موضوع انشا: خاک
همانندنخ های قالی کنارهم قرارگرفتیم.یک فرش ساختیم به وسعت عرش!فرشی شدیم زیرپای همه آنچه که میتوانست باشد.ماسخاوتمندانه خودرا زیرپای آنان انداختیم تامباداگرمای نامهربان زمین،آنهارابیازارد...
گاهی همراه یارهمیشگی ام،آسمان،بساط دردودلمان رادرآشفته بازارهستی،پهن میکردیم.وچه دلسوزانه آسمان به حال من گریه اش میگرفت...بی آنکه بداندهمین اشکهایی که میریزد،همان اشکهایی که هیچ وقت شورنبودند،حکم زندگی رابرایم دارند...
امازمانه بس ناجوانمرداست!گاهی دلم میگیردازتنهایی خودم،وروزگار،به ناچار،کسانی را به آغوش من میسپارد،که روزی عزیزان انسانها بوده اند.ولی به آنهابگوییدکه نگران نباشند!من امانتدارخوبی هستم.هرچندکه آنان...
انشای جانشین سازی
موضوع: نیمکت
من یک نیمکت چوبی و قدیمی اَم که در مدرسه ی لاله زندگی میکنم.
متاسفانه من از دست این مدرسه تا حدودی دلخورم!زیرا دانش آموزان این مدرسه قبل از ورود معلّم به کلاس بر رویم مینشینند یا خودشان را وِلُ میکنند،یا حوس تاب بازی میکنند و با یک دستشان،دستِ مرا میگیرند و با دستِ دیگرشان،دستِ دوستم را میگیرند این کارهایشان خیلی مرا آزار میدهد و فشار زیادی به من وارد میکنند.
به محض اینکه معلم وارد کلاس میشود......با شتاب فراوان بچه ها به سمتم میآیند و محکم خودشان را بر من میکوبند!
امان از دست این بچه ها آن لحظه دوست دارم فریاد بزنم!اما حیف که نمیتوانم هر چقدرهم که سعی کنم امّا باز هم نمیتوانم دهانم را باز کنم پس مجبورم به جای فریاد زدن حرص بخورم_حرص_حرص_حرص.
آه از دست این بچه ها!حتی بعضی مواقع...بعضی مواقع که چه عرض کنم همیشه با خودکار یا مدادهایشان بر صورتِ نازُ لطیفم یادگاری مینویسند این بچه ها یک چیز عجیب هم همراه خود دارند اما نمیدانم چیست!چیزه سفید رنگی است که بوی خیلی خوبی هم نداردنُک تیزی دارد،وقتی که آن را فشار میدهند چیز سفید رنگی از آن بیرون می آید اگر اشتباه نکنم بچه ها با استفاده از همین چیز عجیب،وقتی که با خودکار مینویسند و اگر اشتباه بنویسند با استفاده از همین چیز اشتباهشان را درست میکنند. یا نقاشی میکشند . بعضی اوقات برای اینکه معلمشان متوجه حرف زدنشان نشود با این روش ارتباط بر قرار میکنند.
من از سرایِ دار مدرسه هم گلایه دارم چون وقتی که میخواهد کف کلاس را جارو کند من و دوستانم را هُل میدهد!
امّا بعد از این همه گلایه،کلاس درس هم لذّت خوبی دارد.
نویسنده:زهرا اکرمی
دبیر عزیز:خانم اِبدام
استان لرستان شهر خرم آباد
انشای جانشین سازی
موضوع: نیمکت
بچه کوچکی بودم که سر از خاک در آوردم. یادم می آید وقتی چشم باز کردم نگاهم به پدر و مادرم افتاد که با مهر بانی به من لبخند می زدند و اقوامم را به من معرفی می کردند . آن زمان خوشبخت بودم و فکر می کردم که سرنوشت همی گونه خواهدبود اما افسوس که سرنوشت چیز دیگری برایم رقم زده بود . سرنوشتی که نخست پدر و مادرم را از من گرفت . یادم می آید که در یک روز بارانی چگونه و با چه بی رحمی پدر و مادرم را جلوی چشمانم سر بریدند . به چه جرمی خدا می داند ؟! زندگی خوبی نداشتم اما با همه سختی ها گذشت . در روزی دیگر آمدند و من و چند تن از دوستانم را سر بریدند و جسم مان را با خود بردند . در نهایت آن ها را به نیمکتهایی تبدیل کردند. در مدرسه بر سر و صورتم خط می کشیدند با چاقو جسمم و روحم را خراش می دادند ای کاش حداقل با جسمم مهربان باشند و این گونه آن را از بین نبرند . یقین دارم که سرنوشت این گونه نخواهد بود و روزی آه من دامن آن ها را خواهد گرفت .
