موضوع انشا: بیابان
بر بوم خلقت، نقش وسعت زمینی تهی دست، نگاشته گشته بود.
باد، با تمام بی رحمی بر ناقوس کبر خود می دمید و فریاد: که "بنازم بر هو هوی خویش" و سیلی زد بر هر گز و تاغی که به پیراهنش پیچ می خورد و با کراهت بر رخ صحرایی اش چنگ زد.
باری تعالی، قلم را به دست گرفت و بر هر شنونده گذرایی گفت: بر آسمانش چنان ثروتی ز ضرب سکه های فانوس نشان عطا خواهم کرد، چنان که جز چهارپایان چیزی به پست زمینش نداده ام.
پیرمردی آنسو تر نشانی از بخشایش زمینِ مهد سراب بود که خود نمایی می کرد.
بیابان با تمام فقر و تنگ دستی از ژرفای قلب خود، به پیرمردی رنجورو خسته خار می بخشید.
اگر آبی دیدم، چیزی بجز سراب و اگر به آبادی نظاره گر بودم جز متروکه قصر های مرده سلطان نبود.
ابرها بهر عبور آمدند و به سوی بحر روانه شدند. اگر از پس خستگی به دیار خشک سالی ها رسیدند، بار خود را به زمینش حرام می دانند.
لکن آغوش شب که لبهای خشکیده سرای صحرایی را در می یابد، همان مهتاب که از آسمان دشت و بهشت می گذرد، لبخند خود را سخاوتمندانه به روی بیابان و باتلاق شنزار هایش می گشاید.
گویی مهتاب آمده است، تا از کیسه خود، به خلیفه بادیه نشین ناچیز، ستاره ببخشد و به خود آنقدر چراغ آویخته تا شامگاه خلوت این دیار را هرچه زیباتر بسازد.
عجب از این کرانه صنع خداوند که اگر سالها به شکرانه مه و مهر اش به سجده مشغول باشیم می دانم که اندک و ناچیز است.