موضوع انشا: آخر پاییز
آذر ماه است. تنها یک روز به آخرِ پاییز مانده است. در خانه نشستهام و از پنجرهٔ اتاقم بیرون را مینگرم. بارانِ دو شب پیش خاکها را رُفته و گردها را زدوده است. نارنجها و نارنگیهای سرخ و زرد، در میان برگهای سبز و خرّم، شعله میکشند.
هوا آنچنان زلال و شفاف است که میتوانم سنگریزههای کوهِ روبهرویم را بشمارم.
مدهوش هوای حیاتبخشِ این شهرم. شهر نیست: یکپارچه بهشت است. بدونشک برای سجع و قافیه نبوده است که «شیراز» را «جنّتطراز» گفتهاند.
شیراز زنان و دختران زیبا دارد؛ ولی خودش از زنان و دخترانش زیباتر است. نه فقط اردیبهشت شیراز آبروی بهشت را میبرد، بلکه همهٔ ماههایش چنین سودایی در سر دارند. شیراز فصلبندیهای متداول سالها را بر هم زده است. تقویمش با تقویمهای دیگر فرق دارد. زمستان و تابستان نمیشناسد. عمر بهارش پایدار است. پاییزش نیز جز بهاری نجیب و رنگپریده نیست.
آسمان شیراز به رنگهای گوناگون درمیآید: از نیلیِ سیر تا لاجوردی روشن، کبودِ شفاف و آبی کمرنگ. ستارههای این آسمان همان ستارههای آسمانِ دیگرند؛ ولی در این دیار، فروغ و دلبریِ دیگری دارند.
آبوهوای شیراز گل میپرورد، سرو آزاد میرویاند، گردو را در کنار لیمو مینشاند، یاس و نسترن را بر اندام نار و ناروَن میپیچد، بادامِ بن را در بهمنماه به شکوفه میکشد و از همهٔ اینها بالاتر آتشِ زبانهکشِ ذوق را دامن میزند و در خاطرها شعرِ تر میانگیزد.
بیهوده نیست که اینهمه شاعر نغمهپرداز از خاک دلاویز این خطه برمیخیزد و در میان آنان، دو تن تا اوج قلههای افسانهای صعود میکنند؛ دو تن که فقط با یکدیگر رقابتی دارند و رقیبِ دیگری را به جهان شعر و ادب راه نمیدهند. دو پهلوان نامدار که یکی زمین را با همهٔ پهناوری و دیگری آسمان را با همهٔ بلندی فتح میکنند.
یکی از این دو تن با غزلهای شورانگیز خود بر سَریرِ سلطنتِ مُلک سخن جای میگیرد. زبانی به نرمیِ حریر و نازکی خیال دارد. با چشمی پُراشک به سراغ برگهای پژمرده میرود. با لبی مشتاق، چهرهٔ درماندگان را میبوسد. با لحنی به مهربانی بوسهٔ مادر، احوال یتیمان را میپرسد، برای آزادیِ دربندان میکوشد. به زمین و دردمندانِ روی زمین وفادار میماند و در طریق تسکینِ آلام ستمدیدگان آنچنان سرگرم میشود که کمتر میتواند گریزی بزند و از مردم دنیا جدا شود... .
لیکن آن دیگر، بیپروا به این گرفتاریها، بالوپر میگیرد، با شَهپَر نیرومندش قلههای مهگرفته و ستارههای دوردست را پشت سر میگذارد، به اوج فلک میرسد و تازیانهٔ طعن و طنز را بر سرِ هرچه که پست و کوچک و تنگ و حقیر است، فرود میآورد. با مدعیان ظاهرپرست میستیزد، پردههای ریبوریا را میدرد، پشمینههای آلوده را به آتش میکشد و آنگاه با آهنگی دلنشین و فاخر نوای فرحبخشِ عشق را سر میدهد و درهای آسمان را میگشاید.
نویسنده: محمد بهمنبیگی
کتاب: «اگر قرهقاج نبود»،
نشر باغ آینه، چاپ دوم، ۱۳۷۷