موضوع انشا: خش خشی ...
خش خشی آشنا سکوت پرهیاهوی قلب خاک را می لرزاند و ناگهان... رنگ در آرزوی بلند طراوت میغلتد و جهان بی رنگ تمنای خاموشم را رنگی میکند.
نور خورشید از میان روزنه های کوچک خاک، قرار را در ثانیه به ثانیهٔ بی قراری هایم نهادینه میکند. عطر باران نوای شور انگیز تبار یاسها را تا فراسوی افق عشق می پراکند. [enshay.blog.ir]
به سختی تکانی میخورم دراین دامن پرچینِ مخملی و بالاتر میآیم از پلههای آبی رنگ آسمان و با نوازش دستان گرم نسیم، زنگار یخ زده را از قلب سردم می زدایم.
تپش قلبم با صدای آواز غمگین جوجه گنجشکی درهم میآمیزد. گویی پرواز را از یاد برده و میهراسد از اینکه آسمان بر سرش آوار شود.
سایهٔ تردید قلبم نورِ یقین میخواهد، روح من در جستجوی زلالی یک رود است، دیدگانم لبریز از ابرهای بارانی است که نمیدانند از چه ببارند و حرف هایم نمیدانند که دانه های سبزشان را در دل کدامین صحرای حاصلخیز بکارند!
شاید در این جادهٔ آبیرنگ و بیانتها، انتظار قاصدکی را میکشم که قرار است خبری برایم بیاورد؛ خبری از دورها، از بغضسرد چکاوکها یا از صدای باران زدهٔ آبشارها. و شاید خبری از...[enshay.blog.ir]
دستانم هنوز به شاخه های سرو نمیرسد تا بگردم میان برگهارا و چشمانم آنقدر سو ندارد که در بیانتها ردی بگیرند از او. نمیدانم قاصدک کجاست! کجای این دنیای بزرگ؟!
دمدمهٔ غروب آفتاب است و آسمان در انتهای دشت آتش گرفته است. خورشید دامن از زمین باکاهلی بر میچیند و سایه روشن های وهم آلودی گوشه و کنار را به شکل مرموزی رنگآمیزی کرده است.[enshay.blog.ir]
باد هوهوی صدای خمیازهٔ درختهارا به شکوفههایسیب گره میزند وقلبم همزمان با رنگبازیِ آسمان، بیقرارتر میشود برای نجوای مهتاب. شاید او خبر داشته باشد که قاصدک کجاست...
شب بر سینهٔ سنگین کوه، زلفسیاهش را پریشان میکند و مهتاب چلچراغ قلبم میشود. صدایش به خنکاینور ستاره است و به غریبگی بیخبری اش از قاصدک.
برگها زمزمه کنان در گوشباد، ماه رقصان میان چشمه را نظاره میکنند. مسیر سیمین نورماه بوی سکوت تلخی را میدهد که خبر از بیخبری دارد. شبنم روی برگم یخزده است و من همچنان بالا می روم از این نردبان نامرئی... [enshay.blog.ir]
روزها میگذرند و جهان کوچکتر میشود برایم. میترسم روزی آنقدر کوچک شود که دیگر در آن جا نشوم!! من قد کشیده ام از گلدان خاک و دستانم نزدیکتر شده به آفتاب؛ ولی دیگر توان ایستادن ندارم. چشمانم خسته اند و نیاز مبرمی دارند به وصل. دلم سجادهای میخواهد از جنس خاک که تا ابد سربه سجده گزارم روی دستانش.
هربار که واژهٔ انتظار را تلفظ میکنم، نفس هایم تنگتر میشود و صدایم خشدار.[enshay.blog.ir]
اگر شما روزی قاصدک رادیدید به او بگویید: نیامدی ولی نسیم صدایت را به گوش گیاه رساند که آرام زمزمه میکردی :همین یک کلمه کافیست برای تمام بیخبریها، «خدا».
چشمانم را آرام می بندم. خشخشی آشنا سکوت پرهیاهوی خاک را میشکند و باز...