موضوع انشا: قصه ی تلخ حقیقت
گاهی ناخودآگاه دست به قلم می شوی و هر آنجه در کهکشان اندیشه هایت سفر میکند را با جان و دل مینویسی تا شاید کسی در این حوالی تو را بخواند ؛ مینویسی و مینویسی، اما همیشه نوشتن حقایق شیرین نیست گاهی مینویسی و تلخ میکند هر کام نوشتنت را.
قصه از آنجا شروع شد که آشکار شدی در نظرم ؛ قبل از آن خود را گول می زدم من شجاع نبودم احمق بودن چون فکر می کردم او بر میگردد ، به راستی فکر میکردم او برمیگردد اما برگشتی در کار نبود...
حقیقت این بود که قلب من سه شنبه شبی در ایستگاه قطار تکه تکه شد ، خرد شد ، شکست و فقط از این سو به آن سو پناه میبرد و سالها پس از آن رفت و آمد ها هیچ توفیری بر دلم نداشت ؛ مثل آن نوشته که میگوید :((قطار میرود ، تو می روی ، همه ی ایستگاه می رود و اما من چقدر ساده ام که سالهای سال در انتظار تو کنار این قطار رفته ایستاده ام و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام.))
دیگر نمیشود زندگی کرد . شاید اگر حقیقت تلخ تا ابد کتمان میشد هنوز میماندم و همچنان می ایستادم بر فرازت!
حقیقت مثل سرطان است . هر چه دیر تر متوجه شوی از وقت جبران و درمانش میگذرد و وقتی میگذرد ریشه میکند و میکشد و می کند و می برد حتی جان روئین ترین ها را.
این ، قصه ی تلخ حقیقت است . قصه ای که با خیال بافی هایت شروع میشود اما جوری آن طعم خیال بافی هایت را بپز که وقتی حقیقتش را چشیدی حال زندگیت را بهم نزند...!