نگارش دوازدهم درس دوم نثر ادبی با موضوع سکوت
همیشه سکوت کردم غافل از لذت بی حد و اندازه ای که در فریاد زدن بود.
زنگ خانه به صدا در می اید،مادرم ایفون را بر می دارد،
کیه؟!
صدای گذاشتن گوشی ایفون گوش هایم را تیز می کند،
مهربان بود می گوید بروی در کوچه بازی کنی همه منتظر تو هستن!
نارضایتی مادرم پیش از اجازه گرفتن برای رفتن به کوچه مبرهن بود.
اجازه هست؟
نه...
چرا؟!
خودت خوب می دانی هنوز اثار دسته گل قبلیت هویداست...
قول می دهم دیگر همچین اتفاقی نمیوفته،قول.
گفتم نه،تمام!![enshay.blog.ir]
همیشه از اصرار کردن متنفر بودم ولی این دفعه ناچار بودم.
دنبالش دویدم، قول می دهم ،اصلا باشه هر چه شما بگویید فقط بگذارید اینبار و بروم،خودتان که بهتر می دانید مهربان اجازه ی بیرون رفتن نداره، الان هم که اومده عجیبه، لطفا...
گویا دلش به حالم سوخته بود،خوش حال بودم،پیروز شده بودم.
فقط همین یکبار، مبادا کار اشتباهی انجام بدی.
شال و کلاه کردم،کفش های بند دارم که با مهربان ست خریده بودیم رو پوشیدم، مطمئن بودم مهربان هم این کفش هارو پوشیده...[enshay.blog.ir]
در حیاط و باز کردم مهربان پشت در ایستاده بود ، صدایش کردم سرش را برگرداند،بعض گلویم را با بی رحمی می فشرد ولی باید قورتش میدادم حداقل بخاطر مهربان.
صورتش زیر ماسک پنهان بود،گیس های دو طرفه ی بلندش نا پدید شده بودن...
سریع به خودم امدم رفتم جلو دوست داشتم بغلش کنم ولی اجازه ی همچین حرکتی هم نداشتم.
خوبی؟
تو رو دیدم عالی شدم...
تو چی؟
منم خوبم.
خوش حال رفتیم کنار بقیه ی بچه ها، قرار بود بازی مورد علاقه ی مهربان و بازی کنیم.
من گرگ شدم: سه،دو،یک اومدم...
می دونستم مهربان کجا قایم میشه،انتهای کوچه، کنار خونه ی اقای اسدی،کنار درخت وسطی.
دویدم، صدای قدم هام مهربان و باخبر کرده بود.
خیال کردی می تونی منو بگیری...
خیال و که من نکردم ولی شاید تو، اره!
پا به فرار گذاشت نباید از اونجا رد میشد ولی...
صدای جیغ بچه ها،کل محله رو خبردار کرد، ماسک سفید رنگش به پرچم ترکیه تبدیل شده بود.
دیگر توانم هم توانایی شکستن سکوت همیشگی ام را نداشت گویا تمام جهان روی سرم خراب شده بود مهربان روی زمین افتاده بود و من سکوت کرده بودم.
🤫🤫🤫🤫🤫🤫
نویسنده: روژینا کاوری زاده، دبیرستان دخترانه ی شاهد دهلران
دبیر: خانم ملکی
نگارش دوازدهم نثر ادبی
موضوع: پاییز رنگی
از کنار جاده می گذشتم درختان زرد را میدیدم که رنگ رخشان خورشیدی شده بود .درختان سبز و زرد در رقابت نشان دادن خود بودند درختان زرد میگفتند ،پاییز آمده به طبیعت خدا بنگر،درختان سبز میگفتند به هوش باش بهار هم در راه است،سردی هوا به من میگفت لباس گرم بپوش هوای زمستانی من از پاییز سوزناک تر است.
روی سنگی نشستم زانوهایم را از سردی هوا بغل کردم چشمانم را بستم لپ هایم مثل لبو قرمز شده بود ☺️چشمانم مثل قطب شمال یخ زده بود بعد از سال ها خورشید گرمایش را بر چشمانم تاباند یخ چشمانم باز شد و کم کم شروع به آب شدن کرد ،یخ چشمانم باز شد اما....
