موضوع انشا: اگر چه عاشق برفم بهار هم خوب است
ثانیه ها ,دقیقه ها,ساعت ها,روزها و شب ها,فصل ها و تمام اتفاقات خوب و بد این دنیا درگذرند. حتی به فاصله یک چشم به هم زدن. هیچ ساعتی برای هیچ فردی در هیچ جای دنیا متوقف نمیشود.چه در زمستان و چه در بهار...
خودم را و زندگی ام را در زمستان شناختم و پیدا کردم. فصلی که سادگی و یکرنگی را از او آموختم همان سفید پوش مهربان که برف و باران را به ما هدیه داد.
من عاشق برفم. زیبایی ای که در گلوله های برفی می بینم هیچ جا نمی توانم پیدا کنم. آرامشی که تماشای بارش برف به من میدهد وصف ناشدنی است. می توانم به راحتی ساعت ها با فراغت جلوی پنجره اتاقم بنشینم واز تماشای این منظره زیبا لذت ببرم. سردی گلوله های برف گرمای دلنشینی در دلم ایجاد می کند.
من زاده ی زمستانم . فرزند برفم. زمستان برایم تداعی کننده خاطرات خوب زندگی ام است.خاطراتی سرشار از خنده و شادی. پدرم را در شبنم های دوست داشتنی می بینم .باران را می گویم , بی هوا می آید و هوای دل ما را هم ابری می کند. اما او همه چیز را می شوید . می شوید و میبرد و گم میکند تا برای فصل شکوفه ها آماده شویم.
بهار هم خوب است . صدای چهچه بلبلان مرا به آن سوی پرده واقعیت می برد . لطافت را باید از شکوفه های سفید و صورتی بهار بیاموزم. چمن های تازه سبز شده نفس تازه ای به زندگی ام می دهند.
چقدر خوشحالم بهار است . چقد خوشحالم این زمستان هم بودم.
موضوع انشا:سر و صدا و درسی از استاد
بعد از ظهر است، بعد از ظهری طلایی. شاگردان طبق معمول درسهای را که پیش استاد خواندهاند، با هم تکرار میکنند.
اتاق تهِ راهرو که یک درِ خروجی فلزیِ رنگی هم کنارش است، محل درس و تکرار شاگردانِ کلاس چهارم است.
ده تا همکلاسی سال چهارمی که بیشتر دوست هستند تا همکلاسی، کنار هم در دو حلقهٔ پنج نفری درسهای همان روز را مرور میکنند، البته یکی از این حلقههای دوستانه امروز، چهار نفری است و از میان این جمع ده نفری دوستانه، یکی بیحوصله و خسته در گوشهای از کلاس دراز کشیده و سر بر زمین نهاده است.
سر و صدای تکرار بچهها بلند و زجر آور است، گاهی خندههای بلند و صحبتهای دوستانه به این سر و صداها میافزاید.
حال فکر کنید آن بدبخت دراز کشیده که من باشم، چه حس و حالی در میان این جمعیت پر هیاهو دارم و به روی خود نمیآورم. خوب بگذریم.
کلاس تَه راهروی سال چهارمی ها مثل بقیه اتاقها، پنجرهای بزرگ و شیشهای با دو دریچهی گنده به داخل راهرو دارد؛ تا استادان کشیک تکرار و مطالعه شاگردان را زیر نظر داشته باشند و هر از گاهی سری به درس و مشق آنان بزنند.
داخل اتاق یک فرش قرمزِ خط خطی فرش است و در آن هوای گرم تابستانی، یک پنکه سقفی، هوا را کمی خنک میکند و دو پنجرهای که رو به بیرون است، کار تصفیه هوای اتاق را انجام میدهد.
خوب یکی دراز کشیده و بقیه درس و صحبت شان با هم مخلوط است.
در همین گیر و دار، بدون اینکه کسی متوجه شود؛ یکی از داخل راهرو به درون کلاس سال چهارمیها نگاه میکند تا ببیند که کِی درس میخواند و کِی مجلس را با حرفهای خود گرم میکند.
