موضوع انشا: احساسی که خشک شد
سیاه پوشیده بود؛به جنگل آمد؛من را انتخاب کرد؛دستی به تنه ام کشید و تبرش را درآورد.
زد و زد،محکم و محکم تر اما من در پوست خود نمیگنجیدم.از درخت بودن خسته شده بودم،از اینکه مثل دیگران باشم،از اینکه تنها کاری که بلدم این است که هرسال برگریزی کنم و بمیرم و زنده شوم،دیگر حتی سنگینی میوه یا خانه ی چوبی پرنده روی شاخه هایم برایم دلپذیر نبود.میخواستم چیز دیگری باشم مثلا میتوانستم قایقی شوم و از اسارت ریشه هایم در خاک رهایی یابم. یا مثلا مدادی شوم که تراوشات ذهن یک نویسنده را به قلم تقریر در می آورد.یا شاید هم چیزی بهتر..
ضربه هایش هرآن بیشتر میشد دیگر چیزی نمانده بود و من به امید آینده خوبی که در انتظارم بود تاب می آوردم؛که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد تبر را از تنه ام بیرون کشید و به سوی او رفت. شاید او تنومند تر از من بود،شاید چوب نایاب تری داشت،شاید هم نه..اما هرچه بود به نظر مرد تبر به دست آن درخت بهتر از من بود به همین خاطر مرا با زخم هایم رها کرد و او را برد.
حال من دیگر نه درخت بود،نه قایقی روی دریای بیکران،و نه مدادی برای نوشتن.
من خشک شدم..
این عادت همیشگی انسان هاست.تا مطمئن نشدی تبر نزن.تا مطمئن نشدی احساس نریز.دیگری زخم میخورد،خشک میشود.
موضوع انشا: درخت
مقدمه: درخت غمگین است او مدت هاست که رنگ زندگی را به خود ندیده است حتی یک پرنده هم از این بیابان گذر نمی کند.
بدنه: اما آمدن یک چیز درخت پیر را خوشحال میکند آری او آمدن نسیم است ، نسیم بهاری پس از یک سال دوباره آمده است و با خود آمدن باران را خبر میدهد ، رودی از دور دست ها به سوی تک درخت پیر جاری میشود، دست و روی دشت شسته میشود و زندگی به پوست های خشکیده درخت پیر باز میگردد.
پرندگان نوای شادی سر میدهند و مردم دوباره به دل طبیعت باز میگردند شاید همین خوشحالی اندک درخت پیر را سروپا نگه داشته است.
درخت پیر مردم را به دوران کودکی خود میبرد زیرا بر هر شاخه او زندگی و خاطره ای خوش نهفته است.
جمع بندی: نگاه های مردم از دشت برداشته نمیشود درخت پیر مانند مادری مهربان در وسط دشت شادمان است، اما یک چیز او را ناراحت میکند چه کسی بعد از این همه شادمانی دشت را خالی از زباله ها می کند.
موضوع انشا: درخت
منظره زیبایی است؛دیدن تهران از ارتفاع،جایی که عشاق می آیند و به تماشایش مینشینند.اما بعضی شب ها چراغ ها صحبت میکنند از کوچه های تنگ در شرق و از شهر های بزرگ در غرب ...
سالهاست این بالا هستم.در بالاترین آلاچیق بام تهران.عاشق ها به پیش من می آیند و سند عشقشان را روی من حک می کنند.اوایل تیزی کلید ها اذیتم می کرد اما الان برایم شیرین است.شیرینی عشق هایی که به امید هم زنده اند،کسانی که شاید نام هایشان در شناسنامه برای هم نیست اما قلب هایشان به نام هم است.
روزی یکی تنها امد.در چشمانش غم زیادی بود؛از آن پس هر شب آمد .بدون حرف می آمد و بدون حرف می رفت.گاهی احساس میکردم شاید او هم مانند من نمی تواند حرف بزند.اما من دلم به رفیق دیرینه ام باد،که شاخه هایم را میرقصاند خوش بود.
در عمرم چنین احساس هایی را در یک جفت چشم ندیده بودم.افسوس،درد؛دردی که انگار از اتش جهنم هم بدتر بود...
سنگینی دردش را بر روی شاخه هایم حس میکردم...
٢١ابان بود که با کیک و دختری خردسال آمد.شروع مرد به زمزمه شعری:
با اولین نگاه ،عاشق شدم...
با دومین نگاه ،سوختم...
و با سومین نگاه خاکستر شدم...
