نمونه انشاء با موضوعات مختلف

زنگ انشاء، نوشتن انشا، انشای آماده، موضوع انشا، نمونه انشا

  

تبلیغات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نگارش دهم نوشته های داستان گونه» ثبت شده است

نگارش دهم نوشته های داستان گونه با موضوع معالجه چشم های زن عمو

نگارش دهم نوشته های داستان گونه با موضوع معالجه چشم های زن عمو

به نام خدایی که خالق هر چیز است .زن عمو پیر که دیگر چشم هایش خوب نمی دید .صبح یک روز پاییزی، تمام توان خود را جمع کرد.و با هر زحمتی که بود .به دکتر چشم پزشک برای معالجه چشم های ناتوان اش که دیگر قدرت دیدن نداشت ، رفت . در مطب چشم پزشکی حاضر شد . تقریبا یک ساعت در مطب به انتظار رسیدن نوبت معاینه چشم هایش بود . زن عمو غرق در تفکر بود و در این یک ساعت با خودش فکر میکرد ،که هزینه درمان چشم هایش را چگونه و از کجا فراهم کند. پول زیادی نداشت و حقوق باز نشستگی همسر خدا بیامرزش هم برای مخارج روزانه زندگی صرف میشد. و دیگر برایش پول کافی نمی ماند و پس اندازی هم نداشت . با همین فکر و خیال درگیر بود که نوبت اش رسید . زن عمو به اتاق چشم پزشک رفت و دکتر آن را معاینه کرد . زن عمو وقتی از چشم پزشکی بیرون آمد، بسیار شاد و خوشحال بود و با چشم های خود حرف میزد که :ای چشم های زیبا و مهربان من ، خداروشکر آب سیاه یا بیماری دیگری ندارید.
اگر پیش از این بیمار میشدید حتما مرا ثروتمند و پولدار می کردید.
خب دیگه حالا عیبی نداره ؛ امروز و حالا هم به موقع به فریاد و داد ام رسیده اید.
چند روز پیش زن عمو چشم های زیبا و آهویی خود را عمل کرد و چشم های او بهتر شد و وضعیت چشم هایش بهبود می یافت.
امّا گوش کنید از وقتی که پزشک هزینه درمان چشم های زن عمو را درخواست و طلب نمود.
زن عمو چند سکّه و اسکناس به پزشک داد و گفت :خدا به تو عمر طولانی و سلامتی با ارزش بدهد ! بقیه اش هم آن مروارید هایی که از چشم هایم در آوردی!
مشخص شد که ناراحتی و بیماری چشمان زن عمو آب مروارید بوده است.
زن عمو خیلی خوشحال بود ، زیرا چشم های زیبا و آهویی اش بهبود یافته بود و او میتوانست مثل قبل همه چیز و همه کس را خوب ببیند.

نویسنده:مهدیه سخایی 🌺
دبیرستان دخترانه سمانه 🌸 اردبیل ناحیه یک
دبیر :سرکار خانم حق نظری 💝

  • ۰ نظر
    • انشاء

    نگارش دهم - داستان نویسی

    نگارش دهم - داستان نویسی

    نگارش دهم درس هشتم داستان نویسی

    نگارش دهم نوشته های داستان گونه - نگارش - نگارش دهم - نگارش دهم درس هشتم - انشا - انشاء - نوشتن انشا - چگونه انشا بنویسم - انشا نویسی - نمونه انشاء

    ▪️شخصیت: راوی، مربی
    ▪️شیوه بیان: ساده و طنز
    ▪️زاویه دید: اول شخص مفرد


    نمی دانم به تلقین باور دارین یا نه؟

    داستان، از آن جایی شروع شد ، که مربی ما تصمیم گرفت .
    تیم بسکتبال رو دور هم جمع کنه و ببره مسابقه بسکتبالِ آسیا، قطعا تصمیم غیر قبولی بود، چون ما آمادگیش رو نداشتم، ها یادم رفت ، در مقابل تیم Lk ، قوی ترین تیم بسکتبال اون دوره .
    گفتم اون دوره ، آها ببخشید بعدا میفهمین درخششون فقط تا اون دوره بوده ، خُب برگردیم به داستان .