یک لحظه همه سر و صداها خاموش شد و اتاق را سکوتی مطلق فرا گرفت. من خوشحال از اینکه کمی اتاق آرام شد و میتوانم بخوابم. نه، خاموشی علتی داشت و همه اول به چهره همدیگر خیره شدند و علت خاموشی سر و صداها را در چهرهی هم جستوجو میکردند. بعد نگاهی به پنجره انداختند؛ سکوت اتاق به خاطر کسی بود که از بیرون پنجرهی شیشهای دیده میشد.
کسی که از پشت شیشه دیده میشد؛ شخصی با چهره سفید و منور که زیبای در آن متبلور است، با ریش دراز اما کم پشت خرمای و سبیل کمانی که ساکن آن چهره است، با موهای پر پشت و درازِ روغن زده و به طرف بالا شانه شده که حقا زیبنده هم است، با قامتی میانه و جسمی متناسب و با لباسی آبی کم رنگ و خوشتنِ اتو کشیده، از پشت پنجره به بچهها نگاه میکرد.
آری!
آن بزرگوار یکی از استادان خوب و جوان مدرسه، استاد کریمی بود.
نفسِ همه در سینهها حبس و منتظر این هسنتد که استاد گرامی چیزی بگوید و به خاطر سر و صدای زیاد، ما را سرزنش کند.
اما استاد مهربانمان با خندهی همیشگی روی لبش، چند کلمه مختصر و مفید و به دور از سرزنش گفت و رفت.
غافل از اینکه استاد با این رفتارش درسی به ما آموخت و آن اینکه در مقابل اشتباهات مردم، همیشه سرزنش و سرکوب کردن فایده ندارد و هر رفتار نیکی یک درس زندگی است.
مخصوصا که طرف مقابل شاگرد باشد.
موضوع انشا: اگر قدرت عوض کردن چیزی را داشتم...
گاه یک لحظه سکوت باعث باریدن چند فکر و سؤال میشود. گاهی سؤالات یا جملاتی تو را گرم گفتگو با دنیای اطرافت میکند. اما از راه دیدن: من هم جملاتی مانند اگر میتوانستم، اگر قدرت داشتم را انتخاب کردم.
اگر میتوانستم به باران میگفتم بر روی دل تمام مردم ببارد. بر روی کینهها و بر روی سیاهیها ببارد و همهجا را پاک و پاکیزه از بدی و لبریز از عشق کند. اگر قدرت داشتم، یک چشم دیگر بر روی صورت همه نقاشی میکردم، آن هم به جای زبان، تا احساسات و گرمای دوستی، صداقت و غم نامردی را که زبان توان توصیف آن را ندارد، با چشمهایمان میدیدیم و درکش میکردیم، و همینطور یک دست تا در هنگام باریدن باران الهی این قطرات را نصیب خود میکردم. [enshay.blog.ir]
اگر میتوانستم، پشت زبان قلب را قرار میدادم تا پشت هر سخن احساسات نهفته باشد، و همینطور اگر قدرت داشتم واژهها و کلمات را طوری قرار میدادم، که معنی درد را بفهمند و من به خاطر «درد» سکوت را امتحان نکنم، میخواستم زندگی را طور دیگری معنا کنم، زندگی یک اثر هنری است، نه مسئلة ریاضی، با عقلت نمیتوانی حلش کنی، نباید به آن فکر کنی، باید با احساسات درکش کنی و فقط از آن لذت ببری.
