موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
انشای طنز:
ما روزها که در صف می ایستیم بخصوص زمانیکه آفتاب بی رحمانه می سوزد، دقیقا احساس تخم مرغ پخته شده در تابه ی داغ، بهمان دست می دهد! از مدیر و معاون گرفته تا آبدارچی مدرسه هم هرکدام باید یکبار بلندگو را در دست مبارکشان بگیرند و سخنرانی کنند!
خلاصه ما در روزهای آفتابی، آب پز میشویم و روزهای سرد زمستان هم قندیل می بندیم. البته ناگفته نماند که بیشتر وقت ها مهربانی می کنند و ما را به کلاس می فرستند. این روزها انقدر علم پیشرفت کرده است که علت بسیاری از بیماری ها کشف شده؛ شاید در آینده هم علت واریس را ایستادن بیش از حد ما در دوران مدرسه بدانند!
یک بار ورزش همگانی داشتیم و از اداره برای دیدن ورزشمان به مدرسه آمده بودند. ما هم برای این مسابقه ی منطقه ای کلی تلاش کرده بودیم و چند ماهی را در هوای سرد و گرم به تمرین پرداخته بودیم. خلاصه روز مسابقه هوا آفتابی بود و چندساعت در صف ایستاده بودیم. ورزش که شروع شد خیلی خوب پیش رفتیم. اواخر ورزشمان بود که یکهو از بعضی از صف ها چند نفر غش می کردند و از حالت عمودی، افقی می شدند!
آن روز نمی دانستیم بخندیم یا دوستانمان را که از شدت گرما غش کرده بودند را از زمین جمع کنیم! بالاخره ایستادن در صف هم همچین مزایایی دارد!
انشای غیر طنز:
قبل از اینکه به کلاس برویم در صف می ایستیم. ایستادن در صف هم قوانینی دارد که عمل کردن به آن باعث ایجاد نظم و هماهنگی صف می شود. با همین ایستادن منظم در صف، ورزش می کنیم تا با حال خوش تری وارد کلاس درس شویم.
هرچند هر از گاهی از ایستادن در صف خسته می شویم ولی با ورود به کلاس و گفت و گو کردن با دوستانمان، خستگی به یکباره از تنمان بیرون می رود. برای مرتب کردن صف هایمان انتظامات مدرسه تلاش می کنند و خود ما هم سعی می کنیم نظم صف را بهم نزنیم.
بدون ایستادن در صف، مدرسه چهره ی مغشوش و آشفته ای به خود می گیرد و مدیر و ناظمی که روی سکو می ایستد و شروع به سخنرانی می کند، با دیدن آشفتگی مدرسه نمی تواند سخنش را با آرامش آغاز و به اتمام برساند. پس صف ایستادن خیلی مهم است.
در صف که می ایستیم، دانش آموزان هر کلاسی از هم تفکیک می شوند و به ترتیب وارد کلاسشان می شوند بدون هیچ شلوغی. حتی ایستادن در صف می تواند نشانه ای از اتحاد دانش آموزان هر کلاس باشد. پس ایستادن در صف را دست کم نگیریم!
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
توی خونه داشتم با کامپیوتر بازی میکردم که مامان اومد بهم گفت برو چند تا نون بخر.منم گفتم باشه و بازم مشغول بازی شدم.دوباره مامان اومد بهم گفت و من هر دفعه گفتم میرم ولی خداییش دل کندن از کامپیوتر خیلی سخت بود.خلاصه بعد از صدبار که مامان اومد بهم گفت از کامپیوتر دل کندم و با اعصابی خورد رفتم نونوایی ،عصاب که نداشتم با دیدن صف سه متری نونوایی هم دلم میخواست سرم را بکوبونم به دیوار،خلاصه ایستادم آخر صف هر دو ساعت یه بار هم یه میلی متر حرکت میکردیم.دیگه حسابی کفری شده بودم،حالا اینا به کنار از این زورم میاد که یه مرده اومده میگه صف نونوایه پ ن پ صف دسشویی عمومیه.خلاصه تمام سعیم را کردم که به اعصابم مسلط باشم و تو افکارم غرق شده بودم که یکدفعه احساس کردم اکسیژن این قدر کم شد که الان به دیار باقی میشتابم.یه مرده چاق اومده بود ایستاده بود جلوی من و من قشنگ داشتم بین دو نفر له میشدم.با هر بدبختی بود بهش گفتم آقا ببخشید باید برید آخر صف، مرده برگشت و بهم نگاه کرد و گفت دلم میخواد اینجا وایسم مشکلی داری؟صداش این قدر کلفت بود بای این هیکلی هم که داشت نه تنها لال شدم بلکه خودمم خیس کردم.خلاصه بعد از ساعت ها توی صف ایستادن نوبتم شد و نون خریدم و رفتم خونه و داغی گذاشتم پشت دستم که دیگه نونوایی نرم.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
من و بچه ها مثل همیشه به مدرسه آمدیم و ازآنجا که زنگ خورده بود،سر صف ایستادیم.نصف صف آفتاب بود.نیم متری این طرف تر ایستادم.صدای فریاد نوروزی،نماینده کلاس آمد:(حاج خانم!برای بار هزارم،درست وایسا)
ای بابا،کدام هزارم،من که تازه آمده ام. قیافه پوکر فیسی گرفتم رفت توی صف،اما تا از جلویم رد شد و رفت،دوباره آمدم اینطرف.