    داشتم میگفتم وارد سالن شدیم ، همه در جایگاهی بودن که باید میبودن .
    بجز ما انگار تو یه زمان درست و یه مکان درست نبودیم .[enshay.blog.ir]

    قدرت بازی رو نداشتم ، تا اینکه زمان استراحت توی رختن یه اتفاق عجیب افتاد.
    مربی وارد رختکن شد، گفت: بیاین نزدیک تر ، نزدیک ، آره نزدیک تر .
    هی کرمی از کمد فاصله بگیر بیا نزدیک تر، یکیم بره کامرانی که توی زمینرو صدا کنه ، داردرفشی در پشتی رو ببند .
    خُب حالا میخوام راجب راز این بطری بگم اینو زیر اهرام سراسری پیدا کردم ، میدونین چیه؟
    میگن ترامپ بیشتر از کیک زرد ، دنبال این مایع بوده ، باور کنین .
    این یه معجون خیلی قدرت منده ، اگه یه لیوان از این معجون بخورین ، قول مرحله اخرین که هیچ کسی نمیتونه شکستش بده.
    خلاصه بعد از تعریف و تمجیداش ، همه یه لیوان خوردیم، احساس میکردیم شکیل اونیل هستیم توی زمین بازی.

    رفتیم توی زمین، هی نخند ، جدی میگم ، بردیمشون ، قهرمان آسیا شدیم ، ورق برگشت، به قول قدیما چلوکبابو ما خوردیم.
    همه با افتخار وارد رختکن شدیم، و حسابی به اون معجون افتخار میکردیم.
    تا اینکه نه نشد! بگم چی شد؟

    ما معجون نخوردیم، ما قول مرحله آخر نبودیم، اون معجونی نبود که ترامپ دنبالش بود، اون یه سوء تفاهم بود.
    اون زیر اهرام سراسری پیدا نشده بود.

    نه شوخی نمیکنم .
    اون آب بود، آره آب شیر، آره درست میگی ما سر کار بودیم.

    فهمیدیم بهمون تلقین شده، به خودمون تلقین کردیم، همه چی یه تلقین بود، اما ما ، ما بردیم ، ما .

    نویسنده: لاوین علیپور

  • ۱ نظر
    • انشاء

    نگارش دهم درس هشتم نوشته های داستان گونه

    نگارش دهم درس هشتم

    نوشته های داستان گونه

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    شخصیت های داستان: سه برادر و مرگ و یادگاران مرگ(ابر چوبدستی،سنگ رستاخیز،شنل نامرئی)

    روز روزگاری سه برادر بودند که در هنگام صبح در حال سفر بودند سرانجام به رودخانه‌ ای رسیدند که از بس متلاطم بود نمیتوانستند از آن بگذرند.
    سه برادر که در جادوگری استاد بودند با کمک یکدیگر بر روی رودخانه پلی پدید آوردند.
    اما پیش از آنکه از آن عبور کنند فردی با پیکری عظیم و جامه ای سیاه راهشان را سد کرد.
    او مرگ بود که فکر میکرد فریب خورده چرا که معمولاً مسافران در رودخانه غرق میشدند اما مرگ حیله گر و مکار بود او در ظاهر به جادوی فوق‌العاده سه برادر به آن ها تبریک گفته و به آنها گفت ب علت زیرکی در گریز از مرگ آنها سزاوار پاداشی هستند.
    برادر بزرگتر خواست یک چوب دستی قدرتمند داشته باشد که نظیر آن در دنیا وجود نداشته باشد سپس مرگ از درختی که در آن نزدیکی بود برایش قدرتمندترین چوب دستی جادوگری را ساخت.
    برادر دوم از مرگ خواست چیزی به او بدهد تا بتواند عزیزانش را که مرده اند زنده کند بنابراین مرگ سنگی را از رودخانه برداشت و به او داد.
    سر انجام مرگ رو به برادر سوم کرد او که مرد متواضعی بود برادر سوم چیزی از مرگ خواست تا بتواند از آن مکان برود و جان سالم به در ببرد و در زندگانی اش مرگ در تعقیبش نباشد و اینگونه بود که مرگ تکه ای از شنل نامرئی خودش را به او داد.
    برادر اول به دهکده ای سفر کرد و با در اختیار داشتن ابر چوب دستی، جادوگری که قبلاً به او بدی کرده بود را کشت او از شکست ناپذیری خود مغرور شد و قدرت و عظمت چوب دستی اش را به نمایش میگذاشت اما آن شب جادوگر دیگری چوب دستی را دزدید و برادر را کشت به این ترتیب مرگ اولین برادر را ازآن خود کرد.
    دومین برادر به خانه خود رفت و سنگ را برداشت و از آن استفاده کرد در کمال تعجب دختری که آرزوی ازدواج با او را داشت اما در طی سانحه ای مرده بود در برابرش ظاهر شد با این حال دختر غمگین و افسرده بود چون به دنیای فانی تعلق نداشت. دومین برادر نا امید از برآورده شدن آرزویش از شدت غم و ناکامی خود را کشت تا به دختر در دنیای مردگان بپیوندد و به این ترتیب مرگ دومین برادر را نیز گرفت.
    اما با این حال که مرگ سال ها به دنبال سومین برادر گشت ولی هرگز موفق به یافتنش نشد برادر کوچکتر که طی سال ها زندگانی بسیار پیر شده بود و از زندگی اش بهره و لذت کافی را برده بود تصمیم گرفت که بلاخره شنلش را در بیاورد و به مرگ بپیوندد و به این صورت شنل را به پسرش داد و خود به دنیای مردگان رفت.