دانش آموز : پیمان کوهپیما
کلاس : دهم تجربی
دبیر : هجیر بوستانی
مدرسه : دبیرستان شهید چمران مصیری
استان فارس شهرستان رستم
موضوع :نیمکت
بچه کوچکی بودم که سر از خاک در آوردم. یادم می آید وقتی چشم باز کردم نگاهم به پدر و مادرم افتاد که با مهر بانی به من لبخند می زدند و اقوامم را به من معرفی می کردند . آن زمان خوشبخت بودم و فکر می کردم که سرنوشت همی گونه خواهدبود اما افسوس که سرنوشت چیز دیگری برایم رقم زده بود . سرنوشتی که نخست پدر و مادرم را از من گرفت . یادم می آید که در یک روز بارانی چگونه و با چه بی رحمی پدر و مادرم را جلوی چشمانم سر بریدند . به چه جرمی خدا می داند ؟! زندگی خوبی نداشتم اما با همه سختی ها گذشت . در روزی دیگر آمدند و من و چند تن از دوستانم را سر بریدند و جسم مان را با خود بردند . در نهایت آن ها را به نیمکتهایی تبدیل کردند. در مدرسه بر سر و صورتم خط می کشیدند با چاقو جسمم و روحم را خراش می دادند ای کاش حداقل با جسمم مهربان باشند و این گونه آن را از بین نبرند . یقین دارم که سرنوشت این گونه نخواهد بود و روزی آه من دامن آن ها را خواهد گرفت.
موضوع انشا: استامینوفن
در داروخانه کنار دوستم "سیتریزین" نشسته بودم و از خاطراتم در کارخانه میگفتم که ناگهان صمد آقا مسئول داروخانه من را با چند تا قرص سرماخوردگی و شربت دیفین هیدرامین در یک کیسه گذاشت. دیگر نفهمیدم چه شد. وارد خانه که شدیم مستیقم من را به داخل یخچال پرت کرد و قولنجم را شکاند. در آن جا با داروهای دیگر روبه رو شدم و راستش کمی خجالت کشیدم. "مترونیدازول" جلو آمد و گفت :
خودتو معرفی کن جوان!
مِن مِن کنان گفتم:
استامینوفن هستم، بعضیا هم بهم میگن اسی!
"کوآموکسی کلاو" شکمش را جلو داد و گفت:
از خونواده ت بگو!
گفتم:پدرم "فارماپین" بود که عمرشو داد به شما.خدا بیامرز همیشه میگفت هر درد که با من درافتاد برافتاد. سر همین موضوع جوگیر شد و خواست با آنفلوآنزا دربیفته که دیگه خبری ازش نداریم. مادرم هم "مورفین بانو" هست که دوای هر درده. سراغ هر مرضی که میره اونو داغون میکنه. به قول "ننه کدئین" یه شیرزنه برا خودش!
داشتم شجره نامه خودم را به آن ها نشان میدادم که آن مرد بیمار من را برداشت و به دهان مبارک گذاشت و فروبرد.از حلقش که پایین آمدم کلّی عفونت دیدم. از بر چاک نای، لایی کشیدم و از بنداره "کاردیا" پایین خزیدم. مشغول مبارزه بودم که کم کم تجزیه شدنم شروع شد. لحظات آخر عمرم بود. به یاخته های عصبی چسبیدم و آن ها را آرام کردم. داشت تاثیرم از بین میرفت که به آن یاخته وصیت کردم:
دو دانگ پیرهنم را،
دو پاره از کفنم را
به این دو چشم بدوزید.
سپس ملال تنم را،
دو بالِ پر زدنم را
در این کفن بگذارید...( چاووشی)
وصیتم که تمام شد دیدم به سرای باقی شتافته ام. اکنون من از آن سرا این نامه ی خاطره انگیز را برای شما فرستاده ام. راستی شنیدم که آن مرد بعد از مرگ من، سالم و تندرست شده، خوشحالم که توانستم به کسی کمکی کنم.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: فداکاری
از زمان های گذشته تا به کنون موضوع فداکاری سر مشق همه بزرگان ما بوده و از همان عصر پیامبران و امامان ما نمونه زیادی از این فداکاری ها را در داستان زندگیشان خوانده ایم فداکاری پیامبران و امامان در جنگ ها برای مقابله با ظلم و کفر و جلوگیری از ادامه شرک با کف دست گذاشتن جان خود برای حفظ اسلام و اجازه ندادن به کافر برای پیشرفت خود و فاکاری بسیاری از بزرگان اسلام برای حفظ فرهنگ و تمون ایرانی و …
فداکاری را همچنین می توان به صورت آشکار در زندگی دید و حس کرد مثل فداکاری پدر و مادر برای فرزندان خود نا مبادا خاری بر پای فرزندانشان فرو نرود.
