موضوع انشا: تصویر مادر بزرگ درحال جارو کردن کوچه
دوباره مادربزرگ با کوه استواری از عشق و هنر روز خود را آغاز می کند .
وضویش را می گیرد و نمازش را می خواند و با خدا درد و دل می کند تا شاید امروز به خواسته اش برسد و بتواند ببیندش .
نمازش تمام می شود جا نمازش را جمع می کند و چادر گل گلی صورتی اش را به سر می اندازد و مثل همیشه دمپایی های جلو بسته اش را می پوشد .
در چوبی قدیمی را باز می کند و به آسمان می نگرد دوباره مثل همیشه دیوار کاهگلی غم و غصه هایش را روی زمین ریخته و مانند مادربزرگ در دل خود جای نداده است .
به حیاط بر می گردد و جارو به دست باز می گردد وشروع به جارو کردن کوچه می کند و مانند فرزندانش برای زمین آواز می خواند .
کمی از موهای سفیدش از چادر بیرون زده است دست های پینه زده اش یعنی تمام زندگی......
کمر گوژ پشتش نشانه ی تجربه هایش در تمام این سالهاست خوب ببین باز هم که از پا درآمده با یک دستش چادرش را گرفته و بادیگری جارو به دست دارد و لنگ لنگان،آهسته آهسته،آرام آرام
یک قدم به جلو بر می دارد و به خانه باز می گردد و دوباره کنار پنجره منتظر می ماند...