اگر قدرت داشتم، قلب همه را از آب درست میکردم؛ آب نماد پاک و صافی است؛ ولی آب که به تنهایی نمیشود، سپس بیرون آن را با شیشه میپوشاندم، تا هرچه را که در دل هرکس رخ میدهد میدیدم. اما از کجا معلوم قلب برخی از انسانها از همینگونه باشد؛ مثل آب پاک و صاف و همانند شیشه شفاف اما شکستنی، پس با خط درشت روی آن مینوشتم: «آهسته... این کالا شکستنی است! »
و اینکه اگر میتوانستم، خدا را در قلب، فکر و دعای کسی قرار میدادم. و اگر میتوانستم، به کسانی که هر روز گله و شکایت دارند میگفتم: «حال که شما هنوز زندهاید، خیلیها نفسهای آخرشان را میکشند.» [enshay.blog.ir]
اما چرا اگر؟ چرا شاید؟ از کجا معلوم بشود؟ من میتوانم، قلب من لبریز از امید و دستانم تشنة کارکردن هستند. درست است. سخت است، اما اگر توانستن هفت حرف دارد، اندیشیدن هشت حرف؛ من که اندیشیدن را پشتسر گذاشتهام، پس توانستن آسانتر است، حتی اگر شده به یکی از آنها میرسیم، پس امیدمان را از دست ندهیم!
برای برخی افراد، این جملات غیرممکن هستند، اما اگر میخواهید آن را ممکن بسازی، باید باور غیرمحالبودنش را محال سازی؛ همة اینها با یک لبخند آغاز میشود، با یک امید، با یک نفس. [enshay.blog.ir]
پس بیاییم دست به دست هم فردایمان را لبریز از امید و رنگین کنیم با مهر و محبت؛ زندگی دوبار تکرار نمیشود. منتظر فرصت نمانیم، ما آن را خلق میکنیم.
دنیایی خالی از آرزوها...
می دانی بدترین حالی که یک فرد می تواند داشته باشد چیست؟
راستش به نظرمن بدترین حال دنیا این است که یک فرد, دیگر آرزویی نداشته باشد. یعنی فکرش را بکن هیچ آرزویی, بی هدف, بی انگیزه مثل یک مرده متحرک می ماند که فقط زنده است ولی زندگی نمی کند...
پس گوشه ای بنشین و با خودت خلوت کن که از روزهای زودگذر زندگیت چه می خواهی اگر دیدی هنوز هم آرزوهایی داری حتی اگر به آنها نرسیده ای, خوشحال و امیدوار باش یعنی خیلی خوشبختی!
آرزوهایی که داری دنیای تو را می سازند پس مراقب دنیایت باش مبادا بخواهی به خاطر مشکلاتی که سر راهت است آرزوهایت را رها کنی!
موضوع انشا: آخرین انشای من ...
بسمه تعالی
روزهایی از این سال سپری شدند خوشی ها وبدی هاکه هنگام عبور از پل زندگی بامن همراه بودند ازامروز دیگر به اتمام خواهند رسید.
آری که زندگی صحنه ی زیبای هنرمندی ماست.هر آنچه راکه دوست داریم دراین صحنه ی زیبا با هزاران نقش ونگار ترسیم کنیم باهزار آن آرزو به آنها رنگ می بخشیم وآرزو هایمان را وارد این صحنه ی زیبا میکنیم........
روزهایی بودند که آنها را بدون محبت وخوشی سپری کردم ولی مانند یک رود بی مقصد ویک قنات بی اب،خالی بودم؛هم اکنون من برسر یک تکه کاغذ سفیدی که نشستم منتظرم تاکلماتم رااز فراز اوج این پناهگاهم بر زمین فرود آرم. فکر میکنم دیگر اینها همه آخرین کلماتی است که بر زمین فرود میاییند. لحظه ،لحظه های سختی است که ثانیه وار تنم به لرزه در میآید. لحظه های شیرینی که هر دقیقه اش مرا به خود میرباید به آسمان که مینگرم آسمان از شوق دف میزند. [enshay.blog.ir]
به یاد روز هایی افتادم که آشنایی با این زندگی نداشتم ای کاش برگشتی دوباره به لحظات گذشته امکان پذیر بود ولی افسوس...که یک عمر طولانی ممکن است به اندازه کافی خوب نباشد ولی یک زندگی مفید حتما به اندازه کافی طولانی است...
چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن
درجاده ایی که در آن هیچ بادی نمیوزد ... [enshay.blog.ir]
آری دلم هوای یک آسمان آبی و زمین سبز را کرده.دلم میخواهد بدوم تا منتهی الیه زندگی وکسی از من نپرسد مقصدت کجاست؟ دلم میخواهد مثل یک رود در زندگی جاری شوم. شاید فاصله ها بتواند جسم ها ونگاه هارا از هم دور کند،ولی قدرت این را ندارد که قلبها ویادهارا ازهم جدا کند به یاد هم بودن قشنگ ترین هدیه است که نیاز به باهم بودن ندارد.
انشا با موضوع روز معلم
عشق با تو آغاز شد.
کلاس خاطره ها با یاد تو جان گرفت.
تو در سپیدی برگ های دفتر دلمان جریان داری.
تو بودی و کوله باری از مهر؛
ما بودیم و تشنگی در وادی محبّت تو ما بودیم
و خانه های دلمان در آستانه چلچراغی از مهربانی ات.
بر لبت باران نور بود و دل ما کویر تاریکی؛
قطره قطره بر سطح ترک خورده زمین دلمان باریدی
و علم در ما جوانه زد.
نگاهت، مکتب عشق بود و ما مکتب نشین چشم هایت بودیم.
ما دست در دست تو نهادیم تا راه پرپیچ و خم زندگی
را با تو گام برداریم.
دل به دل ما سپردی و گرمای وجودت را در سرمای تمام فرازها و نشیب ها همراهمان کردی تا در یخ بندان جهالت،
در جا نزنیم.
چراغ دانشی که در دست ماست،
روشنایی از تو دارد، معلّم
انشای رنگی خدا
چشمانم را می بندم، واژهی طبیعت را می نگارم روی دستم، قلبم سبز می شود، نیلوفری در قلبم میروید و میپیچد دور قلب سبزم. ساقه اش از ته روح شفافم سر میکشد. بالا میرود، بالا و بالاتر... فریاد میزند:«بیا طبیعت این جاست.»
با نسیم بهاری هم نوا میشوم ، از نیلوفر میگیرم و بالا میروم. روی هاله ای از ابر میایستم و از روی گیسوی طلایی خورشید سر می خورم تا طبیعت.
در میان جادهای سبز فرود میآیم. بوی سبز میآید، بوی شور بوی زندگی. دست در دست نسیم قدم میزنم در کلاس شکفتن. اینجا خاک معلم است و یادمیدهد درس شکفتن را به غنچههای امید.
اینجا زندگی ست که میروید از میان قلب پاک و سفید قاصدکها.
میچشم مزهی خیس خاک را، میبویم بوی صورتی رنگ لاله هارا و لمس میکنم حس لطیف اشک غنچه هارا. اینجا چشمه است که پرواز میکند در آسمان قطرهای شبنم و کبوتر است که میجوشد از قلب طلایی پرواز.
اینجا باران اشک ابر نیست، باران حس لطیف و زلال عشق آسمان است به شببو های تشنه، به مرواریدهای سیاه کفشدوزک رویبرگ.
اینجا منم که میدوم در رگ های برگ نهال زندگی، منم که قدم میزنم در پس کوچههای دفتر انشای پروردگار.
روی بال نسیم قدم میزنم برای معرفت برای درک رنگ شفاف موضوع انشای خداوند.
نترسید!! مواظب غنچه ها هستم میدانم نویسنده تازه آنها را نوشته است. شاید رنگ جوهرشان پخش شود! آری میدانم، باید مواظب باشم که نشکنم سکوت پرهیاهوی سبزه هارا.
اینجا قلب ها سفید است؛ جان ها سبز است و صفحه های دفتر خدا آبی. اینجا شاید بند باشد نفس طبیعت به یک غنچه ی کوچک.
