موضوع انشا: از دانه تا دانش
هیولا هر لحظه نزدیک تر می شد و گروهی از دوستانم را می بلعید،صف به صف و نوبت به نوبت.
ترس وجودم را فرا گرفته بود و با التهاب مسیر عبورش را دنبال می کردم.با هر چرخش استوانه ی جلویش چند هزار خوشه را در خود فرو می برد.
تا چشم باز کردم خودم را در شکم هیولا یافتم.پس از ساعت ها مسافرت من و دوستانم را به انباری تاریک بردند و در آنجا محبوس کردند.
گیج و سردرگم بودم و ده ها پرسش بی پاسخ ذهنم را تسخیر کرده بود.
- چرا خدا مرا آفریده؟
- اصلا وجود من روی زمین چه اهمیتی دارد واگر نباشم چه؟
همین طور که با پرسش ها در ذهنم ور می رفتم ناگهان تیر روشنی بر پهنه ی تاریک چشمم فرود آمد،در انبار باز شد و پرتو های سر کش خورشید پهنه ی انبار را نور افشانی کرد.
مردی کشاورز برای خرید ما به عنوان بزر به انبار آمد.
پس از چانه زنی های فراوان ما را راهی سفری دیگر کردند؛این بار از انبار به مزرعه.
هنوز سوالات قبلی در ذهنم موج می زد،با این تفاوت که حکمت های این سفر های پی در پی هم به پرسش ها بی کران ذهنم افزوده شده بود.
چنان غرق افکارم شده بودم که متوجه رسیدن به مقصد نشدم.هنوز خستگی راه از تنم بیرون نرفته بود که دستان نه چندان لطیف اما مهربان کشاورز مرا به کوششی دیگر مژده داد.
مرد کشاورز مشتی در کیسه ی گندم ها زد و من و تعدادی از دوستانم را بر زمین پاشید.غلت زنان درون حفره ای افتادم.
عضو عضو بدنم از فرط خستگی می نالید.
حفره تنگ و تاریک بود و اما نمناک.
ترس بر من چیره شده بود و این بر سرمای حفره می افزود.
در حفره اتفاقاتی که از وقت پیدایشم تا کنون بر سرم آمده بود مرور میکردم،و هر چه بیشتر فکر میکردم، بیشتر در باتلاق جهل فرو می رفتم.
در حفره ی تاریک هر چند وقت یک بار دانه های بلورین آب از روزنه های حفره وارد می شد و مرا سیراب میکرد.
بدون اینکه متوجه شوم روز به روز قد می کشیدم،تا جایی که یک روز در آستانه ی خروج از حفره قرار گرفتم.
آرام آرام از دل خاک بیرون زدم و گرمای حیات بخش خورشید بر صورت رنجورم بوسه زد.
پیکر من روز به روز بزرگ تر می شد و طاقتم برای پاسخ به چرایی آفرینشم کمتر.
آنقدر بزرگ شده بودم که از هرسوی بدنم دانه ای خندان بیرون می زد و به گاهواره ای برای پرورش دانه ها مبدل شده بودم.
ناگهان به خودم آمدم و حیات چندین دانه ی دیگر را در زندگی و مرگ خودم دیدم.
وقتی می اندیشیدم که هر کدام از این دانه ها خود مسبب پیدایش چندین دانه ی دیگر می شوند تازه اهمیت وجود خود را می دانستم.
چشمه های معرفت نهال آگاهی را در من آبیاری کرد و شاخ و برگ های خود شناسی از درون من سر بر آوردند.
تازه فلسفه ی وجود خود را یافته و از ننگ جهالت رهیده بودم.