موضوع انشا: عاشق خورشید
دانههایبلورینبرفهمچنانمیبارید،اما منعاشقخورشیدبودمومنتظربودمتاآن طلوعکند.
دخترک شال بافتنی سفیدش را کهرویآنیکگلسرخکوچکبافتهشدهبود رابهدورگردنمانداخت؛وبعدازکمیبازیبا گلولههایبرفیباخواهرکوچکترشوباآن چکمههایصورتیردپایزیباییدربرف میگذاشتند.
چندروزیگذشتومنمنتظرخورشید زیبابودمتاطلوعکند.
درختانبرهنهشده بودند،گوییهمهشانجامعسفیدهمچو ابریشمبهتنکردهبودند،جزیکدرختکه بجایمرواریدهایسفیدبرفشکوفههای سفیدوصورتیازآنروییدهبودند.
چندروزدیگرهمگذشتوانتظارمبهسر آمد؛خورشیدتابانازپشتکوههایبلند سربیرونآورد.
چهزیباودرخشانبود،بزرگترازآنبودکهتصورش را می کردم. اوهمچنانبالاترمیآمدومنازگرمای وجوداوکوچکوکوچکترمیشدم.
تماممدتباچشماندکمهایشکلمکه یکیزردودیگریمشکیبودبهاونگاه میکردم.تماشایلذتبخشاو مرا کوچکترمیکرد،امامنایناحساس رادوستداشتم؛دیگرفقطچشمانم باآنشالگردنیبرایمباقیماندهبود؛
ولیمننگاهبهاینخورشیدطلاییوگرموزیبارادوستداشتمتاآنجایی کهخودمآبشدم.
گاهیعاشقییعنیپایانزندگیتو برایشروعزندگیکسیکهدوستش داری.