آخر میدانید؟میگویند آفتاب ساعت 10 تا 2 ظهر باعث سرطان پوست میشود.
من هم همان دختری هستم که شب قبل خواب حتما باید ترتیب:فوم صورت،کرم دور چشم،لوسیون و کوفت و زهر مار را انجام بدهم.
صدای فریاد سحر آمد:(ای بابا!خسته شدیم؛باز این مدیر گوگولو میاد اینجا غرغر میکنه.)
یکدفعه پس گردنی خورد و نزدیک بود با مخ به زمین بایفتد که او را گرفتم.ناظم را پشت سرش دیدم و چشمانم گرد شد
:خجالت بکشین؛مدیر گوگولو؟وقتی از نمره انضباطتون 2 نمره کم کردم اون وقت میفهمید.
وقتی ناظم رفت مریم در حال افسوس خوردن و غرغر کردن بود.
شیما نگاه عاقل اندر صحیفانه ای به سحر انداخت و گفت:(غمت نباشه بابا؛حتی اسمت رو نمیدونه که بخواد ازت نمره کم کنه.)
یکدفعه صدای فریاد ناظم را شنیدیم:(درست وایستین تا نمره تون مثل سحر مشرف کم نشه.)
دهن سحر اندازه غار علی صدر باز شد.شیما هم کلا رفت ته صف محو شد.
همه صف شروع کردند به بالا رفتن.حالا که فکرش را میکنم بیاید با عوامل مدرسه شوخی نکنیم؛ایستادن در صف مانند راه رفتن روی شمشیر است.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
توی خونه داشتم با کامپیوتر بازی میکردم که مامان اومد بهم گفت برو چند تا نون بخر.منم گفتم باشه و بازم مشغول بازی شدم.دوباره مامان اومد بهم گفت و من هر دفعه گفتم میرم ولی خداییش دل کندن از کامپیوتر خیلی سخت بود.خلاصه بعد از صدبار که مامان اومد بهم گفت از کامپیوتر دل کندم و با اعصابی خورد رفتم نونوایی ،عصاب که نداشتم با دیدن صف سه متری نونوایی هم دلم میخواست سرم را بکوبونم به دیوار،خلاصه ایستادم آخر صف هر دو ساعت یه بار هم یه میلی متر حرکت میکردیم.دیگه حسابی کفری شده بودم،حالا اینا به کنار از این زورم میاد که یه مرده اومده میگه صف نونوایه پ ن پ صف دسشویی عمومیه.خلاصه تمام سعیم را کردم که به اعصابم مسلط باشم و تو افکارم غرق شده بودم که یکدفعه احساس کردم اکسیژن این قدر کم شد که الان به دیار باقی میشتابم.یه مرده چاق اومده بود ایستاده بود جلوی من و من قشنگ داشتم بین دو نفر له میشدم.با هر بدبختی بود بهش گفتم آقا ببخشید باید برید آخر صف، مرده برگشت و بهم نگاه کرد و گفت دلم میخواد اینجا وایسم مشکلی داری؟صداش این قدر کلفت بود بای این هیکلی هم که داشت نه تنها لال شدم بلکه خودمم خیس کردم.خلاصه بعد از ساعت ها توی صف ایستادن نوبتم شد و نون خریدم و رفتم خونه و داغی گذاشتم پشت دستم که دیگه نونوایی نرم.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
یه روز جلوی دراتوبوس وایساده بودم و نه راه پیش داشتم نه راه پس که متوجه شدم یه چیز نک تیز در پهلویم فرو می رود به عقب که بازگشتم عصای پیرزنی را دیدم که سعی داشت با ان من را کنار بزند و از طرفی دیگر کسی هم مدام مانتویم را می کشید و کسی هم از پشت مدام مقنعه ام را می کشید و من هم بطور مداوم داشتم دفع حمله می کردم و مشغول به مقاومت بودم و با خود عهد بسته بودم که به هیچ وجه عقب نشینی نکنم و تا اخرین قطره خون هم از جلوی در اتوبوس کنارنروم. ناگهان دیدم سایه ای بزرگ بر روی اندام نحیفم افتاد و صاحب سایه که دقیقا پشت سرم بود با دستش به شانه ام ضربه میزد با ترس و لرز به عقب بازگشتم و نگاه مملوع از ترسم را بر چشمان مشکی از خیره کردم کمی در چشمانم خیره شدو با صدایی نازک و جیغ مانند گفت«دختر خانم از سر راهم کنار برو»بعد هم که دید منی را که هیچ حرکتی از خود نشان نمی دهم و مات و مبخوت مانده بودم که این صدا به این هیکل می خورد یا نه؟هل داد و داخل اتوبوس شد و من با وارد شدن دوباره عصای پیرزن در یهلویم به بیرون از اتوبوس پرتاب شدم و اوتوبوس هم راه افتاد و رفت و من دیگر هیچ وقت دیگر وارد اتوبوس نشدم.