از درون احساس سردی میکردم
قلب یخ زده ام رویای خیس...🖤
هواشناسی بدنم میگوید :
هوای دل من امروز بسیار سرد است تمام شاهرگ ها بسته اند لطفا اگر سفر شما ضروری نیست دل به دل ندهید در شاه راه مغز ،قلب با زنجیر بی رحمی تردد نکنید.
پاییز غم انگیز تر از آن است که فکرش را میکردم چشمانم را بستم به سال های پیش بازگشتم زمانی که کودکی بیش نبودم ،
نمیدانستم دل چیست؟دل شکسته کیست ؟
اما الان با تمام وجودم تنهایی را حس میکنم
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه از خیابانی که نیست
مینشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است
باز میخندم که خیلی گرچه میدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت میشود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست
وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور این که نباشی کار آسانی که نیست
💔
نویسنده: مهدیه مرادی پور سرناوه
نگارش دوازدهم نثر ادبی
موضوع: شهر ما
رو تخته سیاه نوشت موضوع انشا «شهرما»، صدای فریاد بچه های کلاس بلند شد هرکدام با یک لحن اعتراض خودشان را نشان می دادند و اما من ...
نمی دانم چرا صدایی از من بلند نشد هرچند با دیدن موضوع انشا ته دلم غم به حرکت درآمد ساعتی از زل زدنم به برگه ی سفید می گذرد هنوز جرات دست به قلم شدن رو ندارم نمیدانم با کدام دید شروع به نوشتن کنم از بدی هایش بگویم ک خوبی های شهر را در خودش گم کرده، یا از ته مانده ی زیبایی هایش!
بسمه الله می گویم شروع می کنم هم از خوب می گویم هم از بد، هم از زیبایی می گویم هم از زشتی،
شهرمن،
کوچک است ولی دل آدم هایش به اندازه ی بزرگی تالاب معروف شهر است، چهره ی شهرمن کمی جلوه های زیبایش کم است ولی محصولات رنگارنگ دست فروش هایش جبران آن است، آفتاب سوزان و هوای شرجی که هر ادم از قوم دیگر را به مرز کلافگی می آورد، ولی تاثیری بر لبخند و اخلاق مهربان مردمان شهر من ندارد این است که زیبایش میکند.می دانید جالبی اش کجاست !؟ تمام سال دست به دعا می شوند که باران رحمت بر آن ها نازل شود و وقتی دعا مستجاب می شود شهر در آب فرو می رود دیگر نه خانه ای قدیمی سالم می ماند نه می شود از خیابانی بدون گیر کردن در گِل یا افتادن در چاله گذراند ،ولی اهالی شهر با خنده این مشکلات را هم از سر میگذرانند ودر اخرکار با گفتن خداروشکر سختی را تمام میکنند .تابه حال به این فکر کرده اید چرا شهرمان هتل ندارد خب اگر آدم های اینجا را بشناسی دیگر برایتان جای سوالی نمی ماند مگر میشود مهمان بیاید و دَرِخانه ای برای پذیرایی از او باز نشود چه فرد غریبه باشد چه آشنا از قدیم گفتن جنوبی ها مهمان نواز هستن اخ که چقدر این حرفشان درست بوده است.از اول متن انشا را خواندم نمیدانم چرا هرچقدر نگاه میکنم خبری از بدی و زشتی هایی که اول انشا گفتم نیست شایدم من زیادی دراین باره اغراق کرده ام .[enshay.blog.ir]
من شهر را با تمام چاله و چوله هایش ،تمام صدا های گاه بی گاه شلیک گلوله اش،تمام خیابان هایی که قصد درست کردنش را داشتن ولی بدتر از قبل خرابش کرده اند و تمام بدی هایش دوستدارم. زیبایی های کوچک و بزرگش به قدری به دل مینشیند که دیگر جای برای بدی ها نمیگذارد.
شهرمان را خودمان بسازیم با عشق.
نویسنده: میسا خیاط زاده