یا فداکاری بسیاری از پزشکان که در مناطق مختلف برای حفظ جان و سلامتی مردم تلاش می کنند و شبانه روز آمادی خدمت به هم نوع خود هستند یا فداکاری آتشنشانان ,پلیس ها,کارگران در کارخانه یا در شرایط بسیار خطر ناک برای چرخاندن اقتصاد جامعه با آگاهی از مشکلات جان خود را به خطر می اندازد و در شرایط سخت کار می کنند.
فداکاری یعنی اتش نشان هایی که برای کمک به هم نوع و مردم خودشان در ساختمان پلاسکو جان خودشان را از دست دادن تا یاد و نشان فداکاری زنده باشد
اگر بخواهیم از فداکاری سخن بگویم سطر ها و بند های زیادی باید نوشته شود اما در یک جمله بخواهیم بگوییم فداکاری یعنی جان بر کف نهادن برای عشق به هم نوع و مملکت خود..
به امید روزی که هیچ وقت فداکاری از زندگیمان حذف نشود وسینه به سینه قلب به قلب انتقال یابد و سر مشق زندگی همه افراد جامعه شود .
موضوع انشا: ایثار و فداکاری
فداکاری همان ایثار است.
ایثار یعنی ازخود گذشتگی و به دیگران بیش تر از خود اهمیت دادن.
ایثار انواع مختلفی دارد. اینکه انسان از نظر مالی به کسی کمک کند نوعی ایثار مال است
کسی که جان خود را برای اصلاح جامعه و در راه خدا از دست می دهد نوعی ایثار کرده است.
شهادت بالا ترین درجه ی ایثار است.
ما شهدای بسیار بسیار زیادی داشته ایم.
بعضی از آن ها به خاطر بمب، بمب شیمیایی، مین و نارنجک شهید شده اند.
بعضی از آن ها هم هنوز زنده اند ولی درد بسیار کشیده اند و هنوز هم همین طور است.
همه ی این شهدا ایثار کرده اند.
موضوع انشا: ایثار و فداکاری
معلمی از دانش آموزان خواست که خاطره ای درباره فداکاری فداکاری بیان کنند یکی از بچه هادستش رابلند کرد وماجرای جالبی تعریف کرد.
یک روز زن وشوهر جوانی که هردوزیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتندآنان وقتی بالای تپه رسیدندودرجا میخکوب شدند یک ببر بزرگ جلوی زن وشوهر ایستاد وبه آنها خیره شده بود.شوهر تفنگ شکاری به همراه نداشت دیگر راهی برای فرار نبود رنگ صورت زن وشوهر پریده بودودر مقابل ببر نیز جرات کوچکترین حرکتی را نداشتند .ببر آرام به طرف آنها حرکت کرد وهمان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد وهمسرش راتنها گذاشت ببر فوری به سمت شوهردوید وچنددقیقه بعد صدای ضجه های مرد جوان به گوش رسید
داستان که به اینجا رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد راوی از دانش آموزان پرسید آیا میدانید مرد درآخرین لحظات زندگی چه فریادمیزد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که اورا تنها گذاشته است
راوی جواب دادنه!آخرین حرف مرد این بود که عزیزم تو بهترین مونسم بودی از پسرمان خوب محافظت کن به او بگو پدرت عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک صورت راوی را خیس کرد و او ادامه داد همه زیست شناسان میدانند که ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام داده یا فرار کند درآن لحظه وحشتناک پدرم با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد واین فداکاری پدرم بی ریاترین وصادقانه ترین نوع بیان عشقش به من ومادرم بود…
موضوع انشا: ایثار و فداکاری
دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی ما نیاید.
آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت : در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست. حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است.این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چکار کنم. استاد به او گفت : از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چکار کنی. جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخواداگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند، را دید. طوری که وقتی آب را روی دستان مادر میریخت از درد به لرز میفتاد. پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت : ممنونم که راه درست را به من نشان دادید. من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگیش را برای آینده من تباه کرده است.
موضوع انشا: شب و روز
بازشب زیبای خداوند فرارسید.شبی که مانند گناه دردل یک انسان آسمان را به رنگ سیاه پوشانده است.در شب لکه هایی سفید دیده می شود که گویا برای زیبا کردن شب به کار گرفته می شود.
