موضوع انشا: تیر برق
به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست
خطوط عاصی رگ هایشان را همچون خطوط دفتری به دستان دیگری می بافند و در این رگ ها صمیمیت جرقه هاست، جرقه!به نقطه ای کور خیره شده اند و پیشانی فولادین خود را به آسمانی که ترس فرو باریدن آن است ، فشرده اند.آنچنان دست هایشان را بال مانند در کنار خود گشوده اند که گویا آرزویشان پریدنی است بی بال.تیربرق های کسل آلود خمیازه کشان که در غروبی که انگار تا ابد از تپش ایستاده است ، رنگ باخته اند و به مشت گداخته ی آفتاب چون سایه ای از خویش نیستند.
کوچه ای هست از خاطرات سیاه و سفید و خش دار که من هر شب در آن متولد خواهم شد ، که در آن تیر برق هایش استوار و فولادین با اتحاد دست های یکدیگر را گرفته اند. و آه آن صمیمیت پنجه های کوچک گنجشکان بر این رگ ها ، این خط های دفتر ، و آواز طربناکی که در گوش زمخت آن ها می خوانند.
دل من غمگین است. دل من غمگین است. اینجا کسی فکر نمی کند ، قلب کوکی تیربرق ها شاید روزی بایستد.کسی فکرنمی کند شاید تیربرق ها عاشق شوند یا که بلکه دلشان هوس کند در زمستان چکمه های ظریفی بپوشند.تیربرق ها گرفته اند.تیر برق ها گرفته اند.کسی آن ها را در آغوش نمی گیرد و بدان ها همانند درختان نخواهد گفت « برگ هایت را دوست می دارم.» باور کنید من برگ تیربرق ها را دیده ام . آن ها را در چراغ های در دستشان می دمند تا که سایه ها ی کوچه ها را بسوزاند.می دانم!می دانم!
من بر روی خط هایی که درونشان جرقه همچون آهوان می جهند ، خواهم نوشت«تیربرق ها می رویند.»تا که بلکه شما ، در روز نمناک پاییزی ، از پنجره های خیس، به زوال آتشین درختان ننگرید و تیربرق ها را عاشقانه بنگرید ، سطر مرا بخوانید وَ زمزمه کنید « تیربرق ها می رویند !»