جلو امد و از نیمکت جلوی من بالا امد؛دستش را روی اولین قلبی که حک شده بود ،قرار داد.یادم امد.یادم امد.چگونه فراموش کرده بودم؟رزا و دانیار.سالگرد ازدواجشان بود که دانیار این شعر را برای او خواند و چند دقیقه بعد رزا از حال رفت .هیچوقت نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.اما امروز فهمیدم چه اتفاقی افتاد.اما امروز که شش سال گذشته فهمیدم؛رزا همان شب به دلیل توموری که کشف نشده بود،جان داد...
امروز دانیار با دختر شش ساله اش امد و قلب را به او نشان می دهد و وقتی او را صدا میکند،قلب من میریزد:
رزای بابا.....
نویسنده: پگاه قاسمی
موضوع انشا: درخت
وزش باد شدید بود، از شانس بد، من کنار تیرهای برق بودم.یک روز که هوا بارانی،رعد و برق بود من از ترس شاخ،برگهایم را در هم می کشیدم یهو یه رعد و برق یکی از شاخه هایم را سوزاند،شکست.وااااااااااااای عجب دردی داشت،دردی تحمل نکردنی،شاخه ام افتاد روی سیم برق،دیگه نمیدونم چی شد.از دردی که از شاخه شکسته ام داشتم از حال رفتم وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم صبح شده است.دور،برم چقدر شلوغه این آدمها دیگر که هستند؟چه می خواهند؟
آهان اینها برای درست کردن برق آمده اند از حرفاشون معلومه اشکال از شاخه ی من است.کاش من درخت نبودم،آخر فایده ی من چیست جز خراب کاری،معلوم شد که برق روستا دیشب قطع بوده است و مردم روستا دیشب در تاریکی بوده اند آنها با هم می گفتند اگر برق را الان درست کنیم باز هم این درخت در اثر باد روی سیم برق می افتد و برق دوباره قطع می شود،باید این درخت را از ریشه قطع کنیم.وااااااااااااای می خواهند قطعم کنند.دیدم یک وسیله ی بزرگ که معلوم بود اسمش اره هست آوردند و روی تنه ام زدند،دردی طاقت فرسا بود.با ضربه هایی هایی که به پایان رسیدن عمرم نزدیک می شود ،مرا بالای یک کامیون بزرگ گذاشتند،وارد یک دیوار بزرگی کردند،مرا زمین انداختند.وای چرا این همه درخت را قطع کردهاند؟
می خواهند با این درخت ها چکار کنند؟من را داخل یک دستگاهی که بدنم را قطعه قطعه می کرد گذاشتند.من را تبدیل به یک چیزی که اسمش را نمی دانم کردند،آخر اسم من چیست؟ دوباره مرا سوار یک کامیون کردند،به یک روستای دور افتاده بردند،به یک مدرسه رسیدیم و بچهها گرد من جمع شدند،آنها با دیدن من خیلی خوشحال شدند انگار بهترین چیز دنیا را دیده اند.یکی یکی همه این چیزها که من اسمشان را نمی دانستم پایین می آوردند،و هر کس یکی برای خودش می برد،آخر فهمیدم که اسم من چیست.اسم من نیمکت بود و از آن روز به بعد با آن اسم زندگی می کنم.
خوشحالم که دل چند بچه را شاد کردم و از نیمکت بودنم خوشحال هستم.این بود زندگی من که از درختی بیچاره تبدیل به یک نیمکت خوشرنگ شده است.
موضوع انشا: درخت
یاد شعر کودکانه باز باران افتادم :
جنگل از باد گریزان =چرخ های زد چو دریا
دانه های گرد باران =پهن می گشتند هرجا
ابر زیر درختان =رفته رفته گشت دریا
بس گوارا بود باران =به چه زیبا بود باران
زیبایی خیال انگیز این بهشت را نگاه میکردم و نعمت های خدارا سپاس و ستایش میکردم و چه قدر این وارونگی احساس های لطیف آدمی را بر می انگیزد .آنگاه که ما میوه رنگارنگ درختان را میخوریم در اصل اینگونه است که تمام میوه و برگ آن که پایین می رسد درواقع ریشه و اصل آن در آسمان و ثمره اش رو به پایین و به بدن ما میرسد.