آسمانی که مانند دوست می ماند دوستی خوب که خود را در دامان دوستی با شب و روز محاصره کرده است و راه فرارندارد جز اینکه با شب و روز زندگی خود را سپری کند .
صداقت را می توان درچشمان آسمان مشاهده کرد زیرا در دوستی با روز وشب تبعیضی قائل نمی شود.
آسمان آن قدر پهناور است که انسان دوستی با آن را ترجیح نمی دهد بلکه فکر می کند در حد واندازه او نیست.خورشید طلایی یکی از دوستان آسمان است که موجب پایدار شدن دوستی او با روز می شود:روز وشب خود دریایی از معنی ست که ما انسان ها قابلیت درک آن را نداریم وآن ها را دو دشمن بیش نمی دانیم درحالیکه دوستی این دو از عشق بین لیلی و مجنون بیشتر است.
ماه نیزخود را جزو شب می داند وشب با ماه زیبایی فراوان خود را به رخ مردم این جهان هستی می کشد وخورشید نیز زیبایی را در زندگی روز معنا می دهد و زندگی وی را زیباتر می کند.
به نظر من شب زیبا تر است زیبایی که انگار برای مردم از خود تعریف می کند و با آدم ها درد و دل می کند.ستاره ها هم محرم راز برخی از انسان ها شده اند و برخی ستاره ها را نماد خود در آسمان می دانند.
شب و روز وخورشید و ماه و ستارگان همه و همه روز و شب دنیای زیبای خداوند خویش را می سازند که موجب زیبایی و عاطفی شدن جهان هستی شده است.بیایید ما انسان ها هم مانند شب و روز باشیم ونهال محبت و دوستی را در دل همدیگر بکاریم.
پایان
موضوع انشا: بنی آدم اعضای یک پیکرند که درآفرینش زیک گوهرند
از جمله بیت هایی است که از شاعر بزرگ ما ایرانیان(سعدی)در کنار دیگر بیت های او سروده شده است.ابو محمد مصلح بن عبدالله مشهور به سعدی شیرازی ومشرف الدین(606 الی 691 هجری قمری) شاعر ونویسنده پارسی گوی ایرانی است.شهرت او بیشتر به خاطر نظم و نثرآهنگین گیراوقوی اوست.مقامش نزد اهل ادب تا بدان جاست،که به وی لقب استاد سخن داده اندوآثار معروف وی کتاب گلستان در نثروبوستان دربحرمتقارب و نیزغزلیات اوست واین بیت نیز درگلستان آمده است. این استاد سخن بیتی رادرکنار سایر بیت هایش سروده است که بسیار مشهور و متمایزبوده و در مجموعه پیامهای فضا پیمای ویجر برای فضاهای دور دست فرستاده شده است .
این شعر به عنوان پیام برگزیده است،هم چنین شنیدن پیام فارسی برای ساکنان فضا از وب گاه ویجر وناسا خوش حال انگیز است وحتی این پیام چنان دارای معنا ومفهوم بزرگی است که آدم های بزرگی ازجمله باراک اوباما رئیس جمهوری ایالات متحدۀ آمریکا نیز در پیام نوروزی سال 2009 این بیت از سعدی را قرائت کرد که شاعر می گوید:
بنی آدم اعضای یکدیگرند که درآفرینش زیک گوهرند
چو عضوی به دردآورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
و دبیرکل سازمان یونسکودرسخنرانی خود این شعر را برای حضار خواند.و همچنین مصراع اول بیت اول به صورت بنی آدم اعضای یک پیکرند نیزنوشته می شود.اما بنا به نسخه هایی که از مصححان چاپ شده است کلمه «یک دیگرند »در مصراع اول بیت اول به صورت یک پیکرند نیامده است .کلاٌ در هیچ یک از نسخه های خطی گلستان نیامده است.
مجتبی مینوی درباره ی این مو ضوع می نویسد صحیح شعر سعدی همان اعضای یکدیگرند است واین مضمونی از عبارات معروف عصر سعدی بوده واو جمله را که زبانزد بوده است به قلم درآورده است.همچنین این بیت نیز درسال 89 برروی اسکناس های یکصد هزار ریالی چاپ شد.
قرآن کریم در مورد این شعر می فرما ید:
هر کس،فردی را بدون ارتکاب قتل یا فساد در روی زمین بکشد،چنان است که گویی همه انسان هارا کشته و هر کس انسانی را از مرگ رهایی بخشد، چنان است که همه مردم را زنده کرده است.