آری خداوند همواره مینویسد، او هیچگاه خسته نخواهد شد...
موضوع انشا: نگذار زمین، دو تا شود
این روزها، در افکار خود غرق شده ام؛ اما اشتباه نکن، فقط من نیستم.هواپیمای خیال مسافران زیادی دارد، اما هنوز جا هست، تو هم سوار شو. بیا تا با هم به دوردست ها، به آینده ی زمین سفر کنیم.
جیک جیک گنجشکان با صدای بی صدای سکوت در هم آمیخته است. در میان عطر گل ها، طراوت برگ ها، بلندای قد درختان و معصومیت نگاه سبز سبزه ها، قدم زدن به سوی ساحل لذت وصف ناپذیری به درون انسان سرازیر می کند.بوی نشاط از هر سو به مشام می رسد.
نگاهم را به آسمان می دوزم. ستاره های درخشان، چادر مشکین شب را منجوق دوزی کرده اند. ناگهان نوری در فضا پیچیده و رعد میان کلام صامت شب می پرد.
مسیر نگاهم را به رو به رو کج می کنم و با دیدن دریا، لبخند گرمی به چهره ام پاشیده می شود. کفش ها و جوراب هایم را در آورده و پابرهنه به سوی دریا می روم و اجازه می دهم تا ماسه ها، پاهایم را نوازش دهند.همان ماسه هایی که چون مروارید های خاکستری رنگ، تاج ساحل را آراسته اند. امواج می آیند و می روند اما من ، همچنان اینجا می ایستم، می ایستم و تماشا می کنم آبی آب های خروشان را و به این می اندیشم که آیا ده ها سال بعد، دریایی خواهد بود؟ جنگلی خواهد بود؟
شاید وقتی فرزندانمان حرفی از زمین بشنوند، بپرسند کدام زمین؟ زمین سابق یا زمین فعلی؟زمین گاه سبز و گاه آبی گذشته ها، یا همواره خاکستری حالا؟
نباید اجازه داد این اتفاق بیفتد،زمین یکی است، زمین سابق همان زمین فعلی است اگر صدای ناله های آن را بشنویم و چاره ای بیندیشیم، وگرنه ...
موضوع انشا :قضاوت
قضاوت کردن از نوع طرز فکر خود نسبت به دیگران و یا قضاوت کردن از روی ظاهر فرد اصلا کار شایسته و پسندیده ای نیست.
خداوندا؛ به من بیاموز قبل از آنکه درباره راه رفتن کسی قضاوت کنم، کمی با کفشهای او راه بروم.
زندگی هم همینطور است.
وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می کنیم، آنچه می بینیم به درجه شفافیت پنجره ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد.
قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که می بینیم درپی دیدن جنبه های مثبت او باشیم؟
آیا در دادگاه جمع دوستان! کوچکترین حقی برای دفاع او قائل هستیم؟؟
ببینیم می توانیم همه چیز را فقط سیاه یا فقط سپید نبینیم؟
بهتر نیست خودمان را جای آن شخص بگذاریم؟
آیا قدرت دفاع در جمعی که همه علیه کسی صحبت می کنند را داریم؟
مگر نشنیده ایم که اگر خلافی را هم دیدی فقط به خود او تذکر بده و از بیانش سرباز زن؟
چه برسد به اینکه ندیده باشی و یا اصلا نبوده باشد؟؟
داستان شعیب پیامبر را شنیده ایم که به خاطر تنها یکبار قضاوت زودهنگام، پیامبری از نسلش برداشته شد؟؟و مهمتر اینکه آن قضاوت به آبروی کسی مربوط نبود.
