موضوع انشا: احساسی که خشک شد
سیاه پوشیده بود؛به جنگل آمد؛من را انتخاب کرد؛دستی به تنه ام کشید و تبرش را درآورد.
زد و زد،محکم و محکم تر اما من در پوست خود نمیگنجیدم.از درخت بودن خسته شده بودم،از اینکه مثل دیگران باشم،از اینکه تنها کاری که بلدم این است که هرسال برگریزی کنم و بمیرم و زنده شوم،دیگر حتی سنگینی میوه یا خانه ی چوبی پرنده روی شاخه هایم برایم دلپذیر نبود.میخواستم چیز دیگری باشم مثلا میتوانستم قایقی شوم و از اسارت ریشه هایم در خاک رهایی یابم. یا مثلا مدادی شوم که تراوشات ذهن یک نویسنده را به قلم تقریر در می آورد.یا شاید هم چیزی بهتر..
ضربه هایش هرآن بیشتر میشد دیگر چیزی نمانده بود و من به امید آینده خوبی که در انتظارم بود تاب می آوردم؛که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد تبر را از تنه ام بیرون کشید و به سوی او رفت. شاید او تنومند تر از من بود،شاید چوب نایاب تری داشت،شاید هم نه..اما هرچه بود به نظر مرد تبر به دست آن درخت بهتر از من بود به همین خاطر مرا با زخم هایم رها کرد و او را برد.
حال من دیگر نه درخت بود،نه قایقی روی دریای بیکران،و نه مدادی برای نوشتن.
من خشک شدم..
این عادت همیشگی انسان هاست.تا مطمئن نشدی تبر نزن.تا مطمئن نشدی احساس نریز.دیگری زخم میخورد،خشک میشود.