حضرت محمد(ص) نیز در مورد این شعر می گوید:
« مثل مومنان جمله،چون یک تن است چون یک اندام را رنجی رسد،همه ی اندام ها آگا هی یابند،و رنجور شوند.»
مفهوم این متن:مثل مومنان در دوستی و ابراز رحمت و عا طفه به یکدیگر،مثل پیکر است .هر گاه عضوی ازان دردمند شود،دیگر اعضای پیکر،با بی خوابی وتب،با آن عضو همدردی می کنند. محمد جوینی نیز می فرماید:
«گر کسی گوید تورا از حال خویش گوش با درد دل آن عاجز دل ریش کن»
مفهوم بیت فوق: که اگر کسی از حال خود دردلی با تو کرد گر که عاجز ونا توان هستی ونمی توانی کمکش کنی لا اقل به حرف او گوش کن که تأثیر زیادی بر خود شخص دارد. همه ی انسان ها انتظار دارم اگر کسی به همدلی همدردی نیاز دارد،کمک کند واگر کمک نکند شایستۀ انسان گفتن نیست.
موضوع انشا: کفش
قدم هایم سریع و سریع تر می شد . چشم هایم را به آن دوخته بودم.
وارد مغازه شدم . فروشنده خوش آمد گفت . چه کفش زیبایی !! در درون ویترین خودنمایی می کرد.
با خط های صورتی ! نه نه فسفوری هم بود.
از فروشنده درخواست کردم کفش را برای من بیاورد . اما گقت : قبلا فروخته شده.
با ناراحتی چشم به آنها دوختم غصه خوردم .
کسی ناگاه صدایم کرد او گفت :« خواهان تو از من جلوه گری است نه تومغرور خواهی شد . من از آن کسانی هستم که فقط کفش را برای پوشش پا می خواهند نه جلوه گری .»
گفتم:«تو زیبا هستی من نیز کفش می خواهم .
گفت : جایش چه می دهی .
گفتم : غرور خویش را .
فاطمه عرب پور
موضوع انشا: کفش
همه ما کابوس هایی داریم ،که به نظرمان شاید هر لحظه اتفاق بیفتد.یکی از کابوس های من دزدیده شدن کفش هایم است.
اوایل سال من برای مدرسه و شروع سال جدید همه چیز خریدم،از کفش گرفته تا...
من طبق معمول هفته ای 2 بار کلاس زبان داشتم .ورودی کلاس زبان ما یک حیاط کوچک وجود دارد ،که اکثر اوقات در آن باز است.
در آن کلاس زبان،هیچکدام از دانش آموزان آن تا به حال نه کفش هایشان دزدیده شده بود و نه گم شده بود.خلاصه من هم مانند بقیه بی تفاوت کفش هایم را در حیاط جامی گذاشتم.
حدود ساعت 6 بعد از ظهر بود ،کلاس به اتمام رسید.من و دوستانم من و دوستانم به حیاط آنجا رفتیم،و خواستیم کفش هایمان را بپوشیم ،همه دوستانم کفش هایشان پوشیدند.کفش های من غیب شده بودند،زمین انگار کفش هایم را بلعیده بود.
اوایل،خیال کردم که،یکی از دوستانم می خواهد من را اذیت کند،اما فهمیدم که کار آنها نبود است ،و کسی دیگر ،کفش هایم را دزدیده است.
خیلی ناراحت شدم اما همان جا آن کس که ،کفش هایم را دزدیده بود را حلال کردم،حتما خیلی نیازمند بوده است ...
موضوع انشا : کفش
بند کفشت راببند راه طولانی در پیش است
صدای کفشش داخل سالن کوچک و حقیر خانه پیچید ،
مادر گفت :چه شده است مرد؟ بازهم که غمبرک زده ای؟!¡!
پدر در پاسخ تنها آهی کشید.
مادر باز هم عصبانیتش را از این همه نگرانی پدر ، بر روی
دامن ساده اما زیبایش ، خالی کرد و مشتش رابیشتر
فشرد و رو به پدر با ظاهری آرام تکرار کرد : خداوند
روزی رسان است .
پدر باز هم با همان لحن گرفته ی صدایش زیر لب تکرار کرد:
دم عید است بچه ها لباس می خواهند ، و پشت سر هم
آهی از ته وجودش کشید که من هم همراه با آن آه ،
از ته وجود سوختم .
نگاه نگران پدر همیشه بالای سرم بوده و سرم را نوازش
کرده است ، از همان دورانی که یاد گرفته بودم بند
کفش های کوچکم را خودم ببندم و پدر برای اینکه
بتوانم روی پاهایم بایستم ، دستم را عاشقانه در دستانش
می فشرد .
