موضوع انشا: من یک معلم هستم
من یک معلم هستم...
کسی که پیمان بسته اندک دانسته هایش را فریاد کند و سهمی در شکفته شدن شکوفه های زندگی همنوعانش داشته باشد، هر چند چهره ام از سیلی دردها و نامهربانی ها سرخ شده اما دلم سبز و روشن است از شوق یاد گرفتن و یاد دادن اما چه کنم که این شوق هراس زندگیم هم هست... هراسی عظیم که در گوشه ای از وجودم سایه افکنده و تاریکی اش ضمیرم را میخراشد... هراس فهمیده نشدن و مجهول ماندن...هراس نگفته شدن و نهفته ماندن.
من آنم که هر روز به اشتیاق دیدن، تعلیم و تادیب آینده سازان جامعه اش با تبسمی بر لب وارد پرورشگاه اندیشه شان میشود و آغاز میکند به نام خداوند نون والقلم:
هیس... همگی به گوش باشید که زنگ املا است. امروز قرار است درس زندگی را دیکته کنیم و شادی هایش را واژه به واژه و حرف به حرف در ضمیر خود هک کنیم، زیر اتفاق های زیبا خط بکشیم و غم و آزردگی ها را خط زنیم.
زنگ انشا که میشود عشق به کلاس می آید و روحی در کالبد کلاس دمیده میشود...دانش آموزان همه در ساحل تفکر می نشینند و جویباری از کلمات و جملاتشان جاری میشود و با قلم شیرین و گیرای خود می نویسند... از حرف دل های آبی و بزرگشان، از زیبایی و خوبی ها، عشق و امید
ساعت فارسی که میرسد از زبان افسونگری میگویم، زبان شاهنامه. میگویم از بیشمار افسانه هایش، از جم و کیخسرو و اسفندیار، از پهلوانی های رستم و آرش و کاوه. از بلخ تا روم میرویم و نوای عشق مینوازیم. میگویم از بر شدن حافظ به آسمان غزل و سعدی نامدار
آری من یک معلم هستم...یک پاره آتشم با شعله های شور و اشتیاق آموختن و آموزش دادن.