یقین بدان که پیروزی ،زیرا عشق به خدا‌ روح را تعالی می‌بخشد.
    معبود من،غرقِ در نور و عشق و مهربانی ست.او دانایی مقتدر و بی نهایت بزرگ است که از شدت بزرگی لرزه بر دل خاشعانش می افتد.
    با این حال دلی مهربان و معصومانه چون گُل دارد،که به ناز انگشتانش پروانه ها می‌نشینند و پرندگان آشیان ها می سازند و نم نم باران دلتنگی اش را فقط با او می گرید و من هر روز مدهوش از اعجاب وجود او غرقِ در دل کودکانه اش میشوم...
    وقتی که دل از دنیا، آمیخته ی درد است
    وقتی که صداقت ها،آلوده به صد رنگ است
    خود را به خدا بسپار چون اوست که بی رنگ است
    چون وادی عشق او دور از همه نیرنگ است
    خود را به خدا بسپار آن لحظه که تنهایی
    آن لحظه که دل دارد از تو طلب یاری
    خود را به خدا بسپار همراه سراسر اوست
    دیگر تو چه میخواهی بهر طلب از دوست
    خود را به خدا بسپار آن لحظه که گریانی
    آن لحظه که از غم ها بی تابی و حیرانی
    خود را به خدا بسپار چون اوست نوازشگر
    چون ناز تو می‌خواهد او را ز درون بنگر

    نویسنده: عفت یزدهی
    دبیرستان عطار شهرستان قوچان
    دبیر: خانم بنفشه فیضی

  • ۸ نظر
    • انشاء

    نگارش دوازدهم قطعه ادبی با موضوع مادر

    نگارش دوازدهم قطعه ادبی با موضوع مادر

    نگارش دوازدهم - نگارش - نگارش دوازدهم نثر ادبی - انشا - انشاء - انشای آماده - انشا بلاگ - انشا نویسی - نوشتن انشا - انشا در مورد مادر

    تو قافیه احساس منی، تو بیت الغزل از خودگذشتگی ها هستی تو بلندترین داستان حماسی ایثاری.
    تو شکوفاتر از بهار، نهال تنم را پر از شکوفه کردی و با باران محبت های خود اندوه های قلبم را زدودی، و مرهمی از ناز و نوازش بر زخم های زندگی ام نهادی.
    عشقی که به من میدهی وسعت دریا دارد، آرامشی که از وجود تو دارم، مثل تماشای ماه کامل درآسمان صاف و پر ستاره است.
    با وجود تو زندگی من، رنگ پاییز ناامیدی را ندید، و هیچ سختی ستون های تنم را در زمستان های سخت نلرزاند.
    ای بهار زندگی، آرزو میکنم همیشه صورت زیبای مثل گلت خندان باشد وشبنم شادی روی گونه هایت بریزد.

    نویسنده: فاطمه محمدی
    ۱۲ انسانی، دبیرستان امیرکبیر، شهرستان ملارد
    دبیر: خانم کوچکی

  • ۳ نظر
    • انشاء

    نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی با موضوع کتاب

    نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی با موضوع کتاب

    نگارش دوازدهم - نگارش دوازدهم درس سوم - قطعه ادبی - نگارش دوازدهم نثر ادبی - نگارش

    «کتاب»
    سلام مونس مهربان خلوت و تنهایی من! بگذار به دنیای خاموشی همیشه ات قدم بگذارم! مرا با خود به دهکده روشن قصه هایت ببر! عطش دانستن مرا تنها شراب ظهور واژه های تو سیراب می کند.

    این بار تو مرا ورق بزن! این بار، سطر به سطر مرا بخوان!

    هر گاه تو را خوانده ام، پذیرایم شدی. آغوش مهربانی ات، همیشه اشتیاق «آگاهی»ام را جان پناه می شود. مرا بر بال واژه هایت می نشانی و سرزمین های دوردست را نشانم می دهی.

    از دالان های تودرتوی فلسفه، آرام می گذرانی ام و به باغستان های پر از عطر و بوی بهار نارنج بوستان می بری ام، به شب نشینی هزار و یک شب می کشانی ام. من، قدم به قدم، با تو بزرگ می شوم. در هوای مهربانی ات می بالم و جوانه می زنم.

    از پیراهن واژه هایت نسیم خرد می وزد؛ عبور می کند از تو و می رسد به من و من جاری می شوم در بی کرانگی تو.