به ساعت دیواری قدیمی خانه نگاه کردم ، هنوز هم دیر
نشده بود ، هنوز هم ، می شد با همان کفش ها ، با همان ،
لباس ها ، این روز هارا سر کرد ، مگر سال جدیدو سال قدیم ،
تنها یک ثانیه با یکدیگر تفاوت ندارند؟
موضوع انشا: انشا در مورد کفش
پرنده هاباری دیگربه سوی خانه هایشان کوچ کردندومرابه خیال هایم بردندکم کموبدون صدابه دیار کفش فروشی رفتم،انجایک جفت کفش باخط های زردوبنفش درون ویترین خودنمایی می کرد.به درون مغازه رفتمازفروشنده خواستم که ان ها رابرایم بیاورد.اماگفت:قبلافروخته شده اند.بانارحتی به انهاچشم دوختم وغصه خوردم.ناگهان صدایی ازدورفضاپیچید.وگفت:مرامی خواهی که من را بپوشی ودر خیابان ها جولان دهی.وبه خود مغرورشوی،امانمی دانی که من برای کسانی هستم.که فقط کفش می خواهند.ونخواهند جولان دهند من برای ساده هاهستم،گفتم:اما تو بسیارزیبای.ونیز من کفش می خواهم.تو هستی که معین میکنی که مال چه کسی باشی.گفت:به جایش جه می دهی گفتم:غرورمرا... .
موضوع انشا: کفش
باران می بارد،زمین خیس از آب است،منتظر پدرم هستم،کودکی رامی بینم،چند گل در دست دارد،قیافه اش از سرما مچاله شده است،نگاهم به کفش هایش می افتد.خیس خیس است،قسمتی ازآن هم پاره شده است که باعث میشود آب به درون کفشش نفوذ کند.
نگاه دخترک گل فروش به سمتی کشیده شده است به آن سمت مینگرم،کودکی را میبینم درراه بازگشت از مدرسه است،تقریبا هم سن و سال هستند،نگاه دخترک گل فروش سمت کفش های او جذب شده است کفش های نو وزیبا.
باصدایی به خودم می آیم ،پدرم رسید،این فکرهارا از سرم دور میکنم تامثل موش آب کشیده نشوم ،فقط درآخریک چیزذهنم را درگیر میکند:
زنگی زیباست اما عادلانه نیست:)
موضوع انشا: کفش
شازده کوچولومانند روز های قبل کفش جدیدی پوشیده بود. به شازده کوچولو گفتم:ایا می خواهی کفشت را در شکم مار (بوآ) نقاشی کنم؟
شازده کوچولو گفت:آخر می دانی دلم نمایید کفش های زیبای ستاره ایم را در شکم مار (بوآ)ببینم.
لبخنده رضایتی زدم گفتم:پرندگان کوهی این کفش ها را از کحای سیارات آورده اند؟
شازده کوچولو به اسمان پرستاره نگاه کردو گفت :از جاهای زیبا.
حال که دقت کردم کفش سیاه پاشنه مخفی داشت دوندون های طلایی یا مایل به سفید رویش بود. انگار اسمان شب را یک نقاش ماهر روی ان نقاشی کرده است.
برگه ومداد طراحیم را برداشتم وشروع به کشیدن کفش های ستاره ای در شکم مار (بوآ).
چشم های شازده کوچولو بسته شد .
دست های کوچک اش را روی کفش هایش گذاشت. روباه لبخند زد و گفت معلوم است شازده کوچولو به کفش هایش اهلی شده است.
خنده ای از ته دل کردم و گفتم:من هم ازاین کفش ها می خواهم.
《اهلی شدندر کتاب شازده کوچولو به معنای :علاقمند شدن》
نویسنده:فاطمه زهرا حاجیلو
موضوع انشا: پروانه ای هستید که در تاریکی شب نوری پیدا کرده اید
موضوع : پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید.
مقدمه : دوباره بوی عید و فرا رسیدن فصل زیبای بهار آمده گل ها شکوفه می زنند ، درختان ، سرسبز و پر برگ می شوند و آسمان خوش رنگ، و حیوانات از خواب زمستانی بیدار میشوند و طبیعت جامه ی سبز رنگی را بر تن خود می کند.