در مغازه را گشود. مثل هرروز،اول چند جعبه ی خالی بیرون آورد و درپیاده رو گذاشت.بعد جعبه های دیگر را از میوه پر کرد وبا کمی شیب روی آنها قرارداد.به داخل مغازه رفت.ناگهان نگاهش به بیرون افتاد و متوجه پسرکی شد که دستش دریکی از جعبه ها بود وچیزی برمیداشت.همین که خواست به سراغش برود،پسرک شروع به دویدن کرد.بلوزی پاره وکثیف به تن داشت شلوار کوتاهش به تنش چسبیده بود با پاهای سیاه ولا غرش به سرعت می دوید تا به آن طرف خیابان برود.میوه فروش هم به دنبالش بود...ناگهان صدای گوش خراش ترمز ماشین بلند شدو پسرک چند قدم آن طرف تر به زمین افتاد و انگشتانش از هم باز شدوتوپ ماهوتی کوچکی در خیابان به حرکت درآمد.شاید اگر ازما بپرسند که دوست دارید مورد قضاوت قراربگیرید،بی شک می گوییم:نه!! اما همین ما بارها دیگران را مورد قضاوت قرار دادیم،شاید چون به جای گوش دادن به صدای قلبمان به چشم هایمان اعتماد میکنیم. می گویند تا زمانی که با کفش های کسی راه نرفتی راه رفتنش را قضاوت نکن...هرانسانی سرگذشتی داشته که از آن بی خبریم...آینده ای خواهد داشت که بازهم از آن بی خبریم..دزد امروز شاید زاهد فردا باشد و عابدی که امروز او را درمسجد می بینیم شاید فردا کافری باشد.کسی چه میداند...چه زیبا گفت امیر مؤمنان علی(ع): اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی فردا با همان چشم به آن نگاه نکن شاید سحرگاه نزد خدای خود توبه کرده باشد و ای کاش میوه فروش قصه ی ما میدانست که گاهی قضاوت های ما چه قصاوت هایی به بار نمی آورد.
موضوع انشا: بوی خاک پس از بارش باران
مقدمه: بعضی از لحظه ها و بعضی از ثانیه ها تبدیل می شوند به بهترین و شیرین ترین خاطره ها، که با هر بار تکرار آن غرق می شوی در لحظه ها و خاطره ها ، مثل استشمام بوی خاک پس از بارش باران.
تنه انشا: در روزهایی که خورشید دامن پرچینش را بر روی زمین پهن می کند و به همه نور و روشنایی و آفتاب هدیه می دهد. دقیقا در همان روزهای آفتابی گرم که خورشید هنرنمایی می کند و آدمی را از نعمت خود سیراب می کند ابرهای آسمان نیز به جنب و جوش می افتند و دست در دست همدیگر می دهند و جرقه ایی ایجاد می شود و خورشید را احاطه می کنند و باران رحمت را بر زمین نازل می کنند. باران بر خاکی فرود می آید که آفتاب آن را طلایی کرده بود و با بارش باران بوی خاک برمی خیزد رنگ از رخسارش می رود و گلگون می شود و به خدا سلام می گوید و همه جا پر می شود از عطر بوی بهشتی که انسان را غرق می کند در دنیایی پر از عشق و لحظه های ناب. بوی خاک پس از بارش باران آنقدر لذت بخش است که برای هزارمین بار انسان را وادار به شکر پروردگار می کند. آنقدر شیرین و ناب است که با هر بار استشمام آن و پر کردن ریه ها از بوی دلنشین آن گویی انسانی دوباره از دل خاک نم گرفته متولد می شود. دقیقا مانند لحظه ایی که نوزادی پا به جهان می گشاید و هیچوقت آن لحظه و آن لبخند جا گرفته روی لب ها فراموش نمی شود.(در این قسمت خاکی که باران روی آن باریده شده است و خاک طلایی به قهوه ایی تبدیل شده است و از آنجایی که انسان از گل آفریده شده است لحظه ی تولید انسان به خاک و گل تشبیه شده است)[enshay.blog.ir]
بوی نم خاک مانند آن است که بوی بهشت به مشامت رسیده و تو را به خلسه ایی می کشاند که زیر باران خدا قدم بر می داری و باران نم نم روی سرشانه و موهایت می نشیند و عطر خوش دل انگیزی به مشامت می رسد. مگر زیباتر و بهتر از این لحظه و این ثانیه ها هست.
