موضوع: چادرت چهار فصل است یا تو چهار چادر داری؟
داشتم تماشایت میکردم،هنگامی که نزدیک من نشستی. خیال میکردی کسی تو را نمی بیند.
چادر گل گلی ات را که سر کردی،بلبل نواخت و جویبار جاری شد. نسیم به گوشه کنار سرک کشید و درختان شکوفه زنان خندیدند. سه ماه که گذشت،انگار از این چادرت خسته شدی. چرا که دوان دوان کنارم آمدی و چادری را سر کردی که نقشش را میوه های خوش آب و رنگ نقاشی کرده بودند. چادر میوه ای ات خورشید را فراخواند و گیسوان بافته اش را باز کرد.شکوفه ها میوه شدند و گل از واری گل اندود خاک سرک کشید. ولی بازهم از چادرت خسته شدی،بازهم کنار من نشستی و بازهم چادرت را به گذشته ها سپردی. این چادر نارنجی ات هم کار خودش را کرد.درختان عاشق شدند و برگ هایشان عاشقانه فرو ریخت و هردم ،ندای عشق سرمی دادند.اما معشوقی نبود که پاسخ گوید.ماه از فراق یار هر روز و هر شب اشک شد و چکید تا به هلالی کوچک مبدل شود. و تو بازهم، همچون ققنوسی از خاکستر سوگواریت بلند شدی تا چادر حریر مهتاب را به سر بکشی.همانی که سرمایش دانه برفی شد تا بر سر جوانه ای کوچک بنشیند و او را به دنیای خاموشان بفرستد. و تو باز هم از چادرت خسته شدی.
و من هم تک درختی هستم بر فراز تپه ای نظاره گر. هر زمان که چادرت را نو می کنی،من هم گوشه ای از آن را به سر میکشم.
راستی،چادرت چهار فصل است یا تو چهار چادر داری؟