بدنه : من یک پروانه ام و اسمم بانوی آراسته است. امروز عیده و همه مشغول شادی و چیدن سفره بودنند . من هم دست و رویم را با آخرین دانه برفی زمستان که خانم خورشید ذوبش کرده و تبدیل به آبی زلال شده بود شستم امروز با روزهای دیگر فرق دارد و من رنگارنگ ترین و خوشگل ترین لباسم را پوشیدم و بال بال زنان به طرف مزرعه ی گل های محمدی و آفتابگردان و بسیاری از گل های زیبا و و خوشمزه و جور واجور حرکت کردم . از خداوند مهربان به خاطر این همه قشنگی و نعمت تشکر میکنم و سپاسگزارم . در مزرعه دوستهای عزیزم را دیدم خانم زنبوری کفشدوزکی هر دوی آنها به من گفتند:《چه لباس زیبایی ! حتما خانم رنگین کمان این لباس زیبا را برای برای تو دوخته است خوشحالی به آنها گفتم : بله کار او عالی و بی نقص است و هر سه تایمان برای عید امسال ذوق کرده بودیم و بالا و پایین می پریدیم، کل اهالی جنگل خانه خانم جغد جمع میشوند و در کنار هم تحویل سال را جشن میگیرند.
در راه آقای ملخ را دیدم که مشغول کار کردن بود، با سرعت به طرفش رفتم و عید را تبریک گفتم .آقای ملخ خیلی مهربان و سخت کوش است او با خوشحالی و چهرهای خندان شیرینی عید را به من هدیه داد و سال نو را تبریک گفت.
امروز حس و حال دیگری داشتم و همه چیز برایم متفاوت بود و تازگی داشت انگار که تازه متولد شده بودم و از اینکه می دیدم همه خوشحال و شاد بودن و بدون دغدغه به خانههای خود باز میگشتند، من هم خوشحال میشدم و فقط به بهترین ها می اندیشیدم.
ماه کامل در آسمان شب می درخشید، باد تند و شدیدی می وزید و ما را با خود به این ور و آن ور می کشاند ، بارانی گرفت که صدای رعد وبرق وتاریکی اطراق دل هر کسی را میلرزاند. در این هوا و اوضاع نمی توانستم پرواز کنم بال ها و لباس هایم خیس شده بود ، ناگهان آسمان خشمگین شد رعد و برق پر خروش نمایان شد و من از آسمان به زمین افتادم همه جا تاریک بود ، خانوادهام را گم کرده بودم و فقط به دنبال
ذرهای نور میگشتم ، صورتم خیس و بالم ترک خورده بود و این بیشتر من را غمگین و عصبانی میکرد در همان حال از لابه لای بوته های گل آلود و خیس خورده در درخت کهن سالی شمعی را دیدم که اطراف خود را از نور پرکرده بود و گرمای آن همانند گرمای آغوش مادرم بود، در تاریکی و ترسناکی هوای شب تنها این نور و گرمای آن آرامم می کرد.که ناگهان خانم کفشدوزکی را دیدم و چشمانم پر از اشک شد و محکم بغلش کردم و تحویل سال را در کنار هم دیگر جشن گرفتیم و شب را با روشنی شمس پری کردیم و با طلوع خورشید به خانه هایمان بازگشتیم. خانواده هایمان از دیدن ما بسیار خوشحال شدند. با تعریف اتفاق شب عین همه را سرگرم کردیم من هم پا ترک بالم کنار آمدم و از نعمت های دیگری که خداوند به من داده استفاده می کنم و با امید بیشتری به زندگیم ادامه میدهم.
نتیجه: پس اگر با مشکلی روبرو می شویم باید در تلاش آن باشیم تا راه حلی برای برطرف کردن آن مشکل پیدا کنیم و هرگز یاد خداوند را فراموش نکنیم و به خودمان ایمان و امید داشته باشیم تا بتوانیم بهترین ها را نصیب خودمان و عزیزانمان کنیم.
نویسنده : یاسمین حویزه
پایه هشتم
_________________________________
موضوع انشا: پروانه ای هستید که در تاریکی شب نوری پیدا کرده اید
هوا بس ناجوانمردانه دلگیر است و من بر آن شدم تا در این غروب دلگیر با مساعت قلم و تکه کاغذی که در دست دارم پرسه ای در عالم تنهایی خویش زنم...
هوا بسی تاریک بود ومن میدانستم که این تاریکی واپسین لحظات حیات من است،و من برای اینکه چند صباحی دیگر در این عالم پر بکشم ازین سوی ظلمت به آن سو پرسه میزدم...و طمع به ادامهء زندگی در روح وتنم رخنه کرده بود.به دنبال کور سوی نوری می گشتم،که در دیاری دور ازینجا شعله ای در نظرم نمایان شد.بال بال زنان ب سوی شعله پر کشیدم و اندکی بعد خود را غرق در نور و روشنی دیدم...