نتیجه گیری: نتیجه می گیریم که هر ثانیه و هر لحظه ای زندگی به ما این را می آموزد که زندگی مانند جریان رودخانه ایی در حال گذر است. مانند بارانی نم نم می آید و بر زمین خدا می نشیند و عطر و بوی بهشتی همه جا را سرشار می کند. آیا آن لحظه نباید شکر گفت.برای لحظه هایی که می توانند بهترین باشند و با ناشکری به ابطال کشیده می شوند.
موضوع انشا: بوی خاک پس از بارش باران
مقدمه:
باران یعنی بوی کاهگل خانه مادر بزرگ ، باران که می بارد بوی کاهگل به مشام می رسد و آدمی را مدهوش و افسونگر می کند این بوی خاک …
بدنه کلی:
باران که میبارد همه خوشحال میشوند و من خوشحال تر. چون عاشق بوی باران هستم ، وقتی نم نم باران میبارد و بوی خاک در هوای لطیف بارانی پراکنده میشود چنان احساس ارامش میکنم که گویی دنیا مال من است. نفس های عمیق میکشم و زندگی را با تمام وجود حس میکنم. انگار تا قبل از باران مرده بودم ، الان زنده هستم و زندگی میکنم. [enshay.blog.ir]
بوی خاک که به مشامم میرسد ، غرقِ خالق هستی میشوم و همچنان که نفس های عمیق و ارام بخش میکشم خدا را شکر میکنم بابت این بوی خاک ، این بوی ناب.
وقتی بوی خاک به مشمامم میرسد در خاطراتم به روستا سفر میکنم ، جایی که بوی خاک باران خورده با دیوارهای کاهگلی معنی پیدا میکند. ای کاش یک دهاتی بودم و حداقل سالی چند بار میتوانستم بوی خاک را با قلبم احساس کنم. [enshay.blog.ir]
ای کاش میشد بوی خاک باران خورده را در شیشه های عطر محصور کرد چون بوی خاک از بهترین عطرهاست، عطری که یاداور خداست.
نتیجه:
باران زیباست ، بوی خاک باران زیباست ، بوی باران مرا می برد به دوران کودکی ، به آن زمان که خانه ها کاهگلی بود ، ان زمان که خدا در همین نزدیکی بود.
موضوع انشا: بوی خاک پس از بارش باران
صدایی دل انگیز به گوش می رسد.صدایی ازجنس مهربانی کلام مادر و گرمی دستان پر مهر پدر؛صدایی که زندگی در آن جاریست. فنجان قهوه ام را روی میز مطالعه ام قرار می دهم و به سمت پنجره می روم پنجره را می گشایم.آری حس خوبیست،حسی که تمام خاطره های زیبای گذشته را برایم تداعی میکند. منتظرم.منتظر به پایان رسیدن سفر این دانه های زیبا و درخشان.شدت باران کاهش می یابد،دیگر صبری برایم باقی نمانده،عجله دارم،عجله ای که برای بوییدن خاک باغچه صبرم را بلعیده است. دلم میخواهد خودم را در آغوش این خاک نرم و خیس قرار دهم.بوی خوبیست،بویی از جنس گل های ارکیده،بویی ازجنس ابر،بویی از جنس کلوچه یزدی های مادر بزرگ.باران و دانه های ریز و درشتش لطافت خاصی به خاک بخشیده اند.آری بویش را حس میکنم،بوییست از جنس لبخند خدا. خاک نم گرفته چه حس زیبا و شیرینی دارد،حسی همانند تولد یک پروانه و رشد یک جوانه،واقعا چه چیزی میتواند بویی به این خوش آیندی داشته باشد؟بویی که سرچشمه اش زندگیست.[enshay.blog.ir]
گلها هم غرق شادی اند و از شدت نرمی و لطافت این خاک خیس ،بالا و پایین می پرند و از این هوایی که بوی خاک در آن آمیخته شده است لذت می برند. آری همین است ،این ها همه نشانه ی لطف و زیبایی پروردگار هستند.