    نویسنده: حسین شعبانی،
    دبیر: آقای فرهاد حسنی
    دهم تجربی مدرسه صنایع پوشش
    ناحیه یک رشت،

    _______________________________

    نگارش دهم درس هشتم

    نوشته های داستان گونه

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    گلناز در حالی که نگاهش به آب های گل آلود جمع شده در اتاقش بود، به قاب عکسی نگاه کرد که هر چند زوار در رفته از خشونت سیل بود، امّا خوب می توانست چهرهٔ گلپری و ساناز و مهدیه را از محتوای آن تشخیص دهد، راستی چه روز خوبی بود روز جشن تکلیف شان، چه حس غروری داشتند از اینکه دیگر بزرگ شده اند و میهمان سجادهٔ عشق می شوند؛ گلپری و ساناز را سیل در خود فروبرد و گلناز با انبوهی از خاطرات و امّا گریه ای تلخ بازماند. اشک در چشمانش حلقه زد، دوست داشت با صدای بلند فقط گریه کند...فقط گریه کند!
    «گلناز! گلناز! دخترم کجایی؟ بیاگروه های جهادی اومدن بقیهٔ گل ها رو از خونه دارن تمیز می کنن، خدا خیرشون بده الهی»

    گلناز از اتاق بیرون آمد، با دیدن پیرمردی که به شدت گلی شده بود و داشت به سختی کار می کرد،یاد تصاویر جبهه و جنگ و پیرمردان مبارز در وجودش قوت گرفت.به سمت او رفت،پیرمرد وجود کسی را پشت سر خود حس کرد، صورتش را برگرداند و با دیدن گلناز، لبخندی از روی محبّت زد و دلسوزانه گفت:
    «نگران نباش دخترم، همهٔ ایران با شما هستند،به زودی همه چیز آروم و مرتّب می شه.»
    و مشغول ادامه کارش شد.
    گلناز ناخودآگاه دفتری را روی دستان گلی پیرمرد دید،دفتری که انگار دیگر چیزی بر ای از دست دادن نداشت: آخرین انشای آخرین روز مدرسه قبل از سیلاب بزرگ؛ تنها گوشه ای از آن مانده بود،از آن انشای بزرگ تنها جمله آخرش :
    آفرین دخترم!
    کارِت عالیه!
    و گلناز...دیگر نتوانست حلقوم به بغض نشستهٔ خود را کنترل کند او ماند و گریه ای که خود شرح تمام ماجرا بود...