    دانای بی زبان! چگونه پرده برمی داری از اسرار آفرینش، بی آنکه غرور سکوت را جریحه دار کنی؟

    بهشت من! سرمستم کن از رایحه شکوفه های دانایی که در گریبان داری! باز کن برایم پنجره ای به وسعت ابدیت از خرد و اندیشه!

    تنها در آسمان زلال و شفاف واژه های تو، بی هیچ دغدغه ای می توان بال گشود.

    تو بزرگوارانه، فانوس روشن نگاهت را بر معابر نادانی ام می آویزی تا راه گم نکنم. تو، تاریکی ذهن سرشار از پرسشم را، به چراغ پاسخ های بی منت خود روشن می کنی. تو می توانی دریای پرتلاطم نادانی را کشتی بان شوی.
    📚📚📚📚📚📚📚📚📚
    نویسنده: مریم رضایی
    دبیر: خانم مرضیه زمانی

  • ۲ نظر
    • انشاء

    نگارش دوازدهم درس دوم نثر ادبی با موضوع سکوت

    نگارش دوازدهم درس دوم نثر ادبی با موضوع سکوت

    نگارش - نگارش دوازدهم - نگارش دوازدهم درس دوم - انشا موضوع درباره در مورد سکوت - انشا - انشاء - انشا نویسی - انشای آماده - نگارش دوازدهم نثر ادبی

    همیشه سکوت کردم غافل از لذت بی حد و اندازه ای که در فریاد زدن بود.
    زنگ خانه به صدا در می اید،مادرم ایفون را بر می دارد،
    کیه؟!
    صدای گذاشتن گوشی ایفون گوش هایم را تیز می کند،
    مهربان بود می گوید بروی در کوچه بازی کنی همه منتظر تو هستن!
    نارضایتی مادرم پیش از اجازه گرفتن برای رفتن به کوچه مبرهن بود.
    اجازه هست؟
    نه...
    چرا؟!
    خودت خوب می دانی هنوز اثار دسته گل قبلیت هویداست...
    قول می دهم دیگر همچین اتفاقی نمیوفته،قول.
    گفتم نه،تمام!![enshay.blog.ir]
    همیشه از اصرار کردن متنفر بودم ولی این دفعه ناچار بودم.
    دنبالش دویدم، قول می دهم ،اصلا باشه هر چه شما بگویید فقط بگذارید اینبار و بروم،خودتان که بهتر می دانید مهربان اجازه ی بیرون رفتن نداره، الان هم که اومده عجیبه، لطفا...
    گویا دلش به حالم سوخته بود،خوش حال بودم،پیروز شده بودم.
    فقط همین یکبار، مبادا کار اشتباهی انجام بدی.
    شال و کلاه کردم،کفش های بند دارم که با مهربان ست خریده بودیم رو پوشیدم، مطمئن بودم مهربان هم این کفش هارو پوشیده...[enshay.blog.ir]
    در حیاط و باز کردم مهربان پشت در ایستاده بود ، صدایش کردم سرش را برگرداند،بعض گلویم را با بی رحمی می فشرد ولی باید قورتش میدادم حداقل بخاطر مهربان.
    صورتش زیر ماسک پنهان بود،گیس های دو طرفه ی بلندش نا پدید شده بودن...
    سریع به خودم امدم رفتم جلو دوست داشتم بغلش کنم ولی اجازه ی همچین حرکتی هم نداشتم.
    خوبی؟
    تو رو دیدم عالی شدم...
    تو چی؟
    منم خوبم.
    خوش حال رفتیم کنار بقیه ی بچه ها، قرار بود بازی مورد علاقه ی مهربان و بازی کنیم.
    من گرگ شدم: سه،دو،یک اومدم...
    می دونستم مهربان کجا قایم میشه،انتهای کوچه، کنار خونه ی اقای اسدی،کنار درخت وسطی.
    دویدم، صدای قدم هام مهربان و باخبر کرده بود.
    خیال کردی می تونی منو بگیری...
    خیال و که من نکردم ولی شاید تو، اره!
    پا به فرار گذاشت نباید از اونجا رد میشد ولی...
    صدای جیغ بچه ها،کل محله رو خبردار کرد، ماسک سفید رنگش به پرچم ترکیه تبدیل شده بود.
    دیگر توانم هم توانایی شکستن سکوت همیشگی ام را نداشت گویا تمام جهان روی سرم خراب شده بود مهربان روی زمین افتاده بود و من سکوت کرده بودم.
    🤫🤫🤫🤫🤫🤫

    نویسنده: روژینا کاوری زاده، دبیرستان دخترانه ی شاهد دهلران
    دبیر: خانم ملکی

  • ۰ نظر
    • انشاء