نویسنده: رضوان محمدی یگانه - پایه هشتم
موضوع انشا: بوی خاک پس از بارش باران
هوا سرد بود. خورشید در لابه لای ابرها کم کم چشم از جهان فرو می بست.قطرات باران،آرام آرام به سروصورتم بوسه میزد.کمی که در کوچه های کاهگلی روستا قدم زد،باران بند آمد.یکدفعه بوی خاک در هوا پخش شد،نفسی عمیق کشیدم و بوی آن را با مشام دل،بوییدم.چه بوی خنک و تازه ای!! بوی او مثل...مثل...[enshay.blog.ir]
بوی خاک را نمیتوان توصیف کرد!!قدرت این نعمت خداوند در کلمات نمی گنجد...! به شیرینی خواب بعد از ظهر و به خنکی نسیم بهاری و به دلنشینی لای لای مادر بود!!خم شدم و کمی از خاک را در دستانم گرفتم، و دوباره آن را بوییدم...همان بوی خوب را نمی داد!!! چرا؟!
برایم عجیب بود،خاک به تنهایی آن بوی دلپذیر را نمی داد...این بار،هوای نیمه بارانی را بوییدم و عجیب تر که هنوز همان بوی خوب را می داد!!!حدسم درست بود،این بو تلفیقی از خاک و باران بود.چقدر خداوند،زیبا نعمت هایش را در هم آمیخته بود..!
باران دوباره شروع به باریدن کرد و من هم پرذوق تر از قبل به قدم زدنم در روستای رویایی ادامه دادم..
چه غروب عجیب و خوشبویی بود آنروز..!!
نویسنده: بهار جمالی
موضوع انشا: بوی خاک پس از بارش باران
مثل موش آبکشیده شده بودم از مدرسه بدو بدو به خانه بازگشتم.سگرمه های ابرها درهم رفته بود وعصبانی بودند وبا هم در حال جنگ بودند.صدای باران وشالاپ وشلوپ آب به گوش میرسید واردخانه شدم،مادرم سوپ پخته بود،آن راخوردم وشال وکلاه کردم ورفتم بیرون.باران بند آمده بود.بوی خوش خاک نم خورده به مشام میرسیدوخیلی لذت بخش بودوهوا خنک خنک بود که گونه هایم مثل سیبی سرخ شده بود.بوی خاک،چه بوی خوبی بود،ووقتی هم که با بوی سبزه های تازه جوانه زده آمیخته میشد بوی فوقالعاده به وجود می آمد.قدم زنان حرکت کردم،خورشید مهربان با نور گرم وصمیمی اش دوباره مهمان خانه های همه شده بود و رنگین کمان هفت رنگ از هر سو به من سلام میداد و رنگ های زیبای خود را در آسمان به تصویر کشیده بودند و قطرات بارانی که روی شیشه باقی مانده بودآرام لیز میخوردند ومانند بچه ای که از سر سره سر بخورد سر میخوردند.هوا تمیز وپاک بود و بوی خاک در هوا پیچیده بود،بوی خاک نم خورده را با تمام وجود حس میکردم چقدر لذت بخش بود به جرئت میتوانستم بگویم که،بوی خاک به قول معروف یک دست از بوهای دیگر بالا داشت و دست بالای همه بوها بود.روی چمن های خوش رنگ و گل های سرخ روی زمین نشستم و خم شدم وشاخه گلی برداشتم و بوییدم،چه بوی خوبی میداد،خاک را هم بوییدم واز خداوند بی همتا بابت این همه نعمت های فراوان و وصف نشدنی تشکر کردم.[enshay.blog.ir]
نویسنده: نگین خالی زاده