چرخ زنان از فرط شوق میرقصیدم برای شمع،و او با شعله ی لغزانس نظاره گر ناز و عشوه ی بال های من بود...ساعت ها گرد شمع گردیدم و دیگر نایی برای رقصیدن به ساز شمع نداشتم ،و بی جان در برابر شمع به زانو در آمدم،
...و مرگ مغوله ای است که روزگاری نه چندان دور پروانه ی وجود مارا در تابش شعله های خویش خاکسترخواهد کرد...
تا زندگی میکنید،پروانگی کنید.
تقدیم به تمام کسانی که پرواز را میفهمند ولی دنیای بی رحم بال پروازشان را شکسته و قدرت پرواز را از آنان گرفته است...
نوشته: زینب قیصوری پایه یازدهم
موضوع انشا: کلاغ
در جهان هستی پرنرگان و حیوانات مختلفی با ویژگی های گوناگون بر روی زمین زندگی می کنند،در میان پرندگان،کلاغ، جزء باهوش ترین و زیرک ترین پرنده است .
کلاغ پرنده ایی معاشرتی است،که دسته جمعی در یک مکان زندگی می کنند و لانه خود را بر بلندی شاخه ها و صخره ها می سازند.آن ها وقتی که مشغول ساخت خانه خود هستند،گاهی از یکدیگر مصالح ساختمانی قرض می گیرند و اینگونه با هم همکاری می کنند.
کلاغ ها عمر بسیار طولانی ،حداکثر سن یک کلاغ 300 سال و حداقل سن یک کلاغ 17 سال است.به نظر من در میانگین سن پرندگان ،جزء آن دسته از پرندگان است که سن طولانی دارند.
کلاغ ها در موقع پرواز های دسته جمعی،سردسته آنان جلوتر از بقیه حرکت می کند و بقیه از او حرف شنوی دارند.آن ها قدرت هوش بالایی دارند و می توانند خطر را تشخیص بدهند،مثلا اگر کلاغ تکه نانی را پیدا کند که نتواند آن را با دندان خرد کند ،آن را خیس می کند سپس آن را می خورد.
حیوانات و پرندگان بر خلاف عقیده ما بسیار باهوش هستند و می توانند زندگی خود را ،به خوبی ادراه کنند.و ما باید دیدگاه خود را نسبت به آنان تغییر دهیم.
موضوع انشا: برکه خیال
زمین مرده است،خیلی وقت است، آری هنگامی که مرد رویا زندگی ،بوی خاک باران خورده روی انگشتانش بود.
چهره اش را به سردی روزگار سپرد، بارفتنش برگ های لغزیدن، درختان نوای رفتنش را به صدا درآوردن.
نوای تلخ رفتن همه ماراخواب کرده است. دریا واژه غریبی است، حوزن انگیز ، گفتن سخت است اما او حتی به عاشقانش وفا نکرده ، رفته است.
انگار فصل رفتن ورفتن است و همه ما باید از این پله بالا رویم . ماهی با رفتن یارش ترس مبهمی در دلش رخنه کرده است. گناهش چیست ؟ جرم سنگین کار هایی که بوی انسانیت نبرده اند را آن ها میکشند.
اشک وآه واژه هایی آشنا هر ساعت، هر دقیقه، هر ثانیه باآن ها همراه است. تنها یک نفر گناهکار نیست، همه ی ما گناهکاریم .
زمین نخواست ببیندکه قلب واحساس نداریم، اگر داشتیم باچه دلی توانستیم باعث خشک شدن دریاچه ها شویم،احساس نداریم چون خشک شدن و ما به روی خودمان نیاوردیم، بی آنکه از مردن ماهی ها خبر داشته باشیم داریم در برکه دروغین روزگار شنا میکنم.
چطور دلتان نشکست ؟ من صدای شکستن قلب و روح دریاچه هارا شنیدم، به همه گفتم اما کسی گوش نکرد ،چنان برکه دروغین روزگار آن هارا در خود غرق کرده بود که حرف هایم را نشنیدن . تا کی شنا در این برکه ؟ خودتان هم نمی دانید .
زمین شکست ،درختان لرزیدن، دریاچه خشک شد ، ماهی همچنان قرمز است اما رنگ پریده ، او تنها کسی بود که فهمید به تابلو پایان راه نزدیک شده، چیزی که ما به قول خودمان انسان هم نفهمیدیم. پس دست از شنا در این برکه دروغین بردارید. به کمک در یاچه ها و زمین بشتابید اگر هنوزقلبی و ذره ای احساس در وجودتان است.