موضوع انشا: سایه آدم (طنز)
هرجاکه می روم همراهم است مثل یک دوست گاهی ازمن بلندتروگاهی ازمن کوتاه تر تنهایم نمی گذاردزیرامی ترسدگم شوم یاکاری دست خودم دهم.
زمانی هم که تنهایم می آید وباهم دردودل می کنیم وبرای هم چاره می اندیشیم .
همیشه پابه پای من است نه عقب می ماندونه جلوتر می رود.
اوهمیشه توسی است وهیچ وقت درمورداینکه چرابه رنگ دیگری درنمی آیدحرفی نمی زند.
کاش میشدبغلش می کردم اماحیف...
وای دوباره گمش کردم ،دالی من اینجام،نه اونجام.
وهماناپخش زمین شدم ومدام دورخودم می چرخیدم سایه هم هم همراه من می چرخیدوکمکم کرد بلندشم.
اوموهایم رابافت تکالیفم راکامل کردحتی شام راهم باهم خوردیم.
چشم هایم رابازکردم روی صندلی خوابم برده بود،وای نه همه چیز خواب بودسرم رابلندکردم پایین صندلی نشسته بود؛بیدارشدی؟
نوشته: معتمدکیا
موضوع انشا: سایه آدم
سلام به شما ای یاران همیشه بهار... نام بزرگم را که می دانید... من از سایه ام نمی ترسم.دوستمم نمی ترسد به هر حال هیچکدام نمی ترسیم.ولی من مطمئنم یکی هست که بترسد. می دانم که اگر من را ببیند به من حسودی میکند .ولی من با کمال مهربانی زبانم را به همراه تمام اعضایی که با باز کردن دهان در معرض دید قرار میگیرد به او نشان می دهم تا که دریابد حسرت را... و سایه ام! زیبا ترین سایه!خوش اندام ترین سایه! و بهترین سایه ای که تا به حال خانم محمودی دیده وهمیشه دلش ضعف می رود وقتی که آن بی نهایت دلبر را می بیند و همچنان افتخار می کند به داشتن چنین دانش آموز افتخار آفرینی. سایه سیاهی انعطاف پذیری است که گاهی آن قدر کوچک میشود که باید سرت را تا ته حلقت پایین ببری بلکه وی را ببینی و گاهی اینگونه نیست! بل طوری بلند می شود که یادت رفته آرزو داشتی قدی بلندو رعنا داشته باشی! ولی من از داشتن سایه بلند هم محروم مانده ام! ومهمتر از این هیچوقت آن قیافه با جوش های رنگی در آن آشکار نیست...و همچنان این است حقیقت سایه... (نویسنده غزل مرام حق)دبیر"خانم محمودی
موضوع انشا: سایه آدم (طنز و غیر طنز)
غیرطنز
از سپیده دم با طلوع خورشید همراهی اش با ما را آغاز می کند و حتی تا شامگاه و با درخشش ماه نیز همراهمان است. سایهٔ آدم همواره پشت سرش در حرکت است. تاریک ترین بخش وجودی انسان که حتی نور هم توان عبور از آن را ندارد. تیرگی محضی که شاید همان بدی های انسان باشد و حتی از تیرگی شب نیز تیره تر است.
سایهٔ آدم شاید با همراهی اش می خواهد به ما بفهماند، بدی های گذشته هیچ وقت دست از سرمان بر نمی دارند و به ما یادآوری کنند باید از سایهٔ خود بترسیم.
طنز
من سایهٔ یک آدم هستم. ما سایه ها خیلی کارمان دشوار است؛ از صبح تا شب باید دنبال یک آدم راه بیفتی و هر کاری که انجام می دهد را تکرار کنی. من سایهٔ یک پسربچهٔ تنبل هستم. بعضی اوقات واقعا حوصله ام از کارهایش سر می رود. ورزش نمی کند؛ ولی اگر راستش را بخواهید، هر روز صبح قبل بیدار شدنش به ورزش می روم. به همین دلیل من _یعنی سایه اش_ از او لاغرترم. خیلی کند راه می رود! برای همین یک روز که واقعا صبرم به سر رسید، جلوتر از او حرکت کردم. برای مدت کوتاهی غش کرد، ولی خیلی زود خوب شد! خدا بیامرز علاقهٔ زیادی به فیلم ترسناک داشت؛ ولی نمی دانم چرا وقتی مشغول بازی با کامپیوتر بود و چشمش به من که مشغول کتاب خواندن بودم افتاد، سکته کرد. مرحوم حتی از سایهٔ خودش نیز می ترسید!
نوشته: مریم دهقانی حنیفه