    نویسنده: خانم سکینه شاعری،
    دبیر دبیرستانهای شاهد و فرزانگان شهرستان میناب، هرمزگان

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    نگارش دهم درس هشتم

    نوشته های داستان گونه

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    صدای سوت قطار که در فضا پیچید،پدر به ساعت ایستگاه نگاهی کرد.تا وقت حرکت چند دقیقه بیشتر باقی نمانده بود. در چند قدمی او،نزدیک چمدان ها،همایون کنار مادرش غمگین ایستاده بود. پدر نزدیکش رفت،دست روی شانه اش گذاشت و گفت:«کم کم باید راه بیفتیم.»
    همایون،مضطرب و منتظر. به اطرافش نگاه میکرد. حواسش به پدر نبود؛انگار با خودش حرف میزد:«هنوز که سهراب نیامده.»
    مادر،نگاه خود را به میان انبوه مسافران برد و گفت:«شاید برایش کاری پیش آمده.»
    اشک به سراغ همایون آمد، همه چیز در برابر چشمانش، رنگ مبهم و دگرگون پیدا کرد. بعد از سال ها دوستی، اینک از سهراب جدا میشد.پای خود را به زمین فشرد.چقدر از این مسافرت بدش می آمد، کاش قطار خراب میشد و راه نمی افتاد.بغض سخت و سنگین،گلویش را به درد آورده بود.یک سوت دیگر قطار، می توانست این بغض را بشکند؛اما به جای آن، صدای سهراب که از دور می آمد، این بغض را شکست.
    صدای آشنای سهراب، از میان همهمه ی مردم راه خود را باز کرد و به گوش همایون رسید.
    _همایون همایون!
    سهراب و پدرش از میان جمعیت پیدا شدند.
    سهراب و همایون هردو به سمت هم دویدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
    بغض همایون شکست ؛خیلی تلاش کرد جلوی اشک هایش را بگیرد اما دل بی تابش به این تلاش اعتنایی نکرد.
    سوت قطار آن دورا به خود آورد.سهراب اندوهش را فرو برد و پرسید :«کی برمیگردید؟! »
    همایون به پدرش نگاه کرد،پدر لبخند زد و گفت :«ما مجبوریم چند سالی از شما دور باشیم اما قول میدهم تابستان آینده حتما سری به شما بزنیم.»
    پدر سهراب رو به همایون کرد و گفت:«خب دیگر اینقدر غصه دار نباشید، چشم بهم بزنید دوباره تابستان میشود.»
    مادر همایون گفت :«تازه تا آن موقع میتوانید برای هم نامه بنویسید، عکس بفرستید و از خبر های تازه همدیگر را باخبر کنید انگار که باهم حرف میزنید.»
    پدر همایون گفت :«بله میتوانید باهم مثل الان حرف بزنید فقط فرقش در این است که نامه در حقیقت حرف های بی صداست.»
    همایون اشک هایش را پاک کرد،به زور لبخندی زد و گفت :«سهراب! تو تا به حال نامه نوشته ای؟»
    سهراب گفت :«بله! برای دایی ام زیاد نامه نوشتم.»
    پدر همایون، چمدان ها را برداشت و گفت :«بسیار خب دیگر باید برویم.»
    اندوه رنگ باخته در چهره سهراب و همایون دوباره رنگ تازه گرفت.برای آخرین بار یکدیگر را در آغوش گرفتند ؛ سپس بی آنکه خداحافظی کنند از هم جدا شدند.
    همایون دلش میخواست باز حرف بزند اما میترسید تا لب باز کند اشک هایش سرازیر شود. با پدر و مادرش وارد قطار شد.وقتی در کوپه ی خود رفتند از پشت پنجره سهراب و پدرش را دید.
    قطار سوت ممتدی کشید و آهسته به حرکت در آمد.
    سهراب ابتدا با قدم های آهسته و سپس تند تند به دنبال قطار راه افتاد.
    نگاهش تنها به همایون بود.
    همایون سرش را از پنجره به بیرون برد.سرعت قطار بیشتر و بیشتر شد و سهراب کوچک و کوچک تر،آنقدر که دیگر در نگاه همایون نقطه ای شد و کمی بعد از آن، نقطه هم غیبش زد.
    سهراب و همایون با سکوتشان حرف های زیادی باهم زدند.حرف های بی صدا! درست شبیه نامه.

    نویسنده: مهرشاد میرعباسی

    __________________________________

    مطالب مرتبط:

    نگارش دهم نوشته های داستان گونه با موضوع معالجه چشم های زن عمو

  • ۱۴ نظر
    • انشاء