موضوع انشا: ریشه هایم در ابر فرو رفته
درختی که ریشه هایش در ابر فرو رفته است
باری دیگر همین طبیعت تنوع طلب لباس های سفید رنگ خود را از تن خارج کرد و لباس سبز رنگ خود را بر تن کرد و همین است رسم روزگار و تو باید رنگ طبیعت به خود بگیری و او شکلی شد خودت را با ان وفق دهی .
با شروع دل انگیز بهار ،سرسبزی این طبیعت را درخت پر میکند و چقدر فقیر است این دنیا بدون این طراوت.
در این قاب عکس زیبایی ها،بهار معنای متفاوتی دارد ،بهار یعنی نغمه بلبل ،بهار یعنی دورهمی،بهار یعنی شور زندگی،بهار یعنی..... بهار یعنی ..... بهار یعنی....
اگر در تصوراتت ،زمین را پدر قرار دهی و مادر را اسمان ،خواهی دید پدر همچون زمین سخت و مقاوم و مادر همچون اسمان پاک و زیباست.
سال هاست که اسمان از شنیدن صدای نوزاد محروم است ،نه صدای نوزاد پرنده ای به گوش میرسد و نه صدای نوزاد آبی.
انگار خشکی و سردی زمستان همه را به قحطی کشانده بود .
بلاخره روز موعود فرا میرسد و نوزادی از جنس طراوت و شادابی پا به این زمین خاکی که سبزه هایی زیبا ان را پوشانده است می گذارد .همه دور هم جمع میشوند از مورچه در حال تکاپو تا خرس تنبل و خواب الود.
همه خوشحال بودند، ماه می رقصید،باد آواز می خواند،پرندگان از شور و شوق فراوان با صدای باد همخوانی میکردند ،گویی بهار و سبزه زار ها زندگی دوباره به انها داده بود و همه و همه دست در دست هم داده بودند و شروعی نو بود برای انها و این یعنی حیات ،یعنی هنر خدا ....
شهر طبیعت از خوشحالی در پوست خو نمی گنجید ودر کمال تعجب درختی وارونه به دنیا امد ،درختی که ریشه های خاک خورده اش را مادرش نوازش میکرد و شاخه های جارو مانندش را پدرش.
در همین هیاهو درخت وارونه دست به سوی اسمان دراز کرد و شکر خدای را به جا اورد و در همین لحظه بلبل ها شروع به اواز خواندن کردند و درختان از سنگینی بار میوه ها سر به سجده فرو اوردند و بدین ترتیب همه موجودات و کسانی که در اسمان ها و زمین هستند خدا را تسبیح گفتند
نوشته: سودا پیران
باسلامی به رنگ شور. من درخت هستم
درختی که شاخه ای شکوفه بار ریشه های در آسمان فرو رفته .
صدای جیک جیک پرنده ها ریشه های را در سینه آسمان را شکافته است دل ابر ها گرفته و می خواهند گریه کنند .نمیدانم چگونه به زندگی بگویم که بیا چند قدمی با هم راه برویم وحرفبزنیم کنیم.که از او بخواهم که با من راه برود و مرا راهی کند.
و بگوییم که من او را دوست دارم .
پلکی آرام زدم انگار در زمینم.
ریشه هایم سخت حرکت میکنندپاهایم برهنه است زمین خشک و سرد است .صدایی گوش خراش می آید. نمی دانم صدای چیست؟
من درخت 13ساله هستم که شکست خوردم .
من دوستانی داشتم !!بله درست شنیدی دوست گفتم داشتم دوستانی که حال وجود ندارند که انسان های بی رحم آنان را از بین بردن برای من تعجب آور است هوایی تمیز از من میگیرند و هوای کثیف را هدیه من میکنند مرا از بین می برند . تا وسایل خود را تهیه کنند واقعا سخت است.سخت است. مرا در عالم برزخ تنها رهایم کردند . و کسی مرا درک نمی کند .خواهش میکنم . در حال فکر کردن بودم که ناگهان آدمی را دیدم به طرفم می آید با طیغی بی ریخت و نامهربان انسان خندان است حتما می خواهد مرا نوازشی پر از عشق کند.
قلبم می سوزد انگار تیری ناگوار زندگی بر قلبم زد.
نفس های آخرم بود یک پله مانده تا مرگ.
حتما آن مرد مزاحم همیشگی است که مرا ودوستانم را نابود میکند.
چشمانم را باز گشودم در میان ابر ها هستم. در کنار دوستانم وبه آرزوی خوب ودیرینم رسیدم
ما درختانی هستیم که در تابستان داغ عرق می ریزیم ودر زیر سایه خود شما را جای میدهیم،و
درزمستان گرم ترین آغوش را هدیه شما میکنیم
درختانی که هر روز بهار سبدی چوبی هدیه شما میکنیم .ما حتی به فکر مادر بزرگ هاو پدر بزرگ های شما هستیم که نفس هایی تندتند میزنند ما نفس های آلوده طبیعت را به درون شوش های خود می بریم و وجود آنان را نفس پر باربهشت می کنیم
از زبان انسان
این همه زیبایی، فداکاری، سخاوت و عشق در وجود همان زیبای خفته ایست که هر روز آن را در راه ها، مدرسه ها، خیابان ها، باغ ها و دل طبیعت می بینیم و شاید حتی نگاهش نمی کنیم و آبش نمی دهیم و بزرگش نمی داریم! پس بیاید این زیبای خفته را بشناسیم، دوستش بداریم. این زیبای خفته و آرام زمین است که این زیبایی از آن خداوند متعال است .
پس آنان را درک کنید.
موضوع انشا: درختی که ریشه هایش در ابر فرو رفته
عطر حیات میدهد این تنومند،عطری که گلچینی از جنگل زندگی را میسازد .
مینویسم از درختی که ریشه هایش در ابر های پشمالو فرو رفته بود .به دنیایی وارونه می نگریست .به ادم های وارونه می نگریست لبخند های وارونه از انسان های وارونه ،باز نگاهی حسرت امیز به دنیایی وارونه .حرکت ابرها ریشه هایش را قلقلک میداد.نگاه تعجب امیز انسان ها به قلبش خنجر فرو میکرد.درختی ک وارونگی اش را به دست خدا می سپردو ارزوهایش را به دست باد .انسان های بی احساسی که شاخه هایش را با خاک یکسان میکردند،دیگر قلبی نیست ،عشقی نیست .زخمی کهنه از بی ثمر بودنش ذره ذره ی وجودش را میسوزاند ،اماباز خود را بی تفاوت نشان میداد ،بی انکه ناله کند ،بی انکه غر بزند.ماه را با پاهایش قلقلک میداد ،ماه میخندید ،ابر میرقصید.باز اواز باد ،بادی که همچون مادری دلسوز برگ های خاک خورده اش را نوازش می کرد.باز اشک ابر،اشکی که ریشه های تشنه اش را سیراب میکرد.باد اندک اندک غصه هایش را برد ،به اسمانها سپرد و گفت:((دلتنگی اش را بسوزانید ،به جایش هلهله هر قلبش بکارید .صدا را میشنوی،صدای خنده درخت،نجوای ابر،زوزه باد ،اواز ماه که در گوش جهان نجوا می شوند.
درخت همان تنومدی که عشق بی انتهایش را در تار تار ریشه هایش دفن کرده است و او را با شادی دنیا قسمت میکند