زیر درختی نشسته بودم در کنار برکه ای آب و صدای زیبا و دل نواز پرندگان مرا از این همه زیبایی به اوج سرمستی رسانده بود با نگاه زیبا پسندانه ام به جلوگیری درخت و آب و ابر و آسمان زیبای آن خیره شده و محو تماشا بودم غریق در لذت و شادمانی ،از این همه ارمغان و نظم و زیبایی های خلقت به آب برکه که شاکی بود ،چنان زیبایی آسمان در آن هویدا بود که ذوحیات و پرندگان خوش الهانی که بالای سرم درحال پرواز های عاشقانه و راز نیاز های خود بودند دیده میشد و ابرهای پنبه ای و رنگارنگی که هرکدام سعی میکردند به نحوی خودشان را بیشتر نشان دهند و با درختان و شاخساران خمیده در آب و آویزان به طرف آبها که در آیینه همه چیز معکوس بود و ریشه های گسترده و با عظمت درخت دوباره دیده میشد دیگر خودم را گم کرده بودم و خودم را به دست سرنوشت دادم و به همراه ابرهای خروشان ، ریشه های مجذوبش و آب های جاری از دره ها و کوه ها و زمین های مختلف گذشتیم و دوباره به کنار دخترای تنومند و پهناور رسیدیم ...
بنویسیم درخت ؛بخوانیم زندگی
موضوع انشا: درخت
صدای عوعوی بآد میآید و شآخه هآیم در هوا رقصآن جلوه میدهد.
سآل هآست کهـــ میآن دشتی سرسبز و سرتآسر سُکوت،در
اعمآق خآک رشد کرده و تنهام....
چهـــ عآشـــقآنه هآیی شنیدم زیر برگ های رنگآرنگ پاییز و چه برفی بود در زمستان تاریک روی شآخه هآی نآزک قدرتمندم...
چــهـــ دردهآ که از زبآن کبوترهآ نشنیدم و چه رنج هآ که ز پیری نکشیدم...!
تنم عریآن بود در زمستآن و در پآییز قآب عکسی زیبآ بودم ...!¡
دست به قلم نیستم امآ ، ذهنم پر از خآطراتی است که اگر بنویسم پآیآنی ندارد...
چهـــ نبرد هآ که سنگر و سپر جآن بودم و چه زخم هآ که دردش نباشد خآطرآتش هست؛خاطره ها تند تر از ما میدوند و میدوند ، به مآ میرسند و نآگهآنی گرفتآرمآن میکنند...
نه،این فکر اشتباه است! فقط انسان هآ نیستند که درد و زخم را میفهمند و قدرت درک و حس دارند، خیلی جآهآ همین انسان زخم بر تنم گذاشت...
روزهایی که عصبانی بود و بر بدنم ترآشید...
روزهآیی که یآدگآری بر بدنم گذآشت ...
برای دفاع از خودش نآگهآنی خنجری بر تنه ام کشید..
وقتی خوآست به منآفع دست بزند ،با تبر مرا برید...
امآ
من نبآختم و شکوفه زدم !
رفته رفته خمیده شدم و شآخه هآیم دیگر توآن قبل رآ نداند و شکننده هستند؛عمرم رو به پآیآن است و من شاید قرن هآست به تمآشآی جهآن نشستم ...
امآ ، جز غرور و طمع و نیرنگ ندیدم، جز جنگ و نبرد ندیدم..پس صلح کجآست؟!!!
بس نیست این همه ناکآمی ، این همه زخمی؟؟
تآ کی شمشیر کشیدن روی برآدر ، تآ کی طمع پول و ثروت،چرآ جهآن این را درک نکرد که تنهآ یکبار زنده است و یک بار آرامش رآ تجربه خواهد کرد و تنهآ یکبار امنیت رآ با تمآم وجودش حس کند؟؟؟؟
در تمآم طول عمرم پنآهی بودم از گرمآ،همدمی برآی تنهآیی و کآغذی برآی نوشتن ، شکوفه و برگ هایی برآی زیبآیی طبیعت ، تکیه گآه دخترک بی پدر و موجی از نگفته هآی بسیاری از انسان هآ.......
شنیدم درد را ،خوشی را امآ هیچ کس از خدا کلامی نگفت ...
این بود بشریت و این مخلوقی که من دیدم..!
بی گنآهی که بآلآی دآر رفت و سربآزی که نآمه های عاشقآنه مینوشت برای روزی که نبود...
و من هرروز افتاده تر میشدم...
پنجره رآ رو به حیاتی دوباره بآز کن !حتما من رآ خواهی دید و قول میدهم شکوفه بزنم برایت و در پاییز اجآزه خواهم داد با موسیقی برگ هآ زیر پاهآیت همرآه شوی و با میوه هآی رنگآرنگم روح لطیفت را شآدآب کنی...
مَن هُویَت پَنجره هآ هَستم
جَوآنه ، شـــِعر مَن است
و غُنـــچه
معنی عِشق میدَهَد
نویسنده: تلما البرزی